کد خبر: ۱۳۳۴
۱۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

اوستا رضا سال‌هاست که جلو مغازه‌اش اذان می‌گوید

ظاهر اوستا رضا دری به مرد 77ساله شباهت ندارد. گرچه موها و محاسن سفید و چین و چروک روی پیشانی و دست‌هایش نشانی‌هایی است که گذر حدود 8دهه از عمر پیرمرد محله مهرآباد را نشان می‌دهد اما هنوز سرپاست و مشغول حرفه همیشگی اش. پیرمرد دوچرخه‌ساز منطقه ما سال‌های سال است وقت اذان که می‌شود، در قاب در ورودی مغازه‌اش می‌ایستد و اذان می‌گوید.

ظاهر اوستا رضا دری به مرد 77ساله شباهت ندارد. گرچه موها و محاسن سفید و چین و چروک روی پیشانی و دست‌هایش نشانی‌هایی است که گذر حدود 8دهه از عمر پیرمرد محله مهرآباد را نشان می‌دهد اما هنوز سرپاست و مشغول حرفه همیشگی‌اش.

 ترک‌های انگشتان و سیاهی نوک آن و قامت چهارشانه نحیفش و دوچرخه‌های کوچک و بزرگی که به نظم و ترتیب در مغازه چیده است، علاقه‌اش را به کار تعمیر دوچرخه نشان می‌دهد، حرفه‌ای که هنوز در این سن و سال برایش یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهاست.

صداها را به‌سختی می‌شنود و باید از او بپرسی تا مختصر جوابی تحویل بگیری. او با همه سختی این روزگار، سوسوی چراغ حرفه‌اش را در مغازه کوچکش روشن نگه داشته است و به اندک بخور و نمیر آن راضی است.

آوازه‌اش را مدت‌ها قبل شنیده بودم. پیرمرد دوچرخه‌ساز مهرآبادی که سال‌های سال است وقت اذان که می‌شود، در قاب در ورودی مغازه‌اش می‌ایستد و اذان می‌گوید. آقا رضا می‌گوید: «این عهدی است که از نوجوانی با خود بستم و همان را تا الان ادامه دادم، اذان می‌گویم برای رضای خدا و به حرف دیگران هم کار ندارم.»

وقتی به مغازه‌اش می‌رسم درش باز است. مغازه حتی اسم و تابلو هم ندارد. کلاهی پشمی بر سر دارد و دوچرخه کودکی را وارونه کرده و آن را تعمیر می‌کند. اوستا رضا دوچرخه‌ساز، دوچرخه پسربچه‌هایی از محله را تعمیر کرده که الان همان‌ها برای تعمیر دوچرخه فرزندانشان پیش او می‌آیند. او در این شرایط سخت کرونایی هوای هم‌محله‌ای‌ها را دارد و معتقد است روزی‌رسان خداست.

 

اوستا شدن بدون شاگردی

رضا دری متولد 1323 است. او اصالتا اهل روستایی به نام «قلعه شیشه» بین کدکن و تربت حیدریه است. حدود 40سال قبل با خانواده‌اش به مشهد می‌آیند. مدتی در محدوده رضاشهر مهمان خانواده برادرش می‌شود و سپس به محله مهرآباد می‌آید، می‌پرسم چرا مهرآباد؟ با ته لهجه زیبایش می‌گوید: «توی رضاشهر اول خانه برادرم بودیم و بعد خانه‌ای اجاره کردیم، مدتی گذشت و با خودم گفتم برای کار و کسب اینجا بهتر است و به مهرآباد آمدیم.»

خانه‌اش در خیابان سلمان مهرآباد است و مغازه‌اش در حاشیه خیابان مهرآباد21. آقا رضا قبل از دوچرخه‌سازی کارگر بنا بوده است. جثه تنومندی ندارد و می‌گوید: «قبلا کشاورزی و بنایی می‌رفتم ولی کار سختی بود، گچ‌کاری می‌رفتم و خیلی رمق می‌خواست. برای همین تصمیم گرفتم کارم را عوض کنم و با خودم می‌گفتم تا وقتی زنده هستم می‌توانم کار کنم.»

