کد خبر: ۸۱۴
۰۹ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شب‌های مرصاد

فقط یک هفته از قبول قطعنامه گذشته بود. منافقین اما با خیال واهی و با تصور اینکه پذیرش قطعنامه یعنی ضعف و سستی رزمندگان ایران، توهم تصرف سه‌روزه تهران را در سر می‌پروراندند. مسعود رجوی، سرکرده گروهک منافقین، حتی نقشه بعد‌از حضور در تهران را هم کشیده بود. دامنه توهم آن‌قدر شدید بود که او گمان می‌کرد مردمی که 8سال مقابل صدام ایستاده‌اند، قرار است با هجوم عده‌ای منافق، دست روی دست بگذارند. برای یادآوری آن روزها و خاطرات آخرین عملیات دفاع از وطن پای صحبت حسن رجب‌زاده، نشستیم که خود جانباز این عملیات است.

 فقط یک هفته از قبول قطعنامه گذشته بود. منافقین اما با خیال واهی و با تصور اینکه پذیرش قطعنامه یعنی ضعف و سستی رزمندگان ایران، توهم تصرف سه‌روزه تهران را در سر می‌پروراندند. قرار بود تار‌و‌مار کنند و جلو بروند. مسعود رجوی، سرکرده گروهک منافقین، حتی نقشه بعد‌از حضور در تهران را هم کشیده بود: «تا چند روز هر کس را که توانستید بکشید، بعد من می‌آیم و فرمان عفو عمومی می‌دهم. در تهران یک دفتر در خیابان طالقانی دارم که می‌خواهم آن دفتر را که در طبقه پنجم یک ساختمان است، دوباره برایم آماده کنید.» دامنه توهم آن‌قدر شدید بود که او گمان می‌کرد مردمی که 8سال مقابل صدام ایستاده‌اند، قرار است با هجوم عده‌ای منافق، دست روی دست بگذارند. برای یادآوری آن روزها و خاطرات آخرین عملیات دفاع از وطن پای صحبت حسن رجب‌زاده، نشستیم که خود جانباز این عملیات است.

حسن رجب زاده درست مثل خیلی از نوجوانانی که پس از حضور در روزهای اوج انقلاب و سال های ابتدای پاسداری از این نهال نوپا، در آغازین روزهای دفاع مقدس، مشتاق اثبات عشق و وفاداری به این آب و خاک بودند، خیلی زود با عزم رفتن به جبهه پر و بال گرفت.

دو سه روز مانده به آغاز تهاجم دشمن، او به همراه منتخب بسیجیان سراسر کشور در اردوگاه باغرود نیشابور حضور داشت. خبر حمله دشمن که رسید، خیلی از بسیجی ها، اردو را نیمه تمام رها کردند و برای اعزام به جبهه، راهی شهرهایشان شدند؛ بچه های ایلام، کردستان، اهواز، تهران و خیلی شهرهای دیگر... .

توی دل حسن غوغایی به پا بود. انگار که مرغ دلش تاب و تحمل ماندن نداشت، اما «غصه ای که از این نرفتن خوردم در تمام عمرم و برای هیچ مسئله دیگری نخوردم.» حسن اردوگاه را تمام کرد و به مشهد آمد. عزم رفتن را با پدرم مطرح و پدر او را به رفتن تشویق کرد. از روزی که قرار به رفتنش شد تا روزی که راهی شد 4ماه طول کشید.

او می گوید: 15دی ماه59 عازم شدیم. پیش از رفتن باید لباس جور می کردم. آن زمان مثل حالا همه چیز مهیا نبود. اصلا لباس بسیجی نداشتیم. رفتم پنج راه پایین خیابان. لباسی به رنگ سبز گرفتم که شبیه لباس های بسیج بود. اما خیلی قدیمی و به گفته فروشنده مربوط به زمان پهلوی اول بود. یک پوتین خریدم که پاره بود و 5ریال هم خرج تعمیرش کردم.

 

برای اعزام، کرایه اتوبوس را هم پرداختیم!

آن روزها دو مسجد هدایت و فقیه سبزواری، جلودار مساجد طلاب بودند و بسیاری از حرکت های انقلاب و سازمان دهی نیروها از همین دو مسجد شکل می گرفت. 90نفر از بسیجی ها مقابل این مساجد آماده رفتن شدند. فرماندهان آن ها هم دو تن از برادران درجه دار ارتش بودند. دو دستگاه اتوبوس هم برای رفتن مهیا شده بود.

رجب زاده از روز اعزام این چنین می گوید: باورش برای خوانندگان روزنامه شما سخت است که هر کدام از ما برای اعزام به جبهه و دفاع از وطن 27تومان و 5ریال کرایه پرداختیم!

