کد خبر: ۲۶۰
۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

18 ماه عاشقی، 38 سال بغض

تا یک سال هر شب گریه می‌کردم. دست خودم نبود. برق‌ها که خاموش می‌شد و هرکسی می‌رفت توی اتاق خودش، اشک‌هایم سرازیر می‌شد. شب سالگردش خواب دیدم ده زن و مرد آمدند گفتند: «پاشو حاضر شو برویم» گفتم: «من بچه کوچیک دارم کجا بیام؟» گفتند: «بلند شو بریم» پسرم را ازم گرفتند. می‌ترسیدم بچه‌ام را ببرند. می‌گفتم امانت شهید است. ما را بردند حرم امام رضا(ع). یکی‌شان گفت: «دیگه توی خانه گریه نکن. هروقت دلت گرفت بیا اینجا، من هستم»

این داستان زندگی حمیده است. او در روستای اسفیوخ تربت حیدریه به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود و هفت بچه داشت که حمیده سومی‌اش بود. او مثل همه دخترهای روستا، روزهایش را پای دار قالی می‌گذراند. همان وقت که او رج روی رج می‌بافت، سرنوشت هم، کلاف زندگی‌اش را به دست گرفته بود و می‌بافت. او یک دختر معمولی مثل همه دخترهای روستایی بود؛ ولی نقشی که برایش زده بودند، نقش فراق بود و دلتنگی. نقشی که از یک آدم معمولی برنمی‌آمد. او باید در کودکی دلش را به مردی می‌سپرد که قلبش برای میهن و انقلاب می‌تپید.

مرد نبرد قرار بود دل دختر را با خودش ببرد و بغضی توی گلویش به جا بگذارد که هنوز بعد از 35 سال توان فروخوردنش را نداشته باشد. حمیده خاکپور، همسر شهید علی‌اکبر ابراهیمی، از شهدای غواص خط‌شکن در عملیات کربلای 5 در شلمچه است. او فقط 18 ماه با شوهرش زیر یک سقف زندگی کرد؛ اما همان 18 ماه کافی بود تا نقش او را توی قلبش برای همیشه حک کند. روز زن بهانه‌ای بود تا به سراغ زنانی برویم که پشت سر مردان بزرگ ایستادند تا وطن، وطن ماند. زنانی که مثل همه زنان دیگر قلبشان لبریز از عشق بود.

دوست داشتند روزها خانه را آب و جارو کنند و منتظر شوهرشان بمانند و عصرها دست توی دست مردشان بگذارند و زیر باران راه بروند، اما هنگامی که وقت نبرد شد، خاطره همه عصرهای عاشقانه‌شان را توی قلبشان گذاشتند و مردشان را راهی کردند. قصه حمیده شبیه قصه زندگی خیلی از زن‌های هم‌نسلش است. زنانی که انقلاب زندگی‌ را به آن‌ها بدهکار است.

 

وقتی که مهرش به دلم افتاد

12سالم بود که با علی‌اکبر ازدواج کردم. رسم روستا آن زمان همین بود. علی‌اکبر فامیل دور پدرم بود. آن موقع او شانزده سالش بود. شغل ثابتی نداشت و گاهی با شوهر خواهرش می‌رفت نقاشی ساختمان. من بچه بودم و توی دنیای خودم. مدتی بود که رفت و آمدشان به خانه ما بیشتر شده بود. توی رفت و آمدها و در بین صحبت بزرگ‌ترها متوجه شدم که دارند درباره من حرف می‌زنند. خواستگاری است. از مادربزرگم شنیدم که گفت: «مادر این پسرعموی بابات که می‌یاد اینجا، برای اینه که می‌خوان از تو خواستگاری کنن». بعد از آن به رفت و آمدها و حرف‌ها دقت می‌کردم و گوش می‌دادم. حتی یک روز علی‌اکبر را برای دیدن من آورده بودند خانه ما، ولی به من نگفته بودند. بعدها شنیدم که برای دیدن من آمده بود. روز خواستگاری هم که آمدند باز به من نگفتند.

