کد خبر: ۶۸۲
۲۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

روایت شهادت پدر بعد از پسر

بعد‌از شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعد‌از ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاه‌هایمان هم تا مدت‌ها همین حرف‌ها را به دیگری می‌گفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد می‌شد و این یعنی تنها‌ماندن مادر.

از وقتی قرارومدارها را گذاشته‌ایم ذهنم خیلی درگیر است؛ درگیر اینکه شهادت کدام‌یک با دلتنگی بیشتری برایش همراه بوده؛ پسری که سه سال از حضورش در جبهه گذشت و شهادت میهمانش شد یا همسری که سه‌ماه بعد‌از رفتن فرزند، آسمانی شد؟ می‌گویند پدر هم که دیرتر از پسرش راهی جبهه شده، شهادتش را مدیون قرعه‌ای است که به نامش افتاد و ربطش، رشته انسی است که بین او و پسر دیگرش گره خورده. برای گفت‌وگو با خانواده شهید رجبیان که پسرشان ناصر و پدر خانواده، هاشم رجبیان را در راه آزادی وطن هدیه کرده‌‌اند، ساعاتی میهمان این خانواده شدیم.

شنیده‌ بودم رفتن و نرفتن اهالی این خانه به جبهه با قرعه «من بروم و تو بمانی» گره خورده است. همین است که از راه که می‌رسم،‌ بی‌صبرانه منتظر شنیدن روایتی هستم که پدر را بعد‌از ناصر راهی جبهه کرد. اشتیاق من برای دانستن را که می‌بینند، خودشان از دیگر موضوعات صرف‌نظر می‌کنند. ب‌بسم‌ا... را قرار می‌شود از قرعه‌ای که با شهادت پدر آغاز شد، آغاز کنند. مادر به جواد، برادر کوچک‌تر شهید ناصر، تعارف می‌کند و جواد می‌خواهد حرمت مادر را در گشودن راز این قصه نگه دارد. 

تعارف‌ها به شروع روایت توسط جواد ختم می‌شود و او سفره پرخاطره دل را این‌گونه باز می‌کند: بعد‌از شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعد‌از ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاه‌هایمان هم تا مدت‌ها همین حرف‌ها را به دیگری می‌گفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد می‌شد و این یعنی تنها‌ماندن مادر.

سکوتش در‌حالی‌که نگاهش با نگاه مادر درآمیخته، دیری نمی‌پاید و من این سکوت را می‌شکنم: خب بعدش چه شد؟

می‌گوید: تا مدتی هر‌کدام تلاش کردیم دیگری را قانع کنیم تا او بماند و دیگری برود. پدر می‌گفت شما بمانی بهتر است، قوت قلب مادری. و من می‌گفتم شما سایه سر هستید، بمانید بهتر است. پدر می‌گفت مادرت داغ یک فرزند دیده و من می‌گفتم الهی داغ پدرم را نبیند که نام خانواده زنده بماند. خلاصه اینکه این تلاش‌ها هم به جایی نرسید و هریک در‌نهایت احترام به دیگری تلاش کردیم دلایل ضرورت حضورمان در جبهه را به دیگری یادآور شویم؛ پدر می‌گفت من عمر خودم را کرده‌ام، بهتر است با شهادت بروم و من می‌گفتم شهادت در جوانی طعم دیگری دارد، من را از این لذت محروم نکنید... . یادآوری رقابت با پدر برای جبهه رفتن و رسیدن به مطلوبِ شهادت، حس و حال خوبی زیر پوستش دوانده. لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: مشکل کار اینجا بود که من و پدرم هر کدام دلایل خود را برای رفتن به جبهه داشتیم و به این راحتی‌ها هم کنار نمی‌آمدیم. اصلا حال خوشمان در رفتن‌ به جبهه بود.

 

نوبت آن قرعه عاشقی‌...

حاشیه‌های شنیدنی‌اش که تمام می‌شود، این‌گونه می‌گوید: قرار گذاشتیم برای رفتن قرعه‌کشی کنیم. آن روز خوب یادم است که پیش امام جماعت مسجد امام‌رضا(ع) رفتیم و از حاج‌آقا خواستیم برای رفتن یکی و نرفتن دیگری استخاره بگیرد. زمان استخاره که رسید و در مسجد با حاج‌آقا تنها شدیم، تمام حواس من و پدر در مسجد، جمعِ دهان حاج‌آقا شده بود که اسم کداممان از تسبیح و استخاره‌اش دربیاید. لحظاتی بعد استخاره حاج‌آقا به قرعه نام پدر رسید و من مانده بودم چه بگویم.