او ادامه می دهد: آنجایی که رفتیم ارتش تازه وارد شده بود و بسیج هم سازمان دهی نداشت. فرماندهان ما برادران ارتشی کلاه سبز بودند و عملیات های نصر و هویزه را در سوسنگرد با آن ها گذراندیم. مدتی بعد هم توسط شهیدچمران و بعد سپاه سازمان دهی شدیم.

اسلحه هایی که او و هم رزمانش در اختیار داشتند بسیار ابتدایی و ضعیف بود؛ «یک اسلحه ام یک داشتیم با 8 تیر که برای هر بار شلیک کردن باید گلنگدن را می کشیدیم.»

خاطره علاقه اش به دیدبانی و اینکه نتوانسته بود دید بان شود را خلاصه تر می گوید و می رسد به خاطره هم رزم شدن با شهیدمهدی میرزایی و فعالیت به عنوان نیروی تخریب؛ اینکه تمام زمان آموزش آن ها توسط این شهید گران قدر 15دقیقه بیشتر طول نکشید. او گفته بود که ممکن است خیلی از نیروهای تخریب حتی دست و پای خود را هم از دست بدهند؛ اینکه هر بار که به میدان مین می رفتند حداقل دو برانکارد با خود برمی داشتند و اینکه خیلی از هم رزمانش را تا پایان جنگ در همین میدان های مین از دست داد.

 باورش برای خوانندگان روزنامه شما سخت است که هر کدام از ما برای اعزام به جبهه و دفاع از وطن 27تومان و 5ریال کرایه پرداختیم!

شب های «مرصاد»نمی دانستیم منافقین آمده اند

از خاطرات شنیدنی او و مجروحیت هایش در عملیات مسلم بن عقیل و خیبر می گذریم. از او می خواهیم ما را با خود به اولین روزهای پس ازپذیرش قطعنامه ببرد؛ روزهایی که منافقین با هوس خام تصرف این سرزمین، پا روی دم شیر گذاشتند. حسن آقا نفسی تازه می کند و قفل خاطرات آن روزها را این گونه می گشاید: چند روزی از پذیرش قطعنامه گذشته بود. ما در منطقه خرمال بودیم و من جانشین واحد تخریب قرارگاه نجف بودم. به ما اعلام کرده بودند قطعنامه پذیرفته شده است و باید برویم جلوی عراقی‌ها مین بکاریم تا نتوانند دوباره حمله کنند. قرار بود از مناطق پیشروی به مناطق لب مرز برگردیم. فرمانده قرارگاه آقای حمیدنیا بود و دستور داد همان موقع برویم تپه مجید روی شاخ شمیران و تپه را مین‌گذاری کنیم تا عراق نتواند دوباره وارد شود. آماده رفتن بودیم که فرمانده محور آمد و گفت: نروید؛ عراقی ها دوباره حمله کرده اند.

او می افزاید: قرار شد جاده را برای ما شیارکشی کنند و ما جاده را برای جلوگیری از حرکت ارتش صدام مین گذاری کنیم. شیارکشی و مین گذاری که تمام شد، بین دو صخره که می توانست محل عبور عراقی ها باشد بولدوزر را هم منفجر کردیم تا راه ورود آن ها به سمت کرمانشاه مسدود شود. سه پل دیگر را هم در مسیر منفجر کردیم. هنوز نمی دانستیم که منافقین آمده اند.

حسن آقا بعد از اتمام کار به همراه دیگر هم رزمان به قرارگاه خودی برگشتند. قرار بود از شاخ شمیران راهی اسلام آباد شوند. داخل پادگان اما صدای تیراندازی به وضوح به گوش می رسید؛ صدایی که با توجه به فاصله پادگان تا مرز، کمی غیرعادی به نظر می رسید.

حسن آقا می گوید: هنگام غروب بود. شرایط اصلا عادی نبود و هر کدام از نیروها به یک طرف می دویدند. به انتهای پادگان رفتم تا از مخابرات با قرارگاه فرماندهی تماس بگیرم که در تنگه چهارزبر قرار داشت اما امکان تماس مهیا نشد. از انتهای پادگان که خارج شدیم ماشینی از رو به رو به سمت ما می آمد و بچه های ما را با سلاح «دوشکا» به رگبار می بست. هنوز هم نمی دانستم منافقین آمده اند. به همه نیروها گفتم پراکنده شوند.

 

می گفتند به ما بپیوندید...

هوا رو به تاریکی بود. در نزدیکی پادگان صدای گلوله ها زیادتر شده بود. در همین گیرودار ناگهان در کسری از ثانیه، گلوله ای به پشت حسن آقا اصابت کرد و او از شدت درد به گوشه ای پرتاب شد.

