کد خبر: ۲۴۷۵
۱۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

پرونده امین‌الله زاهدی با مُثله‌شدن بدنش بسته شد

صبح که شد، خواهر بزرگ تقی که منزل پدرش زندگی می‌کرد، به من گفت بیا منزل خواهر دیگرم برویم، شاید شوهر‌خواهرم از تقی خبری داشته باشد. ما به منزل خواهر دیگرش رفتیم. آنجا متوجه شدیم شوهر خواهرش مریض است. قرارشد خواهر بزرگ شهید به همراه شوهرش به منزل ما بروند و از آنجا داروی قلب برای مریض بیاورند. من جرئت نکردم بروم، چون خانه‌مان تحت‌نظر ساواک بود. کمی بعد صدای فریادی از پشت در حیاط شنیده شد که می‌گفت: زاهدی را کشتند... زاهدی را کشتند...

امین‌الله زاهدی‌ در شهرستان گلوگاه، از توابع استان مازندران و در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. او بین خانواده، دوستان و نزدیکان، تقی نامیده می‌شد. تقی دوران دبستان را همراه‌با خانواده در شهرهای مختلف شمالی ایران گذراند و در سال 1350 از دبیرستان بازرگانی گرگان موفق به گرفتن دیپلم شد.

امین‌الله ذوق شعر داشت و از زمانی که خودش را شناخت، این استعداد را در خدمت هدفش قرار داد. دبیرستانی بود که در ماه محرم، مرثیه‌ای حسینی را سرود؛ مرثیه‌ای که بوی کنایه به رژیم آن زمان را می‌داد و آن را سر صف اجرا کرد.

بعد از خواندن این مرثیه، مسئولان مدرسه، سازمان اطلاعات و امنیت کشور را باخبر کردند. نیروهای ساواک امین‌الله را بازداشت و از او بازجویی کردند. این‌طور شد که این دانش‌آموز دبیرستانی برای آنان به چهره‌ای باسواد، مومن و انقلابی بدل شد. همین رویداد، پرونده امین‌الله زاهدی را برای نخستین‌بار در سازمان ساواک بازکرد. از آن پس، او هرکجا می‌رفت، سایه شوم و سنگین ساواک به دنبالش می‌آمد.

عمو و پسرعموی زاهدی روحانی بودند و در قم تحصیل می‌کردند. همین باعث شد او نیز بعداز دیپلم به این شهر رفت‌وآمد کند و فعالیت‌های سیاسی‌اش گسترش یابد. از آنجاکه ساواک، همواره او را زیرنظر داشت، در بازداشتی دیگر، از او بازجویی کردند و درمقابل کتمان‌هایش، او را شکنجه و تمام کارها و رفت‌وآمدهایش را برایش مرور کردند که خبر از تعقیب پیوسته وی توسط نیروهای ساواک می‌داد.

تعهدی که ساواک از زاهدی درقبال آزاد‌‌ کردنش گرفت، برای او برگه‌ای بیش نبود. حرف‌های همسرش حوریه عسکری، تاییدی بر این موضوع است: «من با خواهر شهید، هم‌کلاسی بودم؛ ضمن اینکه هم‌محله‌ای و فامیل دور هم بودیم. شهید زاهدی بعداز ازدواجمان به من‌گفت: من ممکن است بعضی مواقع به مسافرت چندروزه یا یک‌هفته‌ای بروم و از من بی‌خبر بمانی. نباید نگران شوی. معمولا وقتی بعداز چند روز بی‌خبری برمی‌گشت، مریض و ناراحت بود. به‌مرور فهمیدم که در این مواقع، نیروی ساواک او را دستگیر و شکنجه می‌کند. شهید از من می‌خواست که به هیچ‌کس حتی پدر و مادرش این موضوع را نگویم، چون متاثر و نگران می‌شوند.»

وقتی بعداز چند روز بی‌خبری برمی‌گشت، مریض و ناراحت بود. به‌مرور فهمیدم که در این مواقع، نیروی ساواک او را دستگیر و شکنجه می‌کند

امین‌الله که در دبیرستان، رشته بازرگانی خوانده بود، دانشگاه قبول شد اما ساواک استان مازندران، مانع ورودش به دانشگاه شد. به همین‌خاطر او تصمیم گرفت به شهر میبد استان یزد و پیش پدرش نقل‌مکان کند. پدر شهید، حسابدار شهرداری بود و آن زمان در شهر میبد کار می‌کرد. امین‌الله با همسر و دختر شش‌ماهه‌اش امینه از گلوگاه به میبد مهاجرت کرد و کارش را به‌عنوان معلم در دبیرستان «شرفِ» ‌اردکان و «نوبنیاد»ِ  میبد شروع کرد.

