کد خبر: ۲۴۵۸
۱۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

دهانم را دوخته‌بودند تا شوهرم را بدنام کنند

اوایل انقلاب هر چندتا مسجد، یک مرکز و پایگاه مقاومتی داشتند و پایگاه ما مسجد «شمس‌الشموس» بود. ما تئاتر را در مدرسه شروع کردیم. یک دوست در مدرسه، ما را علاقه‌مند کرد و کار گروه تئاتر تشکیل داد. یک‌بار آنقدر بلیت فروش رفت که در سالن مدرسه موثق عاملی جا نبود و به اجبار به مدرسه آیت‌الله کاشانی آمدیم و نمایش‌نامه را 2 بار اجرا کردیم و پول کلانی جمع شد. همان باعث شد در مسجد این کار را ادامه دهم.

 فردا که بهار آید، آزاد و رها هستیم....
بهمن بیشتر با این شعر حماسی به یادمان مانده‌است و زنگ‌های شادی که این سرود حماسی بر آن سایه می‌انداخت و وجد و شعفمان را دوچندان می‌کرد. حالا جای خیلی از آن‌هایی که روزها برای داشتن انقلابی حق، قیام کرده‌اند، خالی است اما بهمن، بهمن است و هنوز که طنین این شعر در کوچه، مدرسه و خانه بلند می‌شود، آدم را یک‌دفعه به روزهای سرد و استخوان‌سوز زمستان 57 می‌رساند.

به سال‌هایی که دست‌ها از کوچه پس‌کوچه‌های شهر، آرام و بی‌صدا همدیگر را پیدا می‌کردند و یکی می‌شدند؛ به لحظه‌های دلهره و تردید نوجوان‌هایی که پای یک دیوار سست می‌شدند تا با رنگ بپاشانند: مرگ بر شاه .

 

مدارس تنه به دانشگاه می‌زدند

با احترام برای همه آن‌هایی که بودند و نیستند، سراغ آن‌هایی می‌رویم که اینجا محل زندگی‌شان بوده‌است. نمی‌دانم چرا بی‌هوا محمدحسین جعفریان به ذهنم می‌آید. سمت صبح خط موبایلش آزاد است اما جعفریان پاسخ‌گو نیست و مجبورمان می‌کند آخرین ساعت‌های شامگاهی به امید صحبت‌کردن، یک‌بار دیگر انگشتمان روی کلیدهای شماره‌گیر بنشیند.

گوشی را برمی دارد و آرام صحبت می‌‌کند. حرف از انقلاب و مدرسه آیت‌الله کاشانی که می‌شود، خیلی کوتاه و مختصر می‌گوید:

دوران ابتدایی را در مدرسه ابومسلم خراسانی، خیابان میثم طلاب گذراندم و راهنمایی را هم در مدرسه موثق عاملی خواندم. اول راهنمایی بودم که انقلاب شد. الآن را که با آن موقع مقایسه می‌کنم، حیرت می‌کنم. یادم می‌آید مدارس آن زمان، تنه به دانشگاه‌ها می‌زدند. مساجد هم همین‌طور. فضای شور و شعار بود و به همین خاطر، رژیم هراس داشت. 

مشخصه‌های آن فضا را باید از مصاحبه‌ها دربیاورید. خاطرم هست یک جیپ پر از سرباز تا دندان مسلح، برای گرفتن چند دانش‌آموز می‌آمد و چندین کماندو دنبال دانش‌آموزان راهنمایی در خیابان دریا می‌دویدند. در مدرسه راهنمایی مجاهدین و احزاب زیادی  فعال بودند.

 اول راهنمایی که بودم، مثلا در محله‌مان کشیک می‌دادیم. در مسجد اتاقکی بود و بچه‌هایی که شب‌ها کشیک می‌دادند، می‌خوابیدند. اول برنو ام یک داشتیم و بعد هم کلاش که به اندازه قدم بود. آدم‌ها را می‌گشتیم و با همان وضعیت، امنیت محله را تأمین می‌کردیم.

 

نسلی که زود بزرگ شد

دوره دبیرستان را در مدرسه آیت‌الله کاشانی گذراندم. مدرسه خیلی بزرگی بود. یادم می‌آید 11 کلاس اول تجربی و 9 کلاس  اول انسانی داشت.
2، 3 دبیر در دوره دبیرستان داشتیم که خیلی روی من تأثیرگذار بودند؛ آقای خواجوی دبیر تاریخ، امینی دبیر اقتصاد، فهمیده دبیر جغرافیا و آقای رحیم‌خانی که در ادبیات و در بحث شعر خیلی به من کمک کرد. 

متوجه شده‌بود که شاید جرقه‌ای در وجود من باشد. سال سوم دبیرستان هم آقای مداح‌حسینی دبیرمان بود. آن موقع به جای انشا، شعری خواندم که باعث درگیری‌مان شد. او می‌گفت این کار مال خودت نیست، شجاعت داشته‌باش. بعدها او هم شهید شد.

اوایل انقلاب هر چندتا مسجد، یک مرکز  و پایگاه مقاومتی داشتند و پایگاه ما مسجد «شمس‌الشموس» بود. ما تئاتر را در مدرسه شروع کردیم. یک دوست در مدرسه، ما را علاقه‌مند کرد و کار گروه تئاتر گرفت و یک‌بار آنقدر بلیت فروش رفت که در سالن مدرسه موثق عاملی جا نبود و به اجبار به مدرسه آیت‌الله کاشانی آمدیم و نمایش‌نامه را 2 بار اجرا کردیم و پول کلانی جمع شد. همان باعث شد در مسجد این کار را بکنم.