من رفتم پذیرایی کردم و چای بردم؛ ولی خبر نداشتم، تا شبی که چادر انداختند روی سرم و عاقد آمد که عقد کند. با این حال خیلی دوستش داشتم. کارهای خدا بود انگار. همان لحظه‌ای که فهمیدم آمده‌اند خواستگاری‌ام، مهرش به دلم افتاد. هنوز هم همان‌قدر دوستش دارم. قد بلندی داشت و گندمی بود. نه خیلی سفید، نه خیلی سبزه. شوخ بود و خیلی گرم صحبت می‌کرد. حرف‌هایش دلنشین بود. چشم‌هایش همیشه می‌خندید. میهمان‌دوست بود و فامیل‌ها را خیلی دوست داشت. 2سال عقد بودیم. خانه آن‌ها مشهد بود. پنجشنبه‌ها ظهر می‌آمد و جمعه ظهر برمی‌گشت. از ازدواج چیزی حالی‌ام نمی‌شد، ولی دوستش داشتم. پدر و مادرم که می‌رفتند سر زمین من یک میز می‌گذاشتم توی اتاق، تمام کادوهایی را که برایم آورده بود می‌چیدم روی میز. از آن میزهای چرخ خیاطی قدیمی. کفش‌ها و لباس‌هایم را می‌چیدم. برای خودم بازی می‌کردم. خاله بازی، عروس بازی، خانه خودم را درست می‌کردم. عروسک نداشتم؛ ولی با کفش‌های خودم بازی می‌کردم و می‌پوشیدمشان. نزدیک ساعتی که پدر و مادرم می‌خواستند برگردند، سریع جمع‌شان می‌کردم. از ازدواج همین را می‌فهمیدم. مثل پسرها بازیگوش بودم. وقتی می‌آمد با هم بازی می‌کردیم. وقتی تنها بودیم توی حیاط خانه پدرم دنبال هم می‌دویدیم. شاید صد دور دنبال هم می‌کردیم. پدر و مادرم که بودند خجالت می‌کشیدیم و رو می‌گرفتیم. حتی کنار هم نمی‌نشستیم و فاصله می‌گرفتیم.

 

انگار یک تکه از قلبم را با خود برد

توی عقد که بودیم، یک پنجشنبه ظهر آمد روستایمان. شب پیش ما ماند و جمعه ظهر خداحافظی کرد که برود. از خانه که آمد بیرون، به مادرم گفتم می‌خواهم آش درست کنم. مادرم گفت سبزی نداریم. گفتم من می‌روم سبزی می‌گیرم. سبزی بهانه بود. از کوچه که رفت بیرون، پشت سر دنبالش کردم تا رفت کوچه بعدی و کوچه بعدی تا جایی که روستا تمام می‌شد. یک تپه بود که بهش می‌گفتند سر تیغ. یک بلندی بود.
رفتم سر تیغ او را که داشت توی جاده می‌رفت نگاه ‌کردم. تا جایی که به قبرستان‌ها ‌رسید، دنبالش کردم. همان‌طور که می‌رفت دلم را با خودش می‌برد. هر قدمی که برمی‌داشت انگار یک تکه از دل من را می‌کند و با خودش می‌برد. این خاطره را هیچ وقت فراموش نکردم. خودش نفهمید که من پشت سرش هستم. هیچ کس نفهمید. آن‌قدر با نگاهم دنبالش کردم تا جایی که دیگر یک نقطه کوچک شده بود، بعد برگشتم. هیچ کس هم نگفت چرا حمیده سبزی برای آش جمع نکرده.

 

رفت برای تقاص خون حسین

بعد از چند ماه که از عقدمان گذشت، پسردایی‌اش شهید شد. بعد از آن همه‌اش درباره رفتن صحبت می‌کرد. می‌گفت: «می‌خوام برم جبهه تقاص خون حسینو بگیرم.» می‌گفتم: «برو بابا جبهه برای چی بری؟ کشته می‌شی» می‌گفت: «کشته بشم!» من جدی نمی‌گرفتم چون متوجه نمی‌شدم. جبهه که آنجا نبود ببینیم. فقط درباره‌اش می‌شنیدیم. سنم هم کم بود. عروسی‌ام را گرفتند و بعد از چند ماه باردار شدم. یک روز دیدم یکی از دوستان پدرشوهرم دارد به پدرشوهرم می‌گوید: «آقای ابراهیمی! علی‌اکبر می‌خواد بره جبهه» پدرشوهرم باهاش صحبت کرد که «بابا جان... خانمت بارداره، مادرت پیر شده، همین یه پسرو داره، گناه داره، غصه می‌خوره». می‌گفت: «پدرجان اگه من نرم، اون یکی نره، پس کی بره جبهه. اگر بیان ناموسمان رو ببرن خوبه؟ وقتی همه رو بردن راحت می‌شیم؟ باید بریم جلوشونو بگیریم که ناموسمون راحت باشه» چند نفر دیگر هم آمدند باهاش صحبت کنند که راضی‌اش کنند نرود. ولی می‌گفت: «اینا موهاشونو تو جامعه سفید نکردن. اینا چی می‌فهمن از زحمت‌هایی که برای انقلاب کشیده شده؟»