همسر شهید آن روزها را با این جملات به یادمی‌آورد: «من در زمان نقل‌مکان‌مان به میبد، مقاومت کردم و از او پرسیدم چرا این همه از شهرمان دور می‌شویم؟ شهید در پاسخ به من گفت: نیروهای ساواکِ آنجا به من شناخت ندارند، من می‌توانم در دبیرستان روی جوان‌ها کارکنم و این بهترین کار است.  آنجا که رفتیم به آگاه‌سازی جوان‌ها پرداخت و دو سال طول کشید تا اینکه ساواک دوباره توانست ردپای او را پیداکند و فعالیت‌هایش را زیرنظر بگیرد.»

زاهدی در ضمن فعالیت‌های سیاسی‌اش در یزد با آیت‌الله صدوقی و در اردکان با آیت‌الله خاتمی و در میبد با آیت‌الله اعرافی و در قم با آیت‌الله مشکینی و در ایرانشهر با آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر معظم انقلاب که آن زمان در تبعید به سرمی‌بردند، آشنا شد و رابط بین آن‌ها بود. وی به‌طور دائم بین این شهرها درحال رفت‌وآمد بود؛ به‌طوری‌که بعداز چند ماه اقامت در میبد، مردم این شهر وشهر  اردکان او را کاملاً شناخته‌بودند.

امین‌الله زاهدی‌گلوگاهی در شب عاشورای حسینی بیستم آذرماه 1357 هنگام بازگشت از یزد به میبد به دست ماموران ساواک به‌شکل بی‌رحمانه‌ای به شهادت رسید. خانواده‌اش پیکر او را صبح عاشورا مقابل منزل و داخل ماشینش درحالی پیدا کردند که بدنش مُثله شده بود.

این خبر در شهر و استان پیچید. در این روز تاریخی که مردم در سراسر ایران، مراسم عزاداری را به تظاهراتی علیه طاغوت تبدیل کرده بودند، دسته‌های عزاداری شهر میبد و اردکان جلوی منزل شهید اجتماع و پیکرش را  تا سردخانه اردکان تشییع کردند. فردای آن روز باوجود اصرار مردم میبد برای به‌خاک‌سپاری شهید در این شهر، خانواده‌اش امین‌الله را به زادگاهش انتقال دادند.

شهید زاهدی، نخستین شهید قبل‌ از انقلاب شهرستان میبد و شهرستان گلوگاه بود

مردم گلوگاه، پیکر امین‌الله زاهدی را تا مسجد علوی تشییع کردند و سپس در امامزاده حبیب‌الله در هشت‌کیلومتری شهرستان گلوگاه به خاک سپردند. شهید زاهدی، نخستین شهید قبل‌از انقلاب شهرستان میبد و شهرستان گلوگاه بود. امینه و فاطمه یادگارهای به‌جا‌مانده از وی هستند که زمان شهادتش به‌ترتیب دوساله و چهار‌ماهه بودند. در‌حال حاضر یک مدرسه و یک درمانگاه در شهر میبد به نام شهید ساخته شده است و خانواده‌اش 21‌سال است در محله استاد یوسفی ساکن هستند.

 

از راست به چپ شهید زاهدی، پدر و پسرعمویش


 

ماجرای خانه شهید در شهر میبد؛ به خاطر لونرفتن، همسایه‌ای نداشتیم

خانه‌ای که تقی در شهر میبد برای زندگی گرفته بود، در جایی قرار داشت که سه‌طرفش باغ بود. وقتی به او اعتراض کردم و دلیلش را پرسیدم، در جواب به من گفت دستگاه استنسیل که اعلامیه‌های امام را با آن تکثیر می‌کرد، سروصدای زیادی دارد و اگر در مجاورتمان همسایه داشته باشیم، آن‌ها از صدای دستگاه بالاخره متوجه کار ما می‌شوند.

