کد خبر: ۲۳۲۱
۲۷ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

مسافری از هند

سیدغلامرضا رضوی دوران مدرسه را به پایان می‌رساند و بعد وارد حوزه می‌شود. حوزه‌ای در شهر بمبئی به نام نورالهدی. آنجا نزدیک به ۴ سال درس می‌خواند. بعد در همان دوره مسابقه‌ای درباره حفظ و ترتیل قرآن در یکی از فرهنگ‌سرا‌های شهر در ماه رمضان برگزار می‌شود. غلامرضا در این مسابقه شرکت می‌کند و به رتبه بالا دست پیدا می‌کند. هدیه این مسابقه سفر به شهر‌های زیارتی ایران است که او همراه با ۴۸ نفر دیگر عازم ایران می‌شود. چند روز در تهران می‌مانند، دو روز در قم و یک روز و نیم هم در مشهد. همین سفر زیارتی به شهر‌های مذهبی ایران مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و باعث می‌شود دوری از وطن را به جان بخرد و برای سال‌ها به همراه همسر و سه فرزندش در محله محمدآباد ماندگار شود.

در روستایی کوچک در هندوستان به دنیا می‌آید و بعد دست روزگار او را به مشهد می‌کشاند. خلاصه زندگی سیدغلامرضا رضوی شاید همین ماجرای دو جمله‌ای ساده باشد، اما در واقع ۱۲ سال تجربه توی دل همین دو خط وجود دارد که جزئیات زندگی او را جذاب و شنیدنی می‌کند.

اینکه چطور یک سفر زیارتی به شهر‌های مذهبی ایران مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و باعث می‌شود دوری از وطن را به جان بخرد و  برای سال‌ها به همراه همسر و سه فرزندش در محله شهید رستمی ماندگار شود. خیلی زود زبان فارسی را می‌آموزد و با آن انس می‌گیرد، تا جایی که به زبان فارسی شعر هم می‌سراید.

شعر‌هایی با محوریت انقلاب اسلامی که باعث می‌شود در سه سال پیش در چنین ایامی در شب شعر فجر رتبه هم کسب کند. با همه این‌ها می‌گوید که اینجا مسافر است و مدتی بعد هم دوباره به همراه خانواده به دیار خودشان برمی‌گردد. اما این سفر دوازده ساله حالا کوله‌باری از تجربه روی دوش او گذاشته است. کوله‌باری که امروز می‌خواهد تجربیاتش را از دل آن بیرون بکشد و کمی از آن را برایمان تعریف کند.


عطر چای هندی

آدرسی که داده است مرا به پشت دری زنگ‌زده در دل کوچه‌های تنگ و باریک محمدآباد می‌رساند. در که باز می‌شود رنگ شکلاتی پس‌زمینه صورتش و غلظت واژه‌ها موقع سلام و احوال‌پرسی نشان می‌دهد که راه را درست آمده‌ام. تعارف می‌کند برویم داخل. حیاطی به اندازه کف دست پیش رویمان سبز می‌شود و راه‌پله‌هایی که ما را به استودیوی کوچک او درست در طبقه بالای خانه‌اش می‌رساند.

جایی که با کمترین امکانات ویدئو‌هایی را برای منتشرکردن در شبکه‌های مجازی ضبط می‌کند. نگاهی به اطراف می‌اندازم. فضای خالی این چهاردیواری را دیوار‌ها پر کرده‌اند و انبوه تابلو‌ها و لوح سپاس‌ها و چیز‌هایی که گوشه گوشه آن آویزان شده‌اند. لوح سپاس برای طلبه برتر، یادبودی برای کسب رتبه اول در شب شعر فجر، تابلو‌های قاب شده و عکس سه فرزند قد و نیم‌قدش و... در این فاصله که مشغول دید زدن در و دیوار هستم او در حال آماده‌کردن چای است.

سینی را روی میز پیش رویمان می‌گذارد و عطر هل توی فضا می‌پیچد. می‌گویم چه عطر خوبی دارد! و او جمله‌ها را بدون تعلل، شسته‌رفته و بی وقفه کنار هم می‌چیند و دستور تهیه چای هندی را می‌گوید.
 

