کد خبر: ۲۵۸۶
۰۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

احمد وفادار یک بازوبند پهلوانی داشت و دلی عاشق!

تختی در زیرگیری استاد بود، تا آمد زیر یک‌خم بگیرد، احمد کمرش را قاپید و رفت پشتش و سریع آقاتختی را روی پل برد و این در کشتی پهلوانی یعنی تمام، اما داور سوت نزد.

حسین نخعی شریف| مادرش که برای گرفتن سجل (سه‌جلد) رفت، رئیس ثبت احوال، سراغ همسرش را گرفت. زینب‌بانو بهتش زد. مأمور گفت: اشکالی ندارد نامش را بگو، زینب‌بانو زارزار گریست و این‌بار مأمور بهتش زد. زینب‌بانو سکوت کرد و مأمور هم حرفی نزد، اما زینب‌بانو رفت به سال‌های قبل، روزی که در کنار گله پدرش از دور سواری دید چهارشانه و رشید که به‌سمت آن‌ها می‌آید.

زینب جوانی بود ایلیاتی از نوخندان درگز؛ قدبلند و سرخ‌رو. سوار به آن‌ها نزدیک‌تر شد، پدر به‌رسم مهمان‌نوازی به پیاله‌ای چای دعوتش کرد. زینب برایش چای ریخت تا با نوشیدنش ولوله‌ای در وجودش ایجاد شود. علی‌خان به روستایش برگشت. خانواده‌اش مخالف این وصلت بودند. آخر زینب یک «شومُرده» بود. علی‌خان، اما دل به دختر ایلیاتی داده بود و هنگامی که دل بست، کار عقل تمام شد. علی‌خان برای رسیدن به عشقش یاغی شد و خانواده را رها کرد.

قربان اولین فرزند آن‌ها بود. علی‌خان به زینب گفت: دوست دارم ۱۰ تا پسر داشته باشم تا یکی از آن‌ها پهلوان ایران شود. غلامحسین، دومین فرزندشان، برای هیچ‌کس حرفی نزد، لال بود و زیاد هم تاب نیاورد. رفت و برای همیشه خاموش شد. احمد سومین فرزند خانواده که به دنیا آمد، علی‌خان گفت: نه، دیگر ۱۰ پسر نمی‌خواهم، همین احمد پهلوان خواهد شد.  

اما پیمانه‌اش خیلی زود لبریز شد و احمد را در سه‌سالگی تنها گذاشت و برای همیشه خوابید. برادران علی‌خان برای برگرداندن برادرزاده‌هایشان به نوخندان رفتند، اما زینب گفت: همین‌جا می‌مانم، هم من و هم فرزندانم. نه به خانه پدرم می‌روم و نه با شما می‌آیم. شویم نیست، خدایم که هست.

مأمور ثبت احوال که داستان زندگی زینب را شنید، نوشت: احمد، احمد وفادار، متولد ۱۵ خرداد ۱۳۰۶. اما خودش هم می‌دانست که زنی رنج‌کشیده پس از سال‌ها، سال‌ها هم یادش نمی‌ماند، چه برسد به روزها. احمد دست‌کم دوسه سالی از شناسنامه‌اش بزرگ‌تر بود، اما آن روز‌ها کدام شناسنامه دقیق بود که این یکی باشد. پس ما هم مثل مأمور ثبت احوال می‌نویسیم احمد، احمد وفادار، ۱۵ خرداد ۱۳۰۶، روستای دواتلی (داودلی) قوچان.

احمد زیر سایه مادر در دشت‌های درگز با همان سن کمش گوسفند‌ها را بغل می‌کرد و از این‌سو به آن‌سو می‌برد و مادر هم از قدرت فرزند، کیفش کوک می‌شد. آن سال‌ها در ایام نوروز، کشتی از نان شب هم واجب‌تر بود، حتی از صدای دهل و رقص کردی. احمد رعنا و خوش‌اندام که همه هم‌سن‌وسال‌هایش را زمین زده بود، در نوروزی بارانی لباس کند تا به مصاف آموزگار نامی برود.

 رفت و باخت تا چند هفته در خانه ستاره بشمارد. مادر دل‌گیر شد، نذر و نیاز کرد. وقتی احمد دوباره بلند شد، پارچه‌ای به بازوان ستبرش بست و دعایی خواند و هم‌زمان با گوشه شلیته‌اش اشک‌هایش را پاک کرد، شلیته‌ای پر از گل‌های سرخ.

