کد خبر: ۲۵۵۳
۳۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

پیشه فراموش شده سراجی از نگاه خیاط اسب‌ها

حاج احمد رنگ آمیز طوسی یکی از سراج های قدیمی پایین خیابان بوده است. مغازه اش هنوز هم همان جاست، اما خودش دیگر بازنشسته شده است. حاج احمد حالا شب و روزش را با خاطراتش می گذراند؛ خاطراتی که از خلال آن می شود چندین دهه از تاریخ مشهد را به تماشا نشست. در آن زمان یک گاری یا درشکه که می آمد، اگر لوازم چرمی اش خراب بود، او درست می کرد و اگر چرخ و پَر ش خراب بود، گاری سازی بود. اگر هم اسبش نعل می خواست، نعل بندی بود. همه جور کاری که لازم بود، آنجا انجام می دادند. دیده اید که در یک گاراژ چند مکانیک هرکدام کار یک قسمت ماشین را انجام می دهند؟ آنجا حکم همین گاراژ ها را داشت.

از پایین خیابان یا به قول خودش «ته خیابان» که حرف می زند، خونی می دود زیر پوستش. اوستااحمد همه عمرش را آنجا گذرانده است. سال های جوانی، اول کوچه «حاج ابرام» شاگردی کرده و سال های بعد از آن در «خیابان سرخس» مغازه داشته است. آن وقت ها همه ته خیابان اوستااحمد سراج را می شناخته اند؛ همه سورچی ها و گاری دارها.

حاج احمد رنگ آمیز طوسی یکی از سراج های قدیمی پایین خیابان بوده است. مغازه اش هنوز هم همان جاست، اما خودش دیگر بازنشسته شده است. حاج احمد حالا شب و روزش را با خاطراتش می گذراند؛ خاطراتی که از خلال آن می شود چندین دهه از تاریخ مشهد را به تماشا نشست.

صحبت من با حاج احمد رنگ آمیز طوسی، از کار سراجی شروع شد و به جغرافیای قدیم مشهد و زیست مردمانش کشید. حرف های حاج احمد را بی کم وکاست اینجا نوشته ام.

 

مغازه ام را به 900تومان از حاجی اردکانی سرقفلی کردم

مغازه ام همان اول خیابان سرخس بود. آنجا نرده کشی بود، وقتی ما آمدیم. خیابانی بود که به قبرستان قدیم و «گودخشت مال ها» می رسید؛ یعنی همین جایی که الان پارک وحدت شده است.

اسمش خیابان «محبوبه» بود. مغازه ما همان اول خیابان بود. پایین تر از آن گود خشت مال ها و گود عرب ها بود که منطقه زاغه نشین بود. زاغه نشین ها در همان گود، زمین را کنده بودند و برای خودشان خانه درست کرده بودند.

از سمت میدان اعدام که بیایید، آنجا کاروان سرایی بود که الان همه اش مغازه اسباب بازی فروشی شده است. آنجا مال حاج حسن اردکانی بود. تقریبا سی مغازه داشت. یکی ش این ور خیابان، دست من بود. اردکانی فوت کرده است، اما بچه هایش هستند.

من 25ساله بودم که مغازه ام را به نهصد تومان از حاجی اردکانی سرقفلی کردم. آنجا جایی بود که گاری ها جمع می شدند. گاری ها میوه ها را که می فروختند، برمی گشتند نزد ما.

بعد از ما دیگر چیزی نبود. گودالی بود آنجا که گاری ها را می زدند داخل گودال. آنجا همه جور مغازه ای برای رسیدگی به گاری ها بود. یک گاری سازی بود که یک آهنگر و نجار با هم کار می کردند. یک نعل بندی هم آنجا بود. خدابیامرز، اسمش یادم نمی آید.

همیشه وسایلش همان جا پای درخت بود. شب ها هم وسایلش را می گذاشت در همان گاری سازی. من هم آنجا سراجی داشتم.

یک گاری یا درشکه که می آمد، اگر لوازم چرمی اش خراب بود، من درست می کردم و اگر چرخ و پَر ش خراب بود، گاری سازی بود. اگر هم اسبش نعل می خواست، نعل بندی بود.