تصمیم گرفتم روحانی شوم

بعد از کمی گفتگو درباره نوشیدنی‌های هندی از او می‌خواهم که داستان زندگی‌اش را برایمان تعریف کند. او می‌گوید: «سال ۱۹۳۸ میلادی در یکی از روستا‌های نزدیک لکنو در خانواده‌ای شیعه چشم به جهان گشودم. اجدادم همه شیعه هستند و در روستایی هم که به دنیا آمدم حدود ۱۱۰ خانوار شیعه سکونت دارند.

این افراد گروه گروه تقسیم شده‌اند و معمولا کاری به کار هم ندارند. به یاد دارم که در آن‌زمان در طایفه ما یک روحانی هم نبود. به همین دلیل هر موقع عقد و عزا بود از روحانی دیگر طایفه‌ها دعوت می‌کردیم. همان دوران کودکی بود که تصمیم گرفتم روحانی شوم و این تصمیم را هم درست زمان عقد خواهرم گرفتم. ما از یک روحانی از طایفه‌ای دیگر دعوت کردیم که برای جاری‌کردن صیغه عقد بیاید. آن روحانی درست روز عقد و درست وقتی که همه مهمان‌ها آمده بودند به دلیل اختلافاتی که وجود داشت حاضر به آمدن نشد.

مهمان‌ها آن شب خانه ما خوابیدند و روز بعد سپیده نزده بود که پدرم دوچرخه را برداشت ۱۵ کیلومتر تا روستای بعد رکاب زد. غروب روز بعد روحانی آن روستا به روستای ما رسید و صیغه عقد را خواند. این اتفاق برای پدرم خیلی سنگین بود. همان روز به من و برادرهایم گفت که دوست دارد ما روحانی شویم. البته برادربزرگم روحانی نشد و قرعه به نام من افتاد.»
 

سفر زیارتی به ایران

دوران مدرسه را به پایان می‌رساند و بعد وارد حوزه می‌شود. حوزه‌ای در شهر بمبئی به نام نورالهدی. آنجا نزدیک به ۴ سال درس می‌خواند. بعد در همان دوره مسابقه‌ای درباره حفظ و ترتیل قرآن در یکی از فرهنگ‌سرا‌های شهر در ماه رمضان برگزار می‌شود. غلامرضا در این مسابقه شرکت می‌کند و به رتبه بالا دست پیدا می‌کند.

هدیه این مسابقه سفر به شهر‌های زیارتی ایران است که او همراه با ۴۸ نفر دیگر عازم ایران می‌شود. چند روز در تهران می‌مانند، دو روز در قم و یک روز و نیم هم در مشهد. می‌خواهم از حس و حالش بگوید وقتی که برای اولین‌بار پا به این شهر‌ها می‌گذارد. می‌گوید: «این اولین‌بار بود که به کشوری دیگر سفر می‌کردم و بسیار هیجان‌زده بودم. پیش از آن خیلی چیز‌ها درباره ایران شنیده بودیم، اما به چشم ندیده بودیم. بعد دیدم از شنیده‌هایمان هم بالاتر بود... مثلا همین تمیزی و رفتار خوب مردم.»
 

اولین مشکل من غذا بود!

درست در همین نقطه است که مسیر زندگی غلامرضا تغییر می‌کند. همین سفر زیارتی کار خودش را می‌کند و حسابی شیفته شهر‌های مذهبی ایران می‌شود و باعث می‌شود که اینجا ماندنی شود. در همان سفر برای تحصیل در حوزه قم مصاحبه می‌دهد و فرم پر می‌کند و هفت ماه بعد درخواستش پذیرفته می‌شود. بعد از آن تازه ماجرا را برای خانواده اش تعریف می‌کند. پدر که همیشه آرزوی موفقیت غلامرضا و پیشرفت او در این مسیر را داشته همان ابتدا با سفر او موافقت می‌کند.