او شاگردی نکرده و جایی هم آموزش ندیده است. می‌گوید: «از دوچرخه سر در می‌آوردم و کار سختی هم نبود. همیشه خودم چرخ‌هایم را تعمیر می‌کردم. سراغ این شغل آمدم بدون اینکه شاگردی کرده باشم یا از کسی یاد بگیرم.»

 

شُوخوانی سحر و اذان مسجد روستا

کاسبان و اهالی محل اوستا رضا دوچرخه‌ساز را خوب می‌شناسند. گاهی که از کنار مغازه‌اش رد می‌شوند دستی تکان داده و سلام علیک گرمی می‌کنند و می‌روند.
این رفتار خوب ساکنان محله را از برکت اذانی می‌داند که کار هر روزه اوست.

 داستان مؤذن‌شدنش را این طور تعریف می‌کند: «16 یا 17ساله که بودم، کنار کارهای دیگر، خادمی مسجد روستا را هم داشتم. مسجد روستا در وقت نماز خیلی شلوغ می‌شد. بزرگ‌ترها به من گفتند در کارهای مسجد کمک کنم و من هم قبول کردم. آن زمان رادیو و بلندگو خیلی کم بود. یک بلندگوی کوچک داشتم که سر تکه چوبی زده بودم و بالای پشت بام خانه‌ام بود و از رادیو اذان پخش می‌کردم. اما بیشتر مواقع خودم می‌رفتم بالای پشت بام و اذان می‌گفتم. 

شب‌ها هم می‌رفتم در کوچه‌ها «شوخوانی» یعنی قدم می‌زدم و مناجات می‌خواندم.
مثلا با همان نوای خاص و حزین خودش می‌گفتم:
«یارب برسان تو مهدی غایب را/
فرزند علی بن ابی طالب(ع) را/
کز دوری او همیشه در فریادم/
مانند سگی که گم کند صاحب را»
همان طور می‌خواندم و از کوچه‌ها رد می‌شدم. کمی سواد داشتم و دنبال اشعار و نوحه‌های زیبا می‌گشتم و حفظ می‌کردم. صدای خوبی داشتم و اذان خواندن من هم از نظر مردم زیبا بود و تشویقم می‌کردند.

 ماه رمضان هم مردم را برای سحری بیدار می‌کردم و در کوچه‌ها شعر می‌خواندم، بعد هم اذان می‌گفتم تا از سحری‌خوردن دست بکشند. از همان زمان که در روستا بودم تا الان دست از اذان گفتن نکشیده‌ام. هرجا که باشم موقع اذان با صدای خودم اذان می‌گویم. اذان مغرب و بعضی مواقع اذان ظهر هم می‌گویم.»

از همان 16سالگی تا الان اذان گفتم و تا وقتی نفس داشته باشم ادامه می‌دهم

 

برای رضای خدا اذان می‌گویم

دم در مغازه می‌ایستد و اذان می‌گوید، سال‌های سال است. اهالی محله و همسایه‌ها عادت کرده‌اند و این کار اوستا رضا را هم دوست دارند. حسن غیب علی، کاسب محله، این کار آقا رضا را خیلی جذاب می‌داند و خاص محله خودشان.
درست مانند زن و شوهر مهرآبادی که برای سلامتی محله و عابران اسپند دود می‌کنند و گفت‌وگویشان را چند وقت پیش در شهرآرامحله منتشر کردیم و به گفته حسن غیب علی از این دست آدم‌های مهربان در محله کم نیست.
آقا رضا دوچرخه‌ساز بقیه ماجرای مؤذن شدنش را توضیح می‌دهد و آن را کار دلی می‌داند: «از همان 16سالگی تا الان اذان گفتم و تا وقتی نفس داشته باشم ادامه می‌دهم.»