احمد به‌سراغ برادرش، قربان، در زرکوه رفت و شش ماه چوپانی کرد و هرگاه دلش می‌گرفت، در کنار گل‌های وحشی، اشعار مختوم قلی را زمزمه می‌کرد. سنگ‌ها را برمی‌داشت و بالای سر می‌برد و با آن‌ها زورآزمایی می‌کرد. او عارش می‌آمد از باختن. سال بعد نوروز دوباره لباس کند و آموزگار را زمین زد تا این‌بار حریفش ستاره بشمارد.

 در دشت درگز دیگر حریفی مقابلش نبود تا اینکه یوسف‌علی، پهلوان چاوشلی، به نوخندان آمد و گفت: می‌گویند احمدنامی اینجا کشتی می‌گیرد. بیاید تا دمش را بپیچانم! احمد، اما چنان دمش را پیچاند که با گریه برگشت.

نوروز ۱۳۲۵ هیچ‌کس جرئت مصاف با او را نداشت تا کشتی‌نگرفته، برنده شود و جایزه‌ها را ببرد. نوروز سال بعد، اما علی پهلوان حریفش شد. یک‌طرف ترک‌های تبعیدی و یک‌طرف کرد‌های تبعیدی به دیار خاوران.  

در برابر ابهت علی پهلوان، احمد بچه‌ای بیش نبود. در میان دهل و سرنا و رقص و پایکوبی، احمد به گوشه‌ای رفت و با معبودش رازونیاز کرد: خدایا دل مادرم را نشکن، اگر ببازم به کجای خراسان بروم! کشتی اول، احمد کمی استراحت کرد، در کشتی دوم هم احمد حریف را انداخت تا سکه و پول و گوسفند و گاو به پهلوان خطه قوچان و درگز ببخشند.

 پهلوان، اما هنوز به خانه نرسیده همه آن‌ها را به فقرا و مستمندانی که اطرافش را گرفته بودند، بخشید تا دست‌خالی به‌سراغ مادر برود، اما خوش‌حال بود که دل مادرش را شاد کرده است.

سال بعد از درگز به مشهد اعزام شد تا خدمت وظیفه را انجام دهد. هنگ ۲۱ مشهد سال ۱۳۲۷، پهلوان سخدری که مسئولیت ورزش لشکر را برعهده داشت، وقتی اندام ورزیده احمد را دید، او را به سالن کشتی برد تا فنون کشتی لختی (آزاد) را یادش بدهد. احمد البته قبل از آن روی چند سرباز را در پادگان حسابی کم کرده بود و این‌گونه داستان زندگی احمد به مسیر جدیدی افتاد؛ مسیری که او را برد به اقصی‌نقاط جهان. ملکه ژاپن به او لقب قوی‌ترین مرد دنیا داد و اروپایی‌ها او را کوه عضله نامیدند.۳

یک سال بعد، یعنی سال ۱۳۲۸ با شش ورزشکار دیگر برای شرکت در مسابقات کشتی قهرمانی کشور به تهران اعزام شد و در وزن چهارم قهرمان ایران شد. او می‌توانست در کشتی پهلوانی هم به میدان برود، اما عنوان پهلوانی ایران دست استادش قاسم سخدری بود و احمد حرمت نگه داشت.

سخدری، اما به عباس زندی باخت تا بازوبند از خراسان به تهران برود. در بازگشت به مشهد مردم به استقبالش آمدند و او در میان جمعیت به‌دنبال مادرش می‌گشت. مادر، اما آرام خفته بود، برای همیشه.

سال ۱۳۲۹ احمد در ۵ دقیقه عباس زندی را زمین زد و پهلوان ایران شد. سال بعد هم احمد قهرمانی‌اش را تکرار کرد تا برای تصاحب همیشگی بازوبند یک‌سال دیگر صبر کند. سال ۱۳۳۱ همه تهران بسیج شده بودند تا بازوبند از پایتخت خارج نشود، زیرا قهرمانی احمد یعنی تصاحب همیشگی بازوبند. تهرانی‌ها سراغ آقاتختی می‌روند، اما او با احمد رفیق بود و قبول نمی‌کرد.

