کد خبر: ۸۰۹
۰۹ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

پای درد دل مادر، همسر و خواهر ۳ شهید مدافع حرم

غم نداشتن‌ِ عزیزان به کنار، کنایه‌های بی‌شمار هم انگار روی این غم سنگینی می‌کند. آن‌قدر‌که نگاه‌های سنگین و کنایه‌های جان‌سوز، روح و جانشان را شرحه‌شرحه می‌کند، شاید غم نبودن عزیزان این‌گونه آسمان هستی‌شان را تیره نکرده باشد. بسیاری از آن‌ها که نور چشم خود، همسر یا برادرشان را در راه دفاع از حرم هدیه کرده‌اند، در‌کنار غصه‌های مادامی که به جان خریده‌اند، باید در ماتم تهمت‌های ناروای روزگار بمانند. چه تلخ است روزگارشان سخت بگذرد و متهم شوند با خون عزیزانشان به آسایش رسیده‌اند. چه پر‌رنج است که در‌کنار هجوم کم‌لطفی‌ها، مجبور به سکوت باشند؛ این قصه غم یار است و کینه اغیار.

غم نداشتن‌ِ عزیزان به کنار، کنایه‌های بی‌شمار هم انگار روی این غم سنگینی می‌کند. آن‌قدر‌که نگاه‌های سنگین و کنایه‌های جان‌سوز، روح و جانشان را شرحه‌شرحه می‌کند، شاید غم نبودن عزیزان این‌گونه آسمان هستی‌شان را تیره نکرده باشد. بسیاری از آن‌ها که نور چشم خود، همسر یا برادرشان را در راه دفاع از حرم هدیه کرده‌اند، در‌کنار غصه‌های مادامی که به جان خریده‌اند، باید در ماتم تهمت‌های ناروای روزگار بمانند. چه تلخ است روزگارشان سخت بگذرد و متهم شوند با خون عزیزانشان به آسایش رسیده‌اند. چه پر‌رنج است که در‌کنار هجوم کم‌لطفی‌ها، مجبور به سکوت باشند؛ این قصه غم یار است و کینه اغیار.

خواهر احمد جعفری، کتاب زندگی برادر را این‌گونه ورق می‌زند: احمد هنگام شهادت 19‌سال داشت. 6سال بعد‌از تولد احمد در قم به افغانستان رفتیم. 15‌سالش که شد،به ایران برگشت و مشغول کار شد. در سال‌های حضورش در ایران هم سختی‌های زیادی کشید؛ احمد را 6‌بار برای نداشتن مدارک، به افغانستان برگرداندند.

 

پیکرش 3 ماه تنها ماند

به نوزده‌سالگی که رسید، راهی سوریه شد؛ البته یک‌سال‌و‌نیم قبل از این هم به سوریه می‌رفت و کسی خبر نداشت. آبجی‌زکیه می‌گوید: سال‌92 بود. به خواهرم گفته بود مدتی است به سوریه می‌رود. هم مادر و هم پدر دل‌نگران او بودند. همه دوستش داشتیم. تنها برادرم بود. آن موقع ما در افغانستان بودیم و او در مشهد. وقتی فهمیدیم خیلی اصرار کردیم دیگر نرود، اما می‌گفت خاک سوریه عجیب دامن‌گیر است. اصرارهای ما ادامه داشت و او که تا آن زمان 5‌بار به سوریه رفته بود، قبول کرد آخرین‌بار را هم برود و دیگر نرود. با اینکه نیتش مادی نبود، برای اینکه مادر را راضی کند، گفته بود برای کار به سوریه می‌رود. مادر اما همچنان ناراضی بود و دست آخر به‌جای مادر، از خاله رضایت‌نامه گرفت. رفتن‌های او هر‌بار شش‌ماهه بود و هر‌بار پس‌از بازگشت، چند روزی مشهد می‌ماند و دوباره با عجله بر‌می‌گشت. 

