کد خبر: ۱۲۰۱
۲۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

پسر بزرگ شیخ محمد واله خاطره‌های مشترک با پدرش را مرور می‌کند

حاج آقای واله یک مسلمان واقعی بود؛ تسلیم محض. از خودش اختیاری در برابر پروردگار حس نمی کرد. این حرف ها را من نه از باب اینکه پسرش هستم که از طرف شاگردی درباره معلمش می‌گویم. مثلا وقتی می خواست خانه‌اش را بسازد معمار گفته بود سقف خانه کوتاه است. گفته باید 20سانت دیگر این سقف برود بالا. او گفته بود نه. همین جوری درست کنید. به معمار گفته بود من با این کار به اندازه 20سانت جلوی آفتاب همسایه را می گیرم. هرکاری کردند نتوانستند او را راضی کنند. زمانی که می خواستند قیر گرم کنند می گفتند توی حیاط نه، همسایه ها آزار می بینند، بروید توی زیرزمین.

محمدرضا، فرزند مرحوم شیخ محمد واله، فرزند اول خانواده است. شیخ محمد چهار پسر و دو دختر دارد و یک پسر از جمع این چهارنفر هم به شهادت رسیده است. محمدرضا متولد سال1334 و معلم بازنشسته آموزش وپرورش است. او در این گفت وگوی دوساعت‌ونیمه درباره پدرش حرف می زند، با جزئیات، با خرده روایت های مختلف و اعتراف می‌کند که خیلی چیزها را هم نمی داند. به طبع به دلیل محدودیت فضا نمی توانستیم تمام آنچه روایت شده را شرح دهیم. در ادامه مهم ترین بخش های گفت وگوی ما با او را می خوانید.

 

پدرش ملاک بود

من از چهارسالگی در خیابان شیرازی، کوچه آب میرزا، کوچه مادرشاهی، تا زمان فوت مادرمان آنجا زندگی می کردم. دو دونگ همان خانه مهر مادرمان بوده و برای همین بعد از فوتشان، پدر احتیاط می کند که نکند ورثه، که بچه هایش باشند، ته دلشان رضایت نداشته باشند. برای همین سعی کردند به جای دیگری منتقل شوند.

 با وجود اینکه وقتی من مسئله را فهمیدم به پدرم گفتم که این گونه نیست و این کار را نکنید. اصلا گفتم من سهمم را بخشیدم. هرچند بعدش گفت که تو بخشیدی ولی من قبول نکردم. بعد از آن رفتند به خانه ای در خیابان عنصری. جد یا پدرجد ایشان، فکر می کنم در زمان قاجار، از روحانیان مبرز و مبارزی بودند که سال ها به کاشمرتبعید شدند. 

من از بچگی تا نوزده سالگی زیر دست پدر بودم. پدربزرگ من هم یک آدم ملاّک بود. زمین‌های زیادی در کاشمر داشت. زمین های کشاورزی بسیار زیادی به او می رسد که بعضی از اسنادش را من دارم. البته او هیچ وقت درباره اینکه چه چیزی دارد و چه ندارد با ما صحبتی نکرد. پدر املاکش را خیلی راحت در اختیار دیگران گذاشتند. الآن حتی بعضی از زارعان و کشاورزانی که روی زمین ها کار می کردند صاحب زمین شده اند.
 

اگر سخن نقره است سکوت طلاست

حاج آقای واله یک مسلمان واقعی بود؛ تسلیم محض. از خودش اختیاری در برابر پروردگار حس نمی کرد. این حرف ها را من نه از باب اینکه پسرش هستم که از طرف شاگردی درباره معلمش می گویم. مثلا وقتی می خواست خانه‌اش را بسازد معمار گفته بود سقف خانه کوتاه است. گفته باید 20سانت دیگر این سقف برود بالا. او گفته بود نه.

