کد خبر: ۱۰۱۹
۰۳ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

آموختن فلسفه زندگی به کودکان با الهیات

روزی ‌بعد از سخنرانی ‌در مراسم دعای ندبه، یکی از میهمانان، به میزبان گفته بود این آقازاده را صدا کنید بیاید. او جناب آقای حکیم‌باشی‌، از مدرسان و نیکان ساکن مشهد است که عمرش دراز باد. او من را کنار ‌‌کشید و درباره عبارتی عربی در سخنرانی‌ام از من پرسید. مانده بودم چه بگویم. تا آن روز همه هنرم اجرا و حفظ بود؛ بدون هیچ تفکر و اندیشه‌ای. اگر‌چه آنجا پدرم که کنارم بود، ماجرا را با توضیحاتی‌ جمع کرد، اما‌ تصمیم گرفتم از آن به بعد خودم متن‌ها‌ را جمع‌آوری و روی آن‌ها مفصل ‌تحقیق ‌کنم.

پانزده‌شانزده سال بیشتر نداشت که در مراسمی بعد از اجرای دکلمه فصیح و بلیغش مورد تشویق حضار قرار گرفت و در حالی‌که در اوج ابتهاج و سرکیف از تشویق حاضران بود، یکی از مهمانان درباره بخشی از آن سخنرانی سوالی پرسید.

ناتوانی او از پاسخگویی به آن سؤال، انقلابی درونش به وجود آورد. سوال این بود:«چرا امام حسین(ع) کودکانش را با خود به کربلا آورد؟» این انقلاب درونی موجب شد که او از حفظیات و بازگویی طوطی‌وار آن‌ها در مجالس کناره بگیرد و با خودش عهد بست که از آن لحظه به بعد کلامی نگوید، مگر اینکه آموخته‌هایش آگاهانه و از سر تفکر باشد. ‌شاید با همین هدف و انگیزه هم بود‌ ‌که وقتی هنوز 2سال تا پایان تحصیلات متوسطه داشت، هم‌زمان با‌ تحصیل در دبیرستان، به حوزه علمیه قم رفت تا در کنار تحصیلاتش، دروس حوزوی را هم بیاموزد و فضای آن را تجربه کند. آموخته‌هایی که او آن‌ها را هم کافی نمی‌دانست، بلکه از دید او شرط لازم دین‌شناسی، تحصیل دانشگاهی تا ورود به مقطع دکتری «دین‌پژوهی» بود.

از‌ دکتر مهدی فردوسی‌‌مشهدی می‌گوییم؛ کسی که رساله دکترایش را در زمینه «الهیات برای کودک» سامان داد و امروز د‌ر دانشگاه‌های شهرمان، به‌ویژه آن مراکزی که رشته ادبیات کودک و نوجوان دارند، در جایگاه استاد تربیت‌کننده نسل فردای مربیان است. او تاکنون به تدریس روان‌شناسی دین، معرفت‌شناسی، روش تحقیق، فلسفه، منطق، ادبیات دینی کودک و نوجوان، الهیات، اخلاق‌شناسی، اندیشه اسلامی، تاریخ و تمدن و... ‌در دانشگاه‌های تهران (دانشکده هنر، پرستاری، دندان‌پزشکی‌ و شاهد) و اکنون نیز به فعالیت‌های فرهنگی در محلات حاشیه‌ای مشهد می‌پردازد و ساکن محله طبرسی است.

به بهانه بازگشت این پژوهشگر دین و مدرس الهیات برای کودکان از قم به مشهد، سراغ او رفتیم. او بزرگ‌شده کوچه‌پس‌کوچه‌های چهارراه برق است و بعد از چندسالی که برای کسب علم و دانش به قم و تهران رفته بود، در بازگشت به زادگاهش به‌سبب عرق به محله قدیم، با وجود داشتن منزلی در نقطه برخوردار شهر، در نزدیک زادگاهش در محله خیرآباد ساکن می‌شود تا برای خدمت به مردم حاشیه شهر و مناطق کم‌برخوردار، راه برایش هموارتر باشد.