 

از اولش هم مسجدی بود

مادرشوهرم می‌گفت بچه که بوده، از مدرسه که می‌آمده، کیفش را توی پله‌ها می‌انداخته و می‌رفته. مادرشوهرم روی بچه‌هایش خیلی حساس بود. می‌گفت یک روز دنبالش رفتم ببینم علی‌اکبر کجا می‌رود. می‌ترسیده با بچه‌های بد بگردد. خانه‌شان خیابان گاراژدارهای قدیم بوده. می‌گفت: «یک هفته دنبالش کردم، دیدم می‌ره تو مسجد علی(ع). رفتم از خادم مسجد پرسیدم اینجا چه خبره که این بچه هر روز می‌یاد اینجا». خادم مسجد گفت: «این پسر شماس؟ خدا ببخشه بهتون، واقعا پسر خوبیه. تمام کارهای اعلامیه‌های امام رو اون داره انجام می‌ده». اعلامیه‌‌ها را به مدرسه می‌برده و پخش می‌کرده. مادرشوهرم می‌گفت علی‌اکبر از اولش هم مسجدی بود و امام را خیلی دوست داشت. کسی اگر کوچکترین بی‌احترامی به امام می‌کرد خیلی ناراحت می‌شد.

 

بی‌سر و صدا رفت

هیچ وقت جدی به من نگفت که می‌خواهد برود. بی‌سر و صدا رفت، وقتی من زاچ پسرم بودم. برای دهمی پسرم فامیل پول و کادو آورده بودند. آمد گفت: «خانم اگر پولی داری بده، دستم خالیه» رفت دو تا آلبوم گرفت و تا ساعت 3صبح نشست عکس‌های خانوادگی‌مان و عکس‌های پسرم را ‌چید تویشان. فرداش گفت می‌خواهم بروم روستای نوبهار به دوستم سر بزنم و دوباره سراغ پول گرفت. 1500 تومان داشتم بهش دادم. می‌خواست صبح از آنجا راحت برود پادگان شهید برونسی. نمی‌خواست من بفهمم. به پدر ومادرش هم نگفته بود. دورادور می‌دانستیم که علی می‌خواهد برود جبهه. ولی هربار که ازش سؤال می‌کردیم می‌گفت: «جبهه کجا بود؟ جبهه کسایی رو می‌برن که سربازی رفته باشن. من که سربازی نرفتم. نون خور اضافه می‌خوان که منو ببرن؟!» همیشه این حرف‌ها را می‌زد. من هم با خودم می‌گفتم: «راست می‌گه این که هنوز سربازی نرفته» با این حال یک ترسی همیشه توی دلم بود. یک روز با پدرشوهرم توی حیاط بودیم و من شیلنگ آب دستم بود داشتم باغچه را آب می‌دادم که در حیاط را زدند. رفتم دم در، دیدم دو سه مرد میانسال، با قیافه‌ای شبیه جبهه‌ای‌ها، با یک ماشین پیکان قهوه‌ای پشت در ایستاده‌اند. یکی‌شان گفت: «علی آقا هست؟!» دلم همان‌جا کنده شد.

باردار بودم و 40 روز مانده بود به زایمانم. با خودم گفتم: «نکنه رفته ثبت ‌نام کرده؟» علی را صدا زدم گفتم: «علی آقا بیا با شما کار دارن» گفت: «خانم شما برو داخل» گفتم: «نه، همین‌جا می‌مانم» پشت در ایستادم. پدرش هم همان‌جا ماند. آن آقا بهش گفت: «آقای ابراهیمی من برای شما خرج کردم. شما باید فلان تاریخ اعزام می‌شدید. چرا نرفتید؟» علی‌اکبر برگشت به من نگاه کرد. من خشکم زده بود و هاج و واج بهش نگاه می‌کردم. رو کرد به آن آقا و گفت: «آقا، اگر هزاران هزار خرج کنین، خانم من بارداره. تا زایمان نکنه و من خاطرجمع نشم، جبهه نمی‌رم. هر وقت زایمان کرد خودم می‌یام». همین قدر گفت. آن‌ها هم هیچ حرفی نزدند و رفتند. در را بست و رو به من گفت: «برو بابا، من که جبهه نمی‌خوام برم. یک زمانی اشتباه کردم یک چیزی گفتم، این بنده‌های خدا هم فکر کردن جدی گفتم» به خاطر دل پدر و مادرش و من این‌ها را ‌گفت. مادرش آمده بود توی حیاط گریه می‌کرد می‌گفت: «تو رفتی برای جبهه ثبت‌نام کردی» می‌گفت: «نه مادر، من که گفتم نمی‌رم» من ولی باور نکردم.

