کد خبر: ۱۳۹۴
۲۳ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

ماجرای فوتبالیست‌هایی که بعد 20سال یکدیگر را پیدا کردند

از بین هیئتی‌هایی که بیشتر نوجوان و جوان بودند، یک تیم فوتبال به همین نام تشکیل شد، این جریان به 20سال قبل برمی‌گردد. روزبه‌روز هم‌بستگی بین اعضای تیم بیشتر می‌شد و آن‌هایی که فوت‌وفن فوتبال را نمی‌دانستند و نابلد بودند، تکل‌زدن و شوت‌کردن دقیق را یاد گرفتند. دفاع، حمله و گل‌زدن، از بچه‌های طفلان مسلم فوتبالیست‌های حرفه‌ای ساخت. بعضی‌هایشان به تیم‌های شهری راه یافتند و خیلی‌هایشان برای همین تیم مقام آوردند. این داستان روایت همان کسانی است که نوجوانی‌شان را در زمین‌های خاکی به بزرگ‌سالی شیرین و خاطره‌انگیز رساندند.

تا وقتی کوچک هستیم، همه اتفاق‌ها شیرین است، برای روزهای نیامده دوران بزرگ‌سالی وقت می‌گذاریم، نقشه می‌کشیم و قول‌های قشنگ و مردانه می‌دهیم که پایبندش بمانیم.

بچه‌هایی که دنیای کوچکی‌شان به همان مسیر خانه تا سر کوچه‌شان ختم می‌شد و توپ پلاستیکی و بیابانی بی‌انتها، نیز همین‌طورند. دنیای آن‌ها هم شبیه دنیای هم‌کلاسی‌هایشان است. گاهی مقهور می‌شوند، دل‌خوری‌ها و قهرها و آشتی‌هایشان به‌پاست و گوشه‌ای از حافظه‌شان ماندگار و پاک‌نشدنی. بازیکنانی که با کمترین امکانات هم گل می‌کاشتند، رمز موفقیتشان خیلی پیچیده نبود، یک عبارت سرراست و ساده: «باهم‌بودن، نه مقابل‌هم‌بودن.» روایت این هفته پایبندی و قول نانوشته اما مردانه است. روایت تیم فوتبال محلی که آوازه‌اش خیلی زود در محله و بعد هم شهر پیچید و بزرگ و بزرگ‌تر شد.
همه‌چیز از یک هیئت کوچک آغاز شد و بچه‌هایی که عاشق ائمه بودند. از همان زمانی که باباها دست آن‌ها را می‌گرفتند و می‌بردند هیئت، بچه‌ها عاشق برنامه‌های مذهبی شده بودند و با کوچک‌ترین امکانات سعی می‌کردند هیئت داشته باشند و خیمه بزنند. هیئت «طفلان مسلم» را چند نفر از بچه‌های محله می‌چرخاندند که کم‌کم تعدادشان بیشتر شد.

 

مزه‌کردن نوجوانی‌های خاطره‌انگیز

بزرگ‌ترها هم از دعا و توسل‌هایی که می‌خواندند و برنامه‌هایی که داشتند، استقبال می‌کردند. از بین هیئتی‌هایی که بیشتر نوجوان و جوان بودند، یک تیم فوتبال به همین نام تشکیل شد، این جریان به 20سال قبل برمی‌گردد. روزبه‌روز هم‌بستگی بین اعضای تیم بیشتر می‌شد و آن‌هایی که فوت‌وفن فوتبال را نمی‌دانستند و نابلد بودند، تکل‌زدن و شوت‌کردن دقیق را یاد گرفتند. دفاع، حمله و گل‌زدن، از بچه‌های طفلان مسلم فوتبالیست‌های حرفه‌ای ساخت. بعضی‌هایشان به تیم‌های شهری راه یافتند و خیلی‌هایشان برای همین تیم مقام آوردند. این داستان روایت همان کسانی است که نوجوانی‌شان را در زمین‌های خاکی به بزرگ‌سالی شیرین و خاطره‌انگیز رساندند.
اما بزرگی مرزی شد بین آن‌ها و زمین و توپ و هرکدامشان سراغ سرنوشت خود رفتند. بیشتر شغل آزاد داشتند، اما زندگی مشترک و دل‌واپسی‌ها برای رسیدن به فردا، نمی‌گذاشت دیگر یادی از زمین خاکی کنار کمربندی کنند که حالا عمارت بزرگ و نونوار شهرداری جایش را گرفته است. بازی تیم تعطیل نمی‌شود و به دست نوجوان‌های دیگر می‌افتد، اما هیچ زمانی قدرت و اقتدارش را شبیه روز اول پیدا نمی‌کند. سال‌ها از این جریان می‌گذرد تا آنکه 2نفر از این جمع تصمیم قشنگی می‌گیرند، اینکه بچه‌های گذشته تیم را دوباره کنار هم جمع کنند و بازی‌هایشان برقرار باشد، غافل از اینکه زمان چقدر همه آن‌ها را تغییر داده است.