می‌پرسم کسی نگفته اذان نگو یا بگو؟ می‌گوید: «من کار خودم را می‌کنم و برای رضای خدا اذان می‌گویم. نه نذری دارم نه هیچ چیز دیگر. به نظر من همه باید اذان بگویند که مدح پروردگار، پیامبر اکرم(ص) و حضرت علی(ع) است.»
انس و الفت او با امور معنوی به همین اذان گویی ختم نمی‌شود، چون او سالی چند بار قرآن را دوره می‌کند تا بیشتر با کلام وحی دمخور شود و روحش جلا پیدا کند.

 

خانه‌نشینی آدم را اوراق می‌کند

پسرهایش کار تعمیر دوچرخه را نیاموختند. فقط یکی‌شان مدتی آمده ولی کار تعمیرات را دوست نداشته است. او نه بیمه دارد و نه بازنشستگی. جراحی قلب داشته و هزینه‌های دارو و درمانش هم زیاد است.

 متأسفانه بیمه‌هایی مثل تأمین اجتماعی هم از امثال آقا رضا در این سال و سال و بعد از این همه سال کار حمایتی نمی‌کند. افرادی که عمری زحمت کشیده‌اند و برای جامعه مفید بوده‌اند ولی در حال حاضر به‌دلیل مشکلات معیشتی روی آرامش را نمی‌بینند و به قول او باید تا دم آخر عمر کار کنند. آقا رضا همین برکت و قوای کار کردن را هم به‌دلیل لطف خدا و برکت اذان گفتن می‌داند.

او همان اصطلاحات تعمیرکاری را برای انسان‌ها هم به کار می‌برد. می‌گوید: «این مغازه درآمدی ندارد اما اگر قرار باشد آدم در خانه بنشیند زود اوراق می‌شود. می‌آیم همین جا می‌نشینم و خدا هم روزی‌رسان است.»

چرخ‌های الان فقط خوشگل هستند و مثل دوچرخه‌های قدیمی‌تر محکم و روان نیستند. قدیم چرخ ژاپنی که می‌خریدی هیچ وقت از کار نمی‌افتاد 

دوچرخه‌های الان عمر نمی‌کنند

آقا رضا 30سال است که در مهرآباد دوچرخه‌سازی دارد. او می‌گوید که تا به حال 8بار در همین محله مغازه عوض کرده یعنی مکان دیگری را اجاره کرده و جابه‌جا شده است. اما الان مغازه متعلق به پسرش و اوست و همین جا ماندگار شده است.

6فرزند دارد، یک دختر و 5پسر. آقا رضا دوچرخه اندازه 26 ژاپنی دارد با مارک یاماها اما با سر و شکل دوچرخه‌های اندازه 28 قدیمی. دوچرخه‌اش از مارک خوبی است و در بیان عامیانه مرگ ندارد.می‌گوید: «آدم از رکاب زدن این دوچرخه خسته نمی‌شود، خیلی روان و راحت است.» مارک دوچرخه‌های قدیمی را اسم می‌برد که از نظر او به محکمی و روان بودن با دوچرخه‌های الان خیلی فرق می‌کنند، می‌گوید: «کورسی، آمبر، اطلس، یاماها و... آن چرخ‌ها چیز دیگری بود، دوچرخه‌های الان به قدیمی‌ها نمی‌رسد.

 چرخ‌های الان فقط خوشگل هستند و مثل دوچرخه‌های قدیمی‌تر محکم و روان نیستند. قدیم چرخ ژاپنی که می‌خریدی برای یک عمر بود و هیچ وقت از کار نمی‌افتاد ولی دوچرخه‌های الان عمر نمی‌کنند.»

 

 

دوچرخه خرج و بَرجی ندارد

از نظر آقا رضا دوچرخه الان به نسبت قدیم بیشتر شده است. می‌گوید: «الان هر خانه‌ای چند تا دوچرخه دارد. خیلی‌ها خودرو دارند ولی با دوچرخه این طرف و آن طرف می‌روند چون خرج و برجی ندارد و بنزین هم نمی‌خواهد، بعضی‌ها هم دوچرخه‌سواری می‌کنند برای سلامتی‌شان.