 

به دلم افتاده بود که همه چیز دارد تمام می‌شود

40روز بعد زایمان کردم. توی این 40روز ترس توی بدنم بود. شب‌ها گاهی بلند می‌شدم، می‌دیدم از روی تشک رفته روی زمین خشک خوابیده. با خودم می‌گفتم شاید از من ناراحت است. بلند می‌شدم بیدارش می‌کردم. می‌گفت: «خانم رو زمین می‌خوابم که وقتی مردم و سرمو توی قبر گذاشتن سختم نباشه» این حرف‌ها را که می‌زد دلم کنده می‌شد، با خودم می‌گفتم: «یا ابوالفضل چرا این حرف‌ها را می‌زند؟!» یا اینکه نصفه شب بلند می‌شدم، می‌دیدم توی تاریکی ایستاده دارد نماز می‌خواند. می‌خندیدم می‌گفتم: «سر شب نمازتو نخوندی، حالا داری می‌خونی؟» می‌گفت: «آره فراموش کردم سرشب بخونم» بعدها می‌فهمیدم که او نماز شب می‌خوانده.
یک چیزی به دلم افتاده بود که دارد همه چیز تمام می‌شود. وقتی از خانه می‌رفت بیرون همش با خودم می‌گفتم: «نکند علی برنگردد؟» او هم من را دوست داشت و به همه این را می‌گفت. وقتی باردار بودم به خواهرم و مادرم گفته بود: «حمیده خوشگل شده» حتی روزی که زایمان کردم، رفته بود که مادرم را بیاورد، بهش گفته بود: «این‌قدر حمیده خوشگل شده که حساب نداره» پدر و مادرم هم خیلی دوستش داشتند. بعد از شهادتش پدرم سکته کرد و مادرم هنوز در فراقش می‌سوزد.

 

مواظب پسرم باش، مواظب خودت هم...

ساعت 2ظهر بود که فهمیدیم علی رفته. شب قبلش ساعت 4 عصر از خانه بیرون زد. هیچ ساکی هم برنداشته بود. خودش رفت و لباس‌هایش. بعد نماز صبح رفته بود خانه خواهرش و به او گفته بود که دارد اعزام می‌شود. گفته بود: «به مادر و آقا و خانمم هیچی نگفتم. تا زمانی که نرفتم راه‌آهن به هیچ کس نگو». ظهر شده بود و من با خودم می‌گفتم چرا علی دیر کرده. مادرشوهرم با ماشین رفته بود نوبهار دنبالش که دامادشان آمد و گفت که علی‌اکبر الان راه‌آهن است و می‌خواهد اعزام شود به جبهه. من گریه کردم. پدرش هم گریه می‌‌کرد. پدرشوهرم موتور داشت. بچه‌ام را برداشتم و با هم رفتیم راه‌آهن. وقتی رفتیم گفتند جزو تیپ 21 امام رضا بوده و رفته. خشکمان زد. 20 دقیقه‌ای بودیم که دیدیم یک گروه از سربازان آمدند. یک نفر ازشان جدا شد و آمد سمت ما. علی‌اکبر بود. آمد سر من را بغل کرد و پسرش را بوسید. گفت: «خیلی مواظب پسرم باش، مواظب خودت هم باش» بهش گفتم: «چرا این کارو کردی علی جان؟» گفت: «قسمت بوده» دیگر هیچ حرفی نزدم، او هم هیچی نگفت. قلبم کنده شده بود. چند دقیقه‌ای با ما بود که صدایش زدند. دوباره سر من را بغل کرد و پسرش را بوسید و رفت.