 

پدرم می‌خواست خطیب بشوم

با او قرار می‌گذاریم. میانه‌مردی لاغراندام و عینکی منتظر ماست. چین‌های روی پیشانی‌اش بیشتر از سن شناسنامه‌ یعنی 43سال را نشان می‌دهد. همین ابتدا این توضیح را می‌دهیم که نشریه‌مان محلی است و می‌خواهیم خیلی ساده و صمیمی از خودش و مسیری که برای رسیدن به این جایگاه طی کرده است، بگوید. همین توضیح کافی بود تا شروع گفت‌وگو با حال‌وهوای یکی از خانه‌های محله قدیمی چهارراه برق یا کوچه گرمابه حجت باشد و خاطراتی از آن خانه: «‌حیاط خانه پدری‌ام بزرگ بود و درندشت‌. سیصدچهارصد متر زمین که چهارگوشه‌اش پر بود از دار و درخت. وسط حیاط هم حوض آب آبی‌رنگی بود که صفای آن را بیشتر می‌‌کرد.

مرحوم پدربزرگم عباسعلی ‌اهل کتاب و مطالعه بود، اما چشمانش اواخر عمر کم‌سو شده بود و من شده بودم‌ کتاب‌خوان او. بوستان و گلستان و مثنوی معنوی را برای پدربزرگ می‌خواندم و با شرح‌های ایشان، ساعات خوشی در کنارش می‌گذراندم. درس‌ علم و ادب‌ هم برایم مشق می‌شد و تکرار. پدرم ‌‌‌در‌ جوانی پامنبری خطبایی همچون مرحوم محمدتقی فلسفی و دکتر‌ شریعتی و فخرالدین حجازی بود. همچنین به مجالس مرحوم شیخ کافی و مرحوم علی‌اصغر عابدزاده(مؤسس انجمن پیروان قرآن و نخستین مهدیه در کشور) می‌رفت و از همین روی دوست داشت از من خطیب و منبری توانایی بسازد. بنابراین هر جمعه صبح دستم را می‌گرفت و به مراسم دعای ندبه می‌برد که هر هفته در محله‌ای از محلات شهر برپا می‌شد. نام این جلسه «منتظران حضرت مهدی(عج)» بود که دبیری بازنشسته به نام حاج‌آقای رستگار آن را تأسیس کرده بود.

پدرم خواست از من منبری بسازد. بنابراین یادداشت‌هایی‌ ‌از کتب ‌و ‌‌اسناد معتبر ‌‌جمع‌آوری می‌کرد، آن‌ها را در قالب مقاله‌ای سامان می‌داد و به من می‌سپرد ‌‌تا محتوایش را حفظ کنم و هرهفته در جمع بخوانم.‌ اوراقی که گاهی حجم آن‌ها به بیش از ده‌پانزده برگ هم می‌رسید. این تمرین و ممارست از نه‌سالگی‌ام شروع شد و تا شانزده‌سالگی‌ام ادامه داشت. همین تمرین و ممارست در سخن بزرگان ادب سبب تسلط و تبحرم شده بود و کم‌کم کارم بالا گرفت. سرمایه ادبی درس‌آموزی نزد پدربزرگ هم موجب شد که در ادبیات کهن تسلطی بیابم و به همین سبب معلمان ادبیات به من اعتماد می‌کردند ‌و برگه‌های امتحانی هم‌کلاسی‌هایم را برای تصحیح و نمره‌دادن به من واگذار می‌کردند و همین کار سبب اعتمادبه‌نفس بیشترم می‌شد.

پدرم می‌خواست از من منبری بسازد. یادداشت‌هایی‌ ‌از کتب ‌و ‌‌اسناد معتبر ‌‌جمع‌آوری می‌کرد، آن‌ها را در قالب مقاله‌ای سامان می‌داد و به من می‌سپرد ‌‌تا محتوایش را حفظ کنم و هرهفته در جمع بخوانم

 

در محضر علمای دین

هفده‌سالگی برای دکتر فردوسی اوج شهرت و اعتبار است‌.‌ دوره‌ای‌ که اگر ادامه می‌یافت، به گفته خودش می‌توانست یکی از بهترین ‌خطبای شهر‌ بلکه کشور باشد، اما ‌‌تلنگری مسیر زندگی‌‌اش را تغییر داد. یکی از مهمانان از او چیزی پرسید و او بر اساس محفوظات نتوانست پاسخ مناسبی بدهد. بنابراین تصمیم گرفت که به‌جای حفظ‌کردن، مطالب را بفهمد، اما همچنان کار را دنبال می‌کرد: «روزی ‌بعد از سخنرانی ‌در مراسم دعای ندبه، یکی از میهمانان که گویی در آشپزخانه منزل میزبان نشسته بود و از بلندگو صدای من را می‌شنید، به میزبان گفته بود این آقازاده را صدا کنید بیاید. او جناب آقای حکیم‌باشی‌، از مدرسان و نیکان ساکن مشهد است که عمرش دراز باد. او من را کنار ‌‌کشید و درباره عبارتی عربی در سخنرانی‌ام از من پرسید. مانده بودم چه بگویم. تا آن روز همه هنرم اجرا و حفظ بود؛ بدون هیچ تفکر و اندیشه‌ای.