به مادر گفته بود بر‌می‌گردد و او را با خود به کربلا خواهد برد. قرار بود دختر‌عمو را برایش نشان کنند. خودش هم مایل به این وصلت بود، اما قبل از دختر‌عمو، دلش در سوریه گیر کرده بود. آخرین جمله‌اش به مادر این بود: می‌روم و بر‌می‌گردم؛ بعد برویم اصفهان و دختر‌عمو را برایم بگیرید. میان همین عاشقانه مادر و احمد، شارژ تلفنش تمام شد و دیگر صدایی نیامد.

 احمد چند نفر از تکفیری‌ها را کشته بود و آن‌ها هم 8‌نفر را دستگیر و شهید کرده بودند که احمد یکی از آن‌ها بود. فقط سر برادرم را بریده بودند و بعد هم تصویر سرش را در فضای مجازی منتشر کرده بودند تا روحیه رزمندگان ما را تخریب کنند

هیچ‌کس خبر شهادتش را نداشت. پیکر او مشهد و در سردخانه بود و خانواده در افغانستان. سال‌94 بود. پیکر 8‌شهید مدافع حرم را آورده بودند و احمد هم یکی از آن‌ها بود. جمعیت زیادی برای تشییع آمده بودند. 7‌هم‌رزم او را تشییع کردند و به خاک سپردند. پیکر او ماند تا خانواده‌اش از افغانستان بیایند. خانواده هم بی‌خبر بودند. 3ماه گذشت تا خانواده از شهادتش خبردار شدند.

آبجی‌زکیه از روزی می‌گوید که خبر شهادت احمد را شنید: 3ماه بود که از احمد خبر نداشتیم. مادرم دلشوره داشت. برخی اقوام خبر داشتند. یکی می‌گفت احمد دیروز تماس گرفت و سلام رساند، دیگری می‌گفت خبر دارم همه گوشی‌ها را گرفته‌اند. همه می‌خواستند خبر را از ما مخفی کنند. یک شب مادرم در خواب دید احمد روی تخت بیمارستان است و از بدنش گوشت جدا می‌شود. از خواب پرید، گریه کرد و گفت «احمد شهید شده است و شما این مسئله را از من پنهان می‌کنید.» ما هم خبر نداشتیم، اما مادر باور نمی‌کرد. همان روز پسر‌خاله‌ام که رزمنده بود، با خواهرم تماس گرفته و خبر شهادت احمد را اعلام کرده بود. احمد چند نفر از تکفیری‌ها را کشته بود و آن‌ها هم 8‌نفر را دستگیر و شهید کرده بودند که احمد یکی از آن‌ها بود. فقط سر برادرم را بریده بودند و بعد هم تصویر سرش را در فضای مجازی منتشر کرده بودند تا روحیه رزمندگان ما را تخریب کنند. پسر‌خاله‌ام هم عکس را دیده و برای خاله فرستاده بود.

او ادامه می‌دهد: قرار شد به مشهد بیاییم. 3ماه طول کشید تا گذرنامه و ویزا آماده شد و راه افتادیم. اسفند سال‌94 بود که برادرم را به خاک سپردیم.

 

می‌گفت 2 ماه دیگر بر‌می‌گردد

همسر فرمانده شهید سیدحسین حکمتی (ابومحمد) که 11بار به سوریه اعزام شد، میهمان بعدی ماست. سیدحسین یک‌ساله بود که به‌همراه خانواده از افغانستان به ایران مهاجرت کرد و 28‌خرداد سال‌96 در منطقه شیخ‌هلال سوریه به شهادت رسید. او که در هفده‌سالگی به عضویت سپاه محمد درآمد، همان سال‌ها برای مبارزه با تروریست‌ها راهی کشورش شده بود. 

پدر و مادرش می‌خواستند به‌اصطلاح او را پابند کنند؛ این بود که به فکر افتادند برایش زن بگیرند. زمانی‌که قصه پرغصه سوریه آغاز شد، همسرش مایل به رفتنش نبود. او می‌گوید: به او گفتم «بهتر است تو پیش ما بمانی. تو خیلی به حدیثه وابسته‌ای» اما گفت «از حدیثه عزیزتر دارم، حتی از مادرم هم عزیزتر... . » هر‌چه اصرار کردم فایده نداشت و سیدحسین رفت.

