کد خبر: ۲۴۲۵
۲۷ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

نگاهی به زندگی چریک بزرگ، شهید اندرزگو

شهید «سیدعلى اندرزگو» سال1۳۱۸ در خیابان شوش تهران در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پس از پایان دوره ابتدایى به‌خاطر مشکلات معیشتى، ترک تحصیل کرد و در کارگاه نجارى مشغول به کار شد، اما علاقه زیادش به علوم دینى سبب شد تا در کنار کار، اوقات فراغتش را به دنبال کسب دروس فقه و اصول در مسجد هرندى باشد. شهید در دوران نوجوانى با «نواب صفوى» آشنا شد. منش و شخصیت این روحانى مبارز روی او اثر گذاشت و نتیجه‌اش، آشنایى با تشکیلات فدائیان اسلام و مسیر مبارزاتى آن‌ها بود که در تعیین خط مبارزاتى شهید تأثیر بسزایی داشت.

13رجب تولدش بود و 19رمضان شهادتش. نامش را به عشق امیرالمؤمنین «علی» گذاشتند، اما فقط 24سال با این نام زندگی کرد و پس از آن با نام‌های مستعار زندگی‌اش را گذراند.

 شهید «سیدعلى اندرزگو» سال1۳۱۸ در خیابان شوش تهران در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پس از پایان دوره ابتدایى به‌خاطر مشکلات معیشتى، ترک تحصیل کرد و در کارگاه نجارى مشغول به کار شد، اما علاقه زیادش به علوم دینى سبب شد تا در کنار کار، اوقات فراغتش را به دنبال کسب دروس فقه و اصول در مسجد هرندى باشد.

شهید در دوران نوجوانى با «نواب صفوى» آشنا شد. منش و شخصیت این روحانى مبارز روی او اثر گذاشت و نتیجه‌اش، آشنایى با تشکیلات فدائیان اسلام و مسیر مبارزاتى آن‌ها بود که در تعیین خط مبارزاتى شهید تأثیر بسزایی داشت.

وی در کشتن «حسنعلی منصور» یکی از نخست‌وزیران دوران پهلوی، نقش مؤثری داشت، همین اتفاق سبب شد تا ساواک حکم اعدامش را صادر کند و برای دستگیری‌اش 6میلیون تومان جایزه درنظر بگیرد که در آن زمان رقم درخور توجهی بود.

 وقتی شهید اندرزگو دید به‌طور جدی تحت تعقیب ساواک قرار گرفته است زندگی مخفیانه‌ای برای خود و خانواده‌اش برمی‌گزیند که بیشتر او را با نام «شیخ عباس تهرانی» می‌شناختند، البته عبدالکریم سپهرنیا، دکتر حسینی، شیخ عباس تهرانی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی و محمدحسین الجوهرچی، نام‌هایی بودند که از آن‌ها استفاده می‌کرد و مناسب هر نام، با یک چهره ظاهر می‌شد.

یکی از مهم‌ترین کارهایش در دوران مبارزات انقلابی خرید سلاح از کشورهای همسایه و ورود آن به کشور بود تا آن‌ها را در اختیار مبارزان انقلابی کشور قرار دهد.

 

 از زیر بوته به عمل آمده‌ام 

بسیاری از ما با نام شهید اندرزگو آشنا هستیم، اما فقط او را با یک نام می‌شناسیم و اطلاعات چندانی از او نداریم. شاید بد نباشد گوشه‌ای از خاطراتش را به نقل از همسرش بیان کنیم. 

پدرم به او اطمینان داشت، یک‌بار پدرم پرسید خانواده‌ات کجا هستند؟ او به خنده گفت «از زیر بوته به عمل آمده‌ام.»

«شهید دومین خواستگارم بود. همین که پدرم فهمید او در حوزه علمیه چیذر کار می‌کند و از نمازگزاران مسجد «رستم‌آباد» است، موافقتش را اعلام کرد. از طرفی او را آدم‌های عالمی که پدرم می‌شناخت معرفی کرده بودند، پس آدم خوبی است. حتی زمانی که متوجه شد او که خودش را «شیخ عباس تهرانی» معرفی کرده، نام شناسنامه‌ایش برای ثبت ازدواج «ابوالحسن نحوی» بود، چیزی نگفت و مخالفتی نکرد.»