این اتفاق برای پدرم خیلی سنگین بود. همان روز به من و برادرهایم گفت که دوست دارد ما روحانی شویم. البته برادربزرگم روحانی نشد و قرعه به نام من افتاد

غلامرضا هم بلافاصله بار و بندیلش را می‌بندد و عازم ایران می‌شود. اول تصمیم می‌گیرد که در شهر قم بماند و سه سال و نیم هم در حوزه این شهر تحصیل می‌کند. از آن سه سال ابتدایی می‌گوید و تجربه زندگی در دنیایی جدید. می‌خندد و می‌گوید: «اولین مشکل من غذا بود! غذا‌های ایرانی را دوست نداشتم. خیلی وقت‌ها غذا نمی‌خوردم، بلد نبودم غذا درست کنم و خیلی وقت‌ها گرسنه می‌ماندم. اما بعد کم کم به کباب کوبیده علاقه‌مند شدم. الان تنها غذای ایرانی که از گلویم پایین می‌رود همین کباب کوبیده است.»
 

اشتراکات زبان فارسی و اردو

بعد از این سه سال حوزه علمیه مشهد را برای تحصیل انتخاب می‌کند و بعد از قبولی در مصاحبه درست در سال ۸۹ به مشهد می‌آید. ابتدا در مدرسه حسنیه واقع در بازار سرشور تحصیل می‌کند و در خوابگاهی در مصلی ۲۸ ساکن می‌شود. در این مدرسه به مدت هفت ماه فشرده نوشتار، گفتگو، محاوره و خلاصه تمام متعلقات زبان فارسی را آموزش می‌بیند و بعد از آن به زبان فارسی کاملا مسلط می‌شود.

می‌گوید که خیلی سریع و راحت توانسته این زبان را یاد بگیرد و دلیلش را هم اشتراکات و نزدیک بودن زبان فارسی به اردو می‌داند. توضیح می‌دهد: «در زبان اردو ۴۰ درصد واژه‌ها فارسی هستند. همین نزدیکی زبان باعث می‌شد که بتوانم با زبان فارسی ارتباط برقرار کنم و به سرعت آن را فرابگیرم. زبان رسمی دولت هندوستان هندی است. اما بیشتر انگلیسی صحبت می‌کنند و مسلمان‌ها اردو. اردو زبان مسلمان‌های هندوستان است.»

بعد از آن تحصیل در دوره کارشناسی و رشته فقه و معارف را آغاز می‌کند. به اینجا که می‌رسد یکی از انبوه مدارک و لوح‌های آویزان به دیوار را جدا می‌کند و تابلویی که روی آن بزرگ نوشته شده است (تجلیل از طلاب برتر) را به دستم می‌دهد. خودش در توضیح آن می‌گوید: «در کل کارشناسی من جزو نخبگان بودم، این هم شاهدش.»
 

حس شعرم دوباره زنده شد

دوره کارشناسی را بعد از ۴ سال تحصیل در حوزه جامعه‌المصطفی با معدل عالی به پایان می‌رساند و بعد می‌تواند بدون شرکت در آزمون تحصیل در دوره کارشناسی‌ارشدش را شروع کند.

پیش از آنکه از ورود به این دوره جدید بگوید، از یکی از استعدادهایش که در دوره کارشناسی شکوفا می‌شود، تعریف می‌کند: «خواهر بزرگم به نوحه و مرثیه علاقه داشت و به همان زبان خودمان توی خانه نوحه می‌خواند. این شد که از همان کودکی به این شاخه از شعر علاقه‌مند شدم، اما فقط درباره اهل بیت (ع) شعر می‌گفتم. زمان تحصیلم در بمبئی این مهارتم بیشتر شد و من برای میلاد ائمه (ع) شعر می‌گفتم و در مسابقات شرکت می‌کردم. اما بعد از مدتی آن را فراموش کردم تا اینکه به ایران آمدم و حس شعرم دوباره زنده شد. ایرانی‌ها به شعر و شاعری خیلی علاقه دارند و دوستان ایرانی من هم همین‌طور بودند. ابتدا شعر سرودن را دوباره با زبان اردو شروع کردم بعد کم کم در کلاس‌ها با شاعران ایرانی آشنا شدم. مثلا هفت شهر عشق از عطار را که یک شعر عرفانی است، خیلی دوست دارم. این‌ها باعث شد که شعر فارسی هم بسرایم.»
 

شما صاحب خانه هستید.