 همین جوری درست کنید. معمار گفته بود من با این کار به اندازه 20سانت جلوی آفتاب همسایه را می گیرم. هرکاری کردند نتوانستند او را راضی کنند. زمانی که می خواستند قیر گرم کنند می گفتند توی حیاط نه، همسایه ها آزار می بینند، بروید توی زیرزمین. می گفتند توی زیرزمین سیاه می شویم، دیوارها سیاه می شوند.

 می گفتند بعد خودتان را تمیز کنید. با آدم ها، حتی با آن ها که بدوبی راه می گفتند، بسیار بسیار آرام برخورد می کرد. جواب های برای او هوی نبود. خیلی روی حق الناس تأکید می کرد. یادم می آید من بچه هفت ساله ای بودم. توی راه خسته می شدم و می رفتم تکیه می دادم به ماشین. می گفت به ماشین مردم تکیه نده.

 در این حد حتی. خیلی زیادی رعایت می کرد. دیگر خودتان حدس بزنید ایشان چطور زندگی می کرد. از مردم هیچ چیزی نمی خواست. راضی نبود از کسی چیزی بگیرد. ببینید این‌هایی که می گویم در ظاهر شاید خیلی ساده باشد ولی این طور زندگی کردن بسیار بسیار سخت است. یادم می آید بچه بودم با اتوبوس داشتیم به سفر می رفتیم. می خواستم میوه ای پوست بکَنم. گفتم حاج آقا این چاقو را از فلانی که بغل دستتان است بگیرید که من میوه را بگیرم.

 می گفت صبر کن تا برسیم. راضی نبود هیچ بنی بشری را به زحمت بیندازد. اصلا توی فکرش نمی گنجید. حتی توی جمع اگر بحثی می شد چیزی نمی‌گفت. اظهارنظری نمی کرد. فرقی نمی کرد بحث علمی بود، اعتقادی بود یا هر چیز دیگری. می گفت: اگر سخن نقره است سکوت طلاست. اینکه مثلا بیاید بگوید آقا این حرفی که شما زدید را اگر این جوری می گفتید بهتر بود یا به نظر من... یا حرف هایی شبیه به این، نه. هیچ وقت این کار را نمی کرد.

 

روایت مردی که 30 سال در خدمت یک عالم بود تا رسم زندگی را بیاموزد

 

اگر مجتهد نبود قریب المجتهد بود

وقتی می خواست برای مردم مسئله بخواند از روی کتاب می خواند با اینکه مسئله را از حفظ بود. یا حتی اگر مسئله ای را که چندبار گفته بوده دوباره مورد پرسش قرار می گرفت دوباره می گفت باید به رساله یا به منبع رجوع کنم. درواقع این طور بود که می خواست بگوید صاحب این رساله مسئولیت دارد من مسئولیت قبول نمی کنم.

 من فقط راوی آن هستم. راستش من دقیقا نمی دانم تحصیلات ایشان چه بوده ولی با توجه به شناختی که از ایشان دارم مطمئنم اگر مجتهد نبود قریب المجتهد بود. آقای واله همیشه از زمانش نهایت استفاده را می کرد. حتی سر سفره موقع غذاخوردن هم کنارش چندتا ورق کاغذ بود و آن ها را مرور می کرد. کسی بود که داشته هاش را پیش خودش نگه می داشت.

 اهل این نبود که آن را به رخ دیگران بکشاند و داد و فریاد کند. حتی کتابی ننوشت. طلبه ها جمع می شدند می رفتند بالاسر حضرت و آنجا روایاتی را انتخاب می کرد، دست نویس می کرد و می داد به طلبه‌ها. شاید چندتا کارتن کاغذ به صورت غیرمدون و نوشته شده دست شاگردان آقای واله باشد، ولی کتابی مجزا نشده است.

آقای واله همیشه از زمانش نهایت استفاده را می کرد. حتی سر سفره موقع غذاخوردن هم کنارش چندتا ورق کاغذ بود و آن ها را مرور می کرد

 برای همین مدرکی دستم نیست تا بگویم رتبه علمی ایشان چه بوده. ولی یک بار در حضور حضرت آقای وحید خراسانی نقل آقای واله می شود. آنجا آقایی ان قلتی به آقای واله وارد می کند و ایشان در پاسخ می گویند من مرید آقای واله هستم. یا زمانی که ایشان بیماری سل گرفتند تهران بودند.

