کد خبر: ۵۳۸
۱۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

کودک 11 ساله‌ای که از چناران به مشهد فرار کرد، یکی از آبادگران محله زرکش است

پدرو مادرم می‌خواستند من را باقیمت سالانه ۷۰۰ تومن به آن مرد کرایه بدهند. تعداد بچه‌ها زیاد بود و خرج و مخارج بالا. پدرم از پس هزینه‌هایمان بر نمی‌آمد، اما من دلم راضی نمی‌شد. هرچه می‌گفتم آن‌جا نمی‌روم حریف خانواده نمی‌شدم. شبی که قرار بود من را به خانه آن روستایی بفرستند به مشهد فرار کردم.

سال‌های نه چندان دور، «تخم‌مرز» جزو روستاهای اطراف مشهد بود چنان‌که اگر کسی می‌خواست به دکتر برود می‌گفت به شهر می‌روم. آن زمان تعداد ساکنان این محله آن‌قدر کم بود که همسایه‌ها، همدیگر را به اسم کوچک می‌شناختند. با این که سال‌ها از آن روزها گذشته و تخم‌مرز حالا قسمتی از شهر محسوب می‌شود، اما هنوز هم خیلی از مردم محله، عباسعلی نوری را به خوبی می‌شناسند چرا که او برای آبادانی این محله بسیار تلاش کرد و با چندنفر از دلسوزان محله، آسفالت و آب لوله‌کشی را به محله آورد. قرارمان با آقای نوری و همسرش عصر یک روز سرد پاییزی است. حیاط دلباز و منزل گرم و صمیمی آقای نوری پذیرای ماست. 

 

روزهای سخت کودکی

عباسعلی نوری متولد ۱۳۳۹ است. «پدرم کشاورز بود. زمین اجاره می‌کرد و با ارباب شریک می‌شد. ما ساکن چناران بودیم خاطرم هست ده یا یازده ساله بودم که پدرم گفت خرج و مخارج بالاست باید بروم و برای یکی از روستایی‌ها کار کنم. سن و سالی نداشتم و از طرفی بدخلقی آن روستایی نگرانم می‌کرد می‌دانستم در منزل او به من سخت خواهد گذشت.»

 

فرار به مشهد

آقای نوری وقتی تعجب مرا می‌بیند لبخند تلخی می‌زند، به همسرش که در آشپزخانه در حال دم‌کردن‌چای است نگاهی می‌اندازد. همسرش از همان‌جا، با صدایی بلند می‌گوید: هر وقت عباس آقا این خاطرات را به خاطر می‌آورد چشم‌هایش خیس می‌شود. عباسعلی نوری روی مبل جابه‌جا می‌شود. از بغضی که قورت می‌دهد مشخص است روزهای سختی داشته است «‌پدرو مادرم می‌خواستند من را باقیمت سالانه ۷۰۰ تومن به آن مرد کرایه بدهند. تعداد بچه‌ها زیاد بود و خرج و مخارج بالا. پدرم از پس هزینه‌هایمان بر نمی‌آمد، اما من دلم راضی نمی‌شد. هرچه می‌گفتم آن‌جا نمی‌روم حریف خانواده نمی‌شدم. شبی که قرار بود من را به خانه آن روستایی بفرستند به مشهد فرار کردم.»

عباسعلی کوچک چند بار قبل از آن از چناران به حرم رفته بود برای همین مسیر رفتن به شهر را بلد بود. آقای نوری سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: روزهای خیلی سختی بود تا آن روز از خانواده جدا نشده بودم، اما چاره‌ای هم نبود دلم به رفتن خانه آن روستایی بداخلاق، راضی نمی‌شد. صبح خیلی زود به مشهد فرار کردم. حال خیلی بدی داشتم. برای بچه‌ای در آن سن و سال خیلی سخت بود که از خانواده‌اش جدا شود، اما جای خالی‌ام در خانه حس نمی‌شد. چون تعداد بچه‌ها زیاد بود و نبود یک فرزند چندان به چشم نمی‌آمد.

