کد خبر: ۸۸۹
۱۸ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

دوست نداشت کار خیرش افشا شود

درست چسبیده به خانه قدیمی حاج حسین آقا ملک در خیابان امام خمینی مشهد، زیر آفتاب چله تابستان، جایی که درخت های توت چتر واکرده اند، خاطرات ناگفته بسیاری هست که دهان حاج باقر صاحبکار طوسی وقـت نقلشان شیرین می شود. او که این روزها دهه80 زندگی‌اش را پشت سر می گذارد، روزگاری منشی و کارگزار حاج حسین ملک و از نزدیکان او بوده است؛ با این همه پس از گذشت 5 دهه از فوت ملک، همچنان وقتی می خواهد اسم او را بیاورد، به احترامش تنها از لفظ «آقا» استفاده می کند و در تمام طول مصاحبه حتی برای یک بار اسم کوچکش را به زبان نمی آورد. «آقا»یی که در ذهن حاج باقر صاحبکار ماندگار شده، مردی است که همه عمرش را صرف احسان و نیکی به خلق کرده است.

درست چسبیده به خانه قدیمی حاج حسین آقا ملک در خیابان امام خمینی مشهد، زیر آفتاب چله تابستان، جایی که درخت های توت چتر واکرده اند، خاطرات ناگفته بسیاری هست که دهان حاج باقر صاحبکار طوسی وقـت نقلشان شیرین می شود. او که این روزها دهه80 زندگی اش را پشت سر می گذارد، روزگاری منشی و کارگزار حاج حسین ملک و از نزدیکان او بوده است؛ با این همه پس از گذشت 5 دهه از فوت ملک، همچنان وقتی می خواهد اسم او را بیاورد، به احترامش تنها از لفظ «آقا» استفاده می کند و در تمام طول مصاحبه حتی برای یک بار اسم کوچکش را به زبان نمی آورد. «آقا»یی که در ذهن حاج باقر صاحبکار ماندگار شده، مردی است که همه عمرش را صرف احسان و نیکی به خلق کرده است.


2 چمدان سیاهه خرید و فاکتور آوردند

اولینِ این خاطرات به روزگارِ زلزله طبس بر می گردد. او تعریف می کند: « در روزگاری که زلزله طبس اتفاق افتاد، آقای سید جلال تهرانی، تولیت آستان قدس بود. یک روز آقا صدایم زد و گفت: «باقر زنگی بزن به سید جلال و بگو که بیاید دیدن ما.» من زنگ زدم و اوامر را عرض کردم. یک ساعت بعد سید جلال آمد. آقا خیلی مرد رک گویی بود و اهل چاپلوسی نبود. برای همین هیچ وقت اجازه نمی داد کسی دستش را ببوسد. وقتی هم مهمانی داشت همان ابتدا می پرسید، قهوه می خورید یا چایی؟ هر چه پاسخ می دادند می آوردم و همه تشریفات ما تا وقت ناهار یا شام برای پذیرایی مهمان به همین اندازه خلاصه می شد. 

سید جلال قهوه ای درخواست کرد. هنوز بیرون نرفته بودم که آقا رو به سید جلال کرد و با صدای بلند پرسید: « سید جلال می خواهی برای آخرتت کاری بکنی؟» آقای تهرانی خیلی آرام پاسخ داد: «بله. چرا که نه.» آقا فرمودند پس آنچه را می گویم انجام بده. سید جلال چشمی گفت و آقا هم ادامه داد: «شنیده ام طبس زلزله آمده و خسارت زیادی به مردم زده است. من می خواهم تو بروی آنجا و هر امکاناتی که لازم بود، برای مردم فراهم کنی. پولش را من می دهم، کارش با تو باشد.» بعد از من خواست شیبانیِ پیشکار را صدا بزنم تا به خدمتشان برسد. 

پیشکار که آمد، چکی را با رقم بالایی -که خاطرم نیست دقیقا چقدر بود- نوشت و به دستش داد. بعد به شیبانی گفت که تو بر خرج و مخارج نظارت کن. اگر هم کم آوردی زود اطلاع بده تا برایتان پول بفرستم.» سید جلال تهرانی و شیبانی رفتند. آقا آنجا تأکید کردند کسی از این ماجرا مطلع نشود. مدت زیادی از این ماجرا گذشت. یک روز تهرانی زنگ زد و گفت: « من برگشته ام و می خواهم آقا را ببینم.» حوالی ساعت 3 بعد ازظهر بود که سید جلال با 2 نفر آدم قوی هیکل آمد، در حالی که 2 چمدان خیلی بزرگ دستشان بود. مکالمه ای داشتند و بعد از نیم ساعتی رفتند. بعد از رفتن آن ها آقا گفت که این چمدان ها را ببرید توی اتاق من بگذارید. از آنجا که چمدان ها خیلی سنگین بود، 4 نفر از خدمه را صدا زدم که اجرای دستور کنند. چند دقیقه بعد به اتاق آقا رفتم و در چمدان ها را باز کردم. دیدم همه فاکتور و سیاهه خرید است. سید جلال همه آنچه را خریده بود، فاکتور کرده و توی چمدان ها جا داده بود. مبلغ اندکی هم باقی مانده بود که توی پاکتی همانجا پسش داد.


آن مقرری با تمام شدن درسم قطع شد

من پیش از اینکه منشی آقای ملک بشوم، دکان داشتم. چفت دکان من یک درودگر بود که با هم دوست بودیم. یک روز آن درودگر پیش من آمد و گفت زنی را می شناسد که یک دختر دارد. کار می کند و خرج خودش را در می آورد اما برای آینده دخترش نگران است. از من کمک خواسته است و نمی دانم چه کنم. تو که توی دستگاه آقای ملک هستی از ایشان بخواه تا به این زن کمک کنند. فردای روز بعد وقتی آقا سرش از حساب و کتاب خلوت شد، حاجت این رفیقم را عرض کردم. 

آقا پرسید: «تو آن زن را می شناسی؟» عرض کردم که نه، ولی دوستم می شناسد و آدم مطمئنی است. گفت: «بگو فردا آن مادر و دختر بیایند.» فردای روز بعد آمدند و با هم به اتاق آقا رفتیم. آقا از زن پرسید: «چه می خواهی؟» زن توضیح داد که کار می کند و می تواند خرج خودش را دربیاورد اما پولی که در می آورد، کفاف این را نمی دهد تا یک دانه فرزندش را به مدرسه بفرستد. آن خانم آن روز خواست تا آقا ماهیانه مقرری اندکی برای تحصیل دخترش در نظر بگیرد. آقا قبول کرد و دستور داد دوبرابر مبلغی را که آن زن خواسته است هر ماه برای تحصیل دختر به آن ها بدهند. چند سال بعد من در بیمارستان بیماری داشتم. یک آن دیدم یکی به شانه ام زد. برگشتم دیدم یک خانم دکتر است که مرا به اسم می شناسد. پرسیدم: «شما که هستید؟» گفت: «خاطرتان هست یک روز من و مادرم به حضور رسیدیم و آقای ملک برای تحصیل من مقرری برید. من حالا دکتر شدم و آن مقرری با تمام شدن درسم قطع شد.».

ارسال نظر
نظرات بینندگان
سینا
|
-
|
۰۰:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۴/۱۸
0
0
شادروان حاج حسین اقا ملک می تواند الگویی برای کسانی باشد که دلشان برای ایران می تپد.چه خوب زندگی ایشان در قالب فیلم به نسل جوان ارائه شود