آن نسل خیلی زود مرد شد. نسلی که به کتاب‌خواندن و دانسته و مکتوب خیلی اهمیت می‌داد و این خیلی مؤثر بود و کسی که چیزی می‌دانست، مهم شمرده می‌شد، در حالی که امروز این مسئله اصلا اهمیت ندارد.

 

سهم ما از انقلاب

 عبدالرسول داوری‌فر، طلبه است. با همه سادگی‌هایی که ممکن است زندگی یک طلبه داشته‌باشد. خانه‌شان حوالی میدان عسکریه است و از همان ابتدا ساکن همین محله بوده‌اند .حاصل زندگی مشترک او و همسرش زهرا زهیری 5 دختر و 2 پسر است که همگی جز دختر آخر، سر و سامان گرفته‌اند.

داوری‌فر70 و چندسالگی‌اش را پشت سر می‌گذارد و ناخوش‌احوال است .با این حال دوست داریم روایتی را تعریف کند که ماجرایش به آن سال‌های نه خیلی دور بر‌می‌گردد و او می‌گوید:
آن روزها، هم درس می‌خواندم و هم درس می‌دادم. طلبه‌ها زیر نظر آیت‌الله شیرازی و آیت‌الله طبسی و معمولا در منزل آیت‌الله شیرازی بودند.

حتما جریان تانک‌هایی را که در میدان شهدا تجمع کرده‌بودند، شنیده‌اید. غروب که می‌شد، تانک‌ها راه می‌افتادند. کوچه‌های این حوالی از غروب به بعد، تاریک بود و کسی بیرون از خانه پیدایش نبود؛ یعنی جرئت نمی‌کرد.

 آن زمان خانواده‌ها پرجمعیت بودند. ما هم 4 بچه قد و نیم‌قد داشتیم. سال 57، زمستان سردی داشت. با این همه برای شرکت در راه‌پیمایی‌ها مقید بودیم؛ هم من و هم همسرم .این تقید مختص به ما نبود و تقریبا بیشتر همسایه‌ها خودشان را ملزم کرده‌بودند که سهمی در پیروزی انقلاب داشته‌باشند.

 

از کوه پرتاب شدم

زهرا زهیری، همسر اقای داوری‌فر تعریف می‌کند: من، همسر و اقوام رفته‌بودیم شاهزاده حسین اصغر، بین نیشابور و قوچان و سبزوار؛ بیرون شهر و بالای کوه.  کوه بلندی بود. بچه بغل داشتم. چند قدم که جلو آمدم و از آن بالا نگاهی به پایین انداختم، سرم گیج رفت. واهمه داشتم از اینکه بچه به پایین بیفتد، آن را به یکی از اقوام سپردم. نمی‌دانم این فاصله چقدر طول کشید. فقط یادم است که یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و...

عبدالرسول داوری‌فر دوباره رشته کلام را به دست می‌گیرد: تا گفتند از کوه افتاد، وا رفتم. مگر می‌شد از آن ارتفاع زیاد، کسی زنده بماند؟ غیرممکن بود که زنده مانده‌باشد. نمی‌دانید تا زمانی که پایین رسیدیم، چه حالی داشتم. خودم رمق جلو رفتن نداشتم .هنوز هم بر این باور بودم که او مرده است. خانم یکی از اقوام جلو رفت. 

بدنش غرق خون بود. گفتند هنوز گرم است؛ یعنی ممکن بود زنده باشد و زنده بماند؟ این پرسشی بود که تا بیمارستان، مدام از خودم می‌پرسیدم. در میان بهت و ناباوری همه، او زنده ماند و در بیمارستان به هوش آمد. خدا را شاکر بودم که یک‌بار دیگر چشم‌هایش را باز کرده‌است. فقط همین برایم مهم بود و دیگر هیچ.

 

دهانم را دوخته بودند

زهرا زهیری از مکث همسرش استفاده می‌کند و می‌گوید: خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، با دهانی بسته. تمام دهانم را بخیه زده‌بودند به جز نقطه‌ای که نی داخل آن گذاشته شده‌بود و از آن طریق به من مایعات می‌دادند.
تحمل آن چند روز خیلی برایم سخت بود و مدام می‌خواستم بخیه‌ها را باز کنند اما پرستاران مخالف بودند و اجازه نمی‌دادند، تا اینکه آن ماجرا پیش آمد.

چند نفر آمده‌بودند و به دنبال امضاگرفتن از من بودند. از من می‌خواستند که بگویم شوهرم من را از بالای کوه به پایین پرت کرده‌است و این غیرممکن بود و برای من وحشتناک .دهانم را با بخیه دوخته‌بودند و جلویم حرف می‌زدند.

 می‌خواستند به هر طریقی که شده، وجهه روحانیت و طلبه‌ها را خدشه‌دار کنند. خدا را شکر من این اجازه را به آن‌ها ندادم. خلاصه اینکه هم آن جریان به خوشی فیصله یافت و هم من بهبود یافتم و از بیمارستان و شر آن‌ها نجات یافتم. این ماجرایی است که از همان ایام انقلاب  در خاطرم مانده‌است.
 

ارسال نظر