کد خبر: ۹۷۷
۲۵ تير ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

زنده‌تر از زنده‌ها

همه چیز اینجا نام و نشانی از «حمیدرضا» دارد. از درخت تنومند توت داخل حیاط که پدر پس از شهادت «حمیدرضا» کاشته بگیرید تا انبوه قاب عکس‌های او که در جای جای این خانه کوچک به چشم می‌خورد. روحش هنوز توی این خانه نفس می‌کشد... در کنار پدر و مادری که هنوز پس از گذشت ٣٧سال داغ فرزند برایشان تازه است و به دوری او عادت نکرده‌اند. «حمیدرضا آزادی» متولد سال ١٣٤٦ شهید دفاع مقدس است که در دوازدهم اسفند سال١٣٦٢ در شانزده‌سالگی در جزیره مجنون به شهادت می‌رسد. خبر شهادت او اما ١٣سال دیرتر به گوش مادر و پدر می‌رسد.

همه چیز اینجا نام و نشانی از «حمیدرضا» دارد. از درخت تنومند توت داخل حیاط که پدر پس از شهادت «حمیدرضا» کاشته بگیرید تا انبوه قاب عکس‌های او که در جای جای این خانه کوچک به چشم می‌خورد. روحش هنوز توی این خانه نفس می‌کشد... در کنار پدر و مادری که هنوز پس از گذشت ٣٧سال داغ فرزند برایشان تازه است و به دوری او عادت نکرده‌اند. «حمیدرضا آزادی» متولد سال ١٣٤٦ شهید دفاع مقدس است که در دوازدهم اسفند سال١٣٦٢ در شانزده‌سالگی در جزیره مجنون به شهادت می‌رسد. خبر شهادت او اما ١٣سال دیرتر به گوش مادر و پدر می‌رسد و آن‌ها ١٣سال چشم انتظار حمیدرضا می‌مانند. تصمیم می‌گیریم  سری به خانه کوچک آن‌ها در محله پورسینا بزنیم و حمیدرضا را از زبان آن‌ها بشنویم.

 

عکس سه نفره

شاخه‌های درخت توت حالا به هر سویی سرک کشیده‌اند و تمام حیاط را پوشانده‌اند، مثل یاد و خاطر حمیدرضا که حالا پس از گذشت این همه سال قرص و محکم در وجود ابراهیم آقا و صغری خانم ریشه دوانده است. داخل خانه هم وضع به همین منوال است. خانه کوچک و صمیمی آن‌ها حالا پر شده از عکس‌های حمیدرضا. عکس‌های سه در چهار، عکس‌های قدیمی سیاه و سفید. عکسی را می‌بینم از ابراهیم آقا و صغری خانم. یک دست ابراهیم آقا دور گردن صغری خانم است و در دست دیگرش عکسی کوچک از حمیدرضا دیده می‌شود. هر دو به دوربین لبخند می‌زنند. آن‌قدر آرام که انگار می‌خواهند عکسی سه نفره با فرزندشان بیندازند.

 

عضو فعال بسیج

مادر همان ابتدا از کودکی حمیدرضا تعریف می‌کند. اینکه چقدر کاری بوده و پا به پای پدر در زمین‌های کشاورزی کار می‌کرده است. اوقات بیکاری‌اش را هم یا درس می‌خوانده، یا در مسجد و بسیج محله فعالیت می‌کرده است. او از همان دوران نوجوانی به واسطه پدر عضو فعال بسیج بوده و در قالب بسیج فعالیت‌های زیادی داشته است. از کمک به نیازمندان بگیرید تا برگزاری مراسم مختلف مذهبی داخل مسجد. او به گفته پدر و مادرش با همان سن و سال کم‌الگویی برای کوچک‌ترها بوده و خیلی‌ها را جذب بسیج محله کرده است.

آخرین عملیات او در جزیره مجنون بوده و بعد دیگر کسی بازگشتش را نمی‌بیند و از او خبری به دست نمی‌آید

 

بگذار با خیال راحت بروم

شانزده سالگی او مصادف می‌شود با شروع جنگ تحمیلی. جزو اولین نیروهایی بوده که تصمیم می‌گیرد به جبهه برود. پدر و مادر هم با این تصمیم او مخالفت نمی‌کنند. سر نترس او و مهارت و سرعتش در یادگیری باعث می‌شود که خیلی زود به یکی از نیروهای فعال منطقه تبدیل شود. صغری خانم می‌گوید: تمام فکر و ذکرش جنگ و جبهه بود. بیشتر منطقه بود، سه چهار بار هم که مرخصی گرفت و به دیدنمان آمد مدام از عملیات‌ها حرف می‌زد. بزز

 

١٣سال بی‌خبری

رفتن او همانا و برنگشتنش همان... . او می‌رود و دیگر برنمی‌گردد. آخرین عملیات او در جزیره مجنون بوده و بعد دیگر کسی بازگشتش را نمی‌بیند و از او خبری به دست نمی‌آید. عمر این بی‌خبری ١٣سال به طول می‌انجامد... ١٣سال سخت که به گفته صغری خانم هزارسال طول می‌کشد. می‌گوید: یک دلم بیمارستان بغداد بود، یک دلم در زندان عراقی‌ها، یک دلم جزیره مجنون... . هر ثانیه به «حمیدرضا» فکر می‌کردم که حالا کجاست و چه کار می‌کند... جلوی هر ماشینی را که از طرف بنیاد از محله ما عبور می‌کرد، می‌گرفتم و عکس پسرم را نشانشان می‌دادم. سراغ او را از هر کسی می‌گرفتم. بارها و بارها او را خواب دیدم. یک شب به خوابم آمد و گفت: مادر این‌قدر گریه نکن. من به‌زودی بر می‌گردم. چند روز بعد از دیدن این خواب در خانه ما را زدند. از طرف کمیته آمده بودند. گفتند که «حمیدرضا» را برایم آورده‌اند.

 

«حمیدرضا» زنده است

«حمیدرضا»را در بهشت رضا(ع) در قطعه شهدا به خاک می‌سپارند. پدر که تا آن لحظه ساکت بود می‌گوید که تازه پس از خاک‌سپاری او آرام‌تر می‌شوند. روز خاک‌سپاری پدر درخت توتی را در حیاط می‌کارد. توتی که حالا تمام حیاط را پر کرده است. می‌گویند که حالا هر وقت دلتنگ «حمیدرضا» می‌شوند این درخت توت را ناز و نوازش می‌کنند و دلتنگی‌هایشان را در شاخ و برگش نجوا می‌کنند. با خودم فکر می‌کنم که «حمیدرضا» حالا زنده‌تر از هر زنده‌ای در این خانه نفس می‌کشد.

ارسال نظر