کد خبر: ۵۹۱
۲۲ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

هنوز صدای سوزناک محمد آژند، شهید «خان‌طومان»، در سر پدر می‌پیچد

محمد آژند، شهید مدافع حرم است. شهیدی متولد سال١٣٥٩ که ٢١دی ماه سال ٩٤ در منطقه خان طومان حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نایل و ٥ماه بعد پیکر پاکش به خاک سپرده شد. «محمد آژند» حالا نام یکی از کوچه‌های محله محمدآباد است. اما فقط یک اسم نیست! این نام حالا یادآور شهیدی است که یک روز سبک‌بال و رها پر کشید. این زندگی و متعلقاتش را گذاشت و رفت.

«محمد آژند» حالا نام یکی از کوچه‌های محله محمدآباد است. اما فقط یک اسم نیست! این نام حالا یادآور شهیدی است که یک روز سبک‌بال و رها پر کشید. این زندگی و متعلقاتش را گذاشت و رفت. به گمان من زندگان واقعی او و امثال او هستند و مردگان هم شاید ما باشیم که بی‌تفاوت نفس می‌کشیم و به زنجیرهایی که زندگی به پایمان بسته است، عادت کرده‌ایم و حالا باید درس آزادگی را از همین آزادگان واقعی بیاموزیم. محمد آژند، شهید مدافع حرم، است. شهیدی متولد سال١٣٥٩ که ٢١دی ماه سال ٩٤ در منطقه خان طومان حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نایل شد و ٥ماه بعد پیکر پاکش به خاک سپرده شد. پدر و پدربزرگ او از ساکنان و معتمدان قدیمی محله محمدآباد بودند. حالا ما در مسجد محمد رسول‌ا...(ص) همین محله با پدر او، حسین آژند که چند روزی است از تهران، محل سکونت کنونی‌اش به مشهد برگشته، گفت و گو می‌کنیم تا این شهید را بیشتر بشناسیم.

 

کاسب معتمد محله

حسین آژند، پدر محمد داستان ما، مرد مسن و چهارشانه‌ای است که آرامشی درون چشم‌هایش موج می‌زند. آرامشی که از جنس پذیرفتن است. انگار که رفتن محمد را شبیه دردی شیرین و عمیق پذیرفته است و حالا با آن زندگی می‌کند و نفس می‌کشد. او ابتدا از روزهای کودکی خودش می‌گوید. از پدرش حاج رمضان آژند که در همین محله خواروبار فروشی داشته، معتمد محله بوده و نان حلال بر سر سفره می‌آورده است. او در همین خانواده رشد می‌کند. می‌گوید: از همان کودکی به واسطه پدرم به نماز جمعه می‌رفتم. پدرم پای ثابت سخنرانی منبری‌های معروف مشهد مثل آقای کافی و... بود و من هم پا به پای او در این مراسم‌ها و مجالس شرکت می‌کردم. خلاصه خدا را شاکرم که در چنین حال و هوا و فضای خوبی بالیدم، راه پدرم را ادامه دادم و بعدها محمد هم در همین مسیر قدم گذاشت.

 

کودکی محمد در حال و هوای جنگ

حسین آژند پس از اتمام تحصیلات وارد نیروی هوایی ارتش می‌شود و به واسطه فعالیتش دست همسر و بچه‌هایش را می‌گیرد و تمام زندگی‌اش را به شهر دزفول می‌برد. از سال ٦٠ تا ٧٠ در دزفول در نیروی هوایی ارتش خدمت می‌کند و مقابل نیروهای عراقی می‌جنگد. از عملیات مختلفی می‌گوید که در آن سال‌ها شرکت می‌کند اما به قول خودش هیچ وقت توفیق شهادت پیدا نمی‌کند.
محمد از همان دوران به واسطه پدرش با جنگ و جبهه و مقاومت آشنا می‌شود. تعریف می‌کند: محمد کودک باهوش و هوشیاری بود و در همان سن و سال جنگ را می‌فهمید و درک می‌کرد. آژیر قرمز که به صدا درمی‌آمد و احساس خطر که می‌کرد اول از همه به فکر خانواده بود. با همان زبان کودکانه داد می‌زد که مامان برو توی سنگر و از مادر و خواهر و برادرش می‌خواست که به سنگر بروند.