یکی از دوستان عباسعلی در شهر زندگی می‌کرد و حضور او دلگرمی خوبی برایش بود «به مشهد که رسیدم سراغ آن دوستم رفتم. او در کار نصب کاغذ دیواری بود. یک ماهی با دوستم کار کردم. روزی ۷ تومن درآمد داشتم. اتاق کوچکی کرایه کردم. دیدم درآمدم آن‌قدر نیست که از پس خرج و مخارج بربیایم برای همین به موزاییک‌سازی چهارراه تعبدی رفتم. آقای روشن روان که بعدها شهید شد صاحب موزاییک سازی بود و روزی ۱۷ تومان به من دستمزد می‌داد.»

 

شب‌های سرد آن اتاق اجاره‌ای

غربت و تنهایی از یک طرف و دوری از خانواده‌ای پرجمعیت از طرف دیگر باعث شده بود عباسعلی شب و روز سختی را بگذراند. «پشت مسجد زینبیه یک اتاق سه درسه با ماهی ۷۰ تومان کرایه کردم. پولی نداشتم که فرش و موکتی بخرم مجبور بودم بدون هیچ وسیله‌ای در آن اتاق شب را صبح کنم. خاطرم هست یک کارتون تهیه کردم و شب‌ها رویش می‌خوابیدم. آن اتاق تا یکی دوماه حتی یک زیرانداز نداشت. شب‌هایی که سرد بود کتم را روی خودم می‌انداختم و تا صبح روی آن کارتون سرد خودم را مچاله می‌کردم.»

حالا دیگر آقای نوری بغض کرده و چشم‌هایش را نم اشک گرفته است «با این که سال‌های زیادی از آن روزها می‌گذرد، اما هنوز از به یاد آوردن آن شب‌های سرد حالم تغییر می‌کند. آن سرمای هوا و تنهایی هیچ وقت از خاطرم نمی‌رود. وقت‌هایی که باران می‌آمد با همان لباس خیس مجبور می‌شدم تا صبح بلرزم. حتی چراغی نبود که لباس‌های خیسم را خشک کنم. همه درآمدم را پس‌انداز می‌کردم و تا آنجایی که می‌توانستم و نیاز نبود پول خرج نمی‌کردم. خاطرم هست صاحب‌خانه صبح روز اول ماه در خانه را می‌زد و کرایه‌اش را می‌گرفت. طی دو ماه ۵۰۰ تومن از دستمزدم را پس‌انداز کردم. خوش‌حال بودم که حالا با دست پر می‌توانم به خانه برگردم. به خودم گفتم بنا بود که پدرم من را برای یک سال به منزل آن روستایی بفرستد و 700 تومان دریافت کند، اما حالا ۵۰۰تومن در عرض ۲ ماه پس‌انداز کرده‌ام، یکی دو ماه دیگر هم 200 تومان پس‌اندازم را با خودم به خانه می‌برم و این پول را به پدرم می‌دهم تا خوش‌حال شود، ولی آن‌قدر دلتنگ بودم که با همان ۵۰۰ تومان پس‌انداز به چناران رفتم. دلم برای دیدن خانواده‌ام پر می‌کشید، ولی پدرم اصلا تحویلم نگرفت. من را که دید اخم کرد و به مادرم گفت بگو عباسعلی پولش را بردارد و برود. نمی‌خواهم در این خانه او را ببینم. بگو به همان جایی برود که بدون اجازه من به آن فرار کرد. وقتی پدرم از خانه بیرون رفت مادرم یک قالیچه و یک دست رختخواب به من داد و گفت برو تا پدرت هنوز نیامده این وسایل را با خودت ببر. اگر برگردد این لوازم را هم نمی‌توانی با خودت به مشهد ببری. پدرم از اینکه من به شهر رفته و به حرفش گوش نکرده بودم از من دلخور بود. فکر می‌کرد در مشهد به بیراهه کشیده می‌شوم.»