 این را همسر شهید می‌گوید و ادامه می‌دهد: پدرم به او اطمینان داشت، یک‌بار پدرم پرسید خانواده‌ات کجا هستند؟ او به خنده گفت «از زیر بوته به عمل آمده‌ام.» دیگر چیزی در این‌باره از او نپرسید. در گذشته برای ازدواج حرف اول را ایمان، صداقت و درستی می‌زد. پدرم می‌گفت او مؤمن است و اهل علم، همین کافیست.


 زندگی در مرز ایران و عراق

«کبری سیل سپور» که در 15سالگی ازدواج کرده بود، تصور نمی‌کرد زندگی پرماجرایی در انتظارش است. زندگی ای که اگر همراهی او نبود هرگز تداوم پیدا نمی‌کرد. خیلی وقت‌ها شهید اندرزگو به خانه می‌آمد و از همسرش می‌خواست بدون آنکه وسیله‌ای بردارد خانه را ترک کنند و از آنجا بروند، او هم بدون اینکه سؤالی کند با اطمینان به همسرش حرفش را می‌پذیرفت و با او همراه می‌شد.
بعد از ازدواج دوسال و نیم در چیذر زندگی کردند.

 پسر بزرگشان 4ماهه بود که از آنجا به قم رفتند. مدتی در قم بودند که شهید برای تبلیغات دهه اول محرم به آبادان رفت، پس از 11روز هنگام نماز مغرب برگشت. همسرش تعریف می‌کند: نماز مغرب را خوانده بودم که شهید آمد، به محض اینکه به خانه رسید، گفت: «وسایلت را جمع کن تا برویم»، فقط توانستم لباس‌های «سید مهدی» را بردارم، می‌خواستم نماز عشایم را بخوانم که شوهرم گفت فرصت نداریم بیا برویم. 

[3510]

به تهران رفتیم و 3روز در آنجا ماندیم، پس از تهران راهی مشهد شدیم. در مشهد در میدانی روبه‌روی حرم مطهر(میدان بیت المقدس) انتهای کوچه‌ای بن‌بست اتاقی برایمان گرفت. در آنجا ریشش را تراشید، لباس شیک پوشید و کراوات زد با عینک دور مشکی، نامش را هم به «سیدحسین حسینی» تغییر داد. 

آنقدر با عجله رفته بودیم که هیچ وسیله‌ای نداشتیم. صاحب‌خانه‌ای که در خانه‌اش بودیم حداقل‌های زندگی را به ما داد. پس از مدتی شوهرم گفت، بهتر است گذرنامه افغانی بگیریم و با آن به عراق برویم و مدتی پیش امام راحل بمانیم. برای همین به یکی از روستاهای افغانستان رفتیم.

 یادم هست در آنجا یکی از طویله‌های گوسفندان را تمیز کرده‌بودند و به ما دادند، مکانی با سقف کوتاه، حتی نمی‌توانستیم بایستیم. آن زمان پسر دومم را حامله بودم. در آنجا زمان بیشتری با هم بودیم و فرصتی پیش آمد تا شهید ماجرای این تعقیب و گریزها و نقشش در ترور منصور را برایم تعریف کند. مدتی در آنجا بودیم، کاری برای ما انجام ندادند. برای همین ما را به زابل برد و خودش به دنبال کارهایش به افغانستان برگشت. پس از یک ماه به دنبالمان آمد تا به مشهد برگردیم.

