کد خبر: ۱۶۵۰
۲۳ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰
زنانی که همسرشان به رحمت خدا رفته و فرزندانی یتیم دارند در شهرک امام رضا(ع) دور هم جمع شده‌اند. حالا بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای در این خانه‌های کوچک وقفی زیر نظر مؤسسه خیریه امام محمدباقر(ع) در امنیت و آرامش با فرزندانشان زندگی می‌کنند و این فقط یکی از خدمات دریافتی آن‌هاست. اینجا یک شهر تمام عیار است که هر چیزی فکرش را بکنید در آن پیدا می‌شود. فروشگاه، درمانگاه، مدرسه و حتی خانه سالمندان! البته چیزی که امروز ما را به اینجا کشانده یک کارگاه تولیدی پوشاک بچه است. طرحی که برای اشتغال بانوان ساکن شهرک اجرا شده و حالا پس از گذشت سال‌ها حسابی رونق پیدا کرده است.

چیزی به ظهر نمانده است و خورشید آفتابش را می‌تاباند به تن شهر و شهر در این نقطه انگار شور و حرارت بیشتری دارد. این کوچه‌ها مملو از هیاهوی بچه‌هاست. بچه‌هایی که تعدادشان کم نیست و از سر و کول شهرک بالا می‌روند، آزادانه بازی می‌کنند و می‌خندند. البته این حس آزادی و امنیت فقط در رفتار بچه‌ها مشهود نیست. زنان هم در این نقطه از شهر رفتار دیگری دارند. حضورشان پررنگ‌تر است و رفت‌وآمدشان بیشتر و همه این‌ها فقط در ۴ کوچه موازی در جریان است. 

این تصاویر حس و حال خوبی است که در رویارویی اولم با این شهرک می‌گیرم و وقتی می‌فهمم بیشتر جمعیت آن را زنان تشکیل می‌دهند، تازه این تفاوت برایم ملموس‌تر می‌شود. زنانی که وجه اشتراکشان این است که همسرشان به رحمت خدا رفته و فرزندانی یتیم دارند که هم برایشان پدرند و هم مادر و همین موضوع همه آن‌ها را در این شهرک دور هم جمع کرده است.

 حالا بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای در این خانه‌های کوچک وقفی زیر نظر مؤسسه خیریه امام محمدباقر (ع) در امنیت و آرامش با فرزندانشان زندگی می‌کنند و این فقط یکی از خدمات دریافتی آن‌هاست. اینجا یک شهر تمام عیار است که هر چیزی فکرش را بکنید در آن پیدا می‌شود. فروشگاه، درمانگاه، مدرسه و حتی خانه سالمندان! البته چیزی که امروز ما را به اینجا کشانده یک کارگاه تولیدی پوشاک بچه است. طرحی که برای اشتغال بانوان ساکن شهرک اجرا شده و حالا پس از گذشت سال‌ها حسابی رونق پیدا کرده است.

 



پلاک‌های آبی رنگ با زبان عربی

خیابان شهید وطن‌دوست ١١ و ۹ را رد می‌کنم. از کنار میله‌هایی که شهرک را از شهر جدا می‌کنند عبور می‌کنم. می‌رسم به تنها در ورودی شهرک. آقای نگهبان تا مرا می‌بیند فوری مشخصاتم را می‌پرسد. خودم را معرفی می‌کنم، می‌گویم برای تهیه گزارش و معرفی شهرک آمده‌ام. 

شهرک که می‌گویم منظورم شهرک امام رضا(ع) است که بیشتر آن را به محله کویتی‌ها می‌شناسند. نه اینکه عرب‌ها و کویتی‌ها در آن سکونت داشته باشند؛ نه، اما آن‌ها سال‌هاست که رد و نشانشان را روی در و دیوار شهرک به جا گذاشته‌اند، این رد و نشان‌ها روی پلاک‌های آبی رنگ یک‌شکل و نقوش برجسته روی کاشی کنار در سبزرنگ هر خانه که نشان می‌دهد هر خانه را چه کسی وقف کرده است، کاملا عیان است. 