از آن لحظات خاص از او می پرسم و می گوید: تعداد زیادی ماشین وارد جاده شده بود و به ستون منظمی به پیش می آمدند. جاده در ارتفاع و سه چهار متر بالاتر از ما بود. ماشین ها که رسیدند، دیدم پرچم های ایران را دارند، اما بدون نقش «ا...». روی در ماشین ها هم نوشته بود: «ارتش آزادی بخش»؛ آن موقع بود که متوجه شدم منافقین هستند. ارتش عراق از قصر شیرین خط را برای آن ها شکسته و آن ها را راهی کرده بود. آن ها هم آمده و در راه عده ای از ضد انقلاب هم به آن ها پیوسته بودند.

حسن آقا که با یادآوری آن روزها دچار هیجان شده و حسی از خشم و وطن دوستی وجودش را فراگرفته است، ادامه می دهد: بالای سر ماشینی که جلو همه حرکت می کرد، بلندگویی نصب کرده بودند و گوینده اش از مردم می خواست به آن ها بپیوندند. ستون ماشین های آن ها همچنان منظم به پیش می آمد. ماشین تبلیغاتچی آن ها 70، 80 متر جلوتر توقف کرد و خطاب به مردم اسلام آباد دوباره همان حرف ها را تکرار کرد. من در نزدیک ترین فاصله به جاده روی زمین افتاده بودم. ماشینی که بالای سر من توقف کرده بود، یک خودرو کاتیوشا بود. نمی دانم چه شد که یک گلوله شلیک کرد و من ترسیدم اگر ادامه دار باشد، با آتش عقبه اش تمام و کمال بسوزم! این بود که تلاش کردم به گونه ای که متوجه نشوند، جایم را عوض کنم.

 

با ماشین از روی پیکرها عبور می کردند

او می گوید: در همان تاریکی، یکی از خودروهای آیفای آن ها توقف کرد و تعدادی نیرو با لباس نظامی از آن خارج شدند. تنها تفاوت آن ها با ما سرآستین هایی بود که به دستشان بسته بودند. خوب که گوش هایم را تیز کردم، متوجه شدم برخی از آن ها صدایی «زیر» دارند و مطمئن شدم در میان آن‌ها تعدادی زن حضور دارد. نورافکن ماشین را روی افرادی که کنار جاده افتاده بودند، روشن کردند.

 آن ها می آمدند بالای سرِ ما و با تک تک افرادی که روی زمین افتاده بودند، صحبت می کردند. اگر شهید شده بود که هیچ و اگر مثل من مجروح شده بود، او را می کشیدند و وسط جاده می بردند. به وضوح ترسیده بودم. بالای سر من که رسیدند پرسیدند «کی هستی؟» و من هم به گونه ای رفتار کردم که انگار از چیزی خبر ندارم. یکی از آن ها یقه ام را گرفت و کشان کشان با خود کشید و وسط جاده برد. تمام تنم از شدت درد بی حس شده بود. توی جاده ستون بلندی از مجروحان را روی آسفالت گذاشته بودند. یکی از همان ماشین های آیفا که رویش یک دوشکا سوار کرده بودند، انتهای جاده منتظر دستور بود. 

نورافکنش را هم روشن و روی بچه ها تنظیم کرده بودند. دستور حرکت که صادر شد، راننده حرکت کرد. تیربار دوشکا رزمنده های ما را به رگبار بست و خودرو آیفا هم از روی پیکرهای آن ها عبور می کرد. هم درد داشتم، هم اشک می ریختم از این همه شقاوت و هم ترسیده بودم که لحظاتی دیگر نوبت به من می رسد. اما انگار قسمت نبود شهید بشوم. با همه ضعف بدنی ای که داشتم، بلند شدم و شروع به دویدن کردم.

گرسنگی و تشنگی زیادی داشتم و درد گلوله در بدنم هم بدجور اذیتم می کرد. به لب چشمه رسیدیم و دیدم 5 نفر از سربازان ارتش هم به لب چشمه آمده اند. آن ها هم از حمله منافقین جان به در برده بودند

عبور از میان منافقین

او می افزاید: تیربارچی دوشکا من را دید و تیربارش را به سمتم چرخاند. شروع به تیراندازی کرد. من هم سریع از لب جاده خود را به پایین پرت کردم و روی زمین دراز کشیدم. تعداد زیادی گلوله به نزدیکی من اصابت کرد. به وضوح حرکت تعدادی از گلوله های دوشکا را از کنار سرم حس کردم. همان جا به ائمه اطهار(ع) توسل جستم برای اینکه زنده بمانم. لحظاتی بعد آتش دوشکا قطع شد. گمان کرده بودند یکی از گلوله ها به من اصابت کرده است. آن ها به راه خود ادامه دادند. با همان درد فراوان و در مسیر رو به روی پادگان حرکت کردم. صد متری که رفتم، یکی از نیروهای خودی را دیدم. ارتشی بود و او هم مثل من ترسیده بود و می گفت که منافقین حمله کرده اند.