همه جور کاری که لازم بود، آنجا انجام می دادیم. دیده اید که در یک گاراژ چند مکانیک هرکدام کار یک قسمت ماشین را انجام می دهند؟ آنجا حکم همین گاراژ ها را داشت.


نیسان های کمپرسی که آمد، کار گاری ها را خراب کرد

گاری وسیله اصلی در شهر بود. خیلی از کاسبی ها با گاری بود و خیلی از کارها با گاری انجام می شد. نیسان های کمپرسی که آمد، کار گاری ها را خراب کرد.

هر وسیله ای که قبلا برای جابه جایی اش گاری خبر می کردند، با نیسان می آوردند؛ آجر و خاک و شن و... . گاری ها کنار ماندند؛ درست مثل درشکه ها. یک روزی در همین مشهد همه رفت وآمدها با درشکه بود.

برادر ما 10تا درشکه داشت با 24تا اسب. هر درشکه چندتا اسب داشت. دو رأس اسب را صبح پیش از ظهر به درشکه می بستند، دوتا را هم بعدازظهر. فرصت آب و توبره نبود. برای همین اسب ها را عوض می کردند که حیوان ها جان داشته باشند.

مسافر زیاد بود. اتوبوس و ماشین سواری نبود. چاردوبر(اطراف) حرم درشکه ها داخل ایستگاه می ایستادند. آن وقت یکی یکی از جلو، مسافرها سوار درشکه می شدند و سورچی ها اسب ها را هی می کردند و می رفتند.

راه ها هم نزدیک بود. همین کوچه پس کوچه های اطراف حرم بود؛ حوض خرابه و قبر میر و کوچه سیابون. شهر از یک طرف تا شرکت نفت و چهارراه مقدم بود؛ از آن طرف هم تا فلکه برق. از این سو تا همین ته خیابان و از آن سو هم تا دروازه قوچان. شهر همین قدر بود. درشکه ها هم روی زمین سنگ فرش می رفتند و می آمدند.

اتوبوس کهنه های تهران را آوردند اینجا. اتوبوس ها آمدند و جای ایستگاه درشکه ها ایستادند. شوفرها داد می زدند «ارگ و باغ ملی و مجسمه و سعدآباد یک قران». کرایه درشکه پنج قران بود آن موقع. دیگر کسی درشکه سوار نمی شد. همه سوار اتوبوس می شدند. هم کرایه اش کمتر بود و هم کیفش بیشتر.

درشکه ای که آن موقع قیمتش 10هزارتومان بود، یعنی دوتا اسب با یک درشکه 10هزار تومان، قیمتش رسید به 1500تومان. درشکه ها در مشهد از رونق افتاد؛ برای همین آن ها را به شهرستان های اطراف می فروختند؛ به نیشابور و تربت و... . برادرم همه درشکه ها را فروخت و فقط یکی دوتا را نگه داشت.

در مشهد تک وتوک درشکه پیدا می شد. آن ها هم شب ها کار می کردند. اتوبوس ها شب ها کار نمی کردند و برای همین باز مردم درشکه سوار می شدند. خود من هم کارم همین بود.

یکی از درشکه های برادرم را می گرفتم و شب ها کار می کردم. دوازده سالم بود. بعضی شب ها تا صبح کار می کردم. گواهی نامه هم نداشتم و نمی توانستم روزها درشکه را بردارم. درشکه هم گواهی نامه داشت آن موقع ها. باید تصدیق می گرفتیم و خب به من با دوازده سال، تصدیق نمی دادند.


از روزی 8قران شروع کردم و تا روزی 8تومان هم رسیدم

وقتی درشکه ها رفت، من شاگرد کفاشی شدم، اما کفاشی عایدات نداشت. در همان عالم بچگی با خودم گفتم این کار درآمدی ندارد. گشتم و یک سراجی را پیدا کردم و شدم شاگرد سراجی.