اما خودش بهترین شعرش را شعری می‌داند که پس از دیدار گروهی با رهبر معظم انقلاب سروده است. تعریف می‌کند: «مقام معظم رهبری در خرداد سال ۹۰ برای ساکنان غیرایرانی سخنرانی داشتند. از همه جای ایران آنجا حضور داشتند و من و چند دانشجوی هندی و پاکستانی دیگر که معدل خوبی داشتیم هم از طرف حوزه جامعه‌المصطفی عازم قم شدیم.

حالا یکی از این افراد با صرف همین هزینه و کمک افراد محله آزاد شده و همان فرد تبدیل به یکی از افراد پای کار در امور مسجد شده است

من آن خاطره شیرین را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم و اولین جمله آقا هم همیشه در ذهنم تکرار می‌شود. ایشان در ابتدای سخنرانی گفت: «شما بیگانه نیستید. شما فرزند من هستید. شما صاحب خانه هستید...» این جمله را که گفتند همه یک‌صدا گریه می‌کردند. بعد از آن دیدار و برگشت به مشهد مسابقه‌ای ترتیب دادند. من هم شعری نوشتم و در این مسابقه اول شدم.»
 

شرکت در مسابقه شعر فجر

تعریف می‌کند که آستان قدس رضوی هر سال برای اتباع غیرایرانی مثل اردوزبانان مسابقه‌ای باعنوان شب شعر فجر در دهه فجر برگزار می‌کند. سه سال پیش با سرایش یک شعر به زبان اردو در این مسابقه شرکت می‌کند و رتبه اول را کسب می‌کند. امسال هم قصد شرکت دارد. لوح سپاسی را که سه سال پیش در آن مسابقه دریافت کرده می‌آورد و می‌دهد دستم.

بعد درباره مضمون شعرش توضیح می‌دهد. شعر او درباره وضعیت و حال و هوای ایران قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است. از او می‌خواهم که کمی از آن را بخواند. چند بیتی را با همان زبان اردو می‌خواند و آن قدر نزدیک است که بیشتر واژه‌هایش را متوجه می‌شوم. این شعر خطاب به امام خمینی (ره) است که ملت ایران را از خواب بیدار می‌کند. حسرت‌های خودش برای زندگی در وطنی اسلامی از لابه‌لای بیت‌ها بیرون می‌ریزد.
 

همکاری با آستان قدس رضوی

همین مراوده‌ها با آستان قدس و رفت و آمدش به حرم باعث همکاری او با این سازمان می‌شود. غلامرضا پس از مدتی در بنیاد پژوهش‌های اسلامی به ترجمه متون از اردو به فارسی می‌پردازد؛ و حالا چند سال است که مسئول کاروان‌های هندی است که برای زیارت به مشهد می‌آیند. برایشان سخنرانی می‌کند، آن‌ها را به گشت‌های زیارتی و تفریحی می‌برد، اگر به ترجمه نیاز داشته باشند به عنوان مترجم با آن‌ها همراهی می‌کند و....
 

تولید محتوا در شبکه‌های مجازی

او در راستای همین همکاری پس از مدتی، فعالیت خودش را در دنیای مجازی آغاز می‌کند. توضیح می‌دهد: «چندین سال است که برای اردوزبانانی که برای زیارت به مشهد می‌آیند برنامه‌هایی برگزار می‌شود که شامل برگزاری سخنرانی، آموزش و مرثیه‌خوانی و... در حرم مطهر است.

این برنامه سه روزه است و در سه روز که آدم علامه نمی‌شود!  قرار بر این شد که این آموزش‌ها گسترده شود. به همین منظور فعالیت در شبکه‌های مجازی را با ۶ نفر دیگر شروع کردم. دو نفر پاکستانی هستند و ۴ نفر هندی. ابتدا کار بنده این بود که نماهنگ‌هایی را که به زبان اردو هستند، بازخوانی و ترجمه کنم. بعد از آن خودم هم در ساخت نماهنگ مشارکت کردم. محتوایی هم که تولید می‌شود درباره جوانان، حجاب، مسائل مذهبی و... است. دو سال پیش، اما تصمیم گرفتم فعالیت شخصی هم داشته باشم. حالا یک کانال پربازدید در یوتیوب دارم که دو هزار و ۶۰۰ نفر دنبال‌کننده دارد و در شبکه‌های دیگر مثل توئیتر و فیس‌بوک هم فعالیت می‌کنم.»
 