در آن خانه سه اتاق داشتیم و او داخل یکی از اتاق‌ها دستگاه استنسیل و چاپ را گذاشته بود. من سخنرانی‌های امام را که از پاریس به دستش می‌رسید، برایش می‌خواندم و او تاپپ می‌کرد.  بعد از آن تا صبح آن‌ها را زیر دستگاه چاپ، می‌گذاشت و یک‌به‌یک چاپ می‌کرد. فردای آن روز، اعلامیه‌ها را  از‌طریق ارتباطی که با آیت‌الله صدوقی، خاتمی و اعرافی داشت،  در شهرهای مختلف توزیع می‌کردند.

زندگی ما در آن سال‌ها پر‌از اضطراب بود. تقی هر‌وقت می‌خواست از خانه بیرون برود، ساعت برگشتش را حتما می‌گفت و اضافه می‌کرد:  اگر یک‌ربع از این زمان گذشت و من نیامدم، بدان که کشته شده‌ام. فورا زنگ بزن به پدرم ماجرا را بگو. از من می‌خواست در چنین موقعیتی بلافاصله دستگاه استنسیل، چاپ، مواد منفجره و هرآنچه را که برای فعالیت‌های سیاسی‌اش در خانه داشت، به آب‌انبار خانه در زیرزمین منتقل کنم و از‌طریق حوضی که وسط آب‌انبار بود، همه را به جریان آب بسپارم. 

ساعت برگشتش را حتما می‌گفت و اضافه می‌کرد:  اگر یک‌ربع از این زمان گذشت و من نیامدم، بدان که کشته شده‌ام

به او می‌گفتم: مگر من چقدر توان دارم و چطور می‌توانم این کارها را بکنم! در جوابم می‌گفت: انسان انرژی ذخیره‌شده‌ای دارد که در مواقع خطر از آن استفاده می‌کند. تو می‌توانی این کار را بکنی و وقتی چاره‌ای نداشته باشی، از این انرژی استفاده می‌کنی.

 

زمزمه‌ای از قرآن که ذکر لب شهید بود؛ آیه نهم سوره یاسین

آیه نهم سوره یاسین را همیشه در مواقع خطر می‌خواند و می‌گفت این آیه چشم دشمن را کور می‌کند. همیشه اعلامیه‌هایی را که چاپ می‌کرد، داخل ماشینش و لابه‌لای تشک صندلی‌ها جابه‌جا می‌کرد و این طرف و آن طرف می‌برد. یک‌بار که می‌خواست همین کار را بکند، به من گفت تو هم لباس بپوش و بیا. گفتم من با دو تا بچه کوچک کجا بیایم؟ شهید گفت: اگر تو و بچه‌ها کنارم باشید، به من شک نکرده  و ماشین را بازرسی نمی‌کنند. 

من حاضر شدم و با کیف و وسایل بچه‌ها جلوی ماشین نشستم. کیف محتوی اعلامیه‌ها را هم جلوی پایم و زیر کیف بچه‌ها گذاشتیم. به بازرسی که رسیدیم، شهید همان آیه را خواند و کسی به ما شک نکرد. بعد هم جایی رفتیم و شهید از ماشین پیاده شد و با کیفِ اعلامیه‌ها داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها رفت. هیچ‌وقت من را در جریان نشانی و کارهایی که می‌کرد، قرار نمی‌داد. می‌گفت: دلیلش این است که اگر زمانی تو را گرفتند، هیچ اطلاعاتی نداشته باشی و زیر شکنجه آن‌ها را لو ندهی. من بعد‌از شهادتش بود که تازه به خیلی از کارهایی که او انجام داده بود، پی بردم.
 [1822]

 

خانواده شهید، افتخار محله استاد یوسفی

حوریه عسکری تا هشت سال بعد‌از شهادت همسرش، در گلوگاه می‌ماند و پس‌از آن تصمیم می‌گیرد برای پیشرفت فرزندانش به شهر بزرگ‌تری نقل‌مکان کند. چون خواهرش در مشهد زندگی می‌کرده، او هم این به این شهر مذهبی مهاجرت می‌کند. خانواده شهید زاهدی، 21 سال است ساکن قاسم‌آباد و محله استادیوسفی هستند و کوچه سکونت آنان به نام شهید مزین شده است.