حاج علی موتاب آن موقع ها معروف بود. سر کوچه حاج ابرام مغازه داشت. علاوه بر سراجی، لبافی هم می کرد. افسار و شلاق و همه جور لوازم چرمی می بافت، تاجر کرک هم بود.موتابی خودش شغلی بود آن موقع ها. موتاب ها موی بز را نخ می کردند و بعد هشت تار از آن نخ را به هم می بافتند و نخ ضخیمی درست می شد. با آن نخ ضخیم تور می بافتند که وسیله کاه کشی و... بود. کیسه گونی نبود آن موقع ها. همین تورها بود فقط. این ها موتاب بودند.

استاد ما در جوانی اش موتاب بود و بعد آمده بود سراغ لبافی و سراجی. تربتی بود. از تربت حیدریه آمده بود و ته خیابان مغازه گرفته بود. خودش سراجی بلد نبود.

در مغازه می نشست و جنس می فروخت، اما در مغازه اش استادکار سراج داشت. اوستا عباس آنجا کار سراجی می کرد. عباس رشید اصلیتش افغانستانی بود. من هم رفتم و شدم بردست او و کار را یاد گرفتم. از روزی هشت قران شروع کردم و مزدم تا روزی هشت تومان هم رسید؛ وقتی استادکار شده بودم.


ماشین ها در گردنه های بجنورد چپ می کردند

هجده سالم که تمام شد، رفتم سربازی. سربازی آن موقع مثل حالا که نبود. سه ماه در مشهد دوره دیدیم، بعد ما را فرستادند به غلامان؛ سر مرز شوروی آن موقع. آن طرف روس ها بودند، این طرف ما. 21ماه بدون مرخصی خدمت کردم.

استاد ما در جوانی اش موتاب بود و بعد آمده بود سراغ لبافی و سراجی. تربتی بود. از تربت حیدریه آمده بود و ته خیابان مغازه گرفته بود. خودش سراجی بلد نبود

بعد هم که می خواستم بیایم، برف و باران آمد و ماشین ها در گردنه های بجنورد چپ می کردند. یک ماه هم اضافی ماندیم تا هوا خوب شد و برف ها آب شد و ماشین ها جنس آوردند. ما چهل نفر بودیم که مانده بودیم و با همان ماشین ها برگشتیم.


یادی از حاجی مقدم که اسمش هنوز روی چهارراه است

از خدمت که برگشتم، دوباره رفتم پیش حاج علی. دیدم استادکارم رفته و برای خودش مغازه باز کرده است در همان حوالی کوچه حاج ابرام، روبه روی مسجد. آن مسجد هنوز هست. حاج علی گفت: حالا که حاج عباس رفته است، تو بیا کار کن. گفتم: چقدر مزد می دهی؟ گفت: همان هشت تومان. گفتم نمی شود؛ 10تومانش کن.

گفتم دوره گرانی شده است. دیزی یکی شش قران شده است هشت قران؛ نان تافتون که یک قران بوده، دو قران شده است. قبول نکرد. آدم سختی بود خدابیامرز. یادم هست به او گفتم: یک شاگرد بگیر روزی دو قران بهش بده که دست کم در مغازه را جارو کند. خدابیامرز با همان لهجه تربتی اش گفت: روز دو قران هفته اش می شود چُقذَر(چقدر)! ماهش می شود چقذر! سالش می شود چقذر! نمی خواهد. خودتان یک جارویی بزنید.

حاجی خیلی سخت بود. دیگر نمی توانستیم باهم کار کنیم. آمدم به برادر بزرگم گفتم. برادرم هم گفت: برو برای خودت مغازه بگیر.

برادرم آن موقع کالسکه ها را فروخته بود و یک ماشین از حاجی مقدم خریده بود. حاجی مقدم همین جایی که الان چهارراه مقدم طبرسی است، گاراژ داشت، روبه روی شرکت نفت. آن مقدم فرودگاه هم از اسم همین حاجی مقدم است. هردو چهارراه مقدمی که هست، از اسم همین حاجی مقدم است.