 آنجا رهبری صحبت کردند و ایشان را در بیمارستانی بستری کردند. در مشهد هم این دو با هم ارتباط تنگاتنگی داشتند. من خودم در خانه شهید هاشمی نژاد بزرگ شدم. آقای طبسی در همان کوچه مادرشاهی همسایه ما بود. آقای آستانه پرست و میرزا جواد آقا تهرانی هم محله شان بودند.


باید اولویت ها را اول انجام بدهی

همیشه می گفت بچه های ما خودکفایند. نصیحت می کرد ولی تحکم نمی کرد، نظارت می کرد ولی خط نمی داد. تنهایمان نمی گذاشت. می گفت خودتان تصمیم بگیرید. می گفت خدارا شکر که زحمت بچه هایم روی دوش من نیست. خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون می کشند. 

او خودش همه کارهایش را انجام می داد. کارش را روی دوش کسی نمی انداخت. دنبال این بود که بچه آویزان پدرش نباشد. به او هویت و شخصیت بدهد. زندگی ما خب یک زندگی عادی نبود. مادر ما در جوانی از دنیا رفت. پدر هم همسرش را از دست داده بود و در عین حال باید منبر می رفت، مطالعه می کرد و سرش هم خیلی شلوغ بود.

 آقای واله تازه وقتی همه ما رفتیم سر خانه و زندگی مان دوباره در سن بالا ازدواج کرد و برای این تصمیمش هم حجت شرعی داشت. من خودم وقتی کنار پدرم بودم حال خوبی داشتم. من درک شخصی خودم را می گویم، مثل وقتی بود که می رفتم حرم؛ چنین حالی به من دست می داد. سعی می کردیم حرف بیهوده نزنیم.

 وقتی می رسیدیم خدمتشان نه اینکه بگویم از ترس، ولی ناخودآگاه آدم مؤدب تری بودیم، آدم حسابی تر بودیم، این سلطه روحی ایشان بود. این را الآن که به گذشته فکر می کنم درک می کنم. الآن البته عمیق تر درک می کنم. می گفت سکوی پرش انسان یکی نماز اول وقت و یکی زیارت حرم امام رضاست. ورد و ذکر و نماز شب هم در مراحل بعدی بود. ولی او تأکید می کرد که باید اولویت ها را اول انجام بدهی.

 

چند روایت از اهالی منزلی که مرحوم واله سال ها مهمانش بود


دلخوشی رزمنده ها بود

آقای واله باید به جبهه می رفتند. ایشان اگرچه جثه عملیاتی نداشتند، به اندازه قوت قلب رزمندگان که باید می رفتند و رفتند. حتی آقای میرزاجوادآقا که استادشان بودند بلند شدند و رفتند. یک خاطره معروفی از میرزاجوادآقا هست. می گویند میرزاجواد آقا جایی بود که خمپاره ای شلیک شد و فرمانده داد زد همه بخوابند. 

پیرمرد هم خوابید روی زمین. وقتی خطر تمام شد همه بلند شدند ولی میرزاجوادآقا بلند نشد. فرمانده آمد گفت چرا بلند نشدید؟ گفته بود تو گفتی که بخواب ولی نگفتی که بلند شو! او مقلد فرمانده بود. به حاج آقا واله گفتند بیا جنگ است و او هم می گوید چشم. او این حمله را حمله به نظام و به کشور و حمله به اسلام دیده بود. نمی تواند اسحله دستش بگیرد ولی چهارتا نصیحت که می تواند بکند، می تواند باعث دلخوشی آن ها شود.