او ادامه می‌دهد: سال‌94 و 2سال بعد‌از رفتنش، 8‌شهید را تشییع کردند که داماد خواهر‌شوهرم هم یکی از آن‌ها بود. سیدحسین هم با پیکر داماد خواهرش به ایران آمد. اما به این دلیل که منطقه مأموریت را برای تحویل پیکر رها کرده بود، او را از منطقه اخراج کردند. 6‌ماه به زمین و زمان زد که دوباره برود، اما نمی‌شد. حال روحی‌اش خیلی خراب بود. به جایی رسیده بود که یک روز بعد‌از نماز صبح به او شوک عصبی وارد شد و سیدحسین را به بیمارستان منتقل کردیم. ساعت‌11 صبح بود که دچار ایست قلبی شد. پزشکان دوباره او را احیا کردند. با گریه گفتم «‌چرا با خودت و ما این‌چنین می‌کنی؟» و سیدحسین گفت «نمی‌دانم چرا عمه زینب با من این‌طور رفتار می‌کند.» همان روز عصر در خانه گفت اگر تا هفته بعد اعزام نشود، دیگر اسم سوریه را هم نمی‌آورد.

انگار که حضرت‌زینب(س) حرف دل او را شنیده بود. هفته بعد به ترمینال رفت و از همان‌جا اعزام شد. بعداز این ماجرا هر‌سال یکی‌دوبار بیشتر به مرخصی نمی‌آمد. وقتی زمستان به خانه آمد، همسرش هر بار برای بیشتر ماندنش، محمد و حدیثه را بهانه می‌کرد. آخرین‌باری که اعزام شد 18‌اردیبهشت سال‌96 بود. اصرارهای همسرش برای بیشتر ماندن را که دید، گفت که این‌دفعه 2ماه دیگر بر‌‌می‌گردد. چند روز بعد‌از اعزام زنگ زد و احوالپرسی کرد. بیست و دوم ماه رمضان بود. با همسرش تماس گرفت و اعلام کرد دیگر نمی‌تواند تماس بگیرد. فردای آن روز هم 2عکس از خودش فرستاد و بعد هم گوشی‌اش خاموش شد.

همسر سیدحسین می‌گوید: 20‌روز از او خبری نداشتم و روز بیستم، زمانی‌که در تهران و منزل مادرم بودم از مشهد تماس گرفتند و گفتند «لطفا به مشهد بیایید؛ می‌خواهیم شما و خانواده را به سوریه ببریم.» به من الهام شده بود که سیدحسین شهید شده است. می‌گفتم خدایا اگر شهید هم شده، لااقل پیکرش برایم برسد. انتظار سخت است. به مشهد که رسیدیم، به منزل خواهر‌شوهرم رفتم. متوجه شدم پیکر سیدحسین یک هفته است که به مشهد رسیده است. 18‌تیر بود که ما خبر را شنیدم. 20‌تیر سیدحسین را تشییع کردیم و 21‌تیر هم در بهشت رضا به خاک سپردیمش. دخترم وقتی فهمید، خودش را در آغوشم رها کرد و گفت «مامان چرا گذاشتی بابا برود؟» من هم گفتم «دخترم، ببین من هم بابا ندارم.» گفتم «حدیثه، این حرف را نزن. شهدا همیشه زنده هستند. پدرت همیشه کنارت است.» حالا هر جا می‌رویم او از پدرش یاد می‌کند.

 

«حجربن‌عدی» زندگی‌اش را زیر و رو کرد

مادر شهید حامد احمدی نیز از حال و احوال دردانه پرپرش این‌گونه می‌گوید: وقتی شهید شد، فقط 22سال داشت. حامد از همان روزهای کودکی نماز می‌خواند و روی مسائل مذهبی خیلی تأکید می‌کرد. تا کلاس هشتم درس خواند و بعد به‌سراغ گچ‌کاری ساختمانی رفت. سال‌93 و زمانی‌که قبر حجربن‌عدی را شکافتند، او خیلی عصبانی شده بود و مثل اسپند روی آتش می‌گفت «مادر، ما اینجا نشسته‌ایم و کفار قبر اصحاب پیامبر و ائمه را نابود می‌کنند.» من اما از همان اول سرسختانه با رفتنش مخالفت می‌کردم. چندماه بعد آمد و گفت می‌خواهد به سوریه برود. من باز هم مخالفت کردم. این‌بار گفت «هر‌کس به بهانه‌ای نرود، آن وقت روزی را می‌بینیم که کفار حرم همه ائمه را خراب کرده‌اند. آیا باید دست روی دست بگذاریم؟»