اگر‌چه آنجا پدرم که کنارم بود، ماجرا را با توضیحاتی‌ جمع کرد، اما‌ تصمیم گرفتم از آن به بعد خودم متن‌ها‌ را جمع‌آوری و روی آن‌ها مفصل ‌تحقیق ‌کنم تا آگاهانه و بااطلاع ‌پشت میکروفون بروم. به پیشنهاد آقای حکیم‌باشی چندماهی به منزل ایشان می‌رفتم تا ادبیات عربی فرابگیرم. خود ایشان روزهای دوشنبه مجلس روضه‌ای داشتند که مرحوم آقای شیخ محمد واله آنجا سخنرانی می‌کرد. من هم غروب هر دوشنبه با پدرم به منزل ایشان واقع در کوچه «باغ عنبر» نزدیک میدان شهدا می‌رفتم و پیش از سخنرانی ایشان، با توجه به مناسبت‌های مذهبی، سخنرانی می‌کردم. این مجالس همه برایم درس بود و تأیید بزرگان بر اعتمادبه‌نفس من نوجوان می‌افزود. حاج‌آقای واله به من التفاتی داشت و من بسیار از ایشان آموختم.»

 

حسرت بر دل مانده

خاطرات که می‌رود سمت کوچه باغ عنبر و مجلس حاج‌آقای واله، استاد لبخند کم‌رنگی روی لبانش نقش می‌بندد و از روزی یا‌د می‌کند که حسرتی بزرگ بر دلش ‌ماند: «اساتید و سخنرانان ما بچه‌ها را زیاد جدی نمی‌گرفتند و بعد از سخنرانی مستقیم به‌سراغ مبحث سخنرانی خودشان می‌رفتند، اما استاد واله از اندک سخنرانانی بود‌ که کمابیش ده‌دوازده دقیقه درباره سخنان من صحبت می‌کرد و ‌به من عنایت و محبت داشت. این توصیفات در جمع علما حس ناب و توصیف‌ناپذیری در من نوجوان پدید می‌آورد.

یکی از عادت‌های مرحوم واله استخاره‌کردن در هر کاری بود. روزی پیش از آغاز سخنرانی‌شان، پس از نواختن بنده حقیر، دقایقی سکوت کردند. سکوتی ممتد همراه با چرخاندن مهره‌های تسبیح میان انگشتان‌. تسبیح‌گردانی که تمام شد، سرشان را بالا آوردند و گفتند «راه نداد. می‌خواستم یکی از انگشترهایم را به این نوجوان بدهم، اما استخاره راه نداد.» من در عالم بچگی زیرچشمی نگاهم به انگشترهای عقیق و فیروزه دستان استاد بود و در دل گفتم «استخاره نداشت آقاجان! می‌دادید دیگر.» و هنوز در حسرت آن انگشتری‌ام که استخاره‌اش راه نداد. آن روز انگشتر استاد روزی‌ام نشد، اما به یمن حضور در محفل علما، زمینه حضورم در حوزه علمیه مرحوم حاج‌آقای موسوی‌نژاد به توصیه استاد حکیم‌باشی فراهم شد. سال پیش از آن هم پدرم برای ورود من به آن مدرسه تلاش کرده بود، اما معرف نداشتیم و کار به سامان نرسید.»

من در عالم بچگی زیرچشمی نگاهم به انگشترهای عقیق و فیروزه دستان استاد بود و در دل گفتم «استخاره نداشت آقاجان! می‌دادید دیگر.» و هنوز در حسرت آن انگشتری‌ام که استخاره‌اش راه نداد

 

حس ناب یک اجرا

قبل از رفتن به سراغ ماجراهای حوزوی‌شدن و گذر از دوران نوجوانی از دکتر می‌خواهم یکی از ناب‌ترین خاطرات آن روزهایش را برایمان تعریف کند و او خاطره اولین اجرایش در شهری دیگر را بهترین خاطره آن سال‌ها می‌داند: «برای اجرای دکلمه‌ای به مناسبت شب نوزدهم ماه مبارک رمضان به مهدیه نیشابور دعوت شده بودم.