رو‌به‌روی یک خانه می‌ایستم و شروع می‌کنم به خواندن این پلاک‌نوشته‌هایی که شباهت و قرابتی با برخی خانه‌ها در نجف و کربلا دارد: «شیدت هذه الدار علی نفقه المرحومه رضیه احمد ابراهیم الاسکان الایتام» خلاصه‌اش این می‌شود که رضیه نامی این خانه را برای اسکان ایتام وقف کرده است. به پلاک آبی رنگ خیره شده‌ام و همه چیز برایم مبهم و سؤال‌برانگیز است. در همین فکر‌ها هستم که «آقا مصطفی حسینی» از راه می‌رسد.
او به نوعی امور شهرک را رتق و فتق می‌کند و در جریان تمام اتفاقات و مسائل شهرک است. ما را به دفتر اداری در ابتدای شهرک راهنمایی می‌کند. 

شروع می‌کنم به پرسیدن درباره پیشینه شهرک، نحوه اسکان ایتام و... او تمامش را توضیح می‌دهد: «سال ۷۱ شهرک به صورت بلوک بلوک ساخته شد. هر بلوک هم اینجا توسط یک بانی ساخته شده است که ما خودمان اسم بانی را با پلاک‌های آبی رنگ کنار در هر خانه نصب کرده‌ایم. 

حالا ۲۵۰ واحد مسکونی در این شهرک وجود دارد که ۶۵۰ نفر از ایتام در آن‌ها ساکن هستند و تا زمان ازدواج هم می‌توانند بمانند. این ایتام بیشتر افغانستانی‌ها و پناهنده‌ها هستند، اما حدود ۳۵ درصد جمعیت این شهرک را هم ایرانی‌ها تشکیل می‌دهند. بانی‌ها هم بیشتر کویتی‌های ثروتمند ساکن در کشور خودشان یا خیرانی از دیگر کشور‌های عربی هستند. بیشترشان فوت کرده‌اند و خانواده این خیران جایگزین آن‌ها شده‌اند و طبق زمانی مشخص مبلغی را می‌فرستند. حتی گاهی به ایران سفر می‌کنند. می‌آیند اینجا و از شهرک دیدن می‌کنند و معمولا همیشه دست پر می‌آیند.»
توضیحات را می‌شنوم، اما برایم عجیب است و کمی درک‌نکردنی. آخر چرا باید کسی از کشور دیگر به ایتامی از کشوری دیگر کمک کند؟ همین سؤال را از مصطفی می‌پرسم و او جواب می‌دهد: «کویتی‌ها آدم‌های دست و دل بازی هستند. 

بسیار اهل دورهمی، گفتگو و نشست‌های دسته‌جمعی که به اصطلاح به آن «دیوان» می‌گویند. ابتدای کار شاید مؤسسه ما برایشان ناشناخته بود، اما در همین دیوان‌ها و گفتگو‌ها با آن آشنا شدند. هر خیّری به دنبال خودش کلی خیّر دیگر را هم به این مؤسسه کشانده است. البته این را هم بگویم که تمام خیران ما از کشور‌های دیگر نیستند. خیران داخل کشور هم با ما همکاری می‌کنند.»

هدف ما درآمدزایی برای مؤسسه نیست؛ بلکه ایجاد اشتغال و درآمدزایی برای خود افراد است

 

خدمات مؤسسه

بعد از این توضیحات از حقوق و خدماتی که به این ایتام توسط مؤسسه امام باقر داده می‌شود، می‌گوید: «قبض آب و برق و... با خود خانواده‌هاست، اما آن‌ها بابت اسکان در این خانه‌ها هیچ مبلغی را نمی‌پردازند. حقوقی که برای هر خانواده درنظر گرفته‌ایم مبلغی ناچیز است، خانواده‌ای ۲۱۰ هزار تومان، اما کنار همه این‌ها بن‌هایی را برای خرید مواد غذایی و پوشاک آن‌ها درنظر گرفته‌ایم.
خدماتی که ارائه می‌دهیم هم متنوع هستند. 

بخشی داریم به نام بخش فرهنگی که متشکل از افراد فعال و دغدغه‌مند همین شهرک است. آن‌ها مسئول برگزاری کلاس‌های مختلف برای بچه‌های شهرک هستند. کلاس‌های آموزشی، تفریحی و... یک سالن همایش بزرگ هم داخل شهرک داریم که مراسم مختلف در آن اجرا می‌شود. از جشن تکلیف دختر‌ها بگیرید تا مولودی‌خوانی به مناسبت اعیاد مختلف مذهبی.»