 

چهره‌اش مثل شهدا شده بود

رفت و تا 45 روز بعدش نیامد. تمام آن 45 روز را با دلهره گذراندم. هر شب برایش نامه می‌فرستادم. از طرف او هم هفته‌ای دو سه بار نامه می‌آمد، یا تلگراف می‌فرستاد. من سواد نداشتم، ولی برادر شهید که الان شوهرم است، نامه‌های او را برایم می‌خواند. آن موقع کلاس پنجم بود. گاهی هم خواهرش نامه‌ها را می‌خواند. اگر هم کسی نبود، همسایه را صدا می‌زدم می‌گفتم: «بیا از علی‌اکبر نامه آمده» بیشتر از حجاب توی نامه‌هایش می‌نوشت و صبر. می‌گفت پسرم را جوری تربیت کن که از نماز اول وقت دور نشود. می‌گفت اسمش را مهدی گذاشتم که مهدی نام بار بیاید. در وصیتش هم این را گفته بود. می‌گفت حداقل 40حدیث از حضرت علی یاد داشته باشد.

آن 45 روز را برای آموزش رفته بود و من امید داشتم که برگردد، ولی بعد از آن امید نداشتم. خودش هم می‌گفت که من دیگر نمی‌آیم. چهره‌اش هم اصلا فرق کرده بود. آن علی قبلی نبود. حتی آهنگ گوش نمی‌کرد. همه‌اش حرم بود و سرش توی قرآن. نماز شب می‌خواند، روزه‌ می‌گرفت. حیف که زود رفت. وقت نشد که بیشتر بشناسمش. کاش بیشتر می‌بود که ازش یاد می‌گرفتم. همیشه وقتی می‌روم سر مزارش بهش می‌گویم: «علی‌ جان جبهه رفتی اشکالی نداره، شهید شدی اشکالی نداره ولی کاش یکی دو سال بیشتر می‌موندی»

 

کی می‌شود در بزنند، علی پشت در باشد؟

بار دوم که رفته بود اهواز گاهی تلفن می‌زد. هرچند روز یک‌بار زن همسایه می‌آمد می‌گفت: «خانم ابراهیمی آقاتون پشت خطه» می‌رفتم می‌گفتم: «4ماه شد، کی میای علی جان؟» می‌گفت: «ناراحت نباش خانم جان چند روز دیگه می‌یام. غصه نخور. تو همین هفته می‌یام» منتظر بود شهید شود. حتی به پسردایی‌اش زنگ زده بود گفته بود من این‌طوری نمی‌آیم. شهید می‌شوم و می‌آیم.

شب‌ها بلند می‌شدم و توی حیاط راه می‌رفتم. بچه‌ام هفت ماهه شده بود. پدرشوهرم می‌آمد می‌گفت: «باباجان چه کار می‌کنی؟» می‌گفتم: «پس کی می‌شه که در بزنن، برم درو باز کنم علی پشت در باشه؟» همه‌اش می‌گفتم: «خدایا فقط یک بار دیگه بیاد در بزنه من برم درو باز کنم»، ولی نیامد.

یک شب ساعت9، چند نفر آمدند در خانه. پدرشوهرم را خواستند. آن موقع پسرعموی علی‌اکبر هم جبهه بود. گفتند: «شما محمدرضا و علی‌اکبر ابراهیمی در جبهه دارید؟» نگفتند شهید شده. گفتند: «یکی‌شان مجروح شده، بیمارستان قائم بستری است. فردا صبح می‌آییم دنبالتان بریم بیمارستان» پدر شوهرم موتورش را سوار شد رفت طلاب در خانه قاسم پسر برادرش و ماجرا را تعریف کرده بود. قاسم می‌دانست که برادرش شهید نشده و پسرعمویش شهید شده، ولی گفته بود چیزی نیست مجروح شده. پدرشوهرم برگشت، ولی او همان شب تا ساعت 12همه فامیل را خبر کرده بود که علی اکبر شهید شده فردا آماده باشید.

 

بغضی که هنوز توی گلویم هست

صبح زود موقع نماز قاسم آمد. مادرشوهرم رفته بود تربت جام دیدن فامیل‌هایش. زنگ زده بودند بهش که «عروسی داریم خودت را برسان» ساعت 9صبح همه فامیل‌ها با لباس مشکی آمده بودند. با خودم می‌گفتم: «برای دیدن مجروح چرا این همه آدم آمده‌اند؟» دوزاری‌ام جا نمی‌افتاد. فامیل‌ها دور تا دور نشسته بودند و داشتند گریه می‌کردند. تعجب کرده بودم. از پنجره بیرون را نگاه کردم دیدم چند اتوبوس دم در ایستاده. رفتم به پدرشوهرم گفتم: «چرا این همه ماشین دم در است؟» گفت: «چیزی نیست بابا جان، غصه‌ها مال من و توئه» باز هم دو زاری‌ام جا نیفتاد. آمدم توی اتاق، یکی از فامیل‌ها گفت: «دنبال چی می‌گردی؟ علی شهید شده!». گفتم: «علی شهید شده؟!» دویدم بیرون و به پدرشوهرم گفتم: «بابا اینا چی می‌گن؟ می‌گن علی شهید شده!». بغلم کرد گفت: «باباجان عیب نداره، گریه نکن» نمی‌‌توانستم هیچی بگویم. هنوز هم که به آن لحظه فکر می‌کنم بغض توی گلویم را می‌گیرد. بیشتر از 30سال است که هربار می‌خواهم درباره‌ آن روز حرف بزنم انگار یک چیز سنگین به گلویم می بندند که نمی‌توانم حرف بزنم....».