اولین بار بود که به جلسه‌ای خارج از مشهد دعوت می‌شدم. با کت‌وشلواری رسمی با اتوبوس‌های بنز قدیمی خودم را به مهدیه نیشابور رساندم. مهدیه یکی از جاهایی بود که مراسم احیای آن باشکوه بود. جمعیت هزارنفری، شاید هم بیشتر، درهم‌تنیده نشسته بودند. به‌قدری شلوغ بود که من دیده نمی‌شدم، چه رسد به اینکه برای اجرا دعوتم کنند.

آن شب پدرم برای کاری به تهران رفته بود و من تنها بودم. دعاها و قرآن‌خوانی پیش از شروع دعای جوشن کبیر رو به اتمام بود. من گوشه دنجی نشسته بودم، ناامید و دل‌شکسته از اینکه نوبت به اجرای من نرسید. دیده‌نشدن را بارها تجربه کرده بودم. در دل با خدا نجوایی کردم که ناگهان دستی بر شانه ام خورد: «آقای فردوسی! ببخشید از شما فراموش کرده بودیم. تشریف بیاورید برای اجرا.» به‌رغم برخی مراسم که میکروفون سیمی به دستم می‌دادند، آنجا میکروفون روی میز نصب شده بود. چقدر دلم می‌خواست پدرم هم آنجا می‌بود. با توجه به حس و حالی که آن شب داشتم، یکی از ناب‌ترین برنامه‌ها را به خواست خدا اجرا کردم و می‌توان گفت بهترین تجربه‌ام بود. اجرایی که با گذشت سال‌ها، هروقت نوار مراسم آن شب را گوش می‌کنم و به عکس نصفه‌و نیمه خودم در آن مراسم نگاه می‌کنم، آن شور و شعف دوباره در وجودم زنده می‌شود.»

 

2دهه تحصیل در حوزه

مهدی نوجوان 2ماه در محضر آقای حکیم‌باشی عربی را فراگرفت و به سفارش ایشان به مدرسه علمیه حاج‌آقای موسوی‌نژاد رفت: «هنوز 2سال تا پایان دوره متوسطه و گرفتن دیپلم مانده بود و من هم‌زمان به مدرسه موسوی‌نژاد می‌رفتم و تحصیلات حوزوی را آغاز کردم. هیچ‌کدام از دوستان و معلم‌های مدرسه، جز معلم ادبیات که گاهی تصحیح برگه‌های امتحانی بچه‌ها را به من می‌سپرد، از این موضوع مطلع نبود.»

5سال بعد‌ از اتمام تحصیلات کلاسیک، تحصیلات حوزوی مهدی هنوز ادامه داشت‌ تا بعد 7سال عطش آموختن فلسفه او را که در آستانه ورود به دومین دهه عمرش بود، به قم کشاند تا 12سال دیگر را هم در محضر اساتیدی مانند حسن‌زاده آملی، فاضل لنکرانی، جوادی آملی، شبیری زنجانی، بهاءالدینی، بهجت و وحید خراسانی ‌شاگردی کند. 

او سال1380 برای استفاده از محضر اساتید به فیضیه قم رفت؛ سال‌هایی که ‌آموختن منطق، فلسفه و... اقناعش نکرد و پس از آن تصمیم گرفت برای تکمیل کاروبار علمی‌اش، به دانشگاه ادیان و مذاهب برود. در آنجا کارشناسی‌ارشد دین‌شناسی و پس از آن دکتری دین‌پژوهی خواند: «به یاد دارم در آستانه رفتن به قم، یکی از اقوام پدرم که عضو فعال همان جلسه هم بود، از من پرسید: ‌چرا می‌خواهی به قم بروی؟ گفتم: ‌برای اینکه فلسفه در مشهد جایگاهی ندارد؛ می‌خواهم فلسفه بخوانم. ایشان با نگاهی عاقل‌اندرسفیه گفت: آیت‌ا... فلسفی که در مشهد تشریف دارند! منظورش شیخ علی فلسفی، برادر همان خطیب معروف بود. بنده خدا گمان می‌کرد هر گردی گردوست، اما آیت‌ا... فلسفی فقط نامش فلسفی بود، بلکه ایشان فقیه بود، نه فیلسوف.»

 

ازدواج، شرط هجرت به قم

او درباره ازدواجش اینطور می‌گوید: «وقتی تصمیم گرفتم به قم بروم، مادرم گفت: «راضی به این سفر نیستم؛ مگر اینکه ازدواج کنی و همراه همسرت به قم بروی.» بنابراین در آستانه 22سالگی ازدواج کردم. همسرم تازه دیپلمش را گرفته بود. در قم خانه‌ای شصت‌متری اجاره و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.»