مادر ادامه می‌دهد: چند‌روزی گذشت و یک روز برگه رضایت‌نامه را برای امضای من و پدرش آورد. هیچ‌‌کدام امضا نکردیم. دلم نمی‌آمد امضا کنم. بعد‌از کلی حرف و مخالفت ما، از جایش بلند شد و گفت «من که بالاخره می‌روم.» یک روز بعد‌از‌ظهر داشت وضو می‌گرفت. نزدیک اذان مغرب بود. گفت «مامان، روزی که شهید بشوم شهادتین را این‌جوری بخوانم خوب است؟» و شروع کرد به خواندن شهادتین. از حرفش بند دلم پاره شد و گفتم «ساکت باش! مگر شهادت الکی است که قسمت هر کسی بشود.» او هم گفت«شاید قسمت من هم شد. خدا را چه دیدی!»

بعد‌از شهادت او، هر‌وقت که ناراحت باشم به خوابم می‌آید و می‌گوید «مادر من کنارت هستم.» هر وقت به بهشت رضا می‌روم احساس سبکی می‌کنم و اگر نروم، کل هفته را کسل هستم

تقویم که به اولین روز شهریور رسید، یکی از شب‌های محرم بود. آن شب حامد سینه‌ سرخ‌شده‌اش را به مادر نشان داد و گفت «این آخرین عزاداری من برای امام حسین(ع) است.» آنجا هم آتش افتاد به جان مادر از این حرف. چند‌روز بعد قرار شد برای کار و برای چیدن گردو راهی تهران شود. مادر او را از زیر قرآن گذراند، اما مطمئن بود رفتن به تهران و چیدن گردو بهانه است؛ بنابراین آب را که پشت سر پسرش ریخت، گفت «حالا که رفتی، اما زنگ بزن مادر.»

مادر می‌گوید: یک ماه یا 40‌روز بعد زنگ زد. گفت «مادر من به هدفم رسیدم.» و کوتاه احوالپرسی کرد. 3،2روز بعد دوباره زنگ زد. احوال خواهران و برادرانش را پرسید و گفت همان شب عملیات دارند. گفتم «نرو مادر جان.» از حرفم دلخور شد و گفت «آمده‌ام که بجنگم مادر؛ نیامده‌ام که استراحت کنم.» و این آخرین حرف‌های او با مادر بود.

مادر ادامه می‌دهد: شبی که شهید شد، هنگام اذان صبح با آشفتگی از خواب بیدار شدم. بعد‌از 3،2روز، ابوذر پسر دومم به پدرش زنگ زد و گفت که تعدادی از دوستان حامد قرار است نامه حامد را بیاورند و برای احوالپرسی و به خانه ما بیایند. من هم یاد خوابم افتادم و با خودم گفتم حتما خبری شده که این‌گونه می‌گوید. چند نفر از فاطمیون آمده بودند به‌همراه یک روحانی. در‌حالی‌که صدایم می‌لرزید رو به آن‌ها گفتم «مگر شما چند روز قبل اینجا نبودید؟» و همه‌چیز را متوجه شدم. فردای آن روز برای شناسایی رفتیم. تیری به شکمش خورده بود و یک تیر هم به پیشانی‌اش. 17‌مهر سال‌‌93 پسرم را در بهشت رضا به خاک سپردیم.

مادر با یادآوری آنچه 5‌سال قبل روی داده، هنوز بی‌تاب است و می‌گوید: بعد‌از شهادت او، هر‌وقت که ناراحت باشم به خوابم می‌آید و می‌گوید «مادر من کنارت هستم.» هر وقت به بهشت رضا می‌روم احساس سبکی می‌کنم و اگر نروم، کل هفته را کسل هستم.