 خود من دوچرخه را برمی‌دارم و شب‌ها یک‌بار دور پارک نصرت رکاب می‌زنم، با دوچرخه به بازار یا حرم امام رضا(ع) می‌روم و ورزشی هم می‌کنم.» دوچرخه‌اش کمی از خودش جوان‌تر است و هنوز هم روی پاست.

 

کرونا دوچرخه‌سواری را کم کرد

می‌پرسم چرا مغازه‌ات تابلو ندارد؟ می‌گوید: «نیازی ندارم، هم‌محلی‌ها من را می‌شناسند و تازه از جاهای دورتر هم دوچرخه برای تعمیر می‌آورند. برای بچه‌هایی دوچرخه تعمیر می‌کردم که الان برای دوچرخه بچه‌هایشان سراغم می‌آیند. با این شرایط تابلو مغازه چه فرقی می‌کند.»

آقا رضا درباره فصل کاسبی‌اش هم صحبت می‌کند. از قرار معلوم شروع پاییز یعنی آغاز کم رونق شدن کسب و کار تا قبل از عید نوروز. از قدیم می‌گفتند دوچرخه در پاییز و زمستان ارزان‌تر است. می‌گوید: «الان مدرسه‌ها تعطیل است ولی برای همین مریضی کرونا خیلی از بچه‌ها زیاد از خانه‌شان بیرون نمی‌آیند و دوچرخه‌سواری هم کم شده است.»

درآمد این کار بد نیست اما وقتی پا به سن می‌گذاری، از حوصله می‌افتی و دستت هم رمق ندارد. 4تا چکش می‌زنم و شب دستم درد می‌گیرد

پیاله روغن زرد کجا و درد دست کجا

صحبت از تعمیر دوچرخه می‌شود و آقا رضا می‌گوید که به حالش فرقی ندارد و همه جور دوچرخه‌ای را تعمیر می‌کند. دست‌هایش خسته‌اند. پا به سن گذاشته و رمق ندارد. درباره پایین و بالای درآمدش می‌پرسم، می‌گوید: «اگر دست و جانم قوت داشته باشد الان هم کار زیاد است، اما مثل قدیم نمی‌توانم . معمولا مزد دست همان خرج وسایلی است که مصرف کرده‌ای. چون بیشتر از آن باشد خیلی از ساکنان این محله‌ها توان پرداخت آن را ندارند.»

یادی از ایام جوانی می‌کند که پیاله روغن زرد را به گویش خودش (هُش) سر می‌کشیده است، یا تره تند و تیز را می‌جویده و 7،8تا تخم مرغ را یک جا می‌خورده است. ادامه می‌دهد:«درآمد این کار بد نیست اما وقتی پا به سن می‌گذاری، از حوصله می‌افتی و دستت هم رمق ندارد. 4تا چکش می‌زنم و شب دستم درد می‌گیرد.»
و اینجاست که از ته دل می‌خندد، شاید به تفاوت جوانی و حال حاضرش و رمقی که خیلی کمرنگ شده است اما دلش نمی‌آید چکش و روغن و تلمبه بادی و ابزار کار دوچرخه را کنار بگذارد و لبخند و شادی بچه‌ها را هنگام درست شدن دوچرخه‌شان نبیند.

 

از قدیمی‌های محله کسی نمانده است

اوستا رضا از قدیم مهرآباد می‌گوید که خیابان‌هایش کم و همان‌ها هم خاکی بوده است. یادی می‌کند از کال امیرآباد در انتهای مهرآباد و می‌گوید: «در همین کال که آن زمان به خندق معروف بود، گوجه می‌کاشتند و کشاورزی رونقی داشت. بعضی موقع‌ها سیل می‌آمد و همه محصولات را می‌شست و می‌برد ولی دوباره می‌کاشتند، آن زمان محله صفای دیگری داشت. 

محله آدم‌های خوبی داشت که بعضی‌هایشان وسیله آمد و شدشان دوچرخه بود و الان بیشترشان فوت کرده‌اند و بقیه هم از اینجا رفته‌اند. آقایانی بودند به نام اشرفی، حاجی سبیل (ملقب به سبیل به خاطر سبیل بزرگش)، حاج حسین علی شیری و آقای دیلمی و... که همگی فوت کردند و هم‌سن و سال من کسی نمانده است.»