 

 آقای واله نمی خواست کرسی فیض کسی را خراب کند

یک بار شخصی آقای واله را دعوت می کند به مجلس روضه ای به خارج از شهر کاشان. با یک آدرس ناقص. توی گِل و خاک، حتی کفش هایش هم از پایش درآمده بود، در زمستان. آدرس را پیدا نمی کند. کلی هم می گردد. از آن طرف یک نفر هم تازه ماشینی خریده و زنش از او می خواهد که بروند با ماشین گشتی بزنند توی شهر.

 بعد همین طوری می روند توی جاده سیدمرتضای کاشمر می بینند آقای واله دارد دنبال آدرس می گردد. ایشان را سوار می کنند. او با خودش گفته بود تو منبری هستی و تاجایی که می توانی باید دعوت مؤمنان را اجابت کنی. حالا تو آدم مشهوری هستی نیستی، هرجایی که باشد باید بروی. او این طور به مسئله نگاه می کرد. 

آقای واله یک بار مریض احوال بود. ایشان راسوار می کنند که بروند تهران. توی شاهرود یک منطقه ای است به اسم مهدی شهر. آقایی هست از دوستان آقای واله. از ایشان خواسته بود رد شدید یک سری هم به ما بزنید. به ایشان گفت شما به خاطر مریضی تان زیاد به تهران می روید. معلوم هم نیست دکتر باشد یا نه. یک سر بیایید خانه ما.

 یادم نمی آید محرم بوده یا رمضان، فقط می‌دانم که فصل تبلیغ بود. آشیخ میثم مهدوی نامی هم بوده. به ایشان می گوید منبری برای اهالی بروید حالا که اینجایید. آقای واله می گوید نه. او می گوید حاج آقا چرا نه؟ جواب می دهند که نپرسید. اصرار می کنند. آن ها پنج جا را مشخص می کنند. این مسجد، این روضه، اینجا و زندان هم هست.

می گویند من آقایی را که اینجا منبر می رود می شناسم. من اگر اینجا منبر بروم او از کاسبی می افتد

 گفتند یک جایی را قبول کنند. حاج آقا گفت من زندان را قبول می کنم. دوسه روز می روند زندان. بعد این سؤال را از ایشان می پرسند که چرا فلان مسجد نه ولی زندان آری. چرا نرفتند هیئت فلانی. ایشان به اجبار توضیح می دهند. می گویند من آقایی را که اینجا منبر می رود می شناسم. من اگر اینجا منبر بروم او از کاسبی می افتد.

 از فیض رساندن می افتد. من بهتر از او منبر می روم و امکان دارد با او خداحافظی کنند. آقای واله نمی خواست کرسی فیض کسی را خراب کند. یک چیزی هم بگویم و آنکه تقاضا برای منبر از ایشان زیاد بود، خیلی زیاد. نمی توانستند همه را قبول کنند. برای همین می رفتند کاشمر که در دسترس نباشند. غیر از این که کاشمری ها حق داشتند به گردن آقای واله. بالأخره او آنجا درس خوانده بود و آن ها در اولویت بودند. از طرف دیگر، منبری های خوب توی مشهد زیاد بودند ولی در کاشمر کسی نبود.

 

صحن آزادی خانه ابدی شیخ محمد واله شد 

آقای رضایی نامی اهل تربت توی مشهد خانه ای خریده بود. شنیده بود اگر کسی توی خانه اش روضه ای بگیرد برکت می کند. یک آقایی را می بیند و از ایشان می پرسد دنبال یک روضه خوان می گردم. آن آقا گفته بود که من کسی را می شناسم و بیا به منبرش برویم. رفته بود آنجا و خوشش آمده بود. 

به آقا گفته بود توی فلکه برق که آن زمان تقریبا بیابانی بوده، خانه ای ساختم و تو بیا هفته ای یک بار روضه ای بخوان تا برکت زندگی ام باشد. ایشان هم گفته چَشم و این چَشم چهل سال ادامه پیدا کرد. آقای رضایی تازه وارد، می شود آدم حسابی، می شود گاودار، مغازه دار، جزو فعالان درجه یک انقلاب اسلامی و... او بعد از فوت آقای واله همان محل را به یاد ایشان تابلو می زند حسینیه مرحوم واله.