استودیوی کوچک خانگی

تمام این‌ها باعث می‌شود که برای سهولت و ارتقای کار ۹ ماه پیش، استودیویی خانگی راه بیندازد. البته منظورم از استودیو یک پرده برای پشت زمینه و یک فلاشر برای نور است، همین. برای ضبط هم از گوشی خودش استفاده می‌کند. پسر بزرگ‌ترش هم به او کمک می‌کند. با همین امکانات اندک هر روز یک نماهنگ چند دقیقه‌ای تولید می‌کند.

بعد هم با همان گوشی و برنامه‌ها آن را تدوین می‌کند. البته توضیح می‌دهد که تجهیزات این استودیوی کوچک کامل نیست و تا یک ماه دیگر کامل می‌شود.
 

دغدغه وطن

کمی که صحبت می‌کند متوجه می‌شوم که او تمام همّ و غمش ترویج همین آموزه‌هایی است که فرامی‌گیرد. ترویج و گسترش اسلام و فرهنگ اسلامی در هندوستان. دور از وطن است، اما دغدغه‌هایی که برای وطنش دارد توی تک تک جملاتش موج می‌زند.

او هم‌سو با شیعیان هند در این سوی مرز‌ها پا به پایشان با تهیه نماهنگ و تولید محتوای رسانه‌ای با آن‌ها همراهی می‌کند، اما این ترویج فرهنگ اسلامی فقط به شبکه‌های مجازی ختم نمی‌شود. او در این سال‌ها همیشه به هند در رفت و آمد بوده و سخنرانی‌های زیادی در شهر‌های مختلفش داشته است.

 

احساس غربت نمی‌کنیم

غلامرضا طی همین رفت و آمد‌ها سرانجام ازدواج می‌کند. با دختری از یک طایفه شیعه که او هم به درس حوزه علاقه‌مند است. وقتی به مشهد می‌آید این علاقه بیشتر هم می‌شود و او هم حالا مثل همسرش در مدرسه علمیه مشغول به تحصیل است. حاصل این ازدواج می‌شود سه فرزند. محمدمرتضی و محمدمجتبی که یکی کلاس چهارم است و دیگری دوم. هر دو هم در یک مدرسه در همین منطقه مشغول به تحصیل هستند. سیده مشکات فاطمه هم از همه کوچک‌تر است و هنوز سنش به مدرسه قد نمی‌دهد.

مثلا هفت شهر عشق از عطار را که یک شعر عرفانی است، خیلی دوست دارم. این‌ها باعث شد که شعر فارسی هم بسرایم

حالا قاب عکس آن‌ها روی دیوار به چشم می‌خورد و خانه آن‌ها طبقه پایین همین استودیو است. می‌گوید که اهل خانه همه پایین هستند و محل سکونتشان آنجاست. این استودیو هم اگر طلبه و مسافر و دوست و آشنایی بیاید تبدیل به مهمان‌خانه می‌شود. می‌پرسم که همسر و فرزندش بهانه دیار خودشان را نمی‌گیرند و حرف از برگشت نمی‌زنند؟ می‌گوید: «دوری از وطن هم سختی‌های خودش را دارد. من هم چند ماه دیگر پایان‌نامه ارشدم تمام می‌شود و دوباره برمی‌گردیم. اما رفتار همسایه‌ها و اهل محل آن‌قدر گرم و خوب است که باعث می‌شود آن‌قدر‌ها احساس غربت نکنیم.»

 

آزادکردن یک پدر زندانی

این ارتباط خوب آن‌قدر عمیق می‌شود که سرانجام ۴ سال پیش به درخواست افراد محله و هیئت امنا برای برگزاری نماز در حسینیه طفلان مسلم محله محمدآباد به عنوان پیش‌نماز در نماز جماعت شرکت می‌کند. از آن به بعد تا حالا ارتباط او با این حسینیه نه‌تن‌ها قطع نشده، بلکه بیشتر هم شده است.