قصه رفتن و شهادت پدر را می‌گذارد برای بعد. به عقب بر‌می‌گردد، زمانی‌که ناصر بود، زمانی‌که زبانزد عام و خاص بود و همه دوستش داشتند، زمانی که‌... .

خودش می‌گوید: دائم‌الذکر بودنش زبانزد خاص و عام بود. این را همه دوستانش هم معترف بودند. با خیلی از دوستانش متفاوت بود. اصلا جور دیگری فکر می‌کرد. انگار جای دیگری را می‌دید. وقتی خیلی از هم‌سن‌و‌سالانش به فکر قبولی در دانشگاه بودند، در جواب مادرم که او را تشویق می‌‌کرد به دانشگاه برود، می‌گفت دانشگاه من، جبهه و جنگ است.

 

از‌آنجا‌که ناصر نیروی اطلاعات و عملیات بود، برای گشت و شناسایی زیاد به منطقه عملیاتی اعزام می‌شد. یک شب هنگام برگشت از عملیاتی که ناصر هم در آن حضور داشت، پای یکی از دو همراه ناصر به تله انفجاری گیر کرد و انفجار مهیبی اتفاق افتاد و ناصر به‌همراه دو نفر دیگر از رزمنده‌ها شهید شدند

کفتر جلد جبهه‌ها

جواد سمت و سوی گفت‌وگو را به اولین‌باری می‌برد که ناصر راهی جبهه شد: اولین‌بار در سال‌۶١ به‌عنوان بسیجی عازم جبهه شد و در واحد اطلاعات و عملیات تیپ امام‌رضا(ع) مشغول خدمت شد. در دوران حضور نزدیک به سه ساله‌اش در جبهه چند بار هم زخمی شده بود، اما همین که اندکی حالش بهتر می‌شد، دوباره مثل کفتر جلد، راهی جبهه می‌شد.

تا اینجای گپ‌و‌گفتمان مادر به‌آرامی روایت فرزند از فرزند را می‌شنود. با وجود کهولت سن، اطلاعات نظامی مربوط‌به شهادت ناصر را به‌خوبی به یاد دارد. وسط روایت جواد از ناصر، جایی که حافظه جواد تاریخ و روایت‌ها را کمی فراموش کرده، مادر درباره منطقه‌ شهادت ناصر می‌گوید: ناصرم در منطقه چنگوله شهید شد.با جواد، روایت ناصر را ادامه می‌دهیم و او درباره نحوه شهادت برادرش این‌گونه توضیح می‌دهد: از‌آنجا‌که ناصر نیروی اطلاعات و عملیات بود، برای گشت و شناسایی زیاد به منطقه عملیاتی اعزام می‌شد. یک شب هنگام برگشت از عملیاتی که ناصر هم در آن حضور داشت، پای یکی از دو همراه ناصر به تله انفجاری گیر کرد و انفجار مهیبی اتفاق افتاد و ناصر به‌همراه دو نفر دیگر از رزمنده‌ها شهید شدند.

روایت شهادت پدر هم شنیدن دارد. پدر بازنشسته نظامی بود. به قول قدیمی‌ها آردش را ریخته بود، اما نمی‌خواست الکش را بیاویزد. با اینکه فرزند رعنایش را برای آزادی وطن هدیه کرده بود، هوای جبهه،‌ بدجور هوایی‌اش کرده بود. معادلات عشق پدر برخلاف همه معادلات رایج روزگار بود. می‌گویند همیشه پسر راه پدر را می‌رود، اما این‌بار قرار بود پدر راه پسر را طی کند.

دفاع از این آب و خاک از یک سو و هوای یوسف گمگشته‌اش از دیگر سو، او را به همان منطقه‌ای کشاند که ناصر رفته بود. نفس‌کشیدن در هوایی که ناصر آنجا بود، آرامشی عجیب به پدر می‌داد. پدر بارها به این نکته قبل از شهادتش اشاره کرده بود.