تا دلتان بخواهد حرف و حدیث شنیده‌ایم. اگر یک روز فرش تازه‌ای بخریم، می‌گویند «این‌ها از پول شهیدشان هر‌چه بخواهند خرید می‌کنند! این‌ها پولدار شده‌اند. چرا تک‌پسرشان را برای پول به سوریه فرستادند؟!

می‌گویند با پول خون شهیدشان خرید می‌کنند

رسیده‌ایم به رنج‌نامه‌های بازماندگان این 3شهید گران‌قدر. به قصه‌هایی که از زمان رفتن شهدایشان آغاز شده و غصه‌ای شده است گوشه دل‌هایشان.

خواهر شهید جعفری می‌گوید: از زمان شهادت برادرم، روز‌به‌روز حال مادرم بدتر می‌شود. گاهی زمانی‌که من و مادر در خانه هستیم و مادر فکر می‌کند من خواب هستم، به‌سراغ قاب عکس برادرم می‌رود که روی دیوار اتاق زده‌ایم. اشک می‌ریزد و می‌گوید «چرا ما را تنها گذاشتی؟»

او می‌گوید: تا دلتان بخواهد حرف و حدیث شنیده‌ایم. اگر یک روز فرش تازه‌ای بخریم، می‌گویند «این‌ها از پول شهیدشان هر‌چه بخواهند خرید می‌کنند! این‌ها پولدار شده‌اند. چرا تک‌پسرشان را برای پول به سوریه فرستادند؟!»

او ادامه می‌دهد: حرف‌های نامربوط زیاد می‌شنویم. هرقدر هم برایشان توضیح می‌دهیم که هیچ‌کس حاضر نمی‌شود به‌خاطر پول فرزند عزیزش را جلو گلوله بفرستد، قانع نمی‌شوند. یادم می‌آید اولین سالگرد شهادت احمد خانه ما شلوغ بود. خودم شنیدم که یکی از اقوام به دیگری می‌گفت «به‌خاطر پول نباید فرزندشان را به سوریه می‌فرستادند.» مجبوریم سکوت کنیم و این حرف‌ها را هم می‌گذاریم به حساب خود شهدا و صبوری می‌کنیم. می‌گویند «شما خانواده شهید هستید و خیلی پولدارید.» خبر ندارند که در این مخارج گران زندگی، خیلی از خانواده‌های شهدا با سیلی صورتشان را سرخ نگه می‌دارند. می‌دانم همه آن‌ها که به ما کنایه می‌زنند، روزی متوجه اشتباهشان می‌شوند.

آبجی‌زکیه می‌گوید: به‌عنوان خواهر شهید، نه هیچ امتیازی دارم و نه هیچ شکایتی از این وضعیت. خودم زمانی فروشنده بودم. از من کارت کارگری خواستند و چون نداشتم، جریمه شدم. دم هم نزدم و 200‌هزار‌تومان جریمه را هم پرداختم.

 

این حقوق‌ برای خانواده شهدا نجومی است!

حرف‌های همسر شهید سیدحسین حکمتی نیز با حسرت‌های فراوان همراه است. خانم حکمتی می‌گوید: هنوز همسرم به جبهه نرفته بود که کنایه‌ها آغاز شد. 6‌سال قبل وقتی قرار بود برای اولین‌بار به سوریه برود، یکی از خانم‌های فامیل گفت «شنیده‌ام حسین می‌خواهد برود سوریه؛ چطور دل و جرئت کردی او را بفرستی؟ البته اشکال ندارد بگذار برود. شنیده‌ام هر کس برود و شهید بشود 170میلیون تومان پول و یک خانه می‌گیرد. پول که بد نیست!»

به‌عنوان خواهر شهید، نه هیچ امتیازی دارم و نه هیچ شکایتی از این وضعیت. خودم زمانی فروشنده بودم. از من کارت کارگری خواستند و چون نداشتم، جریمه شدم. دم هم نزدم و 200‌هزار‌تومان جریمه را هم پرداختم

تکرار آنچه شنیده، حسابی منقلبش کرده است. با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: همان شب واقعا دلم شکست. به سیدحسین گفتم «هنوز نرفته‌ای، دارم کنایه‌اش را می‌شنوم. حسین اگر روزی حتی جانباز شوی من باید کلی حرف بشنوم.» اما او فقط لبخند می‌زد و من را به صبوری دعوت می‌کرد.