 

دلم می‌خواهد خالصانه بخوانم

روزها می‌گذرد، جنگ تمام می‌شود و آن‌ها برمی‌گردند. محمد که مانند پدر از همان دوران کودکی در حال و هوایی مذهبی بزرگ می‌شود بعدها به مداحی علاقه‌مند می‌شود. حسین آژند تعریف می‌کند: محمد همراهم به مسجد می‌آمد. در راه سوره‌های کوچک را به او یاد می‌دادم و او هم سریع یاد می‌گرفت و همه را از بر می‌خواند. در نماز جمعه‌ها شرکت می‌کرد و با اشتیاق نماز می‌خواند. در مجالس روضه با مداحی آشنا و کم کم به مداحی علاقه‌مند شد. کنار مداح‌ها می‌نشست و با دقت به آن‌ها نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد مداحی را یاد بگیرد. بعد شروع کرد به آموختن و آموزش دیدن و دوره‌ای کوتاه هم به طور تخصصی آموزش مداحی دید. صدای خوشی داشت و در مسجد محله برای مراسم‌های مختلف از او دعوت می‌شد که بخواند. پر سوز می‌خواند و وقتی می‌خواند همه به گریه می‌افتادند. چند باری برای خواندن در مجالس ختم از او دعوت شد اما قبول نکرد. یک روز به او گفتم بابا جان تو که این‌قدر خوب می‌خوانی چرا در مجالس ختم نمی‌خوانی؟ گفت: این‌کار خلوص را از من می‌گیرد. دلم می‌خواهد برای اهل بیت(ع) و خالصانه بخوانم.

 

عضویت در بسیج محله

همین مداحی و رفت و آمد به مسجد او را در همان سال‌های جوانی با بسیج مسجد آشنا می‌کند. در مراوده با بسیجی‌های مسجد با این حوزه آشنا و علاقه‌مند می‌شود و دست آخر وارد بسیج مسجد می‌شود. از آن پس سعی می‌کند که دیگر بچه‌های محله را هم جذب بسیج کند. پدر تعریف می‌کند: رابطه خوبی با بچه‌های کوچک‌تر محله داشت و همه بچه‌ها او را دوست داشتند چون بلد بود با هرکسی چطور حرف بزند. مراوده‌اش با بچه‌های کوچک‌تر همین‌طور بود. خودش را در قالب نوجوانی پر شر و شور قرار می‌داد با آن‌ها صحبت می‌کرد و دوست می‌شد و از بسیج و فعالیت در آن صحبت می‌کرد. خیلی‌ها از طریق او جذب این حوزه شدند و بعد تبدیل به نیروی فعال هم شدند.

 

باید شهید می‌شدم

بسیج باعث می‌شود که فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی و مذهبی او هم شدت بگیرد و او دغدغه‌هایی که دارد از جمله کمک به نیازمندان، رفع آسیب‌های اجتماعی و... را پیش بگیرد. اما تمام این فعالیت‌ها باعث نمی‌شود که آرزویی که از دوران نوجوانی در سر داشته را رها کند. آرزوی شهادت و دفاع از حریم اسلام فکری بود که از سال‌های دور در سر محمد بود و او همیشه درباره‌اش حرف می‌زد. حسین آژند به نقل از یکی از دوستان بسیجی محمد از این آرزو می‌گوید: یک روز که در همین گشت‌زنی‌ها خودرو یک مواد فروش را تعقیب می‌کردند، خودرو محمد واژگون می‌شود. ضربه‌ای به سر محمد وارد می‌شود و او بیهوش می‌شود. وقتی به هوش می‌آید اولین جمله‌ای که به زبان می‌آورد این است: «من نباید حالا می‌مردم، باید شهید می‌شدم!»