 احمد هم وقتی نام غلامرضا را شنید، برای مبارزه مردد شد و گفت از غلام خجالت می‌کشم، نان و نمکش را خورده‌ام. گفتند در چشمانش نگاه نکن و او در همه مدت کشتی به چشمان حریفش نگاه نکرد. کاری که آقاتختی هم مشابهش را انجام داد.

تختی و وفادار حریفان را یکی‌یکی زمین زدند تا به‌هم رسیدند. کشتی در مدرسه دارالفنون تهران برگزار شد و فوج‌فوج جمعیت برای تماشا آمده بودند. شب قبل مسابقه بازوبند را از وفادار گرفته بودند که اگر باخت، فرار نکند و بازوبند را ندهد. جعفر شیرخدا گل کشتی را خواند؛ داستان رستم و سهراب. آقاتختی با سلام و صلوات وارد شد و احمد غریبانه.  

تختی در زیرگیری استاد بود، تا آمد زیر یک‌خم بگیرد، احمد کمرش را قاپید و رفت پشتش و سریع آقاتختی را روی پل برد و این در کشتی پهلوانی یعنی تمام، اما داور سوت نزد. تماشاگران خراسانی اعتراض کردند، اما مأموران سردسته‌های آن‌ها را بیرون کردند. ۱۵ دقیقه اول که تمام شد، یک نفر آمد و صورت احمد را بوسید و گفت برایت یک گوسفند نذر کرده‌ام، احمد هم گفت من هم یک قالیچه نذر امامزاده سیدمحمد در سامرا، بازوبندم هم برای امام‌رضا (ع).

۱۵ دقیقه دوم که شروع شد، باز آقاتختی خواست زیر بگیرد، اما وفادار خیمه زد و کنده‌اش را کشید و تمام. حالا احمد، احمد وفادار، پهلوان دائمی ایران شده بود و نوبت ادای نذر بود. اهدای بازوبند به آستان‌قدس کاری نداشت، اما نذر قالیچه، چرا. احمد، اما نذر کرده بود و ادای نذر واجب بود. پس بدون تذکره (گذرنامه) راهی عراق شد و یک‌راست رفت سامرا قالیچه‌اش را اهدا کرد و برگشت.

دعوت به تیم‌ملی کشتی و حضور در مسابقات جهانی و المپیک. دانمارکی‌ها بعد از المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی یعنی همان جایی که به او لقب کوه عضله دادند، احمد را نگه داشتند با روزی ۲۰ دلار توجیبی برای آموزش کشتی‌گیرانشان و در این مدت، عشق دختری دانمارکی به‌نام «سی‌یا» به او، اما قسمت، سرنوشت دیگری را برایش رقم زده بود.

سه سال بعد از پهلوانی، احمد به دختری از سرولایت نیشابور دل باخت و سال بعد لطیف‌خانم شد همدم زندگی‌اش. شب خواستگاری از او پرسیدند چه داری؟ گفت: بازوبندی پهلوانی و دلی عاشق.

وفادار با استخدام در راه‌آهن، سال‌ها به آموزش کشتی‌گیران پرداخت و با همان حقوق اندکش سفره‌اش همیشه برای آشنا و غریبه گشوده بود و البته هیچ‌کس هم دست خالی از خانه‌اش بیرون نمی‌رفت. سال‌های آخر عمر، اما بر او سخت گذشت.

او که همیشه در گوشه حیاط خانه‌اش چند گوسفند داشت تا برای مهمان زمین بزند و قرمه‌ای یا آبگوشتی درست کند، با زندگی کوپنی نمی‌توانست کنار بیاید. لطیف‌خانم و هشت فرزندش هم هرچه به او می‌گفتند، احمد، احمد وفادار دست از مرامش برنمی‌داشت و برای همین مجبور شد ابتدا بخشی از وسایل خانه و بعد خود خانه را بفروشد.

نمی‌دانم روز‌های آخر روی تخت بیمارستان آریا هنوز هم اشعار مختوم‌قلی را می‌خواند یا نه؟ یا عکس «سی‌یا» و کبریتی که آقاتختی رفیق شفیقش برایش امضا کرده بود را هم با خودش به بیمارستان برده بود یا نه؟ اما می‌دانم که پهلوانان هرگز نمی‌میرند.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۱۳ - ۱۴۰۲/۰۲/۰۱
0
0
چه داستان زیباوقشنگ وغمگین.احمدوفادارزنده بادقوچان