کد خبر: ۲
۰۲ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

«ضرابی»؛ بازمانده رفوگران مشهد

رفوگری از همان ابتدا شغل پردرآمدی نبوده است. اگر در شعر و داستان‌های قدیم هم نگاه کنید از مزد کم آن و درآمد پایینش گفته‌اند، وقتی این را به ضرابی می‌گوییم می‌خندد و می‌گوید: تا به خودم آمدم هنر رفوگری را آموخته بودم. در سن 18 سالگی هم ازدواج کردم و دیگر فرصتی برای تغییر شغل نداشتم که بخواهم کار دیگری را پیشه کنم. خدا را هم شکر می‌کنم از همین شغل رفوگری توانستم زندگی‌ام را بگذرانم و 6 فرزندم را سروسامان دهم. این کار در برابر خیاطی رونق چندانی ندارد. در آن زمان اگر خیاط برای دوخت یک دست کت و شلوار 300 ریال می‌گرفت، من برای رفوی یک لباس 10 تا 20 ریال دستمزد می‌گرفتم. هر چند این شغل درآمد چندانی نداشت، اما بی‌رونق نبود.

برخی مشاغل آن‌قدر فراموش شده‌اند که به‌ذهنمان هم دیگر خطور نمی‌کنند، درست مانند همین رفوگری که می‌خواهیم درباره‌اش برایتان بنویسیم. خیلی وقت‌ها پیش آمده لباسی را که دوست دارید به‌دلیل پارگی که ایجاد شده بیرون انداخته‌اید غافل از اینکه دستان هنرمندی هست و می‌تواند آن را مانند روز اولش برایتان ترمیم کند. قرار گفت‌وگوی ما با خلیل چنگیز ضرابی 78 ساله در خیابان خسروی داخل مغازه‌اش است.

کنار خیابان فتاح خان یا همان دیالمه 2 مقابل پاساژ «زیبا» می‌ایستیم. برخلاف تابلوی پاساژ که نونوار است، پله‌های باریک و دیوارهای رنگ و رورفته‌اش نشان از قدیمی بودن پاساژ دارد. از پله‌ها بالا می‌رویم و به اولین پاگرد می‌رسیم، در مقابلمان مغازه‌های کوچک و حجره مانند قرار دارند، سمت چپمان هم مغازه خیاطی است که چند نفر در آن مشغول به‌کار هستند.

راهمان را ادامه می‌دهیم و دوباره از پله‌ها بالا می‌رویم، این‌بار در مقابل ما در چوبی کوچک طوسی رنگی است که در ابتدای مشاهده آن تصورش را هم نمی‌کنیم در پشت در کسی مشغول به کار باشد. در می‌زنیم و پیرمردی خوشرو با لبخندی که بر لب دارد ما را به داخل مغازه کوچکش دعوت می‌کند.

بر روی کاناپه‌ای که کنار در قرار گرفته می‌نشینیم، ضرابی هم در بالای اتاق کنار پنجره روی کناره کرم‌رنگش می‌نشیند و به پشتی قرمزی با رو انداز قلمکاری شده منقش به طرح ترنج تکیه می‌دهد. با چشمان تیزبینش انداز وراندازمان می‌کند و می‌پرسد: «گزارش 5 و برنامه‌های شبکه خراسان را نگاه می‌کنم، می‌بینم که با خیلی‌ها گفت‌وگو می‌کنند، چرا سراغ من آمده‌اید؟ نتیجه گزارشتان چه می‌شود؟ قرار است با این گزارش چه اتفاقی بیفتد؟»

انگار به‌جای ما او خودش را برای پرسیدن سؤالات پیاپی آماده کرده است. به میان کلامش می‌آییم و می‌گوییم «ما از روزنامه هستیم و کارمان گفت‌وگو درباره هویت شهر مشهد و مشاغل فراموش شده است؛ شغل رفوگری هم جزو همان‌هاست که کمتر کسی از آن یاد می‌کند و به سراغش می‌رود.» گویا این جمله به دلش می‌نشیند. لبخندی بر چهره لاغراندام و صورت چروکیده‌اش نقش می‌بندد و ادامه می‌دهد «خوب است که به فکر مشاغل قدیمی هستید، کار ما را دیگر کمتر کسی انجام می‌دهد؛ فکر کنم در این منطقه به جز من شاگرد مرحوم ابراهیم قراب هم باشد.»

نیم‌خیز به سمت سماور سمت چپش می‌رود که در کنارش قرار دارد، چند استکان چای برایمان می‌ریزد و این بار حواسش به عکاسمان است که تند و تند از او عکس می‌گیرد.

