محسن استادرودمعجنی میگوید: مردم همیشه دعا میکنند و میگویند «خدا خیرتان بدهد» یا مثلا میگویند «خدا پدر و مادرت را رحمت کند.» این دعاهای قشنگ یک دنیا میارزد.
خانواده طاقت دیدن شرایط جسمیام را نداشتند. پس دوباره به بیمارستان امدادی انتقالم دادند تا تحتنظر باشم. به شب نکشیده، خبر مرگم به خانواده داده شد.
کافی است اهالی خیابان دانشگاه، علیاصغر وفاییمهر را با آن موتور قدیمیاش ببینند، آنوقت است که صدای سلام سلام و خداقوتشان بلند میشود.
ناصر دیانتی کلیددار تمام صندوقهای زرد کنار خیابانهای محله آبوبرق بوده است آن هم زمانی که کار و زندگی مردم با پست و همین صندوقهای زردرنگ کنار خیابان گره کوری داشت.
در ایام انقلاب و جنگ دو نوجوان نامههای مردم گلشهر را به دستشان میرساندند بدون اینکه استخدام اداره پست باشند.
منوچهر اسپهبدی، مدیرکل بازنشسته وزارت پست، تلگراف و تلفن که همان سالها به همراه چند نفربرای گذراندن دورههای تخصصی به انگلستان اعزام میشود، از نامهنویسهای قدیم میگوید: هر کدام از این نامهنویسها بهعنوان سرقفلی مکانی برای خودشان داشتهاند که گاهی از پدر به پسر ارث میرسیده است. این حال و هوا تا سال 1338به چشم میخورد، درست زمانی که ساختمان جدید پشت ساختمان قدیمی ساخته شده و پس از تکمیل آن، بنای قدیمی به طور کامل تخریب میشود.
این ماجرا را که تعریف میکنم مربوط به اسفند سال 92 است. مقصد خانهای پشت یک کال بود. در زدم و منتظر ماندم. پیرزنی در را باز کرد. بسته را دادم دستش. یک لحظه با بوسه پیرزن بر دستم غافلگیر شدم. نمیتوانستم هیچ حرفی بزنم. کنجکاو شدم ببینم داخل بسته چیست که او را تا این اندازه شاد کرده است. پیرزن خمخم داخل خانه رفت و با یک سینی کهنه و قدیمی برگشت. کنارش یک شیرینی بود، احتمالا مال چند سال قبل. کهنه به نظر میرسید، کهنه کهنه. یک اسکناس دویستتومانی هم کنار شیرینی گذاشته شده بود که تا نخورده بود، نو نو.