عباسعلی برای اینکه حال آن روزهای پدرش را درک کند می‌گوید: سال ۵۱ خانواده‌ها تمکن مالی چندانی نداشتند. تعداد بچه‌ها هم زیاد بود و خرج و مخارج سنگین. برای همین بچه‌ها را به کارگری می‌فرستادند. بالاخره آن روز ناهار را در خانه خودمان خوردم و با همان لوازمی که مادرم داده بود به مشهد برگشتم. از آن شب زیراندازی برای خوابیدن داشتم. »

آقای نوری حرفش را این‌طور پی می‌گیرد: از موزاییک‌سازی خسته شده بودم دلم می‌خواست شغل و حرفه‌ای یاد بگیرم. برای همین وارد کار بنایی شدم. به عنوان کارگر با اوستا جعفر کار کردم. یک روز که با جعفر آقای بنا کار کردم او اصرار کرد که فردا هم بیا.۱۱ یا12 سال بیشتر نداشتم خاطرم هست پاچه‌های شلوارم را بالا می‌زدم و گل را لگد می‌کردم و با پاهایم ورز می‌دادم. آن زمان از گل به عنوان ملات استفاده می‌کردند. جعفرآقا که دیده بود خوب کار می‌کنم گفت دو تومن به تو بیشتر می‌دهم از فردا بیا و برایم کار کن روزی ۲۴ تومان درآمد داشتم در حالی‌که از موزاییک‌سازی روزانه ۱۷ تومان پول درمی‌آوردم.»

 

اوستا کوچولو

آقای نوری لیوان چای را بین دو دستش می‌فشارد. چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: به جعفر آقا گفتم نمی‌خواهم کارگری کنم و کار یادم بدهد. او هم از روز بعد کار بنایی را به من یاد داد. 2ماه بیشتر طول نکشید که برای خودم اوستایی شده بودم. همه در محیط کار من را اوستا کوچولو صدا می‌زدند. بااینکه خیلی ریز نقش بودم، ولی حسابی از پس بنایی بر می‌آمدم. جعفرآقا بنای سرشناسی بود. خیلی‌ها او را می‌شناختند و به او کار سفارش می‌دادند. او هم کار برمی‌داشت و من را به عنوان بنا سر کار می‌فرستاد. حتی با همان سن و سال کم، کارگر زیر دستم کار می‌کرد. او ، به بناها روزی ۶۰تومان دستمزد می‌داد، اما چون خودش کار برمی‌داشت نصف این پول را به من می‌داد. خاطرم هست آن روزهایی که در یک اتاق پشت مسجد زینبیه زندگی می‌کردم وقتی از سرکار به خانه برمی‌گشتم چای برای خوردن نداشتم به مسجد می‌رفتم نماز اول وقت می‌خواندم(می‌خندد)البته نماز اول وقت خواندنم ربطی به چای خوردن نداشت. بعد از نماز در ریختن چای کمک می‌کردم. خودم هم چای می‌خوردم.

 

ازدواج در هجده سالگی

عباسعلی هنوز ۱۵ سال بیشتر ندارد که با پس‌اندازش در گلشهر زمینی می‌خرد «ماجرایش این‌طور بود که برادرم در گلشهر زمین خرید. پولش کافی نبود گفت بیا با من شریک شو ۵۰ متر را 3هزار تومان خریدم. چون خودم بنایی بلد بودم آرام‌آرام یک طبقه برای خودم ساختم. وقتی به گلشهر و خانه خودم نقل مکان کردم، حال خوبی داشتم. هم کار داشتم و هم سقفی که مال خودم است. یک شب پدرم به خانه‌ام آمد. از آمدن پدرم خیلی تعجب کردم. کمی نشست و چای خورد و بعد از کمی مقدمه‌چینی گفت تو برای خودت مرد شده‌ای هم کار داری و هم خانه. دختر عمویت برای ازدواج مناسب است. به خواستگاری رفتیم و با توافق برادرها دختر و پسرشان به عقد هم درآمدند. تا وقتی عروسی کنیم و همسرم را به خانه بیاورم پدرم با من زندگی می‌کرد. چون در روستا کار و بار خوب نبود پدرم به خانه‌ام آمد تا همراه من سرکار بنایی بیاید و برای خانه پول بفرستد. خاطرم هست چند ماه روزها کار می‌کردم و شب‌ها در خانه آشپزی می‌کردم و به امورات پدرم هم رسیدگی می‌کردم. هجده ساله بودم که در سال ۵۷ ازدواج کردم. وقتی همسرم را به خانه آوردم پخت و پز و کارهای دیگر خانه با همسرم بود و تا حدودی کارهایم سبک شده بود. بعد از مدتی پدرم به مشهد نقل مکان کرد.»