پدرم می‌گفت خوب درس بخوانم تا برای خودم کسی شوم، اما عشق به فوتبال در رگ و خون ما و دیگر بچه‌ها بود و هست. عاشقی که جرم نیست

 

ستاره‌ها به هم می‌رسند

اسماعیل طبسی که دوآتشه و عشق فوتبال است، قرارمان را برای دیدار بازی و گپ‌وگفت با بچه‌ها در ظهر یک روز آدینه ردیف می‌کند، در زمین چمن ابتدای بولوار شهید آوینی .

با چیزهایی که درباره این تیم شنیده‌ام، اولین نکته‌ای که به ذهنم می‌آید، این است که آن‌ها خاطراتشان را از زیر غبار چندین‌ساله که امکان داشت روزگار محو و نابودش کند، بیرون کشیده و صیقلش داده‌اند و به آن لبخند می‌زنند. تعدادی از آن‌ها لباس زردرنگ یکدستی به تن دارند که پشت آن عبارت طفلان مسلم به چشم می‌آید.
یاد یک موضوع دیگر می‌افتم، اینکه منوچهر جعفری و محمد حسن‌آبادی، 2نفری هستند که بعد 20سال تصمیم می‌گیرند تیم دوباره قدرتمند شود، با همین آدم‌هایی که فیزیک بدنی‌شان تغییر کرده است و همین نمی‌گذارد سریع و تند بدوند، اما هرکدام می‌توانند یک ستاره بی‌چون‌وچرا باشند. همه آن‌ها به گل احتیاج دارند، گل‌های شادی و دوباره می‌توانند آن را برای خودشان تکرار کنند.
بین آن‌ها هنوز حرف‌های مشترک زیادی هست. برخی‌هایشان هنوز لباس عوض نکرده‌اند و به‌اصطلاح نیمکت‌نشین هستند. اول برای گفت‌وگو تعارف می‌کنند، اما بعد راحت حرف می‌زنند، به همان صمیمیتی که بین خودشان موج می‌زند.

 

چند تیروتخته دروازه‌مان شد

مهدی روایی که ساکت‌تر از همه به‌نظر می‌رسد، سر صحبت را باز می‌کند. سی‌ویک‌ساله است و هنوز هم عشق فوتبال. همه آن سال‌ها ثابت کرده است ویژگی‌های یک بازیکن خوب را دارد، تکنیک خوب، قدرت بدنی زیاد و سرزنی مقبول. اما باید حواسش باشد توپی از خط دروازه عبور نکند. مهدی هنوز هم دروازه‌بانی را به هر پستی در زمین ترجیح می‌دهد.

جریان آمدن به تیمش هم درست مثل دیگر بچه‌هاست: شانزده‌ساله بودم، نوجوان و عشق فوتبال. حالا فکر کنید در محله‌ای باشیم که نه خبری از سینما و تئاتر است و نه هیچ سرگرمی دیگری. تصمیم گرفتیم کنار کارهای دیگر در هیئت، تیم هم تشکیل بدهیم. با چند تیروتخته دروازه درست کردیم و یک توپ پلاستیکی هم گذاشتیم وسط. اولش پنج‌شش‌نفر بیشتر نبودیم، اما کم‌کم بیشتر شدیم. هرکس برای تماشای بازی می‌آمد، شیفته آن می‌شد و دیگر نمی‌توانست از آن دل بکند و روز بعد سروکله‌اش بین جمع ما پیدا می‌شد.

دستمان خالی بود، اما دل‌هایمان روشن و امیدوار. کم‌توقع‌تر از این حرف‌ها بودیم که بخواهیم آرمانی فکر کنیم و لباس و زمین آن‌چنانی بخواهیم. نوبت و زمان بازی‌مان که می‌رسید، همه جمع می‌شدیم، با همان کفش‌ها و لباس‌ها. دیدن توپ انرژی‌مان را دوچندان می‌کرد، انگارنه‌انگار که چند ساعت دویده‌ایم و کلی عرق ریخته‌ایم. بچه‌های دیگر محله هم برای تماشا می‌آمدند و کلی جیغ و سوت و هورا بود که صبحمان را به شب می‌رساند.»