 

نظر شهید محراب آیت‌الله صدوقی درباره شهید:

مرحوم امین‌الله زاهدی که یکی از شایسته‌ترین فرزندان قرآن و اسلام بود، در راه عقیده انسانی و اسلامی خود، شربت شهادت نوشید و به این فیض عظیم نائل شد. مرحوم زاهدی در طول عمر خود از هیچ کوششی در راه اعتلای اسلام عزیز خودداری ننموده و پیوسته با شوری انقلابی و همتی مردانه، اهداف مقدس انقلاب را پیروی می‌نمود. کوشش او و زحمات قابل تقدیرش را هیچ‌گاه جامعه مبارز استان یزد، فراموش نخواهد کرد. یادش گرامی و روانش شاد باد. 

 

1358/12/15
 

 هشتم محرم؛ مصادف با 18 آذر 1357 

 حوریه عسکری، همسر شهید  از روزهای آخر زندگی همسرش می‌گوید: اوج حساسیت زندگی‌مان،  همان روزها بود. زندگی مشترک ما از سال‌55 که به میبد یزد رفتیم، پر از اضطراب و استرس بود و در محرم سال‌57، به اوج حساسیت خود رسیده بود. مردم هر روز تظاهرات و شب‌ها نیز مراسم عزاداری برگزار می‌کردند. خانه ما تحت‌نظر بود. به همین خاطر خیلی وقت بود که خانه پدر شهید رفته بودیم. 

روز هشتم محرم، همسرم خانه آمد و گفت که می‌خواهد به روستای شمسی برود. گفت در این روستا، شب‌ها مراسم عزاداری برگزار می‌شود و نیروهای رژیم به روی مردم رگبار می‌بندند و جنازه‌ها را هم با خودشان می‌برند. گفت آن‌ها برای تحویل هر جنازه، 10‌هزار‌تومان از مردم درخواست می‌کنند. شهید با دوستانش به این روستا رفت و وقتی فردا برگشت، تعریف کرد که مانع بردن پیکر شهدا توسط نیروهای ساواک شده‌اند. گفت که این، تنها خدمتی بوده که می‌توانستند انجام دهند.

 

با انتشار خبر شهادت زاهدی، دسته‌های عزاداری و مردم جلو در خانه شهید تجمع کردند و آیت‌الله خاتمی سخنرانی کرد

 

نهم محرم؛ مصادف با 19 آذر  1357

طبق معمول روزهای گذشته، صبح به تظاهرات رفته بودیم. این کار برای آن‌هایی که گوش به فرمان امام(ره) بودند، واجب‌تر از نان شب بود؛ البته عده‌ای هم بودند که در خواب خرگوشی به‌سرمی‌بردند. همسرم بعدازظهر به من گفت: یک ساعتی می‌خوابم، بعد بیدارم کن که باید جایی بروم. من دیدم خیلی خسته است، کمی دیرتر از یک‌ساعت بیدارش کردم. اعتراض کرد و بلافاصله رفت غسل شهادت کرد. دلیلش را پرسیدم که گفت: این روزها و لحظه‌ها، لحظه‌های حساسی هستند و هر لحظه احتمال شهادت می‌رود. لباس پوشید و به ساق دو پایش با کش، چاقو بست. 

اسلحه هم داشت که آن را داخل جیب پالتویش گذاشت. گفت: فردا روز عاشورای حساسی است. دسته‌های عزاداری میبد و یزد به هم می‌پیوندند و قرار است شعارهای خاصی بدهند. گفت من سردسته آقایان هستم و تو هم خانم‌ها را هدایت کن. بعد هم از خانه رفت.

موقع نماز صبح، گربه‌ای پشت پنجره آمده بود و مرتب به شیشه پنجه می‌انداخت و سروصدا می‌کرد. همین موضوع دل من را به آشوب انداخته بود. صبح شد و تقی نیامد

عکسی از امام در خانه داشتیم که تقی دوستش داشت. به من می‌گفت: نگاه امام را در این عکس ببین. شاه‌ را می‌کشد؛ ما به این عکس می‌گوییم «شاه‌کش». بعد از رفتن او، من نشستم به نقاشی‌کشیدن از روی همان عکس امام تا وقتی تقی برمی‌گردد نشانش دهم و خوشحالش کنم. قرار بود شب برگردد و من منتظرش بودم. کمی هم از دستش دلخور بودم، چون آن روزها خیلی کم فرصت پیش می‌آمد، همدیگر را ببینیم، اما خبری از او نشد و هر ساعتی که می‌گذشت، اضطرابم بیشتر می‌شد. 

