کد خبر: ۱۹۶۹
۰۳ آذر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

سرباز خلیج‌فارس؛ 8 سال نبرد علیرضا دیبا در خشکی و دریا

از تکاوران بازنشسته نیروی دریایی ارتش است که در طول 8سال دفاع مقدس در نوک پیکان نبردها قرار داشته است. در نوجوانی عاشق تیپ و استایل نیروهای دریایی ارتش شد و به استخدام این ارگان درآمد. فکر می‌کرد قرار است سوار کشتی‌های قاره‌پیمای غول‌پیکر شود، لباس‌های ملوانی بپوشد و کل دنیا را سیاحت کند، اما دیدن جنگ و جنگیدن نصیبش شد. علیرضا دیبا ناوسران بازنشسته نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی، مثل بیشتر نظامی‌ها مرتب لباس پوشیده‌ است، صاف راه می‌رود و شمرده حرف می‌زند. می‌گوید این فقط ظاهر است و از درون با بیماری‌های زیادی دست به گریبان است. کارت جانبازی 25درصدی ارتش و 15درصدی بنیاد جانبازان را نشانم می‌دهد و می‌گوید در طول جنگ جراحت‌های زیادی داشته است که اصلا فرصت پی‌گرفتن آن‌ها را نداشته است.

از تکاوران بازنشسته نیروی دریایی ارتش است که در طول 8سال دفاع مقدس در نوک پیکان نبردها قرار داشته است. در نوجوانی عاشق تیپ و استایل نیروهای دریایی ارتش شد و به استخدام این ارگان درآمد. فکر می‌کرد قرار است سوار کشتی‌های قاره‌پیمای غول‌پیکر شود، لباس‌های ملوانی بپوشد و کل دنیا را سیاحت کند، اما دیدن جنگ و جنگیدن نصیبش شد. 

ناوسران بازنشسته نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی، علیرضا دیبا که روز نیروی دریایی بهانه‌ای شد مهمان خانه‌اش در محله آب‌وبرق شویم، مثل بیشتر نظامی‌ها مرتب لباس پوشیده‌ است، صاف راه می‌رود و شمرده حرف می‌زند. می‌گوید این فقط ظاهر است و از درون با بیماری‌های زیادی دست به گریبان است. 

کارت جانبازی 25درصدی ارتش و 15درصدی بنیاد جانبازان را نشانم می‌دهد و می‌گوید در طول جنگ جراحت‌های زیادی داشته است که اصلا فرصت پی‌گرفتن آن‌ها را نداشته است. تنها اواخر جنگ بوده که یک صورت‌جلسه‌ سانحه را پر کرده است. بیشترین جراحاتش مربوط به آسیب‌هایی است که به دستگاه شنوایی و اعصاب و روانش وارد شده است؛ به‌دلیل عوارض ناشی از جنگ در طول 8سال دفاع مقدس و کار با توپ106 که صدای مهیبی دارد. 

نوشته‌ای را از قبل آماده کرده است تا وقتی حرف توی حرف می‌آید، رد صحبت‌هایش را گم نکند. داستان زندگی‌اش همه به جنگ و دریا گره خورده است. اما از سیستان و شهر زابل شروع می‌کند، زادگاه مردان بزرگ در طول تاریخ ایران زمین.

 

 

فرزند سیستان

سال 1338 در زابل به دنیا آمد. پدرش کشاورز بود. بیشتر مردم سیستان یا کشاورز بودند و یا دامدار. اوایل دهه 40دولت افغانستان سر اختلافاتی که با دولت ایران داشت آب رودخانه هیرمند را که از افغانستان سرچشمه می‌گرفت و سیستان را هم تغذیه می‌کرد به روی سیستان بست تا سیستانی که زمانی به انبار غله ایران شناخته می‌شد، به منطقه‌ای خشک تبدیل شود و کشاورزانش را وادار به مهاجرت ‌کند. دیبا می‌گوید: آب را که بستند پدران ما وطنشان را ترک کردند و به منطقه‌ای مهاجرت کردند که موافق با شغلشان بوده است، به ترکمن صحرا.