افسر ارتشی شروع کرد به کمک کردن به حسن آقا. زخم تازه اش را با زیرپوش بست و زیر بغلش را گرفت و در تاریکی شب شروع به حرکت کردند. مقصد بعدی، روستایی در نزدیکی پادگان بود. با وجود تاریکی شب، اهالی روستا در واهمه حمله دوباره دشمن، مشغول فرار بودند.

او می گوید: زن و بچه و پیر و جوان در حال رفتن بودند. وضعیت بسیار بی سر و سامانی بود. از یک خانواده که تنها یک «دبه» آب داشتند، مقداری آب گرفتم و نوشیدم. بعد هم با همان وضعیت راهی روستای بعد شدیم که هِرَند نام داشت. آنجا تعداد زیادی از رزمندگان را دیدم که به آن روستا پناه آورده بودند. ساعت از 11 شب گذشته بود و ما همان جا در تاریکی شب در یکی از اتاق های متروک خانه ای که تعداد دیگری از رزمندگان و اهالی روستا هم در آن حضور داشتند، خوابیدیم. وقتی چشمانم را باز کردم، آفتاب همه جا را پرکرده و ساعت 11 بود. همه اهالی این روستا هم رفته بودند. به بالاتر از روستا آمدم. گرسنگی و تشنگی زیادی داشتم و درد گلوله در بدنم هم بدجور اذیتم می کرد. به لب چشمه رسیدیم و دیدم 5 نفر از سربازان ارتش هم به لب چشمه آمده اند. آن ها هم از حمله منافقین جان به در برده بودند. حال و روز من را که دیدند هرکدام برای کمک دست بالا زدند و به گوشه ای رفتند. ساعاتی بعد یکی از آن ها با مشتی نان خشک و دیگری با یک بسته شکلات برگشت.

آن ها برای رفتن در مسیر نیروهای خودی باید از میان منافقین عبور می کردند. شب بود و جاده تاریک مقابل روی آن ها بود. منافقین در فاصله های 50 متری روی جاده آتش روشن کرده بودند تا هم روشنایی و هم در شب های سرد آن ایام گرما داشته باشند. با ترفند حسن آقا، او و همراهانش بدون اینکه مشکلی برایشان ایجاد شود از میان منافقین عبور کردند. او راه بلد شده بود و به اتفاق از مسیرهایی که کمتر در دید منافقین بود، عبور می کردند.

حسن آقا می گوید: در نزدیکی روستای باقرآباد ناگهان خمپاره ای آمد و نزدیک ما منفجر شد. اما کسی زخمی برنداشت. کمی جلوتر، یک تراکتور دیدیم. افراد روستا فرار کرده و وسایلشان را هم داخل تراکتور ریخته بودند. از کنار تراکتور عبور کردیم و به روستای باقرآباد رسیدیم. داخل روستا یکی از اهالی، به ما که حسابی تشنه بودیم آب داد و تا صبح همان جا استراحت کردیم. از خبرهای دفاع در مقابل منافقین کاملا بی اطلاع بودم. صبح بود که یک هلیکوپتر آمد وارد روستا شد و تعدادی از نیروهای ارتش را پیاده کرد. ما هم خودمان را به آن ها رساندیم و من اعلام کردم مجروح هستم و باید به پشت جبهه منتقل شوم. با اینکه آمبولانس داشتند، اعلام کردند باید بیشتر صبر کنم تا مجروحان دیگری را هم بیابند. در همین حین، خمپاره ای نزدیک ما فرود آمد و دو نفر دیگر از نیروهای خودی مجروح شدند. این شد که ما را با آمبولانس به کرمانشاه منتقل کردند.

او ادامه می دهد: ساعت 11 ظهر بود که به بیمارستانی در کرمانشاه رسیدیم و مقدمات درمانی من آغاز شد. وقتی به هوش آمدم، خودم را داخل هواپیما دیدم. دوباره از هوش رفتم و وقتی به شیراز رسیدیم، دوباره به هوش آمدم. بعد از 10 روز هم به مشهد اعزام شدم. در بیمارستان بود که با خبر خوش موفقیت نیروهای خودی اشک شوق ریختم. هم رزمانم بعدها می گفتند «فکر می کردیم شهید شده ای؛ هر شب عکس پسرت را می گذاشتیم، به سینه می زدیم و برایت عزاداری می کردیم.»

کلمات کلیدی
ارسال نظر