 


اشتغال‌زایی برای بانوان

«به این موضوع اشاره کردم حقوقی که برای هر خانواده در نظر گرفته‌ایم مبلغی ناچیز است، اما همین هم دلیل دارد...» این را می‌گوید و دلیلش را اشتغال‌زایی بیان می‌کند. اینکه هدف این است افراد خودشان روی پای خود بایستند و این امر با کارآفرینی و اشتغال‌زایی میسر می‌شود. می‌پرسم چطور؟ و او از کلاس‌های مختلفی می‌گوید که بخش فرهنگی مؤسسه باعنوان کارآفرینی برای افراد کوچک و بزرگ برگزار می‌کند. اینکه خیلی از خانم‌های شهرک حالا با بسته‌بندی زعفران، مواد غذایی و... درآمد کسب می‌کنند، این ارتباط را هم خود مؤسسه با تولیدکننده‌ها برقرار می‌کند و...، اما اقدام اصلی آن‌ها تأسیس یک کارگاه تولیدی لباس نوزاد است. 

این کارگاه ۱۵ سال پیش در انتهای همین شهرک تأسیس می‌شود. در حال حاضر ۵۰ نفر به طور مستقیم در این کارگاه مشغول به کار هستند، اما غیرمستقیم برای ۳۰۰ نفر کارآفرینی شده است. افراد ابتدا به عنوان هنرآموز اصول کار را فرامی گیرند و بعد مرحله به مرحله در کار پیشرفت می‌کنند، اما از همان ابتدا درآمد دارند.
آقا مصطفی در این باره توضیح می‌دهد: «هدف ما درآمدزایی برای مؤسسه نیست؛ بلکه ایجاد اشتغال و درآمدزایی برای خود افراد است. این درآمد به غیر از آن حقوقی است که ماه به ماه به حسابشان واریز می‌شود.» می‌پرسم بیشتر کدام افراد از این کار استقبال می‌کنند و می‌گوید: معمولا دختران جوان که استعداد خیاطی دارند یا تازه ازدواج کرده‌اند برای تهیه جهیزیه و خرج و مخارج زندگی در این کارگاه مشغول به کار می‌شوند. 

خیلی‌ها هم که استعداد و علاقه بیشتری دارند کار را جدی‌تر دنبال می‌کنند و بعد‌ها کارگاه خودشان را تأسیس می‌کنند. هرچه هست حالا برند رضوی‌دوزان یکی از برند‌های مطرح بازار است که به گفته آقا مصطفی در همه جای شهر به‌طور عمده فروخته می‌شود و حتی به کشور‌های همسایه از جمله افغانستان، تاجیکستان و... هم صادر می‌شود.


کارگاه تولیدی در مهمان شهر

البته این مؤسسه فقط به تأسیس همین یک کارگاه بسنده نکرده است. کارگاه مشابهی در «مهمان‌شهر» تربت‌جام برای ایتام در آن شهرستان تأسیس می‌شود و با استقبال بسیار خوبی روبه‌رو می‌شود. 

آقا مصطفی داستان تأسیس کارگاه در آن مکان را این گونه توضیح می‌دهد: «چند سال پیش به مؤسسه ما اطلاع دادند که روستایی وجود دارد از توابع تربت جام که مردم آن با فقر شدید دست و پنجه نرم می‌کنند. ما از آن روستا بازدید کردیم. مردم در چادر زندگی می‌کردند و اصلا وضعیت مناسبی نداشتند. تصمیم گرفتیم کارگاه مشابهی را در آن شهر تأسیس کنیم. حالا ۱۵۰ نفر آنجا مشغول به کار هستند و ماهیانه ۴۰۰ میلیون تومان پول آنجا در گردش است. همین کارگاه اوضاع آن روستا را از این رو به آن رو کرد.»

 

 

هدف درآمدزایی نیست

پس از توضیحات آقا مصطفی تصمیم می‌گیریم که از کارگاه بازدید کنیم. کارگاهی کوچک در انتهای خانه‌های یک‌شکل قوطی کبریتی. وانت سفید رنگ کنار دیوار با مارک رضوی‌دوزان را که می‌بینم می‌فهمم که به کارگاه رسیده‌ایم. کارگاه جمع و جوری که به‌سختی از دیگر خانه‌های شهرک تشخیص‌دادنی است. 

وارد می‌شویم و اولین چیزی که می‌بینم لباس‌های رنگارنگ بچگانه آویزان به دیوار است. مدیر کارگاه ابتدا توضیحاتی درباره افراد مشغول به کار می‌دهد. اینکه اولویت با افرادی است که تحت پوشش مؤسسه باشند، اما ایتامی هم هستند که خارج از شهرک ساکن هستند و اینجا مشغول به کار شده‌اند. تولید این کارگاه هم سالانه حدود ۶ میلیون قطعه لباس است.

 بعد از آن از ابتدای کار می‌گوید، اینکه آن ابتدا از برش و بارگیری تا چاپ عکس روی لباس با خود خانم‌ها بوده است. حالا هم بیشتر افراد مشغول به کار اینجا خانم هستند، اما به مرور آقایان هم راه پیدا می‌کنند. حالا برش، بارگیری و چاپ عکس با آقایان است. پس از این توضیحات او باز هم بر اهداف مؤسسه تأکید می‌کند. اینکه اولویت و چشم‌انداز آن‌ها اشتغال خانم‌های سرپرست خانوار است نه درآمدزایی برای مؤسسه و نه تولید پوشاک با بهترین کیفیت!


داستان عطیه

عطیه ۲۰ سال بیشتر ندارد، اما چهره جا افتاده و سرد و گرم چشیده‌اش سن و سالش را بیشتر از چیزی که هست نشان می‌دهد. پشت چرخ خیاطی نشسته و آن قدر روی کار تمرکز کرده است که تازه پس از چند بار صدا زدن متوجه حضور من می‌شود. او به گفته مدیر کارگاه یکی از بااستعدادترین افراد مشغول به کار در کارگاه است. ساکن همین شهرک است و اصالتا افغانستانی. می‌گوید: ۴ سال پیش پس از فوت پدر کارگرش وقتی که دستشان از زمین و آسمان کوتاه بود، به همراه مادر به این شهرک می‌آیند. 

حالا ۴ سال است که رایگان در یکی از خانه‌ها سکونت می‌کنند و زندگی خوب و آرامی دارند. حالا او نان‌آور خانه است. از حقوقش راضی است و آرزویش این است که یک روز بتواند تولیدی خودش را داشته باشد.
از کارگاه می‌زنیم بیرون. اینجا هر کسی مثل عطیه داستان خودش را دارد. در دل این خانه‌های یک‌شکل و یک رنگ داستان‌های متفاوتی در جریان است، اما همه به اینجا ختم شده و با یکدیگر هم‌سرنوشت شده‌اند. مشتاقم که سرنوشت یکی از خانم‌هایی را که دم در ایستاده است و به آقا مصطفی سلام می‌دهد بشنوم. 

برق شادی توی چشم‌هایش پیداست، وقتی با او گفتگو می‌کنم علت را متوجه می‌شوم. تنها دو هفته دیگر قرار است جشن عروسی دخترش را برگزار کند. دختری که وقتی به اینجا پا می‌گذارد هشت ماهه او را حامله بوده و حالا در پی فراهم کردن مقدمات مراسم ازدواج اوست. او تمام این تغییرات و آرامش زندگی او و دخترش را بعد خدا، مدیون پشتیبانی‌های نیکوکاران مؤسسه امام باقر (ع) می‌داند. می‌گوید: «دخترم در همین شهرک رایگان به مدرسه رفت، کلاس‌های مختلف آموزشی را سپری کرد.

 همین جا استعدادش را کشف کرد، آن هم زیرنظر یک مربی در سالن ورزشی شهرک که از ساکنان مهاجر اینجا بود و تکواندو را به بچه‌ها آموزش می‌داد. همه این خدمات رایگان بود و مهسا در آخر کمربند مشکی تکواندو را گرفت و حالا چند مقام استانی دارد. حالا هم که می‌خواهد ازدواج کند بیشتر هزینه‌های مراسم، جهیزیه و... را خیر و این مؤسسه پرداخت می‌کند. من هرچه دارم از این مؤسسه دارم.»


کودکانی که رها می‌شوند

اما همه داستان‌های اینجا شیرین و خوب نیست و خوش و خرم تمام نمی‌شود. آقا مصطفی از کودکانی می‌گوید که اینجا توسط مادر‌ها رها می‌شوند و بعد به تنهایی بار زندگی را به دوش می‌کشند. مادرانی که به هر دلیلی (که عموما ازدواج مجدد است) تصمیم می‌گیرند از شهرک بروند. 

بی سر و صدا بارشان را می‌بندند و همه چیز را رها کرده و می‌روند. آقا مصطفی تعریف می‌کند که سال‌ها پیش دو خواهر و برادر به همین شکل رها شدند. یکی ده‌ساله بوده و دیگری سیزده‌ساله. در همان عالم کودکی به یک‌باره بزرگ می‌شوند و بار زندگی را با هم به دوش می‌کشند. پسر قصه حالا مهندس عمران شده است و برای خودش برو و بیایی دارد و دخترک هم در یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور مشغول تحصیل است.

 


یک خاطره تلخ و شیرین

اینجا یک شهر کوچک است. خانه‌ها چفت در چفت هم ساخته شده‌اند و هر نوع خدماتی که فکرش را بکنید اینجا در همین چهار بلوک که هر بلوک مانند خیابانی عریض و طویل است، ارائه می‌شود. قدم به قدم فروشگاه است و مدرسه و سالن ورزشی و کتابخانه و درمانگاه. آقا مصطفی درباره خدمات ارائه شده در درمانگاه می‌گوید: «ما بخش‌های مختلفی داریم. بخش عمومی، زنان، روان‌شناس، چشم پزشکی آزمایشگاه و...، اما چیزی که بیشتر از همه به آن احتیاج داریم تجهیزات برای بیماران دیالیزی است.

 اینجا بیمار دیالیزی زیاد داریم، اما مجبور هستند به درمانگاه‌های دیگر بروند. البته هزینه دیالیز آن‌ها پرداخت می‌شود.» یکی دیگر از مکان‌هایی که از وجود آن در این شهرک تعجب می‌کنم خانه سالمندان است. خانه‌ای که با پیشنهاد اهالی شهرک برای سالمندان ساخته شده است. آقا مصطفی ایده تأسیس خانه سالمندان را یک اتفاق بیان می‌کند.
خاطره‌ای که برای او، هم تلخ است و هم شیرین. تعریف می‌کند: «روزانه افراد زیادی با مؤسسه تماس می‌گیرند و افراد نیازمند را برای کمک معرفی می‌کنند. یک روز از گلشهر با من تماس گرفتند و گفتند خانم سالمندی در بستر بیماری افتاده است و هیچ کس و کاری ندارد که او را‌تر و خشک کند. ما راهی گلشهر شدیم و به خانه‌اش رفتیم. خانه‌ای که مدت‌ها تمیز نشده بود و نشان می‌داد که پیرزن تنهای تنهاست. با او که حرف می‌زدیم حتی نمی‌توانست جوابمان را بدهد.
او را به درمانگاه بردیم و حالش کمی بهتر شد. بعد هم آوردیم پیش خودمان و بچه‌های همین شهرک از او مراقبت کردند.
عمرش به دنیا نبود و دو هفته بعد هم فوت کرد. خودمان برایش مراسم تشییع جنازه گرفتیم، نماز خواندیم و توی گوشش تلقین خواندیم. با خودم فکر می‌کنم چه خوب شد که در تنهایی مطلق از این دنیا نرفت.»


خوشبختی در یک قاب

دور تا دور شهرک را گشته‌ایم، به داخل خانه‌های کوچک قوطی کبریتی آن هم سرک کشیده‌ایم، داستان آدم‌های داخلش را هم شنیده‌ایم و... در آخر به پیشنهاد آقا مصطفی پله‌های بلندترین ساختمان داخل شهرک را بالا می‌رویم و از روی پشت بام به تماشای خانه‌ها می‌نشینیم. 

حالا می‌توانم نمای کلی تمام چیز‌هایی را که در این چند ساعت شنیده و دیده و تجربه کرده‌ام، ببینم. می‌نشینم به تماشا. به تماشای بازی و خنده بچه‌ها، رفت و آمد خانم‌ها و گفت‌وگوی دسته‌جمعی پیرزن‌ها. این‌ها چیزی به غیر از شادی و خوشحالی و حس خوب نیست. خلاصه‌اش را بخواهم بگویم این زنان و کودکان با تمام سختی‌های روزگار و تجربیاتی که پشت سر گذاشته‌اند حالا اینجا در این شهر زنان با آرامش در کنار هم هستند. خوشحال و راضی و خوشبخت.

ارسال نظر