علیرضا دیبا تا 16سالگی در شهر دلند زندگی ‌کرد. خانواده‌ای پرجمعیت بودند با 8بچه قد و نیم‌قد. او بچه هفتم بود و هر روز برای رفتن به مدرسه باید 15کیلومتر راه را پیاده می‌رفت و برمی‌گشت. عمویش که در زاهدان زندگی می‌کرد به پدرش گفت علیرضا را بفرستد پیش آن‌ها که راحت بتواند مدرسه برود. پدر موافقت کرد و علیرضا راهی خانه عمو شد. عمویش کارمند ژاندارمری بود. سال56 بود. عمو به‌تازگی یک تلویزیون صندوق‌دار چوبی خریده بود. در همان روزها علیرضا یک آگهی در تبلیغات تلویزیون دید که می‌گفت: به نیروی دریایی بپیوندید و دنیا را سیاحت کنید. 

دوست داشتم دنیا را ببینم ولی جنگ دیدن و جنگیدن نصیبم شد

ناوگان نیروی دریایی را در حال پیمایش در دریا نشان می‌داد و کارکنانی ورزیده با لباس‌های نظامی سفید که هیجان و شادی در نگاهشان برق می‌زد. همین‌ها کافی بود که دل علیرضای نوجوان را ببرد و برای استخدام در نیروی دریایی ارتش ثبت‌نام کند: دوست داشتم دنیا را ببینم ولی جنگ دیدن و جنگیدن نصیبم شد.

 

داوطلب دوره تکاوری

فرایند استخدام شامل مصاحبه و امتحان جسمانی بود. قد بلند جزو معیارها نبود و علیرضا با قد 170سانتی‌متر که در بین مردان قدی متوسط محسوب می‌شود، در همه امتحان‌ها قبول‌ شد. می‌گوید: همین قد نه چندان بلند در طول نبردهای جنگ خیلی به من کمک کرد. در عملیات والفجر8 با قایق حامل توپ 106 رفته بودیم که به سکوهای البکر و الامیه عراق حمله کنیم. یکی از ناوچه‌های عراقی که کنار اسکله البکر پهلو گرفته بود و از اسکله محافظت می‌کرد به سمت ما شلیک کرد. 

من روی قایق ایستاده بودم که گلوله موشک از فاصله 10سانتی‌متری سرم رد شد. یعنی اگر قدم 10سانتی‌متر بلندتر بود مغزم متلاشی می‌شد. تکاوران یک یگان رزمی بودند و ما دوره‌های سخت و فشرده‌ای دیده بودیم. در جنگ، این دوره‌ها به دادمان رسید و قد کوتاه باعث می‌شد بتوانیم به‌سرعت تغییر موضع بدهیم و پشت موانع کوچک سنگر بگیریم. در جنگ به ما ثابت شد که هرچه جمع و جورتر باشی، بهتر می‌توانی مانور بدهی.

بعد از قبولی در آزمون آن‌ها را با اتوبوس به حسن‌رود بردند. جایی که مرکز آموزش نیروی دریایی در آن مستقر بود. 48ساعت بعد چند نفر با لباس‌های نظامی عجیبی آمدند که برایشان صحبت کنند. اورکت و شلوار جنگلی پوشیده بودند با پوتین، مچ پیچ، دستمال گردن و کلاه سبز رنگی که اریب روی سرشان قرار گرفته بود. هیبتشان همه را گرفته بود. آن‌ها شروع کردند به صحبت و گفتند تکاور هستند و از مرکز آموزش تکاوران منجیل در 70کیلومتری رشت آمده‌اند. گفتند داوطلب می‌خواهند برای دوره تکاوری. 300نفر همان جا داوطلب شدند.

 

در شرایط سخت زنده بمان!

قرار شد یک امتحان آمادگی جسمانی از داوطلبان گرفته شود و هرکس در آن قبول ‌شد برای دوره‌های تکاوری برود. علیرضا جزو داوطلب‌ها بود. 106نفر از آن 300نفر در آزمون اولیه قبول شدند و رفتند منجیل؛ شهری کوهستانی با بادهای شدیدی که گاه سرعتشان به 80کیلومتر بر ساعت می‌رسید. دوره‌های آموزشی در منجیل شروع شد. دوره‌هایی که قرار بود آن‌ها را برای نبرد در شرایط سخت و زنده ماندن در بحران‌ها آماده کند. بیشتر آموزش‌ها فیزیکی بود. 

باید از طناب‌های آویزان از سقف بالا می‌رفتند یا مسافت‌های 4 تا 30مایل را در مناطق کوهستانی و در شرایط باد، سرما و باران در زمان مشخصی می‌دویدند. مثلا دو 30مایل را باید در 7ساعت انجام می‌دادند. 30مایل حدود 54کیلومتر است. 54کیلومتری که صاف نبود، همه‌اش کوه و تپه بود و آن‌ها با پوتین، لباس، کلاه‌آهنی، اسلحه ژ3، چهار تیغه خشاب و کوله‌پشتی به پشتشان که حداقل 20کیلوگرم به وزنشان اضافه می‌کرد باید می‌دویدند. 

در بعضی قسمت‌ها باد از روبه‌رو می‌وزید، طوری‌که اگر یک قدم به جلو برمی‌داشتی، باد دو قدم به عقب می‌راندت. در طول دوره هرکسی تمرینات را در زمان‌های مشخص انجام نمی‌داد تجدید دوره می‌شد. اگر دوبار تجدید دوره می‌شد از گروه تکاوران اخراج می‌شد. علیرضا یک‌بار در دوی 2مایل تجدید دوره شد. آن هم به‌دلیل اینکه کشاله پایش گرفته بود و نتوانست در زمان مشخص برسد. گذر از میدان موانع و مراحل تارزان کورس، آسان کورس و تاب و توان هم بود که هر کدامشان با تجربه‌های متفاوتی از سختی‌ همراه بودند. مثلا در تاب و توان باید از 2حوضچه پرآب که توسط یک لوله به هم مرتبط می‌شدند، با اسلحه در دست و کوله‌پشتی بر پشت، گذر می‌کردند. 

خیلی‌ وقت‌ها در تونل گیر می‌کردند و نفر بعدی باید کمک می‌کرد که بیرون بیایند. وقتی از آب بیرون می‌آمدند وزنشان 2برابر می‌شد و در همان حال باید شروع می‌کردند به دویدن در مسیر سربالایی و سنگلاخ رودخانه. بعد باید سینه کوه را می‌گرفتند و بالا می‌رفتند تا برسند به هرزبیل. بعد وارد جاده می‌شدند و دوباره به میدان موانع برمی‌گشتند. 

در آنجا سیبل‌هایی قرار داشت که باید با همان خستگی به سمتشان هدف‌گیری می‌کردند: همه این‌ها در جنگ به دردمان ‌خورد. موقع تعقیب و گریزها باید آن‌قدر مسلط می‌بودیم که بتوانیم در همان حال دشمن را هم هدف بگیریم و شلیک کنیم. در 8سال جنگ هر جا در خشکی و دریا عملیات سخت و دقیقی بود، می‌گفتند تکاورها بروند. این به‌دلیل همان دوره‌های سختی بود که دیده بودیم.
بعد از 9ماه مصادف با 10مهر1357 آن پسرهای نوجوان عشق تیپ و استایل رزمی به تکاوران ورزیده‌ای تبدیل شده بودند که قادر به انجام هر عملیات سختی بودند و حالا دیگر جزو «کلاه سبزها» شده بودند. 

علیرضا بعد از اتمام دوره تکاوری به آموزشگاه توپ 106 در منجیل رفت و بعد از یک ماه به محل خدمتش در گردان یکم تکاوران نیروی دریایی ارتش در منطقه دوم دریایی بوشهر با درجه مهناو دومی یا همان گروهبان دومی اعزام شد. همان زمان انقلاب اسلامی در حال رخ دادن بود. کم‌کم تظاهرات‌ها شدید می‌شد تا اینکه در بهمن‌ماه رژیم به طور رسمی سقوط کرد. 

تا قبل از انقلاب نیروی دریایی ارتش 30دوره تکاوری برگزار کرد. علیرضا در دوره 24ام بود. بعد از انقلاب گروه تکاوران تغییر شکل پیدا کرد. نیروی دریایی یک تیپ به اسم تیپ تفنگ‌داران تشکیل داد و تکاوران را در دل آن جا داد: فرق ما با تفنگ‌داران این بود که آن‌ها کلاه آبی می‌گذاشتند و ما سبز. آن‌ها مثل ما دوره کماندویی ندیده بودند و فقط دوره تفنگ‌داری دیده بودند.

 

 

آن شامگاه تلخ خرمشهر

3ماه قبل از شروع جنگ علیرضا با گردان تکاورها برای خواباندن شورش خلق عرب که صدام در خوزستان به راه انداخته بود به خرمشهر رفته بود. او صدای شلیک اولین گلوله‌های خمپاره‌های عراق در خرمشهر و صدای ناله و شیونی که بعد از آن شهر را پر کرد هنوز به یاد دارد: دم اذان مغرب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. صدای مهیبی شنیدیم و بعد صدای فریاد، گریه و شیون زن و مرد و بچه بلند شد. 

هنوز این صداها در گوشم هست. ما در پایگاه دریایی خرمشهر مستقر بودیم. از همان زمان جنگ 34روزه تکاورها شروع شد. عراقی‌ها دو، سه لشکر مکانیزه تا بن دندان مسلح زرهی بودند و ما یک گردان تکاور به تعداد 650نفر، به اضافه تعدادی از ‌بسیجی‌های خرمشهر به رهبری محمد جهان‌آرا که در شهر مانده بودند تا از آن دفاع کنند.

دم اذان مغرب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. صدای مهیبی شنیدیم و بعد صدای فریاد، گریه و شیون زن و مرد و بچه بلند شد

بیشتر مردم همان شب اولی که خرمشهر بمباران شد شهر را ترک کردند. آن‌هایی که وسیله داشتند و وضعشان بهتر بود شبانه شهر را ترک کردند و رفتند اما تعدادی از مردم مستضعف که نه وسیله‌ای داشتند و نه پولی، مانده بودند: روزهای بعد که ما می‌رفتیم با عراقی‌ها درگیر می‌شدیم، مثلا می‌دیدیم یک زن افسار گاوش را در دستش گرفته و پیاده دارد از شهر خارج می‌شود. یکی دیگر را می‌دیدیم که رختخواب روی سرش دارد می‌رود. به مرور مردم از شهر خارج ‌شدند. تعداد زیادی از مردم هم شهید شدند. وقتی خرمشهر سقوط کرد کسی در شهر نبود.»

 

34روز مقاومت

تکاوران برای نبردهای پارتیزانی دوره دیده بودند. یعنی جنگ و گریز و مقابله با دشمن و تغییر موضع دادن. تکاوران نیروهایی هستند که نیروی رزمی دشمن را به عقب می‌رانند اما بعد از آن‌ها باید نیروهایی باشند که در خط مستقر شوند و از پیشروی دشمن جلوگیری کنند اما صدافسوس که به‌دلیل خیانت‌های رئیس جمهور و فرمانده کل قوای وقت یعنی بنی‌صدر این نیروها هیچ وقت نرسیدند: ما روزها تا غروب با عراقی‌ها درگیر می‌شدیم و دشمن را از شهر بیرون می‌کردیم، شب برمی‌گشتیم پایگاه. اتاق جنگ خرمشهر در آبادان مستقر بود که تا خرمشهر حدود 5کیلومتر فاصله دارد. 

هر روز از اتاق جنگ به تهران پیام می‌زدند که نیروی کمکی بفرستید عراقی‌ها دارند خرمشهر را از ما می‌گیرند، خرمشهر دارد سقوط می‌کند. بنی‌صدر هر روز می‌گفت: 24ساعت دیگر مقاومت کنید، نیروی کمکی می‌آید. 48 ساعت دیگر مقاومت کنید. تا 34روز همین‌طور پشت گوش انداخت. از آن طرف به عراق علامت داده بود که همه نیروهایش را در خرمشهر متمرکز کند و در نتیجه متأسفانه خرمشهر سقوط کرد. 

در این سقوط تعدادی از بهترین عزیزان من شهید شدند. یکی از آن‌ها شهید محمد مختاری بود که سرمربی سالن ورزشمان در دوره آموزشی بود و روی پل خرمشهر با گلوله توپ شهید شد. آن روز خیلی برای ما روز سختی بود. ما که زنده مانده بودیم اشک می‌ریختیم و افسوس می‌خوردیم که اگر نیروی کمکی به موقع می‌آمد این روز را نمی‌دیدیم. 

ما واقعا با جان و دل در خرمشهر جنگیده بودیم. ما روزها مقاومت می‌کردیم، آن‌ها شب‌ها با نفربرهایشان می‌آمدند و تک‌تیراندازهایشان را روی ساختمان‌ها مستقر می‌کردند. این تک‌تیراندازها روز بعد، نیروهای ما را غافل‌گیر می‌کردند. مثلا یک بار داخل خرمشهر داشتیم دنبال جهت شلیک مسلسل می‌گشتیم که به سمتش تیراندازی کنیم. من با یکی از همکارانم به نام محمد کرمی روی زانو نشسته بودیم. یک گلوله آمد خورد توی فک همکارم و از آن طرف صورتش خارج شد.

 

وقتی رضا شهید شد

دوست دارد خاطره شهید شدن دوستش را تعریف کند. می‌گوید: پشت خرمشهر پادگانی بود به اسم دژ که مال نیروی زمینی بود و عراقی‌ها آن را گرفته بودند. شهید غلامرضا مرادی در پایگاه ما سرپرست خمپاره بود. ما به او می‌گفتیم رضا. یکی از روزهایی که ما با جیپ حامل توپ 106 داشتیم می‌رفتیم آن طرف خرمشهر که با عراقی‌ها درگیر شویم دیدم رضا یک اسلحه ژ3 و یک دوربین دوچشم دستش گرفته و دارد می‌رود که سوار جیپ شود. 

گفت: بچه‌ها امروز من می‌خواهم با شما بیایم خط. گفتم: برای چی آقا رضا؟ شما اینجا بمان. گفت من می‌خواهم بیایم بهتان گرا بدهم با دوربین و شما بزنید. ما 4نفر بودیم او به عنوان نفر پنجم آمد. رفتیم پشت خرمشهر. در جاده خرمشهر اهواز بودیم که آن طرفش پادگان دژ بود. ما پایین جاده قبل از شانه جاده که برآمده بود مستقر شده بودیم و توپ را گلوله‌گذاری می‌کردیم و بعد هم شلیک. هر گلوله توپ 106 حدود 11.5 کیلوگرم وزن دارد. 

رضا روی شانه جاده دراز کشیده بود و آرنجش را گذاشته بود روی زمین. فقط سرش از آن طرف توسط عراقی‌ها دیده می‌شد. او با دوربین تانک‌ها و نفربرهای عراقی را که مثل مور و ملخ توی هم می‌لولیدند رصد می‌کرد و به ما گرا می‌داد. ما شلیک می‌کردیم. اگر به هدف نمی‌خورد می‌گفت مثلا 100متر به چپ یا راست. موقعی هم که به هدف می‌خورد فریاد می‌زد و می‌گفت: «خوبه بچه‌ها زدید داغونش کردید.»

بالأخره صدایش می‌آمد که یا گرا می‌داد یا شادی می‌کرد. در حال گلوله‌گذاری و شلیک بودیم که احساس کردم چیزهایی روی لباس‌هایمان و روی جیپ پخش شد. مثل وقتی که خودرو از توی گل و آب رد می‌شود و می‌پاشد روی لباس‌های عابران. زیاد توجه نکردم. چون همه‌اش چشممان به دشمن بود و گلوله‌گذاری. بعد یک لحظه متوجه شدم صدای رضا قطع شده. به سمتش نگاه کردم دیدم جویی از خون زیر بدنش روان شده است. به سمتش رفتم پایش را گرفتم، دیدم حرکتی نمی‌کند. 

کشیدمش پایین‌ دیدم اصلا سر ندارد. تانک عراقی شلیک کرده بود که توپ 106 ما را بزند ولی گلوله‌اش با حدود 10متر انحراف به سر رضا برخورد کرده بود. جیپ به این بزرگی هدف قرار نگرفت سر یک انسان با دوربین هدف قرار گرفته بود. دقیقا گلوله خورده بود به سرش و سرش متلاشی شده بود و روی لباس‌های ما پاشیده شده بود. فقط پشت سرش یک تکه پوست باقی مانده بود که موهای پشت سرش رویش معلوم بود. 

من یادم است وقتی این صحنه را دیدم فریاد زدم: مجید! مجید! رضا رفت... مجید فرمانده قبضه‌مان بود که یکی دو ماه پیش به رحمت خدا رفت. قبل از مرگش رفته بودم دیدنش همین خاطره را برایم تعریف کرد و گفت: هنوز فریادت توی گوشم است. ما جنازه رضا را برداشتیم روی جیپ گذاشتیم و بردیم بیمارستان مصدق تحویل دادیم.

 

بعد از خرمشهر

بعد از سقوط خرمشهر تکاورها در جمشید مستقر شدند که جایی بود بین آبادان و خرمشهر. 34روز سخت را پشت سر گذاشته بودند و حالا نیاز به تجدید قوا داشتند. قرار شد آن‌ها را ببرند پشت جبهه در بندر امام خمینی(ره) که چند روزی استراحت کنند. اما در راه بازگشت هم اتفاقات دیگری در راه بودند تا تاب و توان تکاورها را در آزمون‌های واقعی بسنجد. عراقی‌ها خرمشهر را گرفته بودند و آبادان را هم تحت محاصره درآورده بودند. برای عقب بردن تکاورها یک گشت شناسایی فرستاده شد که محور خشکی به بندر امام خمینی(ره) را بررسی کند. 

گشتی‌ها بعد از بررسی گفتند: جاده پاک است. اما غافل از آنکه در فاصله‌ چند ساعته‌ای که از گشت شناسایی گذشته بود، عراقی‌ها آن محور را هم گرفته بودند. قرار بود گردان تکاورها از یک جاده فرعی از پشت عراقی‌ها عبور کنند و به جاده اصلی بروند. شب به‌طور کاروانی و تاکتیکی با ماشین‌های گل‌مالی شده و چراغ خاموش حرکت کردند. 12جیپ بودند و 2کامیون. بچه‌ها توی خودروها در حالت خواب و بیداری بودند. جیبپ سرگروهبان صفرخانی که بچه‌ها به او عمو صفر می‌گفتند در جلوی کاروان حرکت می‌کرد و بقیه پشت او. 

تا اینکه به یک ایست بازرسی رسیدند. هیچ کس فکر نمی‌کرد عراقی‌ها پشت ایست بازرسی باشند. همه فکر می‌کردند نیروهای سپاه هستند که گشت می‌زنند. آقای دیبا تعریف می‌کند: عمو صفر صدایش را بلند کرد و گفت: برادرها ما هستیم... تکاوران... خودی هستیم. عراقی‌ها هم که گمان کرده بودند ما عراقی هستیم، به محض اینکه صدای عمو صفر را شنیدند، منور انداختند منطقه را روشن کردند و چشمتان روز بد نبیند، ما را بستند به انواع کالیبرهای 50 و مسلسل و توپ تانک. ما غافلگیر شدیم ولی ما یگان رزمی بودیم و دوره دیده بودیم که در کمین بتوانیم به سرعت خودمان را نجات بدهیم. 

سمت راستمان بیابان بود و سمت چپمان نخلستان. به سرعت در همان حالت خواب و بیداری از خودروها پایین پریدیم و به سمت نخلستان دویدیم. در این هنگام به سمت ما تیراندازی می‌شد. از بین ما که حدود 100نفر بودیم فقط یک راننده که کارمند بود همان پشت فرمان به شهادت رسید. دوتا از بچه‌ها هم دستشان تیر خورد. از طریق نخلستان حدود 30کیلومتر پیاده رفتیم و صبح به آبادان رسیدیم.6ماه پشت خط بودند. دو سه ماهی در بندر امام در اردوگاهی به اپیکو مستقر شدند تا تجدید قوا کنند. 

غافلگیر شدیم ولی ما یگان رزمی بودیم و دوره دیده بودیم که در کمین بتوانیم به سرعت خودمان را نجات بدهیم

در همین فاصله حدود 30روز هم به تکاورها استراحت دادند که به شهرهایشان و پیش خانواده‌هایشان بروند. در همین 30روز بود که بیشترشان ازدواج کردند: سال 60 بود. من هم در همان یک ماه ازدواج کردم. 4سالی از استخدامم در نیروی دریایی گذشته بود و من 22سالم شده بود. یک سال قبل با دخترعمویم نامزد کرده بودم. پدرم چند نفر را برای ازدواج به من معرفی کرد ولی من دخترعمویم را می‌خواستم. رفتیم زاهدان خانه عمویم عقد کردیم و یک هفته بعد هم رفتیم سر خانه‌مان. 

بعد از ماه عسل برگشتم و به همران گردان تکاوران در محور آبادان ماهشهر مستقر شدم. او و دیگر تکاوران به همراه لشکر 77 پیروز خراسان 7ماه در این جاده مستقر شدند و از نفوذ بعثی‌ها به آبادان جلوگیری کردند. تا اینکه سرانجام بعد از دستور امام خمینی(ره) که گفته بود «حصر آبادان باید شکسته شود» توانستند دشمن را به عقب برانند و محور مواصلاتی آبادان- ماهشهر بازگشایی شد. او تا آخر جنگ در جبهه‌های جنگ در دریا و خشکی حضور داشت. بعد از جنگ تا سال70 در بوشهر ماند و 4سال آخر خدمتش را در کنارک استان سیستان و بلوچستان خدمت کرد تا اینکه با درجه ناوسروانی و با دو رتبه حقوقی بالاتر یعنی ناخدا دومی بازنشسته شد.

 

دفاع با توپ 106

علیرضا دیبا از قبل از شروع جنگ و همراه با گروه تکاوران در خواباندن قائله خلق عرب حضور داشته است. در جنگ 34روزه خرمشهر با توپ 106 از شهر دفاع می‌کرده، بعد از سقوط خرمشهر همراه با لشکر77 پیروز خراسان در محور آبادان- ماهشهر در جریان حصر آبادان، از نفوذ بعثی‌ها به آبادان جلوگیری می‌کرده، در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشته، در طول جنگ در دریا با قایق‌های تندرو و چند شناور لنج‌ها و کشتی‌های تجاری را اسکورت می‌کرده، از سکوهای نفتی ایران و جزایر خلیج فارس محافظت می‌کرده، در عملیات والفجر 8 حضور داشته و به همراه تکاوران گروه SBS سکو‌های البکر و الامیه عراق را به آتش کشیده‌اند و یکی از ناوچه‌های جنگی عراق به نام اوزا را به قعر دریا فرستاده‌اند که به‌دلیل این عملیات مورد تشویق فرمانده منطقه قرار گرفته‌اند. در عملیات مروارید نیز جزو گروه پشتیبانی نیروهای هوایی بوده است.

ارسال نظر