 

صدای درینگ دلچسب زنگ ناقوسی

مغازه‌اش خیلی پر نیست. پر که چه عرض کنم، اصلا خبری نیست. چند کمد و میز تلویزیون که وسایلش را در آن‌ها چیده است. تعدادی دوچرخه بچه‌گانه تعمیری و فروشی دست دوم، یک دوچرخه 26 دماوند که نوارپیچی سیاه دارد، صندوقچه‌های کوچک قدیمی که برای جای پیچ و مهره استفاده می‌شوند، یک گیره آهنی، چند چکش و آچار، روی دیوار هم چند تیوب و تایر که از میخ‌هایی آویزان هستند.

 همان طور که اطراف را نگاه می‌کنم چشمم روی وسیله‌ای جذاب مکث می‌کند. یک زنگ ناقوسی درخشان، از آن‌هایی که روی دسته دوچرخه بسته می‌شد و صدای دِ دِ درینگ دلچسبی داشت. آقا رضا می‌گوید: «جایی این زنگ را دیدم و فوری خریدم. این‌ها دیگر نیست و گیر نمی‌آید و عتیقه شده است. وقتی می‌روم کوچه‌ای در پنجراه پایین خیابان یا مغازه‌های دیگر قطعه‌فروشی اگر از این لوازم کمیاب ببینم حتما می‌خرم چون دیگر نیست و مطمئنم کسی می‌آید و سراغش را می‌گیرد، حداقل مشتری‌ام دربه در نشود و داشته باشم تا به او بدهم و نیازش را برطرف کنم.»

الان مدرسه‌ها تعطیل است ولی برای همین مریضی کرونا خیلی از بچه‌ها زیاد از خانه‌شان بیرون نمی‌آیند و دوچرخه‌سواری هم کم شده است

کرونا دوچرخه‌سواری را کم کرد

می‌پرسم چرا مغازه‌ات تابلو ندارد؟ می‌گوید: «نیازی ندارم، هم‌محلی‌ها من را می‌شناسند و تازه از جاهای دورتر هم دوچرخه برای تعمیر می‌آورند. برای بچه‌هایی دوچرخه تعمیر می‌کردم که الان برای دوچرخه بچه‌هایشان سراغم می‌آیند. با این شرایط تابلو مغازه چه فرقی می‌کند.»

آقا رضا درباره فصل کاسبی‌اش هم صحبت می‌کند. از قرار معلوم شروع پاییز یعنی آغاز کم رونق شدن کسب و کار تا قبل از عید نوروز. از قدیم می‌گفتند دوچرخه در پاییز و زمستان ارزان‌تر است. می‌گوید: «الان مدرسه‌ها تعطیل است ولی برای همین مریضی کرونا خیلی از بچه‌ها زیاد از خانه‌شان بیرون نمی‌آیند و دوچرخه‌سواری هم کم شده است.»

 

شوخوانی

از آنجا که در گذشته‌های نه چندان دور همانند امروز ساعت‌های متعدد زنگ‌دار، گوشی‌های زنگ‌دار، بلندگوهای متعدد، رادیو و ده‌ها وسیله دیگر برای تنظیم اوقات شبانه‌روز در میان مردم به‌طور عمومی وجود نداشت و به ویژه مردم نمی‌توانستند به راحتی در سحرهای ماه مبارک رمضان از خواب بیدار شوند، اشخاصی با بیدارماندن در ساعات متعدد شب و به راز و نیاز پرداختن با خدای قادر و متعال، ساعاتی قبل از سحر بر پشت‌بام رفته و با خواندن اشعاری مذهبی در وصف خداوند بنده‌نواز و 14معصوم(ع)، آن هم با صدایی دلنشین، مردم را از خواب بیدار کرده و آماده خوردن سحری و پرداختن به راز و نیاز با پروردگار متعال و گرفتن روزه می‌کردند. این برنامه حدود نیم ساعت ادامه داشته است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر