کد خبر: ۶۴۱
۲۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

کشتی‌گیر ناشنوای محله شهید باهنر و دارنده مدال برنز جهانی، از زمانی که صرف کشتی کرده پشیمان است

امید مرتضایی از بدو تولد نه صدایی را می‌شنیده و نه قدرت تکلم داشته. با وجود این از همان اول شور و انگیزه زیادی برای زندگی کردن داشته است. او در کودکی به مدرسه ناشنوایان می‌رود و تا کلاس ششم درس می‌خواند. بعد هم هر کار مؤثری که فکرش را بکنید انجام می‌دهد تا کمک خرج خانواده باشد از بنایی بگیرید تا باربری. اما نقطه پررنگ زندگی امید، ورزش کشتی است. از نوجوانی فعالیتش را شروع می‌کند و کلی مدال استانی و کشوری هم کسب می‌کند اما مهم‌ترین مدال او مدال برنز مسابقات جهانی کشتی ارمنستان است.

صدایمان را نمی‌شنود اما کوچک‌ترین اشاره انگشت، کوچک‌ترین خم ابرو کافی است تا منظورمان را بفهمد. این را وقتی متوجه می‌شوم که انتهای گزارش برای گرفتن عکس به پارکی در نزدیکی خانه‌شان می‌رویم. یک اشاره دست عکاس کافی است تا ژست و فیگور مورد نظر را بگیرد و همه چیز را مو به مو اجرا کند. خودش دلیل همه این حواس جمعی را ناشنوایی می‌داند. اینکه اگر از یکی از حواس محروم باشی تمام حواس دیگر دست به دست هم می‌دهند تا ضعفت را بپوشانند. امید مرتضایی از بدو تولد نه صدایی را می‌شنیده و نه قدرت تکلم داشته. با وجود این از همان اول شور و انگیزه زیادی برای زندگی کردن داشته است.

او در کودکی به مدرسه ناشنوایان می‌رود و تا کلاس ششم درس می‌خواند. بعد هم هر کار مؤثری که فکرش را بکنید انجام می‌دهد تا کمک خرج خانواده باشد از بنایی بگیرید تا باربری. اما نقطه پررنگ زندگی امید، ورزش کشتی است. به قول خودش دیوانه‌وار کشتی را دوست دارد. از نوجوانی فعالیتش را شروع می‌کند و کلی مدال استانی و کشوری هم کسب می‌کند اما مهم‌ترین مدال او مدال برنز مسابقات جهانی کشتی ارمنستان است. با او که ساکن محله شهید باهنر است،گفت‌وگو می‌کنیم و محمد علی، برادر بزرگ‌تر، زبان ما می‌شود برای رساندن حرف‌هایمان به گوش امید. او در همه این سال‌ها حامی برادر کوچک‌تر بوده است، دوست و مشوق اصلی او.

 

پناه برادر کوچک‌تر

جایی که به آن پا گذاشته‌ایم خانه کوچک و جمع و جور محمدعلی برادر بزرگ‌تر خانواده در محله باهنر است. محمدعلی با آن قد رشید و قامت استوارش پیش از همه به استقبالمان می‌آید. پشت‌بندش امید هم وارد می‌شود. او هم دست کمی از برادر ندارد و زور بازویش را از او به ارث برده است. هدی همسر امید که او هم ناشنواست آخر از همه از تنها اتاق خانه بیرون می‌آید. با کم‌رویی‌ای که توی صورتش پیداست سرش را به نشانه سلام تکان می‌دهد و کنار امید می‌نشیند. محمدعلی از همان ابتدا همه چیز را تعریف می‌کند. اینکه او فرزند ارشد خانواده‌ای هشت نفره است حالا همه خواهر و برادر‌ها زندگی خودشان دارند و او و همسرش هوای امید و هدی را دارند. آن‌ها که حالا دوره عقدشان را سپری می‌کنند قرار است پس از مدتی سر خانه و زندگی خودشان بروند.

 

پدر معنوی امید

قامت تنومندش من را به اشتباه می‌اندازد. باور نمی‌کنم که امید ٢٤سال داشته باشد.
محمد علی که ١٣سال از او بزرگ‌تر است توضیح می‌دهد: امید از همان دوران کودکی یک سر و گردن از هم‌سن و سالانش بلندتر بوده. در محله و مدرسه به زور بازویش معروف بوده است.