 

 

وقتی «بوفون» داخل زمین به کما رفت

آقا مهدی از مادرش حرف می‌زند که او را از فوتبال منع می‌کرده است. می‌گوید پدرومادر بچه‌های دیگر هم مخالف بودند، استدلالشان هم همان پند معروف بود که می‌گفت فقط با درس و کتاب می‌شود مشهور شد و به‌جایی رسید: «پدرم می‌گفت خوب درس بخوانم تا برای خودم کسی شوم، اما عشق به فوتبال در رگ و خون ما و دیگر بچه‌ها بود و هست. عاشقی که جرم نیست.»

برای اینکه تیم منسجم شود، باید برنامه‌ریزی می‌شد. رفیع رضایی، معروف به رفیعی، سرمربیگری تیم را عهده‌دار شد. برای حسینیه هم هیئت‌امنا تشکیل شد تا کارها با نظم بیشتر دنبال شود. جریان بازی‌ها حدود 8سال ادامه داشت. بچه‌ها همه باهم بودند تا اینکه مسیرهای زندگی‌شان از هم جدا شد. یکی قرار بود سربازی برود و یکی هم تشکیل زندگی داد و رفت سراغ آن. آقامهدی می‌گوید: «بازی‌ها کم و کم‌رنگ‌تر می‌شد. راستش را بخواهید، یک سر ماجرای تعطیلی تیم برمی‌گردد به مصدوم‌شدن من در زمین، اتفاقی که خیلی‌ها را نگران کرد. ماجرای آن به این شکل است که در یکی از بازی‌ها مصدوم شدم، خیلی سخت‌تر از این حرف‌هایی که می‌زنم و می‌شنوید. تا یک ماه در کما بودم و بعد از آن هم فراموشی گرفته بودم. دغدغه مادرم بیشتر شد و اعتراضش پررنگ‌تر.

رفیعی هم دل‌سرد شد و کم‌کم بازی‌ها از رونق افتاد، البته تیم هیچ‌وقت تعطیل نشد و جوان‌های دیگر جای ما را گرفتند. پس از سال‌ها هنوز، هم مادرم مخالف است و هم همسرم، اما از وقتی بچه‌ها را دوباره پیدا کردم و تیم شکل گرفته است، حاضر نیستم به هیچ قیمتی آن‌ها را از دست بدهم. تیم ما حتی در زمستان‌ها بازی می‌کرد و در محله فضای شیرین و درخشانی برای ما ایجاد کرده بود. بچه‌ها حتی زمستان و سرمایی را که بر سر محله و کوچه‌ها می‌ریخت، هیچ می‌گرفتند و پای بازی‌شان بودند، یکی با صدای گرم آن وسط آواز می‌خواند و کلی به تیم انرژی می‌داد. حتی برف هم مانع بازی‌مان نبود. صبح روز بازی که چشم‌هایمان را باز می‌کردیم، کلی مسرت و شادی بود و صحنه‌های خیره‌کننده. گاهی چنان برفی انباشته می‌شد که اهالی برای رفت‌وآمد به‌سختی می‌افتادند، اما بازی سر جایش بود. بازی که شروع می‌شد و خورشید هم جانی می‌گرفت، گرم گرم بودیم.»
روایی اشاره‌اش را به‌سمت پسربچه‌ای می‌گیرد و می‌گوید: «فکر کنید چه حالی می‌کنیم وقتی با بچه‌هایمان به زمین می‌آییم.»
او تازه یادش می‌افتد یک موضوع را نگفته است:« بچه‌ها «بوفون» صدایم می‌زدند و هنوز هم به همین نام بین بچه‌ها معروفم.»

 

مرام رفاقت

موهای سیدعلی فیوضی هم جوگندمی شده است و هیچ شباهتی به عکس‌های خاطره‌انگیز و قاب‌گرفته در آلبوم ندارد. او متولد همان دهه60 است. می‌گوید: «خیلی بلد نیستم کتابی و لفظ‌قلم حرف بزنم، اما پای رفاقت که می‌آید، دلم می‌خواهد در مهربانی و شفقت چیزی کم نگذارم. در روزگار بچگی حس‌وحال اینکه آدم از هر فرصتی برای طعم‌دارکردن دوستی‌هایش استفاده کند، بیشتر است. باهم قرار می‌گذاریم بدویم و فریاد بکشیم و هیئت برویم، چای بدهیم و از این برنامه‌هایی که در محله‌های سنتی شکل پررنگ‌تر و بیشتری دارد. حالا این رفاقت‌ها را هر اندازه که دور بزنیم و هرقدر در زمین برای قهرمان‌شدن یکدیگر هورا بکشیم، به‌پای آن روزها نمی‌رسد. آدم هرگز به آن نقطه اتصال و کنارهم‌بودن نمی‌رسد. ولی این یک اصل است که کنار دوستان بودن روزها را در نظر آدم روشن‌تر می‌کند. در رفاقت هر موضوعی پیش می‌آید، ما هم مستثنا نبودیم و گاهی همدیگر را می‌کوبانیدم و نقد می‌کردیم، اما به معنی واقعی کلمه دوست و رفیق بودیم.