نیم‌خیز به سمت سماور سمت چپش می‌رود که در کنارش قرار دارد، چند استکان چای برایمان می‌ریزد و این بار حواسش به عکاسمان است که تند و تند از او عکس می‌گیرد.

 

باید کمک‌خرج خانواده‌ام می‌شدم

هنوز شیرینی دوران کودکی را نچشیده پدرش را از دست می‌دهد. آن زمان مستأجر بودند. بعد از فوت پدرش، خلیل ضرابی به پیشنهاد داماد صاحب خانه‌شان در سن 10 سالگی به مغازه رفوگری‌اش می‌رود تا هم کمک دست او باشد و هم کمک خرج خانواده‌اش، مادرش هم از این پیشنهاد استقبال می‌کند و خلیل را به رفوگری «حسن عابدزاده مرویان» می‌فرستد تا هنری در دست داشته باشد و کار کند.

خود آقا خلیل می‌گوید: «آن زمان مردم بیشتر به دنبال کسب هنر بودند تا درس و مشق، فرقی نمی‌کرد چه سنی داشته باشی، مهم این بود که بتوانی کاری یادبگیری و روی پای خودت بایستی.»

کارش در بازار زنجیر بین حرم مطهر و مسجد گوهرشاد، در تیمچه شال فروش‌ها در مغازه‌ای به‌نام رفوگری «صنعت» آغاز می‌شود. آن‌طور که خودش می‌گوید؛ یکی دو سال اول کارش بیشتر پادویی در مغازه بوده است، کم‌کم استادش به او سوزن می‌دهد تا نخ کند، بعد از نخ کردن سوزن، تکه پارچه‌های سوراخ را به دستش می‌داد تا رفو کند. حرفش برایمان عجیب بود؛ مگر سوزن نخ کردن هم بلدبودن می‌خواهد؟ او با تجربه‌ای که از سر گذرانده، لبخندی بر صورتش می‌آورد. 

[2827]

نخ مشکی و سوزنش را به دستمان می‌دهد و می‌گوید «بیایید این را نخ کنید». هر چه سوزن را نگاه کردیم نتوانستیم تفاوتی بین سر و ته آن ببینیم، سوزن آن‌قدر ظریف و کوچک بود که نخ کردنش کار ساده‌ای نبود. تلاش‌هایمان بی‌فایده بود و او که ما را زیر نظر داشت، فقط لبخند می‌زد؛ انگار با زیرکی تمام داشت سختی‌های کارش را نشانمان می‌داد. البته پس از تلاش بسیار یکی از همکارانمان که بیگانه با هنر خیاطی نبود توانست آن را نخ کند. «حالا فهمیدید چرا گفتم ابتدا سوزن نخ کردن را آموختم!»

برای این‌کار او باید تمام پارچه‌ها را می‌شناخت و با نخ و الیاف آن‌ها آشنا می‌بود. بعد از مدتی بافتن پارچه را یاد می‌گیرد. «در زمان رفوگری باید با تار و پود پارچه آشنا باشید. حالا با وجود تنوع پارچه‌های امروزی تمام آن‌ها را می‌شناسم که بتوانم رفویشان کنم.» او نشانمان می‌دهد که در پارگی‌های کم چطور تک تک نخ‌ها را از پارچه بیرون می‌کشد و با همان‌ها پارچه را می‌دوزد، اما اگر پارگی بیشتر باشد از کناره لباس تکه پارچه‌ای را درمی‌آورد و موازی با آن قرار می‌دهد و با دقت فراوان می‌دوزد، در نهایت لباس رفو شده مثل اولش می‌شود.

 

کارم کم‌درآمد اما پررونق بود

رفوگری از همان ابتدا شغل پردرآمدی نبوده است. اگر در شعر و داستان‌های قدیم هم نگاه کنید از مزد کم آن و درآمد پایینش گفته‌اند، وقتی این را به ضرابی می‌گوییم می‌خندد و می‌گوید: «تا به خودم آمدم هنر رفوگری را آموخته بودم. در سن 18 سالگی هم ازدواج کردم و دیگر فرصتی برای تغییر شغل نداشتم که بخواهم کار دیگری را پیشه کنم. خدا را هم شکر می‌کنم از همین شغل رفوگری توانستم زندگی‌ام را بگذرانم و 6 فرزندم را سروسامان دهم.