مهر و محبتی به امید توی کلامش است که نشان می‌دهد چقدر خاطر برادر کوچک‌تر برایش عزیز است. می‌فهمم که او از همان دوران کودکی مهم‌ترین حامی امید بوده. خانواده آن‌ها یک خانواده پرجمعیت هشت نفره بوده که به‌سختی روزگار می‌گذراندند. اما محمد علی همیشه هوای امید را داشته است. تعریف می‌کند خانواده به اصرار او امید را در مدرسه ناشنوایان گلشهر ثبت‌نام می‌کنند. او هم صبح و شب کار می‌کرده تا خرج تحصیل امید را دربیاورد. او به‌نوعی از همان ابتدا پدر معنوی امید می‌شود.

 

زبان ارتباطی ما

«از همان کودکی به من وصل بود و توی دست و بال خودم بزرگ شد. پیش از اینکه برود مدرسه هم با ایما و اشاره منظورمان را به هم می‌رساندیم و من ناخوداگاه زبان ارتباطی‌اش را یاد گرفتم. وقتی رفت مدرسه ناشنوایان و زبان اشاره را کامل‌تر یاد گرفت من هم ناخوداگاه تمام ایما و اشاره و حرکات دستش را بلد شدم و ارتباطمان بیشتر شد.»

محمد علی با گفتن این جمله‌ها توضیح می‌دهد که با وجود ضعف ناشنوایی، امید دانش‌آموز باهوشی بوده و نمرات خوبی کسب می‌کرده. اما او تا کلاس ششم بیشتر درس نمی‌خواند و وارد دنیای کار می‌شود تا کمک خرج خانواده باشد. به همراه برادر بنایی می‌کرده، جوشکاری و هر کاری که فکرش را بکنید.

 

دایی‌ام والیبالیست محله بود

محمدعلی پس از مدتی به واسطه دایی‌اش به ورزش والیبال علاقه‌مند می‌شود. محمد زمانی، دایی او یکی از والیبالیست‌های بنام مشهد است که زبانزد تمام محله ساختمان است و کلی والیبالیست در همین محله زیر دست او پیشرفت و به مراحل بالاتر راه پیدا کرده‌اند. محمد علی تعریف می‌کند: اول علاقه‌ای به والیبال نداشتم. کم کم به عنوان تماشاگر گوشه زمین می‌ایستادم و بازی‌ها را تماشا می‌کردم. اینجا مسابقات محلی زیادی برگزار می‌شد و من در همین بازی‌ها و تماشا کردن‌ها علاقه‌ام بیشتر شد. اولین بار که توپ والیبال را دست گرفتم عاشق این بازی شدم. دیگر توپ از دستم نیفتاد و حتی شب‌ها خواب دفاع کردن و سرویس زدن را می‌دیدم. شش سال زیر نظر دایی‌ام والیبال بازی کردم و در مسابقات محلی مثل جام رمضان شرکت کردم اما کم کم به سبب کار و... از آن دور و دورتر شدم و بعد هم برای همیشه آن را کنار گذاشتم.

 

 

از والیبال تا کشتی

امید به واسطه برادرش به ورزش علاقه‌مند می‌شود. مدتی کوتاه والیبال بازی می‌کند اما سرانجام مسیر اصلی‌اش را پیدا می‌کند. از محمد علی می‌خواهم که از امید بخواهد داستان علاقه‌مندشدنش به کشتی را برایم تعریف کند. امید با ایما و اشاره و حرکات دست شروع می‌کند به تعریف کردن و محمدعلی هم با صبر و حوصله‌ای خاص همه را تعریف می‌کند.

امید از همان کودکی دوست‌های زیادی در محله داشته و نگذاشته ضعف شنوایی‌اش ارتباط اجتماعی او را تحت تأثیر قرار بدهد. دوستانی که حالا همگی زبان اشاره او را می‌فهمند. یکی از دوستان امید که او هم ناشنوا و کشتی‌گیر بوده به او می‌گوید قامت مناسبی برای کشتی دارد. امید از سر کنجکاوی با او همراه می‌شود تا کشتی گرفتن بچه‌ها را از نزدیک در باشگاه محل تمرینش ببیند. اما آن روز مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کند. همان روز امید هم به میدان می‌آید تا به قول خودش تنی به خاک بمالد و این ورزش را امتحان کند. در همان بازی اول حریفش را فیتیله پیچ می‌کند و خودش را نشان می‌دهد. مربی باشگاه علیرضا علیپور تا بازی او را می‌بیند متوجه استعداد سرشار او می‌شود و پیشنهاد می‌کند که حتما این رشته را ادامه بدهد. این می‌شود که امید مرتضایی در سنین نوجوانی وارد مسیر اصلی زندگی‌اش می‌شود.