زمین چمن که می‌گرفتیم، 2دوره بازی انجام می‌شد. تیم طفلان مسلم بی‌رقیب بود، افتخاراتش کم نبود و بچه‌ها از این تیم آوازه بلندی به دست آوردند. حیف بود که دوباره نخواهیم همدیگر را پیدا کنیم. واقعا کی و چطوری می‌توانستیم این‌ حال خوبمان را پیدا کنیم، آن‌هم وقتی روزگار آدم را فرسوده می‌کند و دیگر ذهن پاک و بی‌آلایش نوجوانی‌ات را نداری. من هم خیلی وقت‌ها از کوره در می‌روم و به‌نظرم در زندگی همه ما هست و طبیعی است. بعد از آن هم دل‌خور می‌شوم که با همسر و فرزندم چنین برخوردی داشتم، اما این بازی و در کنارش گپ‌زدن‌ها، همه‌چیز را از خاطرم می‌برد و آرام‌ترم می‌کند.»

 

 

گل در زمین «باغ خشکه»

اسماعیل طبسی در زمین است و فرصتی برای حرف‌زدن پیدا نمی‌کند و قرارمان را با او برای یک روز دیگر می‌گذاریم. صحبت‌های او اشتراک زیادی با حرف‌های بچه‌های دیگر دارد:« همه‌چیز از هیئت طفلان مسلم شروع شد و بازی‌مان در زمینی بود که حالا ساختمان شهرداری منطقه است. قدیم به محلی که بازی می‌کردیم، باغ خشکه می‌گفتند. علتش را نمی‌دانم، حکما به‌دلیل باغی که خشک شده است، بوده است. روی آجرهای کنار زمین پیراهن‌هایی که از عرق خیس بود پهن می‌شد. خیلی‌ها زمین می‌خوردند و مصدوم می‌شدند، ولی آن‌قدر غرق بازی بودند که چیز دیگری را متوجه نبودند. هر چند وقت یکی از بچه‌های محله پیدا می‌شد که دوست داشت بازی کند. تیم صمیمی و بدون ریا بود، برای هیچ‌کس هم محدودیت نداشت. آرزوهایمان اشتراک زیادی باهم داشت. هیچ‌وقت برای همیشه با فوتبال خداحافظی نکردیم و شک نداشتیم که دوباره همدیگر را پیدا می‌کنیم و همین‌طور هم شد. البته بعضی‌ها دورادور باهم ارتباط داشتند و رابطه‌شان قطع نشده بود، اما باید همدیگر را پیدا می‌کردیم.»
 

گل کاشتیم

ابراهیم عباسی در سوپرلیگ استان هم بازی کرده است و حتی به اردوهای تیم‌ملی رسیده است. ابراهیم هم مثل دیگران می‌داند که در کنار فوتبال نباید از وزنه‌زدن و دویدن روی تردمیل غافل شود. حرف از خاطره که می‌شود، توپ‌زدن در باشگاه‌های مطرح شهری به خاطرش می‌آید و گل مهمش را در یکی از بازی‌های تیم پیام، اما می‌داند آن‌قدر دوید و تکل زد و پاس‌های قشنگ داد که همه در انتهای مسابقه شک نداشتند گل می‌زند و همین اتفاق هم افتاد. می‌گوید: «در این تیم شاید به روزهای اوج برنگردیم، اما خاطرات قدیم برایمان تداعی می‌شود و علاوه بر این، پیگیر هستیم برخی‌ها که در تیم بودند و حالا نیستند نیز به جمع ما بپیوندند.»

جعفری بازیکن دیگر تیم اشاره کوتاه می‌کند:« این را بگویم که بهترین خاطرات ما به اردوهای بین‌تیمی برمی‌گردد. حسین کلیدری از همین تیم به پیام خراسان رسید و چند نفر دیگر از بچه‌ها با اینکه با تیم‌های دیگر قرارداد داشتند و نمی‌توانستند با تیمی دیگر بازی کنند، پنهانی می‌آمدند، چون عشق اینجا را داشتند.»
باد هوهو می‌کند و نگاهم به زمینی می‌افتد که چمن‌هایش یکدست نیست و بچه‌هایی که در هوای سرد عرق کرده‌اند و بطری‌های آب را روی صورتشان خالی می‌کنند. با خودم می‌گویم فینال رفاقت‌ها چقدر تماشایی است.