این کار در برابر خیاطی رونق چندانی ندارد. در آن زمان اگر خیاط برای دوخت یک دست کت و شلوار 300 ریال می‌گرفت، من برای رفوی یک لباس 10 تا 20 ریال دستمزد می‌گرفتم. هر چند این شغل درآمد چندانی نداشت، اما بی‌رونق نبود. 

در قدیم اطراف فلکه حضرت لباس فروشی‌های زیادی بودند. این لباس فروشی‌ها بیشتر اجناس خود را به‌صورت عدل (بار و بسته) از کشورهای دیگر می‌خریدند، در این عدل‌ها لباس‌های دست دومی بود که بیشترشان سوراخ داشت. به این مغازه‌ها می‌رفتم و لباس‌های سوراخ را از مغازه‌دارها می‌گرفتم. به مغازه‌ام می‌آوردم و لباس‌ها را رفو می‌کردم، دستمزدم برای هر رفو هر سوراخ، یک ریال بود. در مجموع که حساب می‌کردم درآمدم بد نبود.»

 

نگران روزی‌ام نیستم

نگاه ضرابی به زندگی با بسیاری از ما تفاوت دارد. آن‌طور که خودش می‌گوید، هیچ وقت غم دنیا را نخورده و دست از تلاش هم برنداشته است. در کنار سماورش تلویزیون و میز تلویزیون قدیمی‌اش قرار دارد.

 دستش را به سمت میز می‌برد و قرآن و سجاده‌اش را نشانمان می‌دهد و می‌گوید: «اگر کار داشته باشم که مشغول به آن هستم، در غیر این‌صورت سجاده‌ام را برمی‌دارم نماز و قرآنم را می‌خوانم. دنیا چه دارد که بخواهم غصه‌اش را بخورم. همین‌که تن سالم دارم و می‌توانم کار کنم برای من کافی است و روزی و برکت آن دست خداست، پس نگران روزی‌ام نیستم. نمی‌دانم الان که هستم یک ساعت دیگر زنده‌ام یا نه، پس غصه نمی‌خورم.» 

این جمله او در حد حرف نیست، وقتی از خاطرات گذشته و سفرهای زیارتی به همراه همسرش تعریف می‌کند می‌شود فهمید او همیشه خوب زندگی کرده‌ و از حال لذت برده‌است و غم آینده و حسرت گذشته را نمی‌خورد.

 

درسم را در کنار کار ادامه دادم

وقتی برایمان می‌گوید در سال 1342 درسش را ادامه داده تعجب می‌کنیم، به او می‌گوییم حتما اشتباه می‌کند، تاریخ را دوباره در ذهنش مرور کند، اما او می‌خندد و می‌گوید: «درست گفتم سال 39 ازدواج کردم و سال 42 در اکابر مشغول به درس خواندن شدم و تا ششم ابتدایی قدیم درس خوانده‌ام. از کلاس اول تا چهارم در تپل محله و در مدرسه‌ای شبانه که مالکش آقای موسوی بود درس خواندم. بعد به مدرسه‌ای در آخر کوچه جوادیه رفتم و کلاس پنجم را آنجا خواندم.

آن زمان از همه جا برایمان کار می‌آوردند، اما امروز با گذشته فرق کرده است

سال ششم را هم در دبستان ابن‌سینا در چهارراه عشرت آباد بودم. شب‌ها ساعت 7 تا 10 شب می‌رفتم سر کلاس درس، بعد هم در خانه تا 12 شب درس می‌خواندم. در طول روز سر کار بودم و نمی‌توانستم درس بخوانم. محل کار جای درس خواندن نبود برای همین از خوابم می‌زدم تا خللی در کار و زندگی‌ام ایجاد نشود.»

به گفته خودش کارش آن‌قدر زیاد بود که دیگر نتوانست درسش را ادامه دهد. «آن زمان از همه جا برایمان کار می‌آوردند، اما امروز با گذشته فرق کرده است. »

 

طلبه‌ها مشتریان رفوگری بودند

یکی دیگر از دلایل رونق کار او مدارس حوزه علمیه‌ای بود که در اطراف بازار زنجیر و دور فلکه حضرت قرار داشت. بیشتر طلبه‌های این مدارس لباس‌هایشان را برای رفو به نزدم می‌آوردند و کمتر پیش می‌آمد که بخواهند عبای جدید بخرند. آن‌ها هم عباها را طوری رفو می‌کردند که هیچ کس متوجه پارگی‌شان نمی‌شد.