 

امروز و فردایی که نیامد

آخرین بار دو شب قبل از شهادتش باهاش تلفنی حرف زدم. گریه می‌کردم. می‌گفتم: «علی کی می‌یای؟» می‌خندید می‌گفت: «می‌یام غصه نخور، همین امروز و فردا می‌یام». خودش می‌دانست که چطور می‌خواهد بیاید.
تا یک سال هر شب گریه می‌کردم. دست خودم نبود. برق‌ها که خاموش می‌شد و هرکسی می‌رفت توی اتاق خودش، اشک‌هایم سرازیر می‌شد. شب سالگردش خواب دیدم ده زن و مرد آمدند گفتند: «پاشو حاضر شو برویم» گفتم: «من بچه کوچیک دارم کجا بیام؟» گفتند: «بلند شو بریم» پسرم را ازم گرفتند. می‌ترسیدم بچه‌ام را ببرند. می‌گفتم امانت شهید است. ما را بردند حرم امام رضا(ع). یکی‌شان گفت: «دیگه توی خانه گریه نکن. هروقت دلت گرفت بیا اینجا، من هستم» از آن شب آرام‌تر شدم. گفتم: «صلاح خدا بود.»

 

همه جا با شهید بودم

4سال خانه پدرشوهرم ماندم، بعد رفتم شهرستان خانه پدرم. از همان سال اول، پدرشوهرم برای پسر دومش به من گفت. ولی من گفتم نه. به دایی‌ام گفته بود: «نمی‌ذارم عروسم از خانه ما بره. صبر می‌کنیم پسرم بزرگ شه» آن موقع برادر شوهرم 13 یا 14 سالش بود. 6سال بعد وقتی می‌خواستم پسرم را توی مدرسه ثبت نام کنم، خانه پدرم بودم که پدرشوهرم آمد گفت: «بیا چند روز مشهد بمان». هنوز 21 سالم بود، ولی انگار پیر شده بودم. داروی اعصاب می‌خوردم و با قرص می‌خوابیدم. دلتنگی و تنهایی عذابم می‌داد. نه به فکر خودم بودم، نه به فکر جوانی‌ام، نه به فکر آینده‌ام. فقط فکر این بودم که بروم سر خاک شهید باهاش حرف بزنم تا آرام شوم. هنوز هم وقتی می‌روم سرخاک شهید آرام می‌شوم. دستم را که روی سبزه‌های مزارش می‌گذارم و باهاش صحبت می‌کنم این بغضی که تو گلویم هست باز می‌شود. من به خون شهید قسم خورده بودم که ازدواج نکنم. اصلا فکر می‌کردم دیگر هیچ مردی توی دنیا وجود ندارد و تنها مردی که بوده شهید من بوده. چشمم دنبال شهید بود. همه‌اش با شهید بودم. روز با شهید بودم، شب با شهید بودم، توی خانه باهاش بودم، بیرون اگر راه می‌رفتم با او بودم. هرجا می‌رفتم اسم شهید از زبانم دور نمی‌شد. توی دلم بود.

رفتم مشهد که پسرم را در مدرسه ثبت نام کنم که من را عقد کردند. بزرگ‌ترها وقتی چیزی بگویند نمی‌شود روی حرفشان حرف زد. کار خدا بود که صبر و سکوت ‌کردم. برادر شهید من را دوست داشت. بعد از آن دیگر تنها نبودم. قوی‌تر شدم. چون شوهری کنارم بود. خدارا شکر شوهرم خیلی خوب است. هنوز هم واقعا من را دوست دارد. مرد خوبی است. خدا حفظش کند. یک بچه از شهید دارم و 3بچه از برادر شهید. با هم می‌رویم سر خاک شهید. امسال که کرونا بود، مدتی بهشت رضا را بسته بودند و کمتر می‌شد برویم، ولی قرار است فردا با پسرم برویم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر