کد خبر: ۲۲۸۱
۲۸ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

کامیون‌دارها زنان پناه گرفته در حیاط منازل را از مهلکه نجات دادند

حبیبه روشندل، یکی از بانوان مبارز انقلابی است که در تعریف خاطره حضورش در تظاهرات یکشنبه خونین مشهد می‌گوید: همه فرار کردند. کشت و کشتاری فجیع انجام شد، به طوری که تلفات بسیاری به بار آمد و من با چشمانم دیدم که متأسفانه چه کسانی به چه شکلی شهید شدند. در حیاط منزلی را باز کردند و تعدادی از ما وارد آن شدیم. به دختر بزرگ‌ترم که سن و سالی نداشت سفارش کردم چنانچه اتفاقی برای من افتاد، خواهرش را بردارد و از مردم بخواهد که آن‌ها را به خانه برسانند. تأکید کردم که سمت سربازان نروید که شما را می‌کشند. وضعیت آن‌قدر نابسامان بود که به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند و فقط مردم را به گلوله بسته بودند. کمی بعد اوضاع خیابان آرام‌تر شد، کامیون‌های مردمی آمدند و چوب به دستان کمک کردند که بانوان سوار کامیون شوند تا آن‌ها را از مهلکه دور کنند.

در طول تاریخ بار‌ها شاهد این بودیم که زنان در مبارزات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی نقش فعال، برجسته و تأثیرگذاری در دوره‌های مختلف زمانی خودشان داشته‌اند و می‌دانیم که یکی از عوامل مؤثر در پیروزی انقلاب اسلامی، حضور زنان بوده است. 

بسیاری از فعالان سیاسی، شهدا و کسانی که طعم زندان‌های ساواک را چشیده از میان همین زنان بوده‌اند؛ اما از این حقیقت نباید غافل بود که چه بسا زنانی که در عرصه سیاسی فعالیت نمی‌کرده‌اند، اما همواره یار و یاوری همیشگی برای مردان مبارز و سیاسی بوده و مردان را به طی کردن ادامه راه امیدوار کرده‌اند، گاه حتی خانه و کاشانه خود را ترک می‌کردند و دوشادوش مردان خود برای رسیدن به پیروزی گام بر می‌داشتند. 

در این گزارش به سراغ بانوانی نمونه از دو محله متفاوت بروم و پای خاطرات مادربزرگانی بنشینم که در عرصه مبارزات علیه رژیم پهلوی نقش داشته‌اند. 


در روستا ما را کمونیست خطاب می‌کردند 

حبیبه روشندل، یکی از بانوان مبارز انقلابی است که آن سال‌ها و خیلی سال قبل‌ترش در کنار همسر خود به فعالیت‌های انقلابی مشغول بوده است. زندگی‌اش دستخوش فراز و نشیب‌های بسیاری شده است، این را می‌توان از عمق خط و خطوط روی صورتش به راحتی فهمید، اما به گفته خودش چیزی که توانسته او را تا این سن و سال سرپا نگه دارد، توکل به خداوند بوده است. همان خدایی که با وجود داشتن چندین بچه قد و نیم قد به او توان مبارزه با رژیم طاغوت را داده است. 

 او در سال ۱۳۱۷ در روستای کارده متولد شده است. پدرش مشهدی و مادرش از اهالی روستا بودند و به همین دلیل حبیبه در روستا بزرگ می‌شود و در سال ۱۳۳۵ در همان روستا با یک روحانی ازدواج می‌کند که ماحصل آن ۷ فرزند است.

حبیبه بانو آغاز مبارزه‌های انقلابی خود را این‌گونه یادآور می‌شود: همسرم روحانی بود و به همین دلیل با علمای بنام و معروف آن زمان رفت‌وآمد و ارتباط داشت. سخنرانی‌ها و اعلامیه‌های امام را به خانه می‌آورد، آن‌ها را زیر خاک و کاه پنهان و در زمان مناسب با کمک هم پخش می‌کردیم. گاهی هم اعلامیه‌ها را به روستا‌های اطراف می‌برد و توزیع می‌کرد.

 تا اینکه در سال ۱۳۴۳، نیرو‌های ساواک همسرم را دستگیر کردند و راهی زندان شد. من ماندم و ۳ فرزند خردسالی که از طرف اهالی روستا کمونیست خطاب می‌شدیم! حدود یک‌سال پس از آزادی همسرم، به مشهد آمدیم. 

 

تظاهرات مردم مشهد بعد از فوت آقای کافی اوج گرفت 

آن زمان رژیم طاغوت از قدرت مساجد احساس ترس کرده بود و به همین دلیل دستور بستن مسجد‌ها را داد. مردم که دیگر نمی‌توانستند در مساجد جمع شوند، به حرم مطهر می‌رفتند. روزی من به همراه همسرم راهی حرم شدیم. دیدم جمعیتی حدود ۴۰ نفر زن و مرد دور سقاخانه می‌چرخند. 

خودم را به نزدیک یکی از بانوان رساندم و پرسیدم: «اینجا چه می‌کنید؟» او گفت: «ما هیئتی هستیم که در دفاع از امام خمینی (ره) راهی حرم و خیابان‌ها می‌شویم. اگر دوست داری می‌توانی همراه ما بیایی» ما هم به آن‌ها پیوستیم.

از حرم که خارج شدیم، از هر کوچه و خیابان عده‌ای آدم به جمع ما اضافه می‌شدند و این‌گونه بود که کم‌کم راهپیمایی‌ها و تظاهرات انقلاب شکل گرفت و آغاز شد. اما این راهپیمایی‌ها از زمان فوت آقای کافی به اوج خود رسید. به نظرم نقطه عطف پیروزی انقلاب اسلامی همین حرکت دسته‌جمعی مردم در آن دوران بود. مرحوم کافی یکی از واعظان مشهور و انقلابی در مشهد بود که با حضور فعال خود به ارائه خدمات دینی، ارشادی، تبلیغی و حمایت از گروه‌های مبارز و پرورش نیرو‌هایی برای مبارزه با حکومت پهلوی می‌پرداخت، اما رژیم فاسد پهلوی سعی کرد او را خاموش کند و از میان بردارد. 

همین جرقه سبب شد تا موج اعتراضات مردمی شعله‌ور شود و همه ما برای نخستین بار در تشییع پیکر مرحوم کافی شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» را به‌صورت دسته‌جمعی سر دادیم. ناگهان مأموران به سمت مردم حمله‌ور شدند و با پرتاب نارنجک، گاز اشک‌آور و تیراندازی سعی کردند مردم را متفرق کنند.


کامیون‌دارها زنان را از مهلکه دور کردند

این بانوی فعال انقلابی در ادامه به حضورش در حادثه یکشنبه خونین اشاره می‌کند و می‌گوید: نهم دی ماه سال ۱۳۵۷ بود که همسرم به من اطلاع داد که قرار است علما و مردم از منزل آیات شیرازی و قمی به سمت استانداری حرکت کنند. بیشتر حرکت‌های دسته‌جمعی مردم از منازل این علما آغاز شد و سران علما در ردیف‌های جلویی راهپیمایی حرکت می‌کردند. آن روز هم ما مثل همیشه در تظاهرات شرکت کردیم. 

این نخستین بار بود که عکس آقا امام خمینی (ره) روی بنر بزرگی چاپ شده بود و مردم آن را در خیابان نصب کرده بودند. همسرم جلوتر می‌رفتند، پسر بزرگم به همراه ۲ برادر کوچک‌ترش پشت سر پدر حرکت می‌کردند. من هم دست یکی از دخترانم را در دست و دیگری که کودکی خردسال بود، در آغوش گرفته و پشت سر زنان دیگر در تظاهرات شرکت کرده بودم. قبل از اینکه از خانه راه بیفتیم، قرار گذاشتیم که اگر هر اتفاقی افتاد بقیه خودشان را به سرعت به خانه برسانند و دنبال هم نگردند. 

در کنار خیابان هیئت بانوان با دادن شعار‌های پی‌در‌پی حرکت می‌کردند، هیئتی که جلودار آن، عروس آیت‌الله قمی بود. چندین مرد هم که انتظامات مردمی بودند، چوب به دست، اطراف خانم‌ها مستقر شده بودند و دائم تکرار می‌کردند: «خواهران، مواظب خودتان باشید.»

او ادامه می‌دهد: آقای صفایی، روحانی ترک‌زبان و مبارز انقلابی‌ای بود که در جریان تظاهرات، نقش برجسته‌ای داشت. بلند اعلام کرد که: «می‌گویند ارتش به ما می‌پیوندد.» هنوز خیلی از این اعلام همبستگی و شعار به نفع ارتش نگذشته بود که سرو کله تانک‌ها و ارتشی‌ها پیدا شد و به سمت مردم شلیک کردند. همه فرار کردند. کشت و کشتاری فجیع انجام شد، به طوری که تلفات بسیاری به بار آمد و من با چشمانم دیدم که متأسفانه چه کسانی به چه شکلی شهید شدند. در حیاط منزلی را باز کردند و تعدادی از ما وارد آن شدیم. 

چندین مرد هم که انتظامات مردمی بودند، چوب به دست، اطراف خانم‌ها مستقر شده بودند و دائم تکرار می‌کردند: خواهران، مواظب خودتان باشید

وقت اذان بود. آب در دسترس نداشتیم، تیمم کردیم و نماز خواندیم. به دختر بزرگ‌ترم که سن و سالی نداشت سفارش کردم چنانچه اتفاقی برای من افتاد، خواهرش را بردارد و از مردم بخواهد که آن‌ها را به خانه برسانند. تأکید کردم که سمت سربازان نروید که شما را می‌کشند. وضعیت آن‌قدر نابسامان بود که به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند و فقط مردم را به گلوله بسته بودند. کمی بعد اوضاع خیابان آرام‌تر شد، کامیون‌های مردمی آمدند و چوب به دستان کمک کردند که بانوان سوار کامیون شوند تا آن‌ها را از مهلکه دور کنند.
 

آن روز‌های پرهیاهو


مردم هم‌بستگی داشتند 

خانم روشندل با تأکید بر اینکه مردم آن زمان هم‌بستگی بیشتری داشتند، بیان می‌کند: تعامل و همکاری مردم با یکدیگر سبب شده بود که ترسی در دل نداشته باشند و به نوعی همگی تا پای جان در کنار هم ایستادگی می‌کردند و از چیزی هراس نداشتند، به طوری‌که در همان شرایط هم وقتی کامیون‌ها از جلوی کلانتری‌ها عبور می‌کردند، همه یک‌صدا فریاد «مرگ بر شاه» سر می‌دادند. 

 روز یکشنبه، انقلابیون در چهارراه نادری (چهارراه شهدا امروزی) و مقابل باغ ملی تجمع کردند. بلافاصله نیرو‌های شاهنشاهی به سمت مردم حرکت کردند. تانک‌ها، نفربر‌ها و سربازان مردم را به خاک و خون کشیدند. 

البته سرباز‌ها ابتدا تیراندازی نمی‌کردند، عده‌ای از ساواکی‌ها و جاسوسانشان در میان مردم به سوی تعدادی از سربازان شلیک کردند و آن‌ها را کشتند؛ از آن‌طرف هم نیرو‌های ارتشی به آن‌ها می‌گفتند: «ببینید دارند شما را می‌کشند، اگر تیراندازی نکنید شما هم می‌میرید!» بعد سربازان هم به سوی مردم تیراندازی کردند و جمعیت متفرق شد. البته به ندرت کسانی هم بودند که براساس شرافتی که داشتند، از این عمل سر باز زدند؛ مثلا به یاد دارم، نوه خاله‌ام آن زمان سرباز بود، وقتی دستور شلیک را می‌شنود، با اسلحه‌اش فرار می‌کند. کمی که دور می‌شود اسلحه را رها می‌کند و خودش را به روستایشان می‌رساند و از ترس اینکه گیر ساواکی‌ها نیفتد، خودش را تا پایان پیروزی انقلاب در خانه پنهان می‌کند! 

نوه خاله‌ام آن زمان سرباز بود، وقتی دستور شلیک را می‌شنود، با اسلحه‌اش فرار می‌کند، کمی که دور می‌شود اسلحه را رها می‌کند و خودش را به روستایشان می‌رساند

خلاصه که در آن یکشنبه خونین، نیرو‌های پهلوی هر کسی را که در خیابان و کوچه دیدند، به رگبار بستند و هر کجا اجتماعی دیده می‌شد، با حرکت مسلحانه و بسیار خشن با مردم رفتار می‌کردند. آن‌قدر مجروح و کشته شده در خیابان‌ها دیده می‌شد که مردم سعی داشتند آن‌ها را به سمت بیمارستان امام رضا (ع) ببرند.

او سرش را به نشانه تأسف تکان می‌دهد و می‌گوید: نمی‌دانم این نظامیان پهلوی چطور آدم‌هایی بودند که با سنگدلیِ تمام چشمشان را بسته بودند و به سوی زن و بچه مردم تیراندازی می‌کردند. آن روز‌ها ماندگارترین جنایت‌های رژیم پهلوی را دیدیم که بعید می‌دانم از ذهن مردم ایران پاک شود. به ویژه امثال ما که با چشم خودمان شاهد بودیم.

این بانوی شجاع انقلابی با اشاره به خاطره‌ای دیگر توضیح می‌دهد: در جریان راهپیمایی‌های انقلابی، عده‌ای از بانوان به دلیل اینکه شناسایی نشوند و عده‌ای دیگر بر اساس پایبندی به مذهب، از پوشیه و روبنده استفاده می‌کردند. ما صبح‌ها به خانه آیت‌الله قمی می‌رفتیم تا از آنجا تظاهرات را آغاز کنیم. 

یک روز، عروس آقای قمی گفت: «آقا اعلام کرده‌اند که تمامی بانوان پوشیه و روبنده را از صورت‌های خود بردارند.» علت فرمان این بود که روز قبل در جریان تظاهرات، عده‌ای ساواکی در پوشش زنانه میان جمعیت آمده بودند و زنان تظاهرکننده را آزار و اذیت می‌کردند و دلهره به این دلیل بود که نکند از همین طریق بتوانند زنان را بکشند.


زنان زندانی آزاد شدند

او یادآور می‌شود: ما فرزندانمان را طوری تربیت کرده بودیم که در راه انقلاب از هیچ تلاشی دست نکشند و تا پای جان حرکت کنند و قدم بردارند. اصلا به همین علت بود که آن‌ها را پا به پای خودمان در تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌بردیم تا با این مسیر آشنا باشند و هدفی والا را دنبال کنند. به یاد دارم یک شب پسر بزرگم تا صبح خانه نیامد. درست همان زمان شلوغی‌های اخیر، خبری از او نداشتیم و از طرفی مثل زمان حال نبود که بتوان به راحتی با کسی ارتباط برقرار کرد. دلشوره داشتیم، اما او را به خدا سپرده بودیم. 

پسرم به همراه عده‌ای دیگر از همراهانش آن شب به زندان زنان حمله کرده بودند تا زندانیان را آزاد کنند. آن زمان زندان زنان جنب بیمارستان دکتر شیخ قرار داشت. بعد از اذان مغرب از سمت خانه آیت‌الله شیرازی به سمت زندان حرکت کرده بودند. آن روز‌ها مردم به صورت دسته‌جمعی به مراکز حکومتی حمله می‌کردند تا اعتراض خود را آشکارا نشان دهند. پس از حمله به زندان، پاسبان‌های زندان، از ترسشان چادر زنانه پوشیده و فرار کرده بودند. 

در بخش درمانگاه زندان، دستگاه دندان‌پزشکی‌ای وجود داشت که بسیار قیمتی بود. زمانی که دستگاه را از زندان خارج کرده بودند، تعدادی از جوانان قصد داشتند آن را با چوب از بین ببرند، که به دستور بزرگان گروه دستگاه را به بیمارستان قائم بردند و تحویل دادند. از طرفی به تمام زنانی که از زندان خارج شده بودند چادر دادند و آن‌ها را به خانه آیت‌الله شیرازی بردند و از آنجا هر کس راهی خانه و خانواده خود شد.


ارباب خوبی داشتیم

یکی دیگر از بانوانی که در کنار همسر خود سال‌ها به مبارزه با رژیم فاسد پهلوی پرداخت و با وجود داشتن فرزند خردسال، از هیچ خدمت و تلاشی فرو نگذاشت؛ فاطمه وظیفه‌دان مایان‌علیا است که از ساکنان محله مشهدقلی است. او در یک خانواده مذهبی با ۶ خواهر و ۲ برادر متولد شده است. اکنون ۸۴ سال سن دارد و از حدود ۶۰ سال پیش خانه‌دار است. سال‌های ابتدایی ازدواجش در همان روستای مایان‌علیا طرقبه زندگی می‌کرد، اما بعد‌ها به دلیل اینکه همسرش در روستا درآمد خوبی نداشت، به مشهد می‌آیند و در مشهدقلی ساکن می‌شوند.

فاطمه بانو بخشی از زندگی خود را به صورت مختصر این‌گونه تعریف می‌کند: قبل از اینکه به مشهد بیاییم، همسرم روی زمین این ملک کار می‌کرد. شریکی داشت که با یکدیگر این زمین را از ارباب کرایه کرده بودند و روی آن کشت انجام می‌دادند. سال آخری که زمان اجاره پایان می‌رسید، شریکش مریض شد و قصد داشت سهم خود را دوباره اجاره دهد. همسرم به او گفت ابتدا با صاحب ملک تماس بگیر و ببین که به این اقدام راضی است یا نه؟ خلاصه بعد از اینکه صاحب ملک متوجه شد، آمد و چک‌های شریکمان را پس داد و ملک را تحویل ما داد. 

حدود ۵۰ سال است که این ملک و زمینش دست ماست و سعی کرده‌ایم مثل مال و اموال خود از آن نگهداری کنیم. نام ارباب اصلی ما «کدیور» بود، آدم بسیار خوبی بود که دستی به امور خیر داشت و اکنون وارثانش هم به اندازه او به ما اعتماد دارند.  ما در اینجا زراعت‌کاری می‌کنیم و سود آن با صاحب ملک نصف می‌شود. این زمین زراعت‌های بسیاری مانند گندم، جو، سبزیجات مانند گوجه، کلم و... را به خود دیده است؛ اما بخش عمده آن از سوی مردم تصاحب شد.


فرزندم را به پشتم می‌بستم

او از حضورش در تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌گوید: از همان روز‌های ابتدایی جنگ برای انقلاب، به طور قطع می‌توانم بگویم ما جزو نخستین نفر‌هایی بودیم که راهی تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌شدیم. چون اینجا کسی را نداشتیم که فرزندم را به آن‌ها بسپارم، او را که حدود یک سال ونیم بیشتر سن نداشت، به پشت خود می‌بستم و از همینجا تا میدان شهدا پیاده می‌رفتیم تا در برنامه‌ها و مراسم‌های انقلابی شرکت کنیم. 

به ما اعلام می‌کردند که مثلا فلان جا تظاهرات است. هرکس هر طوری بود خود را به تظاهرات می‌رساند. ما به همراه دیگر صبح زود از اینجا حرکت می‌کردیم تا به راهپیمایی و تظاهرات برسیم. شوق حضور برای رسیدن به پیروزی آن‌قدر در وجودمان زیاد بود که متوجه خستگی و طولانی بودن مسیر و راه نمی‌شدیم و اگر اکنون بعد از گذشت این همه سال با این کهولت سن از ما بخواهند که برای انقلاب همان راه را طی کنیم باز هم آماده‌ایم.
 

آن روز‌های پرهیاهو


خبر دادند همسرت را کشته‌اند

این بانو شاهد حوادث انقلابی بسیاری بود، اما یکی از آن‌ها را که یادآور خاطره تلخ و شیرینی است، خوب به یاد دارد. او می‌گوید: در یکی از تظاهرات مردمی که کُشت و کشتار بسیاری هم داشت، تانکی جلوی بیمارستان امام رضا توقف کرد و مردم را به رگبار بست. سرهنگی سرش را از تانک بیرون آورده بود و دستور شلیک می‌داد. همسرم خودش را به بالای تانک رساند. صندوق فشنگ‌ها را پایین انداخت. 

راکب موتورسیکلتی آن را برداشت که فرار کند، اما مردم او را زدند. از آن طرف با شرایط پیش آمده مردم به تانک حمله کردند و آن‌قدر با چوب به سر سرهنگ ضربه زدند تا او را کشتند. بعد از آن به دلیل تلافی کشتاری که بر مردم عام شده بود، پای آن سرهنگ را با طنابی بستند و تا میدان شهدا آن را روی زمین کشان کشان بردند. شلوغ شده بود و همه پراکنده شدند. من به خانه برگشتم و به من خبر دادند که همسرت را کشته‌اند. 

ناراحت بودم و حال و روز خوبی نداشتم تا اینکه یک‌باره دیدم که همسرم آمد و من از خوش‌حالی نمی‌دانستم چه کنم. همین اتفاق برایمان انگیزه بیشتری به وجود آورد که تا آخر پابه‌پای انقلاب در کنار یکدیگر حرکت کنیم.


دیدار با امام (ره)

او به شیرین‌ترین خاطره عمرش اشاره می‌کند و می‌گوید: سختی‌ها و دشواری‌های آن زمان از مبارزات با دیدار امام (ره) به حلاوت رسید. آن اوایل امام خمینی (ره) وارد ایران شده بودند، ما هم مانند دیگران برای دیدار با ایشان راهی جماران شدیم. روزی که به آنجا رسیدیم به ما گفتند که آقا امروز ملاقات ندارند. 

ناامید گوشه‌ای نشستیم و نانی گرفتیم که بخوریم. شنیدیم که آقا قرار است امروز تعدادی عروس و داماد را عقد کنند. به یک پاسدار نزدیک شدیم و به او گفتیم که برای دیدار آقا آمده‌ایم، اما ما را راه نمی‌دهند. او گفت همراه با جمعیت وارد شوید. این‌کار را کردیم و به محضر آقا رسیدیم. ایشان با روی خوش پذیرای همه مراجعان بودند. پسرم را بغل کردند و ما یک دل سیر آقا را از نزدیک دیدیم.

ارسال نظر