 

سلام من را به بی‌بی برسان

شهید صبرزاده، شهید عفتی و... این‌ها همه دوستان و هم‌محله‌ای‌های محمد بودند که شهید شده و محمد در مجلسشان مداحی کرده بود. تنها مجالس ختمی که قبول کرده بود در آن‌ها مداحی کند.
حسین آژند می‌گوید: خوب به یاد دارد که محمد چطور پرسوز و گداز می‌خواند. به یاد دارم که میان کلامش میان هق هق و اشک رو به عکس شهید صبرزاده کرد و بعد از چند دقیقه سکوت با حسرت گفت سلام من را به بی‌بی برسان برادر .

 

شهادت را می‌پذیرم، اما اسارت را نه

محمد سال١٣٨٠ وارد سپاه می‌شود. وقتی برای رفتن به سوریه تصمیمش را به مسئولان پایگاهی که در آن فعالیت می‌کرد می‌گوید آن‌ها با رفتنش مخالفت می‌کنند. محمد آچار فرانسه پایگاه بوده و دلشان نمی‌خواسته این نیروی فعال را از دست بدهند. بعد از دو سال تلاش، وقتی می‌بیند که پایگاه محل خدمتش تمایلی به اعزام او ندارند، آن پایگاه را به پایگاه دیگری تغییر می‌دهد و به محض ورود به آن پایگاه درخواستش را مطرح می‌کند. آن‌ها سرانجام راضی می‌شوند و بعد نوبت به رضایت گرفتن از خانواده و همسرش می‌رسد. حسین آژند تعریف می‌کند: محمد پاره تنم بود اما با مسیری که طی می‌کرد، موافق بودم. خودم این توفیق نصیبم نشده بود و دلم نمی‌خواست او را محروم کنم. من مهر و امضایم را پای برگه زدم. او همسرش را هم هر طور بود، راضی کرد. مانده بود رضایت مادر. محمد عزیز دردانه مادرش بود و او راضی به رفتنش نمی‌شد. محمد همیشه با مادرش در این باره گفت‌وگو می‌کرد؛ اینکه زمانه حالا زمانه امام حسین(ع) است و فرقی ندارد. باید بجنگد و از اسلام دفاع کند. سرانجام مادر را هم راضی کرد و او هم پای برگه را امضا کرد و حرف آخرش به محمد این بود: پسرم حالا که می‌خواهی بجنگی دلاورانه بجنگ. شهادتت را می‌پذیرم اما اسارتت را نه!

 

روز وداع

حالا از لابه‌لای همه این خاطراتی که حسین آژند از پسرش تعریف می‌کند به روز موعود رسیده‌ایم. همان روزی که محمد را خودش با پای خودش بدرقه می‌کند و برای آخرین بار پاره تنش را در آغوش می‌گیرد: هیچ وقت محمد را تا این اندازه شاد و شنگول ندیده بودم. انگار بالأخره به آرزویش رسیده بود. خوشحال بود و روی دو پایش بند نبود. همه توی خودرو نشسته بودیم و پیش می‌رفتیم. محمد می‌خندید و سعی می‌کرد ما را هم بخنداند. برای خودش می‌خواند و می‌خواند. زیر لب می‌خواند: «آرزومه شهیدم کنی، پیش زهرا رو سپیدم کنی...» رسیدیم به پایگاه فیروزه تهران، همان جایی که محمد قرار بود به همراه هم‌رزمانش از آنجا اعزام شود. آنجا ٣٨سال قبل محل خدمت من بود و حالا محمدم از همان پایگاه اعزام می‌شد.

خلاصه از خودرو پیاده شدیم برای وداع.فضا سنگین بود و نگاه همه غم‌بار. محمد گفت :«این‌کار را نکنید... به دست و پایم زنجیر نبندید... بگذارید سبک‌بال بروم.» آن موقع دو فرزند کوچک داشت. محمدطاها و مهدی هر دو را در آغوش گرفت، بعد هم تک تک ما را. 
به من که رسید میان اشک و هق هق ازش پرسیدم محمد جان پسرم چه شد که به همسر و زندگی و کار و همه چیز پشت پا زدی؟ یک کلمه گفت:« دفاع از حریم اسلام و حرم اهل بیت(ع).» این را که گفت دلم آرام گرفت. خیالم راحت شد که تنها برای هوای شهادت نمی‌رود بلکه برای رسیدن به یک هدف والا می‌رود. گفتم با خیال راحت برو، نگران همسر و فرزندانت هم نباش. تا زنده هستم همراهشان هستم.

 

تا آخرین نفس می‌جنگم

9روز بعد از وداع، محمد پر کشید و رفت. ١٣دی ماه سال ٩٤. در منطقه خان طومان شهر حلب سوریه. می‌گفت تا آخرین نفس می‌جنگم، همین‌طور هم شد، هم‌رزمش تعریف کرد اولین تیر به پهلویش خورد اما ادامه داد و پیش رفت. تیر بعدی به سرش اصابت کرد، تمام محاسنش و سر و صورتش آغشته به خون شد و بالأخره از نفس افتاد و به آرزوی دیرینه‌اش رسید. ٨٠نفر در آن عملیات شرکت داشتند و ١٥نفر شهید شدند و محمدیکی از آن ١٥نفر بود. پیکرش چند روز در منطقه ماند. داعشی‌ها که می‌دانستند ایرانی‌ها نمی‌گذارند پیکر شهیدانشان روی زمین بماند تن محمد را طعمه قرار دادند. سه روز پیکر پاکش توی بیابان بدون لباس و کفن باقی ماند و بعد هم‌رزمانش موفق شدند که او را برگردانند. پنج ماه بعد محمد را آوردند تهران و در شهریار تهران پیکرش را به خاک سپردیم. آن موقع محل سکونتمان تهران بود و دوست داشتیم پیش خودمان باشد.

 

در نبود محمد

از روزی که خبر شهادت به گوشش می‌رسد، می‌پرسم و پدر تعریف می‌کند: آمده بودم مشهد تا به مادرم که از قدیمی‌های محله محمدآباد است و من هم همین جا بزرگ شده‌ام، سر بزنم. 24ساعت از رسیدنم نگذشته بود که پسر کوچک‌ترم تماس گرفت و گفت: «محمد مجروح شده است.» حدس زدم که تمام ماجرا را نمی‌گوید. از او خواستم که همه چیز را تعریف کند. فقط گفت محمد مجروح شده. رفتم ساکم را بستم که دوباره برگردم تهران. توی راه یکی از دوستان و هم‌محله‌ای‌هایم تماس گرفت و گفت از محمد خبر داری؟ گفتم بی‌خبر نیستم. چیز دیگری نگفتم تا حقیقت را بشنوم. او هم چیزی نمی‌گفت. دست آخر گفتم حقیقت را بگویید تحملش را دارم. بالأخره حقیقت را گفت. اینکه محمد شهید شده است. نفهمیدم خودم را چطور به فرودگاه رساندم. فهمیدم چند ساعتی تا پرواز مانده است. همان جا رفتم حرم. رو به گنبد گفتم: آقا علی بن موسی الرضا(ع) حالا که این توفیق را به محمد دادی، صبرش را هم به خانواده ما بده. اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم. رسیدم تهران. آنجا غوغا شده بود، واویلا بود. همه آمده بودند. همه محله در نبود محمد اشک می‌ریختند. بعد از آن شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که پیکر او به خاک وطن برگشت. مردم محله که همگی محمد را می‌شناختند با دهان روضه و در آن گرما تابوت او را روی دست‌هایشان می‌بردند.

 

وعده ما پای حوض کوثر

بعد از رفتنش چیزی که از محمد برای آن‌ها باقی می‌ماند حرف‌هایی است که پیش از رفتنش نوشته بود. وصیت‌نامه‌هایش برای پدر، مادر و همسرش. چکیده این وصیت‌نامه‌ها هم چند کلمه بوده، اطاعت از ولایت، توصیه به نماز اول وقت و حفظ حرمت پدر و مادر. حالا پدر هر وقت که دلش می‌گیرد به عکس محمد که به دیوار خانه قاب کرده، نگاه می‌کند و در سکوت با او نجوا می‌کند. می‌گوید: هزاران بار تک تک کلمات محمد را خواندم و هزاران بار به عکسش نگاه کردم و با او نجوا کردم. آخر دست نوشته‌اش برایم نوشته بود وعده ما پای حوض کوثر. به او می‌گویم قرارگاه خوبی است بابا. تو به آن رسیدی. ما چطور برسیم؟

 

وقتی که رفت، او را شناختیم

بعد از رفتنش انگار تازه محمد را می‌شناسند. افرادی می‌آمدند و از کمک‌های او می‌گفتند. از تأثیری که محمد روی زندگی آن‌ها داشته و کمک‌های مادی و معنوی‌ای که به آن‌ها کرده است: بعد از رفتنش همه از او حرف می‌زدند و هرکسی به هر نحوی یاد و خاطره محمد را برایمان زنده نگه می‌داشت. به یاد دارم که یک ماه بعد از رفتنش دیدم نوجوانی ١٣، ١٤ساله کنار خانه مقابل عکس محمد که به دیوار کوچه آویزان شده بود ایستاده و عمیق به عکس خیره شده است. من را که دید گفت محمد همیشه با او صحبت می‌کرده و مثل یک پدر معنوی هوایش را داشته است.

 

دیدار با شهید حاج قاسم سلیمانی

حسین آژند اما پررنگ‌ترین خاطره از محمد پس از رفتنش را حضور شهید قاسم سلیمانی در خانه آن‌ها و دیدار با او می‌داند. تعریف می‌کند: سال٩٦ بود که با ما تماس گرفتند و گفتند که امروز مهمان داریم. نام مهمان را نگفتند. زنگ خانه که به صدا درآمد و در که باز شد باورمان نمی‌شد مهمان عزیزی که از او گفته بودند حاج قاسم سلیمانی بود. در آن دیدار شیرین حاج قاسم از محمد گفت و دلاوری‌هایش و به ما تبریک گفت که چنین فرزندی تربیت کرده‌ایم و من جواب دادم: در اصل محمد بود که با ایثار و شجاعتش به ما درس آزادگی داد. در آن دیدار شیرین سردار با محمدطاها و محمدمهدی هم با همان زبان کودکانه صحبت کرد و از شجاعت پدرشان گفت. خلاصه آن روز و آن دیدار شیرین خاطره‌ای است که هیچ وقت فراموش نمی‌کنیم.

 

مسئولان ،خون شهدا را پایمال نکنند

حسین آژند در انتها از اهمیت کار محمد و امثال محمد می‌گوید. گله می‌کند از برخی گوشه و کنایه‌ها... اینکه مدافعان حرم برای پول رفته‌اند و جنگیده‌اند. می‌گوید: هیچ چیز برای انسان شیرین‌تر از جان نیست کسی که از جانش می‌گذرد هم هدفش پول نیست. اهداف آن‌قدر والاست که ما درک نخواهیم کرد. با این حرف‌ها نباید کار آن‌ها را کم‌اهمیت جلوه بدهیم. اگر این جوانان نبودند ما حالا باید در کرمانشاه و همدان با داعش می‌جنگیدیم!
آن زمان که محمد به سوریه رفت ٨٤درصد از خاک سوریه اشغال شده بود و اگر از خودگذشتگی‌های او و امثال او نبود چه‌بسا که حالا باید در خاک خودمان با داعش می‌جنگیدیم. حالا هم اوضاع سوریه امن شده است و هم ما در امنیت بیشتری نفس می‌کشیم. چه چیزی برای یک ملت و حکومت بالاتر از امنیت است؟ هیچ چیز! امنیت را همین عزیزان به یاری خدا و اهل بیت(ع) برای ما برقرار کردند. کاش مسئولان هم قدر این مردم را بدانند، قدر این جوانان شجاع و از خودگذشته را... کاش مسئولان هم مثل این مردم دل پاک باشند، خالصانه پیش بروند تا خون این شهیدان پایمال نشود.

ارسال نظر