 

با اینکه فرزند رعنایش را برای آزادی وطن هدیه کرده بود، هوای جبهه،‌ بدجور هوایی‌اش کرده بود. معادلات عشق پدر برخلاف همه معادلات رایج روزگار بود. می‌گویند همیشه پسر راه پدر را می‌رود، اما این‌بار قرار بود پدر راه پسر را طی کند

نظامی‌ای که از «نظام» دل خوش نداشت

پدر پیش‌از پیروزی انقلاب سال‌ها در رژیم گذشته، ارتشی بود، اما از همان ابتدا هم از آن دوران خوشش نمی‌آمد. او امام(ره) را مراد خود می‌دانست و با عمل به فرموده‌های مرادش، در همان لباس هم برای خدمت به مردم تلاش می‌کرد. او هیچ وقت با حضور فرزندانش در تظاهرات علیه شاه مخالفت نکرد و همواره آن‌ها را به روزهای روشن آینده نوید می‌داد. بعد‌از پیروزی انقلاب هم پدر دامنه فعالیت‌های مذهبی و خیرخواهانه‌اش را افزایش داد و در‌عین‌حال رابطه مرید و مرادی‌اش را با امام(ره) حفظ کرد و همواره تمام سخنرانی‌های امام‌خمینی(ره) را با دقت گوش می‌کرد.

جواد درباره پدر می‌گوید: وقتی ناصر شهید شد، پدر اصرار داشت که سلاح پسرش نباید روی زمین بماند. معتقد بود چون تجربه نظامی دارد،‌ بهتر می‌تواند در جبهه مؤثر باشد.

آن‌گونه‌که جواد اعلام می‌کند، پدر در اسفند سال‌١٣۶۴ و بعد‌از بازنشستگی،‌ راهی جبهه شد؛‌ همان جایی که ناصر بود، همان واحد اطلاعات و عملیات تیپ‌٢١ امام‌رضا(ع). در اولین حضورش محل شهادت ناصر را نشانش دادند و یک دل سیر حرف‌های نگفته‌اش را به اشک دیدگانش سپرد و با دردانه‌ پرپرش درد‌دل کرد.

«شهادت پدر بعد‌از سه ماه و در خرداد سال‌١٣۶۵ رقم خورد. قبل از عملیات آزادسازی مهران به‌وسیله اصابت گلوله توپ به مقری که مستقر بودند، به شهادت رسید.» این‌ها را جواد می‌گوید که حالا حسابی حال و هوایش منقلب شده است.

 

بعد از ناصر،‌ خیلی‌ها رفتند 

به گفته جواد بعد‌از شهادت ناصر، تعدادی از فامیل که چندان موافق جبهه و جنگ نبودند،‌ حسابی تکان خوردند و با جبهه‌رفتن فرزندانشان موافقت کردند؛ حتی چند نفر از پسرهای فامیل در جبهه اسیر شدند.

چگونه است که پدر که در آن نظام و سال‌‌های اول پیروزی انقلاب نظامی بود، بعد‌از بازنشستگی به‌عنوان نیروی داوطلب راهی جبهه شد؟

جواد می‌گوید: پدرم خیلی قبل‌تر از این‌ها زمینه‌های شهادت را داشت. او حتی به‌عنوان یک نیروی نظامی تقیدات مذهبی ازجمله پرداخت خمس و زکات را به‌طور کامل اجرا می‌کرد. به نان حلال خیلی اعتقاد داشت. ثمره این حلال اندیشیدن هم برادری بود که نمونه بود و هدیه شد به پیشگاه الهی...

او درباره روحیه شوخ و شنگ ناصر این‌گونه تعریف می‌کند: هر‌وقت از جبهه برمی‌گشت و درباره جبهه و جنگ از او سؤال می‌کردیم یا از پاسخ‌دادن طفره می‌رفت یا به‌شوخی می‌گفت: «گفتن نگید».

نیم‌نگاهی به مادر می‌اندازم. آرامشی عجیب بر چهره دارد. حرکت آرام لب‌ها و ذکرهای زیرلبش در تمام طول گفت‌وگو قطع نشده است.

مادر که خود از خانواده‌ای مذهبی است،‌ ثمره این دین‌داری را به فرزندانش نیز رسانده است. او حتی یک بار هم بارفتن همسر و فرزندانش به جبهه مخالفت نکرد. روزی که قرار بود ناصر در نوزده‌سالگی راهی جبهه شود، پدر برای توان جسمی ناصر کمی دغدغه داشت و می‌گفت که ناصر نمی‌تواند وزن زیاد تفنگ برنو را تحمل کند، اما جواب مادر یک جمله بود: «بچه‌های ما هم مثل بچه‌های مردم».