 

 عکس شهید بر دیوار پاسگاه

وقتی در زابل به دنبال ما آمد، چشمش به ما افتاد اشک‌هایش جاری شد، شهید خیلی خانواده‌دوست بود، اما عشقش به کشور و اسلام باعث می‌شد به ما و خودش سختی بدهد. وقتی قرار شد به مشهد بیاییم به من گفت: 3کلت کمری و تعدادی فشنگ همراهم دارم، در بین راه من را می‌گردند، اما به تو کاری ندارند، آن‌ها را برایم می‌آوری؟

می‌دانستم اگر مرا بگیرند حکمم اعدام است اما تمام این سختی‌ها را به خاطر اسلام به جان خریده بودم

من هم قبول کردم، چون باردار بودم آن‌ها را به کمرم بستم. در 3پاسگاه ما را نگه داشتند و همسرم را گشتند، اما به من کاری نداشتند. ترس داشتم اما نه به اندازه‌ای که بخواهم عکس‌العملی نشان دهم و لو برویم. می‌دانستم اگر مرا بگیرند حکمم اعدام است اما تمام این سختی‌ها را به خاطر اسلام به جان خریده بودم.

 به هر پاسگاهی که می‌رسیدیم، شهید می‌گفت «من پزشک هستم و برای ویزیت بیماران به روستاهای اطراف آمده‌ام، این‌بار همسرم را آورده‌ام، اما حالش بد شده. در یکی از پاسگاه‌ها ما را به داخل بردند تا استراحت کنم، روی دیوار عکس شوهرم را دیدم با نام «شیخ عباس تهرانی»، اولش هول شدم، اما خیلی زود خودم را جمع و جور کردم.

 

یک ماه زندگی در کنار خیابان

دوباره به مشهد آمدیم، این بار نه پولی داشتیم و نه وسیله‌ای، مجبور شدیم مدتی در پیاده‌روهای خواجه‌ربیع زندگی کنیم. شهید به من می‌گفت: «ببین در هر صورت زندگی می‌گذرد فرقی ندارد کجا باشی، چه در خانه یا کاخ یا مثل ما کنار خیابان، اما باید ببینیم کدام یک مورد توجه خدا و اهل بیت(ع) است.»

شرایط سختی بود، با چادر و روبنده کنار خیابان بدون هیچ امکانات بهداشتی، آن هم زن باردار با یک بچه کوچک، اما باوجوداین راضی بودم و ناراحتی به خودم راه نمی‌دادم. باز هم به این موضوع فکر می‌کردم که برای اسلام و اعتقاداتم سختی می‌کشم. مدتی هم در ایوان‌های خواجه‌مراد زندگی کردیم. یک ماه به همین روال گذشت. 

زمان مستأجری‌های ما کوتاه بود، 3ماه، 40روز، یک سال

شهید با کمک دوستانش در بازار سرشور اتاقی برایمان گرفت و پس از یک ماه زندگی در کنار خیابان به آنجا رفتیم. زمان مستأجری‌های ما کوتاه بود، 3ماه، 40روز، یک سال،  به این روال گذشت تا اینکه، دستور دادند صاحبخانه‌ها باید مستأجرانشان را به کلانتری‌های محله معرفی کنند. شهید و دوستانش که نمی‌خواستند او برای معرفی به کلانتری برود، خانه‌ای دو دَر، که یک در آن به بازار سرشور منتهی می‌شد و درِ دیگر آن کوچه آیت‌ا... خامنه‌ای، خریدند و آنجا ساکن شدیم.  

 

خانه ما در مشهد لو رفت

تا قبل از 31مرداد 57 زندگی به روال خودش پیش می‌رفت، در این روز که مصادف با شانزدهمین روز از ماه رمضان بود، سیدعلی به همسرش گفت: «20دقیقه می‌خوابم، بعد صدایم کن.»، اما کمتر از 10دقیقه نگذشته بود که بیدار شد. همسرش تعریف می‌کند: شهید بلند شد و دست روی سینه گذاشت و به امام زمان(عج) سلام داد. گفتم چرا نخوابیدی جوابی نداد. «بروم حمام غسل شهادت کنم.» گفتم من با چهارتا بچه کوچک چه‌کار کنم؟ جواب داد «به تو کاری ندارند، تو زنده بمان و نتیجه این همه سختی را ببین».