 

صاحب حسینیه شدیم

هیئت طفلان مسلم که به عشق نوجوان‌های محله پنجتن در نخستین سال‌های دهه70 پا گرفته بود، مکان مشخصی نداشت و بسته به این بود که هرهفته کدام یک از بچه‌ها اعلام آمادگی کنند تا میزبانی جلسه هفته بعد را عهده‌دار شوند.

اما هر برنامه‌ای پیش می‌آمد، همه پای کار بودند و از جان‌ودل مایه می‌گذاشتند تا اینکه یکی از بچه هیئتی‌ها نذر می‌کند اگر خانه‌دار شود، بخشی از آن را در اختیار حسینیه بگذارد.

حسن رباط جزی می‌گوید:« برگزاری مراسم بدون مشکل نبود. تقارن برخی برنامه‌ها با زمستان و فصل بارش سختی کارمان را بیشتر می‌کرد. هوا سرد بود و مشکل باران و برف هم دوچندان می‌شد و گاهی سقف خیمه چکه می‌کرد و... خلاصه از این دست مشکلات کم نبود.
عهد کردم اگر خدا لطف کند و خانه‌دار شوم، حتما قسمتی از آن را به حسینیه اختصاص دهم که این اتفاق سال90 افتاد و من خانه‌دار شدم. عهدی که کرده بودم از خاطرم نرفت و همان ابتدا پیشنهادم را با همسرم مطرح کردم و او هم استقبال کرد و پایین منزلمان را حسینیه کردیم و حالا علاوه‌بر شب‌های جمعه هر مناسبت دیگری هم که باشد، مراسم برگزار می‌شود. خوبی این اتفاق این است که بچه‌های قدیمی حالا با فرزندانشان می‌آیند و همان نوجوان‌هایی که یک روز تصمیم به شکل‌گیری هیئت گرفته بودند، حالا دست نوجوان‌هایشان را گرفته‌اند و پای کار آورده‌اند و من فکر می‌کنم این حرکت حس شیرین‌تری به بودن و ماندن در این هیئت می‌دهد. »

 

 

روزهای طلایی

«از زمین و زمان و هرچیزی که دربندمان می‌کند، بیرون می‌زنیم و به روزهایی می‌رسیم که در تقویم واقعیت‌های ما ثبت شده‌اند. انگار قرنی از زندگی ما گذشته است، حالا خودمان صاحب اهل‌وعیالیم. شاید از خوشی‌های دیوانه‌وار این روزهای سپید است که هم‌بستگی‌مان را به اوج می‌رساند. گاهی دوست داریم مثل همان روزها باران روی زمین خاکی بزند و بوی خاک را بلند کند و یادمان برود در کدام نقطه از کدام روز دنیا ایستاده‌ایم و فقط به گل‌کردن یک توپ فکر کنیم و نه چیز دیگر.»

برای چند لحظه خودم را جای آن‌ها گذاشتم و این فکرها از سرم گذشت. خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کنم، می‌رسم به انتهای مصاحبه. هوا سرد است، اما گرمای برآمده از حرف‌های صادقانه بچه‌هایی که وسط زمین توپ می‌زنند، تشویقمان می‌کند حتی برای وقت‌گذاشتن و تماشای بازی. ولی حیف که مجال نیست و نمی‌ماند.
بچه‌ها وسط زمین راه می‌روند، با سینه ستبر، خوش‌حال و قامتی راست. فریاد نمی‌زنند، اما خوش‌حال‌اند .یک نفر از بچه‌های داخل زمین وقتی از دور ما را می‌بیند، انگشت‌هایش را به نشان پیروزی بالا می‌گیرد، یک تیشرت به تن دارد و شلوار جین به پا.
لابه‌لای صحبت‌های آن‌هایی که بعد از سال‌ها انتظار دور هم هستند، می‌فهمیم زندگی‌مان در هیچ نقطه‌ای متوقف نمی‌شود و همیشه جریان دارد و هنوز هم می‌شود اتفاقات جمعه‌ها و دوشنبه‌های ملسی را که بچه‌های یک تیم سال‌ها پیش رقم زدند، بیان کرد و نوشت.

کلمات کلیدی
ارسال نظر