 

فیتیله پیچ کردن حریف‌ها

محمد علی ابتدای امر با ورود امید به این رشته مخالفت می‌کرده است. می‌گوید: من اصلا از کشتی خوشم نمی‌آمد. کشتی ورزشی است که زود بدن آدم را فرسوده می‌کند. من هم روی امید حساس بودم و دلم نمی‌خواست آسیبی ببیند. با این حال وقتی سری به باشگاهش زدم و بازی‌اش را از نزدیک دیدم نظرم به کل تغییر کرد. هنوز یک ماه از رفتنش به باشگاه کشتی فرنگی در خیابان شاهین‌فر نمی‌گذشت اما در کمال ناباوری تمام حریف‌ها را یکی یکی فیتیله پیچ می‌کرد. علیرضا علیپور مربی امید گفت که امید اگر کشتی را ادامه بدهد ستاره می‌شود.

 

نفس‌گیرترین رقابت

از آن روز به بعد امید هر روز باشگاه می‌رود و کشتی می‌گیرد و تمرین می‌کند. هنوز سه ماه بیشتر نگذشته بوده که موفق به کسب مدال اول در مسابقات استانی می‌شود. پس از این موفقیت چند مدال دیگر هم کسب می‌کند. پس از آن چیزی نمی‌گذرد که به تیم کشتی ناشنوایان خراسان رضوی راه پیدا می‌کند. یکی از نفس‌گیرترین رقابت‌های امید به گفته خودش، رقابت‌های انتخابی تیم ملی کشتی ناشنوایان بوده که با حضور ١٣٠کشتی‌گیر جوان از 10استان کشور در تهران و سال٩٣ برگزار می‌شود.

 

عهد بستم بدون مدال برنگردم

در این رقابت‌ها کشتی‌گیران تیم خراسان موفق به کسب ٤مدال طلا، ٤ مدال نقره و ٨ مدال برنز می‌شوند که سهم امید یک مدال برنز کشوری بوده که تا آن روز مهم‌ترین مدالی بوده که کسب کرده است. امید با اشاره دست و با هیجانی خاص خاطرات شیرین آن رقابت را تعریف می‌کند و محمد علی همه را برای ما ترجمه می‌کند: در آن دوره با چند کشتی‌گیر ناشنوا از شهرهای دیگر مسابقه دادم. کشتی‌گیرانی که همگی قوی و درشت اندام بودند. رقابت سختی بود اما با خودم عهد بسته بودم که بدون مدال از این سفر برنگردم. برادرم هزینه سفرم را تهیه کرده بود و دلم نمی‌خواست جلوی او خجالت‌زده شوم. وقتی از سفر برگشتم و مدال را به دست برادرم دادم و اشک شوق را در چشم‌هایش دیدم یک نفس راحت کشیدم.

 

کسب مدال جهانی

عیش امید وقتی تکمیل می‌شود که مهرماه همان سال خبر قرار گرفتنش در ترکیب تیم ملی اعزامی برای مسابقات جهانی به میزبانی کشور ارمنستان را می‌شنود. چند ماه بعد او به همراه تیم ملی به ارمنستان اعزام می‌شود. آن سال کشتی‌گیران ناشنوای خراسان رضوی موفق به کسب چهار مدال در مسابقات جهانی کشتی می‌شوند. امید هم مدال برنز رقابت‌ها را از آن خود می‌کند.

به قول خودش او به موفقیتی دست پیدا می‌کند که در خواب شبش هم نمی‌دیده. به اینجای گفت و گو که می‌رسیم اشک توی چشم‌های امید حلقه می‌زند. و حرکت دست‌هایش آرام‌تر می‌شود.

 

از شهید باهنر تا ارمنستان

محمد علی ادامه حرف برادرش را می‌گیرد و می‌گوید: زندگی ما همیشه با سختی همراه بود. ورزشکاران این گوشه شهر فرق‌هایی با دیگر ورزشکاران دارند. آن‌ها زخم‌هایی خورده‌اند که دیگران نخورده‌اند. رنج‌هایی کشیده‌اند که دیگران لمس نکرده‌اند. چه کسی فکرش را می‌کرد امید با وجود ضعف شنوایی که در خانواده‌ای ضعیف در حاشیه شهر زندگی می‌کرد بتواند به مسابقات جهانی ارمنستان راه پیدا کند و مدال کسب کند؟ حالا همیشه تعریف این خاطره شیرین اشک به چشم‌های او می‌آورد.

 

آب و جاروی کوچه برای بازگشت امید

وقتی امید به خانه برمی‌گردد کوچه را غرق در نور و بنرهای تبریک روی دیوار می‌بیند. دایی والیبالیستشان، محمدعلی، خانواده و همسایه‌ها همگی محله را برای ورود قهرمانشان آماده می‌کنند. خانم‌ها کوچه را آب و جارو کرده بودند و مرد‌ها ریسه‌های چراغ را از این سو به آن سو روی در و دیوار آویزان کرده بودند. امید روز برگشتش را به یاد دارد. اینکه محله غلغله بوده و همگی با چهره‌هایی شادمان به استقبالش آمده بودند و او را در آغوش کشیده بودند.

 

درنهایت چیزی عایدم نشد

امید پس از این موفقیت چند باری موفق به کسب مدال‌های مختلف در رده‌های کشوری و استانی می‌شود اما دو سال پیش در یکی از اردوهای تمرینی در تهران کمرش آسیب می‌بیند. آسیب شدید بوده و امید هم خانه‌نشین می‌شود. همین موضوع سبب سردشدنش از کشتی می‌شود. مسئله دیگری که باعث دلزده شدن او شده بی‌مهری مسئولان به ورزشکاران مدال‌آور کشتی است.

توضیح می‌دهد: این مدت در مراسم‌های مختلف و به بهانه‌های متفاوت از او دعوت و تقدیر و تشکر شده اما تمامش به چند لوح سپاس ختم شده است. او از نبود حمایت ورزشکاران این رشته می‌گوید: کل دوره نوجوانی و جوانی‌ام را برای کسب مدال و موفقیت در کشتی گذاشتم. سال‌هایی که می‌توانستم کنار برادرم کار کنم و کمک خرج خانواده باشم کشتی گرفتم. اما حالا پشیمانم و شرمنده برادر زحمت‌کشم هستم. او تمام هزینه رفت و آمد‌ها و مسابقاتم را تقبل می‌کرد اما آن مدال جهانی در آخر دستم را نگرفت و چیزی عایدم نشد.

 

کارپیدا نکردن به خاطر ناشنوایی

امید مرتضایی حالا بزرگ‌ترین موضوع و مسئله زندگی‌اش را نداشتن شغلی ثابت و درآمدی حداقلی می‌داند. او این مشکل را یکی از مشکلات رایج ناشنوایان می‌داند و توضیح می‌دهد: در این سال‌ها برای پیدا کردن کار به هر جایی که مراجعه کرده، پاسخی نداده‌اند. تا فهمیده‌اند ناشنواست همان ابتدا درخواست کارش را رد کرده‌اند. بنایی، باربری، جوشکاری و... او حالا هر کاری که از دستش بربیاید انجام می‌دهد اما هیچ کدام از این‌ها کفاف زندگی جدید او را نمی‌دهند.

 

قهرمان خانواده

امید یک سال پیش ازدواج می‌کند و حالا در کنار همسرش زندگی خوبی دارد. محمد علی نیسان دارد و بار می‌برد. او هم کمک دست برادر است. گاهی بنایی می‌کند، گاهی جوشکاری و... که بتواند زندگی‌اش را خودش بگرداند. با همه این‌ها دلتنگ کشتی است و با اطمینان می‌گوید کمی که به زندگی‌اش سر و سامان بدهد دوباره به کشتی برمی‌گردد. گفت و گو که تمام می‌شود برای گرفتن عکس به بوستانی در نزدیکی منزل محمدعلی می‌رویم. هرچه اصرار می‌کنیم که محمدعلی هم برای گرفتن عکس بیاید قبول نمی‌کند. می‌گوید که هر چه بوده تلاش امید بوده و او قهرمان خانواده است.

 

ایما و اشاره‌های امید و هدی

هدی همسر امید حالا یک سالی است که با او همراه شده است. داستان آشنایی آن‌ها یک داستان عاشقانه است. خانواده آن‌ها دورادور با هم آشنا بودند اما آن‌ها اولین بار در مراسمی که در فرهنگ‌سرای نصرت منطقه برای ناشنوایان برگزار شده یکدیگر را می‌بینند.ةر برخورد اول به هم علاقه‌مند می‌شوند و بعد از مدتی هم ازدواج می‌کنند. زبان ارتباطی هدی و امید را حالا هیچ کس متوجه نمی‌شود. حتی محمد علی برادر امید که زبان اشاره ناشنوایان را بلد است. می‌گوید: گاهی که با زبان اشاره با هم در حال گفت و گو هستند متوجه صحبتشان نمی‌شوم. آن‌ها ایما و اشاره‌هایی دارند که فقط خودشان دو نفر از آن باخبرند.

 

ارسال نظر