سمت راستمان قفسه‌های کوچکی بود که لباس‌های تا شده و اتوکشیده را در آن قرار داده و برروی هر لباس برگه‌ای با سوزن ته گرد چسبیده بود. بعضی‌از آن‌ها را باز می‌کرد و در مقابلمان می‌گذاشت. از ما می‌خواست بگوییم کدام قسمت پارچه رفو شده است، تشخیص آن سخت بود. در میان آن‌ها هم عباهایی بود که رفو کرده بود.

گاهی خیاطی بنا به هر دلیلی پارچه را اشتباه برش می‌زند یا به اصطلاحی پارچه زیر قیچی می‌رود و برش می‌خورد، خیاط هم پارچه را نزد او می‌آورد تا برایش رفو کند

دیگر مشتریان او خیاط‌ها هستند. شاید شنیدنش هم برایتان عجیب باشد، اما خیاط‌ها از مشتریان پر و پا قرص کار حاجی ضرابی هستند. او تعریف می‌کند «گاهی خیاطی بنا به هر دلیلی پارچه را اشتباه برش می‌زند یا به اصطلاحی پارچه زیر قیچی می‌رود و برش می‌خورد، خیاط هم پارچه را نزد او می‌آورد تا برایش رفو کند.»

همان‌طور که مشغول گفت‌وگو هستیم در اتاق به صدا درمی‌آید. جوانی که خودش از شاگردان یکی از پاساژهای اطراف است برای رفوی شلوارش به نزد حاجی آمده است. آن‌قدر اصرار می‌کند که حاجی می‌گوید «باشد برو دو ساعت دیگر بیا».

او که کارش را به‌خوبی یاد دارد، سرعت کارش هم بالاست و در طی روز کارهایش را انجام می‌دهد.

 

حضور طلافروش‌ها در دهه 50

از تاریخچه خیابان خسروی که می‌پرسیم، همان‌طور که روی زمین نشسته است اشاره می‌کند تا پشت پنجره برویم و به خانه‌های روبه‌رو نگاه کنیم. منظره زیبایی است. خانه وطن‌چی را نشانمان می دهد و می‌گوید: «وقتی به این محله آمدم تمام این بناها با همین شکل در اینجا ساخته شده بودند. خیاطی پهلوان را که می‌بینید، همین شکلی بود. به خانه وطن‌چی نگاه کنید، سردرش 1311 حک شده است که فکر می‌کنم سال ساخت آن باشد.»

 به خانه دیگری در سمت راست خانه وطن‌چی اشاره می‌کند و می‌گوید: «آن را می‌بینید 1301 بر سردرش نوشته‌اند. اگر اشتباه نکنم شاید یک قرن از زمان ساخت این‌ها بگذرد.» او سند حرفش را همین تاریخ‌های حک شده بر سردر خانه‌های مقابلش می‌داند که هر روز صبح به آن‌ها نگاه می‌کند.

ضرابی در تکمیل حرفش برای تاریخچه این خیابان توضیح می‌دهد: «در گذشته خبری از مزون‌ها و کاخ عروس و فروش لباس عروس در اینجا نبود، بیشتر مغازه‌ها چلچراغ فروشی داشتند و وسایل سفره عقد. کم کم برای تکمیل فروششان لباس عروس هم به آن اضافه شد. البته طلافروش‌ها همان دهه 50 به این خیابان آمدند.

 

مسجد تشییع شهدا

نمای مسجد «بناها» هم از مغازه‌اش دیده می‌شود. او می‌گوید: «ابتدا این مسجد به نام مسجد آقا حسین بود؛ چون سازنده‌اش آقا حسین بنا بوده به این نام می‌گفتند. اگر سقف مسجد را ببینید سنگ چینی دارد که هیج جا پیدا نمی‌شود و خیلی ماهرانه ساخته شده است. 

پس از تخریب، بناها با کمک آقای اختراعی معمار قدیمی آن را دوباره ساختند. آیت‌الله فلسفی بود در این مسجد نماز می‌خواند و سخنرانی می‌کرد، مردم هم خیلی می‌آمدند. 

از اول انقلاب در هشت سال دفاع مقدس شهدا را از مسجد بناها تشییع می‌کردند. نیمه‌های شب شهدا را می‌آوردند و صبح اعلام می‌کردند. مردم جمع می‌شدند. کسبه خیابان خسروی هم مغازه‌ها را می‌بستند و برای تشییع می‌آمدند. 

سربازها مارش نظامی را به احترام شهدا می‌نواختند و با یک نظم خاص سربازان و مردم شهدا را تا حرم تشییع می‌کردند فرقی نمی‌کرد که شهید سرباز باشد یا سردار و فرمانده. هر عنوانی که داشت از همین خیابان تشییع می‌شد. بعد از پایان مراسم، مغازه‌ها را باز می‌کردیم.»