توضیح می‌دهد: «بعضی وقت‌ها می‌دیدم داخل مسجد تابلو‌هایی با مضمون حدیث و آیه به در و دیوار نصب می‌کردند. این‌ها خوب است، اما کافی نیست. من پیشنهاد دادم که نتیجه و تأثیر این تابلو‌ها را بررسی کنیم. اگر نتیجه ندارد کار دیگری انجام بدهیم و برای کار‌های مؤثرتری هزینه کنیم. مثلا اینجا با خانواده‌هایی برخورد داشتم که پدر خانواده پول کرایه خانه را نداشت و به‌دلیل سه‌میلیون تومان توی زندان افتاده بود. پیشنهاد دادم که این هزینه‌ها صرف آزادسازی این زندانی‌ها شود. با این‌کار هم بچه‌های این خانواده بدون پدربزرگ نمی‌شوند و هم بازخورد بهتری از سوی مردم در محله دارد و همدلی را بیشتر می‌کند. حالا یکی از این افراد با صرف همین هزینه و کمک افراد محله آزاد شده و همان فرد تبدیل به یکی از افراد پای کار در امور مسجد شده است.»

با تمام این اقداماتی که داشته درنهایت از او می‌پرسم که حالا جزو هیئت امنای مسجد هم هست؟ چند ثانیه مکث می‌کند و بعد لبخندی می‌زند که کمی تلخ به نظر می‌آید. می‌گوید: «چون تابعیت ایرانی ندارم نمی‌توانم عضو هیئت امنا باشم.»

 

مشکلات نداشتن تابعیت!

البته این تنها مشکلی نیست که در این سال‌ها به دلیل تابعیت غیرایرانی‌اش برایش به وجود آمده است. می‌گوید: «خیلی وقت‌ها برای خیلی از امور اداری نیاز به شماره ملی است و ما شماره ملی نداریم. خیلی وقت‌ها باید از هفت خان بگذریم تا کارمان راه بیفتد. خیلی وقت‌ها هم درکل به در بسته می‌خوریم. باید گزینه‌ای هم برای اتباع وجود داشته باشد. این تنها در ارتباط با شماره ملی نیست. مرکز خدمات حوزه علمیه به افرادی که به تبلیغ می‌پردازند و کار‌های عام‌المنفعه انجام می‌دهند خدمات می‌دهد. رفتم از امور مساجد نامه بگیرم، اما به همین دلیل به من نامه ندادند.

از این دست مشکلات فراوان وجود دارد و بهتر است که تغییری در این سیاست‌ها به وجود بیاید. به‌ویژه در عصر حاضر که نام کشور ایران، جهانی شده و همه اتفاقات آن را دنبال می‌کنند. شیعیان جهان از همان سال ۱۳۵۷ تاکنون روی ایران تکیه کرده‌اند و حساب زیادی روی این کشور باز شده‌است. مثلا بعد از شهادت سردار سلیمانی اولین کشوری که شیعیان آن واکنش نشان دادند مسلمانان هندوستان بودند. شب ایشان به شهادت رسید و صبح ساعت ۱۰ و نیم بود که دوستانم از هندوستان فیلم راهپیمایی شیعیان به خاطر شهادت سردار را برایم فرستادند.»
 

سرمایه عمر

با همه این اوصاف و تمام این کاستی‌ها و درددل‌ها و گله و شکایت‌ها در آخر او تجربه تحصیل در این شهر و زندگی در جوار امام رضا (ع) را از شیرین‌ترین تجربیات زندگی‌اش می‌داند و تمام سرمایه عمرش. سرمایه‌هایی که رد و نشان آن‌ها روی در و دیوار این اتاق کوچک به چشم می‌خورند، پایان گفتگو بار دیگر چشم می‌چرخانم و نگاهی به تک تکشان می‌اندازم.

حالا برایم چیزی بیشتر از تابلو و لوح سپاس‌های آویزان به دیوار هستند. چیز‌هایی که داستان زندگی غلامرضا را روایت می‌کنند. داستان کسی که دغدغه آدم‌ها و دنیای اطرافش را دارد و می‌خواهد کاری در این دنیا انجام بدهد.

ارسال نظر