از او می‌پرسم: وضعیت مالی‌تان قبل و بعد از اعزام همسرتان چگونه بود؟ و او می‌گوید: همسرم رنگ‌کار مبلمان و بعد هم در کار تخریب ساختمان بود. هر ماه 5‌میلیون‌تومان حقوقش بود؛ در آرامش و بدون تنش. به سوریه که رفت، کمتر از یک‌سوم این مقدار به او حقوق می‌دادند. در زندگی ما کم و کسر نبود. بعد‌از شهادتش هم کنایه‌ها زیاد بود. 

می‌گفتند «انگار نه‌انگار همسرش شهید شده، روز‌به‌روز دارد جوان‌تر می‌شود!» این همه در‌حالی است که من هنوز تحت درمانم و هر روز قرص‌های ضد‌افسردگی مصرف می‌کنم. محمد و حدیثه به پدراحتیاج دارند و باید جای خالی پدر را برایشان پر کنم. مجبورم دردهایم را درون دلم بریزم و دم نزنم. شاید باور نکنید؛ بیشتر از یک سال بود که فقط خواهرم از من سراغ می‌گرفت و برای پرستاری از من به مشهد می‌آمد. خیلی‌ها با کنایه به مادرم می‌گفتند «چقدر روحیه دخترت شاد است!» می‌گفتند «پول خوبی گیرش آمده و بچه‌هایش بعد از این راحت هستند.» آن‌قدر درباره وضعیت مادی زندگی ما گفتند که دختر نه‌ساله ام یک روز با گریه به من گفت «مامان، ما که زمان حضور بابا همه‌چیز داشتیم؛ بعد‌از بابا هم که چیزی نخریده‌ایم. پس چرا بابا رفت سوریه؟ ای کاش بابا برای پول به سوریه نرفته بود. ای کاش روی فرش قدیمی زندگی می‌کردیم و بابا داشتم.» می‌گویند که ما 6‌، 7‌میلیون حقوق می‌گیریم اما واقعا این عددها برای خانواده شهدا نجومی است.

او می‌افزاید: این‌ها را برای ترحم نمی‌گویم. ما خانه که نگرفتیم بماند؛ پول پیش خانه را هم در زندگی‌مان هزینه کردیم.

پسرم که به سوریه رفت، محتاج پول نبودیم. تنها چیزی که به اموال ما اضافه شده، یک دوچرخه 150‌‌هزار تومانی است که برای پسرم محمداحسان خریده‌ایم.

فقط یک دوچرخه 150‌هزار تومانی خریدیم

«نه خانه گرفتیم، نه ماشین، نه شناسنامه.» خانم احمدی این‌ها را می‌گوید و اضافه می‌کند: پسرم که به سوریه رفت، محتاج پول نبودیم. تنها چیزی که به اموال ما اضافه شده، یک دوچرخه 150‌‌هزار تومانی است که برای پسرم محمداحسان خریده‌ایم.

مادر حامد می‌گوید: ما مشکل مالی نداشتیم. پسرم هم گچ‌کار بود و مزد خوبی می‌گرفت و خودش می‌گفت که مادر گمان نکنی برای پول می‌روم. فقط برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) می‌روم. یادم می‌آید در مراسمی که اقوام پدرم آنجا بودند، یکی از آن‌ها گفت «چرا فامیل‌ ما بچه‌هایشان را به افغانستان نمی‌فرستند و به‌خاطر پول به سوریه می‌فرستند؟» به همسرم گفتم باید در جوابش می‌گفتی «افغانستان جنگ داخلی دارد، اما در سوریه پرچم اسلام و حرم حضرت زینب(س) در خطر است.» کنایه می‌شنویم که بعد‌از شهادت فرزندم، قرار است شناسنامه بگیریم. می‌گویند «فرزندان شما رفته‌اند و قرار است شما شناسنامه بگیرید و ایرانی شوید.» اما ما نه شناسنامه گرفته‌ایم، نه خانه و نه ماشین.

ارسال نظر