اولش دور بست، گاراژ داشت. آنجا که خرابی شد، رفت نخریسی، نزدیک همین جایی که الان چهارراه مقدم فرودگاه است. آنجا همه اش گاراژ بود. هنوز هم آن طرف ها گاراژ زیاد است و تعمیرگاه ماشین و غیره. حاجی مقدم بعد از آنجا آمده بود و همین گاراژ را در مقدم طبرسی گرفته بود.

اسبی هم داشت در همان گاراژ که کارهایش را ما می کردیم. صبح به صبح اسب را زین می کرد و سوار می شد و همان دور گاراژ چند دور می زد و بعد می آمد پایین. ما دهنه اسب را می گرفتیم و می بردیم و زین و یراقش را برمی داشتیم و جمعش می‎ کردیم.


خدایا! یا این شاه را بردار، یا چشم های مرا بگیر

حاجی مقدم یک وقت به برادرم گفته بود محمد! چه کار می کنی؟ برادرم گفته بود درشکه که دیگر صرف نمی کند. درشکه ها را فروخته ام و فقط یکی را نگه داشته ام و با همان کار می کنم و خرج زندگی را درمی آورم.

حاجی( مقدم) وضع پدرم را هم می دانست. پدرم عاجز(نابینا) شده بود. خدابیامرز همان اول ته خیابان صرافی داشت. زمان کلاه برداری(قضیه کشف حجاب) که شده بود، رفته بود حرم. دعا کرده بود که خدایا! یا این شاه را بردار، یا چشم های مرا بگیر که دیگر این وضعیت را نبینم... و عاجز شده بود. خدابیامرز چشم هایش مثل چشم های خودم سبز بود... بماند که رضاخان هم چندسال بعد گورش کنده شد.

حاجی مقدم به برادرم گفته بود یک ماشین دارم که دست شوفر است. بیا بنشین کنار دستش، کار را یاد بگیر و ماشین را بردار. برادرم از آنجا شاگرد شوفر شد و کار را یاد گرفت. ماشین هم در خط «چکنه» کار می کرد، نزدیک قوچان. برای کاسب های آنجا جنس می بردند. حاجی پارتی بازی کرد و برای برادرم که سواد هم نداشت، تصدیق گرفت.

ماشین را هم داد به او و گفت هرجور که توانستی پولش را بده. برادرم ماشین را گرفت و از آنجا دیگر با ماشین کار می کرد. برادر دیگری دارم هم هم سن وسال خودم. دست او را هم گرفت و او را هم شوفر کرد و بعد هم برای این برادرم ماشین خرید و در همان خط چکنه کار می کردند.

من هم آمدم و همین مغازه اول خیابان محبوبه را سرقفلی کردم، از حاجی اردکانی. شاگردی هم داشتم که پیش خودم اوستا شد.
با او کارمزدی کار می کردم. می گفتم اگر این افسار را ببافی یا این خاموت را آماده کنی، هشت تومان می گیری. او هم از سر صبح تا شب می نشست و کارش را تمام می کرد.

کار سراجی آن موقع ها کار خوبی بود. همه درشکه دارها و گاری دارها و... مشتری ما بودند و ما برایشان زین و افسار و خاموت درست می کردیم. خاموت همان طوقی است که به گردن اسب می اندازند. دوتا چوب هم دارد که حیوان با آن ها به درشکه یا گاری بسته می شود.
ما خیاط اسب ها بودیم.

اسب ها را که می خواستند به درشکه ببندند، همه وسایل آن را ما درست می کردیم. زین برای سواری است. خاموت برای درشکه. حتی برای الاغ ها هم پالان می دوختیم. در شهر الاغ کمتر بود. بیشتر روستایی ها الاغ داشتند، اما در شهر هم الاغ پیدا می شد.

 

افسارها دو جور بود؛ «رِشمه» بود و «شکاری»

پیرمردی داشتیم به نام مشتی حسین پالان دوز. او داخل انبار پالان می ساخت. پالان قوزی دارد که درآوردنش خیلی سخت است. کار این مشتی حسین حرف نداشت. زیر پالان ها گونی می انداخت و رویش را پلاس یا نمد. او برای ما پالان می ساخت.