فردوسی از سختی‌های هجرت و غربت می‌گوید: «زندگی در غربت با خرج و مخارج زندگی متأهلی بسیار سخت بود. 30هزار تومانی که ‌حوزه به من می‌پرداخت، کرایه خانه‌مان می‌شد. بنابراین با پس‌انداز اندکی که داشتیم و البته کمک بی‌دریغ همسرم که حاضر شد طلاهایش را بفروشد، رایانه‌ای خریدیم و من تایپیست شدم. آرام‌آرام افزون بر تایپ، برای مجموعه‌های تحقیقاتی قم ویرایش می‌کردم. سپس به کار پژوهش در سطح حرفه‌ای پرداختم. با توجه به سابقه نگارشی و اشرافم به موضوعات تاریخی، محقق شدم و برای این مراکز، محتوا تولید می‌کردم. به‌مرور در این 12سال حضور در تهران و قم و بعد از گرفتن کارشناسی‌ارشد، زمینه تدریس در دانشگاه‌های تهران‌ و قم برایم فراهم شد.»

 

برگشت به زادگاه و ورود به دنیای ادبیات کودک

هرچقدر اوضاع و احوال زندگی و حال خوش در دیار غربت خوب و باب میل باشد، از یک جایی دل‌تنگ وطن و زادگاه می‌شوی و دلت می‌خواهد کنار مردمی باشی که هم‌لهجه و همشهری‌ات باشند. دل‌تنگ قدم‌زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که در آن کودکی‌ها کرده‌ای تا به بزرگی رسیده‌ای. این حس و حال دکتر فردوسی است که در 35سالگی بعد از سال‌ها غربت و دوری از شهر و دیارش تصمیم می‌گیرد دست همسر و تنها فرزندش را بگیرد و به شهر امام رضا(ع) برگردند: «پیش از بازگشت به مشهد در محله ایثارگران خانه‌ای چهل‌متری خریده بودیم و بعد از برگشت از قم در همان خانه ساکن شدیم و به‌رغم اینکه برخی افراد به صراحت می‌گفتند این خانه در شأن شما نیست، چند سال در آنجا ماندیم. متأسفانه به‌رغم تصورم در این شهر اوضاع و احوال اشتغال خوب نبود و باید از صفر شروع می‌کردم. با تدریس روان‌شناسی دین و فلسفه و منطق آغاز کردم تا اینکه همسرم در دوره کارشناسی‌ارشد ادبیات کودک و نوجوان در دانشگاه امام رضا(ع) پذیرفته شد من هم به واسطه ایشان به مدیر گروه این رشته معرفی و برای تدریس در آنجا دعوت شدم.»

 

در میان کودکان سیس‌آباد

اینکه تفکر درباره باورها و ارزش‌های دینی باید از کودکی و با ادبیاتی کودکانه آغاز شود، موضوعی است که دکتر فردوسی آن را به عنوان رساله دکترایش انتخاب کرده است:‌ «حوزه فعالیت من بیشتر تربیت مربی در زمینه الهیات برای کودکان است. مدتی قبل هم در فرهنگ‌سراهای خانواده، کودک و آینده دوره مثنوی‌کاوی برای مربیان برگزار کردم که البته دنبال نشد. 2سال قبل از طرف دفتر تسهیلگری سیس‌آباد برای برگزاری کلاس‌‌هایی برای کودکان و نوجوانان این محله دعوت شدم.

کلاس‌هایی که بعد از چند جلسه به‌سبب شیوع بیماری کرونا تعطیل شد، اما از اردیبهشت امسال دوباره برنامه‌ها از سرگرفته شده است. روال کار هم به این شکل است که انیمیشنی به نمایش درمی‌آید، بعد از توضیحات درباره چرایی خلق این اثر و بازکردن لایه‌های پنهان قصه، خود بچه‌ها با توجه به قدرت درک و استدلالشان شروع می‌کنند با هم بحث و گفت‌وگوکردن و نقش من در این میان، آسان‌سازی و مداخله تسهیل‌گرانه است. این همان هدفی است که فلسفه برای کودک به آن معطوف است. 