وقتی زبان به سخن می‌گشاید، معلوم است از همسر و فرزند شهیدش کاملا راضی است. وقتی می‌خواهد از ناصر حرف بزند، بدون «جان» نامی از او نمی‌برد. او با همان قرار و آرامش مثال‌زدنی‌اش می‌گوید: ناصر‌جان سعی می‌کرد با همه با احترام برخورد کند. حتی از همان زمان مدرسه که کوچک‌ بود این رویه را حفظ کرده بود. پدرش هم با دیگران با احترام کامل حرف می‌زد و هیچ وقت اهل داد‌زدن نبود. برای همین است که همه از آن دو به‌خوبی یاد می‌کنند.

 

 شهادت فرزند بزرگ‌تر و بچه اولم بیشتر ناراحتم کرد. البته شهادت همسر هم جور دیگری اذیتم کرد؛ منتها شهادت ناصر ما را آماده کرده بود و شهادت همسرم را راحت‌تر پذیرفتم

 

ماجرای دوبار شهادت ناصر

او می‌گوید: من دوبار شهادت ناصر را درک کردم.

مشتاق شنیدن ماجرا هستیم. مادر ادامه می‌دهد: یکی از دفعاتی که تعدادی از رفقایش از جبهه برای مرخصی به مشهد بر‌گشته بودند، به برادرم خبر دادند ناصر در قطار برگشت از جبهه به نیشابور بوده و دیده‌اند که در نیشابور از قطار پیاده شده است. برادرم بعد‌از برگشت از مسجد به من گفت خواهر، ناصر هم به مرخصی آمده. گفتم پس چرا هنوز نرسیده و برادرم گفت که شاید برای زیارت به حرم رفته یا کاری داشته که باید انجام بدهد. من که خیلی خوشحال بودم، در خانه اسپند دود کردم و منتظر آمدنش نشستم اما سه‌چهار ساعت گذشت و او نیامد. از قضا همان سال‌ها یعنی حوالی سال‌های‌۶١ و ۶٢ ترورهای زیادی می‌شد.

به خودم ‌گفتم نکند چون لباس بسیجی به تن داشته، او را ترور کرده باشند؟ هیچ خبری از او نداشتم و دلم بدجور به جوش افتاده بود. مثل حالا هم نبود که همه تلفن همراه داشته باشند و سریع از هم خبر بگیرند و نگران هم نشوند.مادر ادامه می‌دهد: ناصر‌جان در نیشابور پیاده شده و به دیدار خانواده‌های دوستان شهیدش رفته بود. بعد از چند ساعت به خانه برگشت. او را در آغوش گرفتم اما گریه امانم نداد و ماجرا را با گریه برایش توضیح دادم. ناصر جان گفت مادر من از شما انتظار بیشتری دارم. چرا گریه می‌کنید؟ به‌جای گریه باید خود را آماده کنید. این حرف آخرش بدجور دلم را سوزاند. طاقت فکر‌کردن به این موضوع را نداشتم. بالاخره به‌سراغ سؤالی می‌روم که از ابتدا ذهنم را درگیر کرده؛‌ اینکه شهادت کدام شهید، مادر را بیشتر اذیت کرده است؟ مادر در ابتدا زیر لب تبسمی می‌کند و با لحن شیرینی می‌گوید: شهادت فرزند بزرگ‌تر و بچه اولم بیشتر ناراحتم کرد. البته شهادت همسر هم جور دیگری اذیتم کرد؛ منتها شهادت ناصر ما را آماده کرده بود و شهادت همسرم را راحت‌تر پذیرفتم.

می‌پرسم: به فکر داماد‌کردنش و راه‌انداختن مجلس عروسی نبودید؟ و مادر جواب می‌دهد: تا می‌گفتیم تو همه‌اش به فکر جبهه‌ای، باید به فکر زن‌گرفتن برایت باشیم، سرخ و سفید می‌شد و می‌گفت هنوز زود است مادر جان. یا وقتی می‌گفتیم دَرسَت را ادامه بده، می‌گفت دانشگاه من جبهه است. هر وقت تمام شد درسم را ادامه می‌دهم.

ارسال نظر