یادم هست موقع نماز صبح، گربه‌ای پشت پنجره آمده بود و مرتب به شیشه پنجه می‌انداخت و سروصدا می‌کرد. همین موضوع دل من را به آشوب انداخته بود. صبح شد و تقی نیامد.

 

ماشین شهید زاهدی را جلو در منزلش پارک کرده بودند؛ درحالیکه جسد مثله شد‌ه‌اش را روی صندلی عقب آن قرار داده بودند

 

دهم محرم؛ مصادف با 20 آذر  1357

صبح که شد، خواهر بزرگ تقی که منزل پدرش زندگی می‌کرد، به من گفت «بیا منزل خواهر دیگرم برویم، شاید شوهر‌خواهرم از تقی خبری داشته باشد. کم‌کم دسته‌های عزاداری می‌آیند و خبری از برادرم نیست.» ما به منزل خواهر دیگرش رفتیم. آنجا متوجه شدیم شوهر خواهرش مریض است. قرارشد خواهر بزرگ شهید به همراه شوهرش به منزل ما بروند و از آنجا داروی قلب برای مریض بیاورند. من جرئت نکردم بروم، چون خانه‌مان تحت‌نظر ساواک بود. کمی بعد صدای فریادی از پشت در حیاط شنیده شد که می‌گفت: زاهدی را کشتند... زاهدی را کشتند...

بعد از آن فهمیدم که وقتی خواهر‌شوهرم و شوهرش به منزل ما می‌روند، ماشین تقی را جلو در می‌بینند و تصور می‌کنند او شب گذشته را آنجا سپری کرده است. بعد که وارد خانه می‌شوند، با صحنه از‌هم‌پاشیدگی و به‌هم ریختگی خانه مواجه می‌شوند. خواهر شهید سراسیمه می‌شود و دوباره بیرون می‌آید و داخل ماشین را نگاه می‌کند که پیکر مثله‌شده شهید روی صندلی عقب آن بوده. چون پالتویش را روی بدنش انداخته بودند و چشم‌هایش نیز باز بوده، در ابتدا تصور می‌کند برادرش خوابیده اما بعد متوجه حقیقت ماجرا می‌شود و یک نفر را می‌فرستد تا ما را خبردار کند.

طولی نکشید که خبر به دسته‌‌های عزاداری اردکان و میبد رسید که به هم ملحق شده بودند. جمعیت زیادی در‌مقابل خانه ما جمع شدند و بعد‌از اینکه بزرگان و روحانیون سخنرانی کردند، مردم پیکر شهید را تا سردخانه درمانگاه تشییع کردند.

حوریه عسکری همسر شهید

یازدهم محرم؛ مصادف با 21 آذر 1357

روز بعد، پدر و مادر شهید که برای ایام محرم به گلوگاه رفته بودند، به میبد برگشتند و پیکر شهید را به زادگاهش منتقل کردیم. وقتی آنجا رسیدیم، شب بود و جمعیت فراوانی به انتظار ایستاده بودند. مردم آمده بودند تا مبادا نیروهای ساواک در مراسم تشییع جنازه خللی وارد کنند. ساواکی‌ها هم مثل همیشه دورادور ایستاده بودند و با فاصله نظاره‌گر بودند. تا مراسم را انجام دادیم و پیکر شهید را در امامزاده حبیب‌الله به خاک سپردیم، ساعات آخر شب بود.


اشعار شهید با سلیقه خاصی داخل دفتر شعرش نوشته شده است. 

چند جمله از شعر بلند او که سال‌1351، درباره شب شهادت حضرت‌علی(ع) سروده شده است:
علی بار دگر امشب/ درون فکر و جان من/ حلولی جاودان کرده/ و فکرم را به یاد آن شبِ
ننگین تاریخ جهان انداخته/ در آن شب، آسمان زندگی
تاریک و وحشت‌زا و خوف‌انگیز بود/ و شهری بی‌خبر از واقعه، خفته
علی آهسته‌آهسته ره مسجد می‌پیمود/ قدم‌هایش به آرامی و پابرجا و ...

 

ارسال نظر