 

چهارطبقه‌ای که دیگر نیست

سرش را به شیشه مغازه تکیه می‌دهد و با دستش اشاره می‌کند، در گذشته‌ای نه چندان دور اینجا سه راهی بود و ساختمان چهارطبقه مسیر را بسته بود. 

آن ساختمان در اختیار اداره فرهنگ بود که در دوره پهلوی دوم، تخریب و خیابان دروازه طلایی یا همان بولوار مدرس احداث شد و سه‌راهی آن زمان به چهارراه تبدیل شد: ««این خیابان خاطرات بسیاری در خودش دارد؛ مانند تئاتر گلشن که مردم بسیاری برای تماشا به آنجا می‌آمدند. خودم هم هر زمان فرصت می‌کردم برای تماشای تئاتر و فیلم سینمایی می‌رفتم.»

[1825]

بعد به آن سمت خیابان از همان بالا اشاره می‌کند و می‌گوید: «آن ساختمان زیبایی که امروز طلافروشی و محل فروش لباس داماد شده است را می‌بینید همانجا تئاتر گلشن بود.» کنار ساختمان تئاتر گلشن به فامیلی «جوان» هم وسایل موسیقی می‌فروخت.

 

پاساژ زیبا

نام پاساژ برایمان جای سؤال دارد. پیرمرد با همان تبسمی که از ابتدای گفت‌وگو بر لب دارد ادامه می‌دهد: اینجا منزل عباسعلی شیردل شرقی معروف به زیبا بود. از پله‌ها که بالا می‌آیید، فضایی که در مقابلتان قرار دارد منزل شیردل بوده است که حالا به پاساژ تبدیل شده است. او کفاشی داشت و کفش‌هایش را هم در همینجا می‌دوخت، نام زیبا از اسم او گرفته شده است.

 

انگشت‌دانه‌ای که 67 سال میهمان انگشتش بوده

رفوگری ضرابی از قدیمی‌ترین رفوگرهای منطقه ماست که تاریخچه‌ای گره خورده در همین محله دارد و سابقه کاری ‌67 ساله‌اش خبر از تجربه‌ای چندساله را می‌دهد.

در تمام طول صحبت حواسمان به انگشت‌دانه روی انگشت وسط دست راستش است. تمام کارهایش را با همان انگشت‌دانه انجام می‌دهد، انگار نه انگار که روی دستش قرار دارد. دلیلش را می‌پرسیم؛ می‌گوید «در تمام این سال‌ها همیشه در دستم بوده است و اگر نباشد فکر می‌کنم چیزی را گم کرده‌ام این را می‌گذارم تا سوزن دستم را سوراخ نکند. ابزار من سوزن، نخ و همین انگشت‌دانه است.»

مدادهای سمت راست او هم هنوز معمای بی‌جوابمان است. می‌گوییم «فلسفه این همه مداد و تنوع رنگ‌هایشان در اینجا چیست؟» دستی روی مدادهایش می‌کشد و می‌گوید: «از برخی کارها نمی‌توانیم نخ درآوریم، برای همین مجبور هستیم با مداد به نخ‌ها رنگ بدهیم. این مدادها مرکبی هستند و رنگشان با شست‌وشوی پارچه از بین نمی‌رود.»

 

باستانی‌کار

اتاق کوچک دیگری که در سمت چپ مغازه‌اش قرار دارد هنوز برای ما ناشناخته است. او که حس کنجکاوی و سرک کشیدن‌های ما را می‌بیند، بلند می‌شود و ما را به سمت اتاق کوچک راهنمایی می‌کند. در آنجا میز اتو و یک اتوی کوچک قدیمی به چشم می‌خورد که پس از رفو روی پارچه کشیده می‌شود. 

در کنار میزش میل‌های ورزش باستانی و دمبل‌های متوسطی را می‌بینیم. دستی به سمت میل‌ها می‌برد و روی سر می‌چرخاند، بعد با همان صدای آرامش می‌گوید: «گفتم غم دنیا را نمی‌خورم. توکلم به خداست. هر روز صبح در همین‌جا ورزش می‌کنم. اگر کار داشته باشم که کارهایم را انجام می‌دهم، در غیر این‌صورت در کنار قرآن و نماز، ورزش هم می‌کنم تا در کنار روح سالم، جسم سالم هم داشته باشم.»

ارسال نظر