برای اسب ها «برچشمی» هم درست می کردیم. سورچی که می خواست شلاق بزند به حیوان، اگر اسب شلاق را می دید، حتما لگد می پراند. برای همین، دو تا برچشمی درست می کردیم که توی «کله گی» کار می شد و حیوان با بودن آن ها، فقط جلو را می دید.

کله گی شامل افسار بود. افسارها هم دو جور بود؛ «رِشمه» بود و «شکاری». افسار رشمه، زنجیر داشت که پشت پوز حیوان بسته می شد و بیشتر برای وقتی بود که حیوان را به جایی می بستند. با آن افسار حیوان می توانست دور خودش بچرخد. افسار شکاری اما همه اش چرم بود. این افسار بیشتر برای سواری گرفتن از اسب بود.

خاموت هم برای گاری و درشکه بود. دوتا چوب داشت به نام «غل». این غل ها از دو طرف خاموت می آمد و وصل می شد به گاری یا درشکه. بعد برای آنکه سنگینی این چوب ها فقط روی گردن حیوان نباشد، از «شِلیر» استفاده می کردند که پشت حیوان می نشست و با رشته های چرمی از زیر دست ها و گرده حیوان، به تنش بسته می شد.

زین ها هم «تنگ»ی داشت که از زیر شکم حیوان رد می شد و می شد با آن زین را محکم کرد. «پردم»(پاردم) هم بود که از روی کفل حیوان و زیر دمش رد می شد و در سراشیبی ها نمی گذاشت زین روی تن حیوان جلو بیاید

چوب های غل، حمایل شلیر می شد و سنگینی چوب ها می افتاد پشت حیوان.

زین ها هم «تنگ»ی داشت که از زیر شکم حیوان رد می شد و می شد با آن زین را محکم کرد. «پردم»(پاردم) هم بود که از روی کفل حیوان و زیر دمش رد می شد و در سراشیبی ها نمی گذاشت زین روی تن حیوان جلو بیاید. نوار چرم را لوله می کردند و می دوختند و داخلش را ارزن می ریختند.

بعد با سیم می زدند تا حسابی پر شود. حالا اگر این لوله تا می خورد، دیگر نمی شکست. ارزن ها روی هم می غلتیدند؛ هم نمی گذاشتند که این چرم لوله مانند از ضخامت بیفتد و هم نمی گذاشتند در خم شدن ها بشکند.

این ها مربوط به خود اسب بود، اما بخشی از کار درشکه ها را هم ما سراج ها انجام می دادیم. درشکه ها کروک داشت. کروک ها باز و بسته می شد. هم مخمل داشت و هم آستری. کروک ها که خراب می شد، تعمیرش کار ما بود.

درست کردن چرخ و پر درشکه ها کار نجارها و آهنگرها بود. «توپی» چرخ را نجارها می ساختند و «طوقه »اش را آهنگرها. چرخ ها یک نوار لاستیکی هم داشت که از تایر ماشین ها درست می شد. بهش «رزین» می گفتند. تایرها را برش می زدند و می کوفتند روی طوقه ها تا چرخ نرم کار کند. رزین ها که صاف می شد، باز سورچی‎ ها چرخ درشکه را می آوردند و رزین می انداختند.
 

گفت این را نمی فروشم؛ این یادگاری شماست

بعدها کل اسباب مغازه را دادم به شاگردم به 900هزار تومان. خواستم هم او سروسامان بگیرد و هم خودم دیگر بازنشسته بشوم. همین شاگردم وقتی آمد پیشم، من در مسجد بودم. گفت پشه پران می خواهم.

پشه پران می افتد روی صورت اسب و حیوان که سرش را تکان بدهد، بندهای پشه پران هم این طرف و آن طرف می شود و مگس ها را می پراند. پشه پران می خواست و شلاقی که با هشت تا تریشه بافته می شود. یکی برایش بافتم و کار را یادش دادم.

یک روز که سری به مغازه زدم، دیدم آن پشه پران را هنوز دارد. بالای مغازه اش گذاشته بود. گفت این را نمی فروشم؛ این یادگاری شماست.

ارسال نظر