دوم شهریور57، مصادف با شب نوزدهم ماه رمضان به خانه یکی از دوستانش می‌رود و در آنجا احیا می‌گیرند، صبح روز بعد ساواک که توانسته بود مکان او را شناسایی کند به ضرب گلوله به شهادتش می‌رساند.

شب نوزدهم رمضان با همسرش تلفنی صحبت می‌کند. تلفن منزل دوستش تحت کنترل بود. خانه‌اش در مشهد لو می‌رود و فردای آن روز، بیستم ماه مبارک رمضان 10 الی 15نفر ساواکی به منزلش می‌روند. همسرش تعریف می‌کند: واقعا وحشیانه رفتار کردند. آن زمان «سیدمرتضی» هفت ماه بیشتر نداشت، داخل گهواره خوابیده بود، سه نفر از ساواکی‌ها به اتاق رفتند، نمی‌دانم چه‌کار کردند که او را به زمین انداختند. 

من بودم و پسرانم در سنین  7، 5، 2سال و نیم و 7ماهه، با بلندگو داد می‌زدند هر کس به این خانواده رسیدگی کند دستگیرش می‌کنیم

«سید مرتضی» با سر به زمین افتاد و آرنجش شکست و یک سمت سرش هم ورم کرد. پسرم از شدت ضربه ضعف کرده بود. او را بغل کردم و به وسط کوچه دویدم، بچه را به یکی از همسایه‌ها که به سمت بازار می‌رفت، دادم و گفتم «ببرش نخریسی تا درمانش کنند و برایم بیاور، دشمن در خانه من است» او هم پسرم را برد و بعد از درمان برایم آورد.

 3شبانه‌روز در خانه ما بودند، هیچ چیزی برایمان نگذاشتند. از نگرانی شیرم خشک شد. من بودم و پسرانم در سنین  7، 5، 2سال و نیم و 7ماهه، با بلندگو داد می‌زدند هر کس به این خانواده رسیدگی کند دستگیرش می‌کنیم، هیچ کس جرئت نزدیک شدن به ما را نداشت. روز سوم گفتم می‌خواهم بروم زیارت اول اجازه نمی‌دادند، بعد از مشورت با یکدیگر، با تصور اینکه شاید با کسی قرار داشته باشم و بتوانند سرنخی پیدا کنند این اجازه را به من دادند، به همراه بچه‌ها به حرم امام رضا(ع) رفتم. 

2ساعت با امام رضا(ع) حرف زدم و گریه کردم. ظهر بیست و سوم پیکانی آوردند. دو نفر جلو نشسته بودند، مرا با 4بچه عقب نشاندند، فقط برای اینکه مرا شکنجه بدهند و اذیت کنند. به هر سختی بود به تهران رسیدیم و من را به زندان اوین بردند. در زندان بچه‌ها را از من جدا کردند و فقط مرتضی با من بود فکر و خیال زیادی داشتم که چه برسر بچه‌هایم آمده، بعد از آزادی‌ام فهمیدم بچه‌ها را منزل پدرم برده بودند. حتی نمی‌دانستم چه بر سر شوهرم آمده بود، نمی‌دانستم به شهادت رسیده یا فرار کرده است.

انقلاب شد و من همچنان بی‌خبر از سیدعلی، تا اینکه یک روز امام(ره) خواسته بود ما را به دیدنشان ببرند. دست روی سر بچه‌ها کشید و آن‌ها را نوازش کرد، در این دیدار بود که خبر شهادت شهید اندرزگو را به من دادند. من ماندم و 4فرزند که با توکل به خدا آن‌ها را بزرگ کردم. یادم هست یک‌بار شهید به ساواک زنگ زد و گفت:« بروید به پهلوی بگویید اگر تو 2تا پسر داری من 4تا پسر دارم و نسل من باقی خواهد ماند.»

ارسال نظر
نظرات بینندگان
جعغر
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۴۱ - ۱۴۰۲/۰۶/۰۳
0
0
حالا مردم بدبخت شدن کمروشون شکست زیرگرونی اینها این همه زحمت کشیدن