 زمانی هم که ایشان مبتلا به یک بیماری گوارشی شده بودند، پرستاری می‌کردند از ایشان. در زندگی آقای واله بودند آدم های مثل آقای رضایی ولی ایشان جایگاه دیگری داشتند.
پدر وصیت کرده بود من هرجا فوت کردم همان‌جا خاکم کنید. قرار بود در کاشمر به خاک سپرده شوند. گفتیم جنازه را می بریم مشهد توی حرم امام رضا(ع) طواف می دهیم و برمی گردانیم به کاشمر. از طرفی، ما پول نداشتیم که ایشان را ببریم پیش مادرمان در خواجه‌ربیع دفن کنیم یا ببریم بهشت‌رضا که آنجا البته راه برای ما خیلی دور بود.

 ولی در نهایت فکر کردیم ایشان را می بریم بهشت رضای مشهد دفن می کنیم. توی حرم بودیم که دیدم نماینده رهبری آمدند. آقای راشد یزدی گفت آقا سلام رساندند و گفتند ما آقای واله را همین جا دفن می کنیم. بدون هیچ کاری، بدون مقدماتی. کار خداست. شیخ محمد واله توی صحن آزادی در کنار آقای ابوترابی و آقای مجتهدی دفن شدند.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
مهدی عشقی
|
-
|
۰۰:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۵/۲۰
1
0
بنده حدود ۱۰سال تقریبا اکثر روزها حاج اقا رو زیارت میکردم یک روز که امدن به محل کارمون (دفتر مرحوم حاج اقای حقی)یک تاجر ریش تراش هم اونجا بود بعد خداحافظی اون شخص حاج اقا دنبالش رفتن من هم که میدونستم حاج اقا برای امر به معروف دارن میرن کنجکاو شدم وپشت سرشون رفتم ودیدم که بعد تذکر حاج اقا اون تاجر شروع به فحاشی به حاج اقا کرد ولی حاج اقا فقط دستشون رو روی سینه شون گذاشتن وفقط میگفتن من‌عذر میخام اگر شما رو‌ناراحت کردم قصد ناراحتی شما رو نداشتم اون همش فحاشی میکرد ولی حاج اقا عذرخواهی اونم بابت ناراحت شدن اون شخص از امر به معروف
مهدی عشقی
|
-
|
۰۰:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۵/۲۰
1
0
برادر بنده سرباز بیت مرحوم اقای طبسی بودند وحاج اقا هم که خبر داشتن یکروز گفتن شما که اقای طبسی رو میبینین بهشون بگین این کارگرها که روی داربست کار میکنن پشتشون رو به کاشیهای ایه های قران تکیه میدهند وصلاح نیست ولی نمیخاد بگین کی گفته از قول خودتون بگین برادر بنده هم که درجریان نبود گفت نه عیبی نداره میگم‌اقای واله گفتن حاج اقا سریع فرمودن پس لازم‌نیست که بگین
رضایی
|
-
|
۰۰:۰۰ - ۱۴۰۰/۰۵/۲۰
1
0
آقای رضایی پدر بنده هستند
ایشان رضایی جامی هستند و اهل تربت هم نبودند.
دوما زمانی که از حاجاقای واله برای روضه دعوت کردن، اون منطقه بیابان نبوده.
دقت کنید تو گزارشاتتون.
غلط املایی هم زیاد داره.
کاشمر رو نوشتید کاشان
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۳:۰۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۹
0
0
یک روز به حاج اقا عرض کردم از نوارهای روزه تون مشتاقم گوش بدم دارین فرمودن فردا میارم فردا یک نوار قران اوردن با صوتی بسیار بسیار زیبا محذون وجالب سوال کردم قاریش کیست حاج اقا فرمودن شما چیکار دارین به قاریش از قران لذت ببرین
بعدها فهمیدم چون من نوجوان بودم وقاری اهال تسنن نمیخاستن که من مرید یک اهل تسنن بشم