آقای نوری در 19 سالگی صاحب اولین فرزندش شد: «من 3پسر دارم که اولین پسرم سال 58به دنیا آمد. اوایل انقلاب بود. روزها به سر کار بنایی می‌رفتم و شب‌ها در کوچه و خیابان برای برقراری امنیت با بسیجی‌های دیگر محله کشیک می‌دادم.»

 

ما همه دختران زینبیم

وقتی حرف از انقلاب می‌شود از به خاطر آوردن خاطره‌ای صورتش را لبخند فرا می‌گیرد. « خاطرم هست اوایل انقلاب بود. در یکی از تظاهرات‌های محلی شرکت کرده بودم. از گلشهر راه افتادیم تا به سمت حرم برویم. یکی از افراد کمیته گفته بود شعار بدهیم ما همه دختران زینبیم. از همان اوایل راه زن و مرد این شعار را تکرار می‌کردند. وقتی به چهارراه برق رسیدیم یکی از کمیته‌ای‌ها خودش را به ما رساند و گفت این شعار مخصوص خانم‌هاست. چرا مردها این شعار را تکرار می‌کنند؟ هنوز وقتی شعاری که می‌دادم را به خاطر می‌آورم خنده‌ام می‌گیرد.»

آقای نوری شاهد برخی از وقایع انقلاب نیز بوده است« تیراندازی به بیمارستان امام رضا(ع)، تصرف کلانتری بعد از چهار راه مقدم به دست مردم، تخلیه دفتر نیروی پایداری در چهارراه شهدا که دست ساواک بود از نزدیک دیدم. خاطرم هست آن وقت‌ها یک موتور گازی داشتم یک روز در چهارراه مقدم موتورم خراب شد هرکاری کردم روشن نشد که نشد آن‌قدر عصبانی شدم که موتورم را با لگد روی زمین انداختم و می‌خواستم بروم. پیرمردی از کنارم رد می‌شد گفت موتور را ببر بازار و بفروش لااقل خرج یک روز خانه‌ات درمی‌آید. همین کار را کردم.»

وقتی فرزند دوم خانواده نوری به دنیا آمد به تخم‌مرز یا همان شهید نارنجیان کنونی کوچ کردند« آن سال پدرهمسرم در زرکش ساکن شدند ما هم در تخم‌مرز خانه خریدیم تا به آن‌ها نزدیک باشیم. آن سال ۳۵۰ متر زمین در این محله به ۷۰ هزار تومان خریدم. یک سال در احمد‌آباد کار می‌کردم. سرپرست کارگرهای آنجا بودم. آن کار ۱۲ سال طول کشید. خاطرم هست بنا بود شاه از هتل هما دیدن کند. شب که به خانه رفتم پشت آن هتل باغ بزرگی بود صبح که به سرکارم برگشتم45 متری احمدآباد یک‌ شبه باز شده بود. باغ آقای شاهدوست را شب تا صبح خراب کرده بودند و زیرکوبی و جدول‌کشی هم انجام شده و فقط آسفالتش مانده بود. برای این که شاه وقتی در طبقات هتل می‌ایستد منظره خوبی را ببیند شب تا صبح آن همه کار انجام شده بود.!»

این قدیمی محله برای آینده‌ خود و فرزندانش به جای خرج‌های اضافه پس‌انداز می‌کند. زمین می‌خرد و با کمک همسر و فرزندانش خانه‌های کوچکی می‌سازد «طی این سال‌ها چند زمین کوچک خریدم و با کمک همسرم آن را ساختم. عصرها با همسر و بچه‌هایم به ساخت خانه مشغول بودیم. بچه‌هایم خیلی کمک می‌کردند. یکی دو نفرشان در مغازه کار می‌کردند و به ما هم در ساخت خانه کمک می‌کردند. در این مدت همسرم طوری در بنایی مهارت پیدا کرده بود که اندازه آجرهای ضربی سقف را با چشم متوجه می‌شد و به دستم می‌داد. حالا خرج و مخارج زندگی‌ام از همان اجاره خانه‌ها در می‌آید.»