متأسفانه نبود امکانات و فقر مالی که در بیشتر خانواده‌های حاشیه شهر و محلات کم‌برخوردارتر وجود دارد، می‌تواند زمینه‌ساز بروز خلأهای فرهنگی و تربیتی در کودکان و نوجوانان شود، اما معصومیت و پاکی در چشمان بچه‌های این محلات موج می‌زند. فقط کافی است آنان را ارزشمند بشمریم و آن‌ها را به درنگ دعوت کنیم. یکی از برنامه‌های من برای دوران پساکرونا برگزاری کلاس‌هایی در فرهنگ‌سراهای محلات حاشیه شهر ازجمله انقلاب و قرآن و عترت و پایگاه‌های فرهنگی فعال در مساجد محله است، ان‌شاءا... »

 

پیشینه صدساله ادبیات کودک در ایران

چندسال قبل انتشارات مدرسه تصمیم گرفت به بازخوانی و نشر مجموعه‌ای از ادبیات مکتب‌خانه‌ای دوران مشروطه بپردازد و جنگی به نام «گنجینه تاریخ ادبیات کودک و نوجوان» پدید آورد. در این میان کتاب‌هایی از آن دوران شناسایی شد که منظومه «عاق والدین» یکی از آن آثار مکتب‌خانه‌ای بود و نقد و معرفی این منظومه به من سپرده شد. این کار کمابیش در 6ماه به سرانجام رسید. ادبیات کودک در دنیا نوپا و نوپدید است و آثاری چون آثار مکتب‌خانه‌ای ایران که شاید تنها نسخه‌های دست‌نویس اندکی از آن‌ها موجود باشد، سابقه این حوزه را در فرهنگ و ادب این مرز و بوم نشان می‌دهد. اثر بعدی‌ام در دست انتشار، «سوگیری یا تله‌های ذهنی در مثنوی» است.

ادبیات کودک در دنیا نوپا است و آثار مکتب‌خانه‌ای ایران که شاید تنها نسخه‌های دست‌نویس اندکی از آن‌ها موجود باشد، سابقه این حوزه را در فرهنگ و ادب این مرز و بوم نشان می‌دهد

 

کودکان وحید در حلقه کندوکاو

زینب ربانی، همسر دکتر فردوسی، هم ادبیات کودک خوانده و در مدت کوتاهی که به این محله کوچ کرده‌اند، فعالیت‌های فرهنگی مفیدی را در منطقه آغاز کرده است: «بعد از گرفتن دیپلم با همسرم راهی قم شدیم. آنجا در دانشگاه رشته ادبیات فارسی را دنبال کردم. درسم به پایان نرسیده بود که هم‌زمان در جامعةالزهرای قم ثبت‌نام کردم.

 7سال بعد هم کارشناسی ادبیات فارسی را داشتم و هم سطح یک و 2 حوزه را پشت سر گذاشته بودم. بعد از آمدن به مشهد مطلع شدم دانشگاه امام‌رضا(ع) رشته ادبیات کودک و نوجوان دارد. کارشناسی‌ارشد ادبیات کودکم را از همین دانشگاه گرفتم.» برگزاری «حلقه کندوکاو» و خوانش داستان فکری، اولین تجربه مربیگری ربانی در محله طلاب است. کودکان 4تا7سال در حسینیه‌ای در خیابان وحید جمع می‌شوند و ربانی برای آنان به قصه‌گویی ‌می‌پردازد و برای رشد تفکر اخلاقی آنان تلاش می‌کند.

‌«پدر ‌و مادر که به‌نوعی زندگی‌شان گره خورده باشد با ادبیات کودک، نمی‌توانند در این حوزه برای بچه‌های خود کم بگذارند.» ‌این‌ها را ‌زینب‌خانم می‌گوید‌ تا انتهای این گفت‌وگو برویم سراغ فرزندان خانواده دکتر فردوسی: «علی، پسر بزرگم، 12سال داشت که به مشهد آمدیم. در این 7سال خدا 3فرزند دیگر به ما عطا کرد؛ سارا، سینا و لیلا که به‌ترتیب هفت و ‌‌سه و یک‌و‌نیم‌ساله هستند. بچه‌ها بسیار به قصه‌گویی من و پدرشان عادت کرده‌اند‌ و‌ برای آن‌ها هم که شده باشد، ما باید قصه‌های بسیار بخوانیم. چون معتقدیم کودکی‌ که با ادبیات و قصه‌ها آشنا باشد، آینده و سرنوشت بهتری خواهد داشت و فردای این مملکت را افراد آشنا با کتاب خواهند ساخت.»

ارسال نظر