آقای نوری کدورتی از پدرش در ذهن ندارد«پدر و مادرم هر دو در آغوش خودم فوت کردند. تا لحظه آخر کنارشان بودم و سعی کردم وظیفه فرزندی را به جا بیاورم.»

 

از لبنیاتی تا بقالی

آقای نوری بعد از چند سال از بنایی خسته می‌شود و مغازه لبنیاتی دایر می‌کند «از محله زرکش روزی چهارصد کیلو شیر می‌خریدیم. همسرم ماست، سر شیر، خامه، پنیر و ...را خودش درست می‌کرد. پسرها صبح مدرسه می‌رفتند و عصر در کارهای لبنیاتی کمک می‌کردند همه دست به دست هم دادیم تا کار و بارمان بچرخد، اما بهداشت اجازه کار به ما نداد و مجبور شدیم لبنیاتی را تعطیل کنیم. حالا چند سالی است که پسرها بقالی را می‌گردانند و من خودم را بازنشست کرده‌ام.»

 

تلاش برای آبادانی محله

بیش از ۳۰ سال است که عباسعلی نوری، ساکن محله «تخم‌مرز» است و برای آبادانی این محله دوندگی‌های زیادی کرده است «آن وقت‌ها تعداد خانه‌ها در این محله آن‌قدر کم بود که وقتی در حاشیه جاده راه می‌رفتیم تعداد خانه‌ها را می‌توانستیم بشماریم. 30سال پیش کوچه‌ها آسفالت نبود. وقتی باران می‌آمد همه جا پر از گل و لای می‌شد. تصمیم گرفتیم خیابان‌ها و کوچه‌ها را آسفالت کنیم. جلسه گذاشتیم و همه اهالی یک جا جمع شدند. چون جزو محدوده شهری نبودیم شهرداری وظیفه‌ای برای آسفالت معابر محله‌مان نداشت برای همین بنا شد هزینه آسفالت را خودمان در محله جمع و جور کنیم و بپردازیم. هرکدام از اهالی سهمی را باید پرداخت می‌کرد. در جلسه آسفالت یکی می‌گفت همه سهمش را یکجا پرداخت می‌کند دیگری می‌گفت هفتگی آن یکی می‌گفت روزانه. من مسئول جمع‌کردن پول‌ها شدم. بعد با یک پیمانکار توافق کردیم حتی قرار شد ۱۰ درصد پول را برای ضمانت از او نگه داریم. با متری 30هزار تومان آسفالت انجام شد.

مقداری پول جمع کردیم و لامپ به شرکت برق دادیم تا برایمان در محله نصب کند. این کارها دوندگی‌های اداری هم داشت و من چون وقت بیشتری داشتم و بچه‌ها در مغازه کمک می‌کردند این امورات را به عهده گرفتم. بالاخره خیابان‌ها آسفالت شد. پیمانکار حتی آن 10 درصد ضمانت یک ساله را بعد از پایان زمان قرارداد به محله‌مان بخشید. با آن پول لوله خریدیم و آب لوله کشی به منازل رساندیم.

آقای وظیفه‌دان در محله یک موتور آب داشت با کمک آن موتور، لوله‌کشی‌ها را انجام دادیم و به منازل آب رساندیم. ولی آن‌قدر فشار آب کم بود که همیشه منازل بی آب بود حتی امکان استفاده از حمام شخصی به دلیل نبود آب فراهم نبود. به دلیل روستا بودن تخم مرز حتی زباله‌هایش را جمع نمی‌کردند. برای همین با یک رفتگر توافق کردیم که زباله‌های محله را جمع کند. حقوق رفتگر را از منازل جمع می‌کردم. رفتگر محله را جارو می‌زد زباله‌ها را جمع می‌کرد. هر هفته یک ماشین می‌آمد و زباله‌ها را می‌برد. چه روزهایی بود. یکی گلایه می کرد. یکی همکاری می‌کرد. دیگری ایراد می‌گرفت. در هر صورت سعی کردیم محله را آباد کنیم. همین چند سال پیش شرکت آب لوله‌ها را عوض کرد و مشکل بی‌آبی محله رفع شد.»

ارسال نظر