کد خبر: ۲۷۹۱
۰۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

آقا سرهنگِ محله طرق

هنوز هم «وطن» را با بغض ادا می‌کند. لباس‌های نظامی‌‌اش بعد از بازنشستگی دم دست است و گاهی آن را می‌پوشد. اگر میان این لباس نظامی‌پوشیدن‌هایش فاصله بیفتد همسرش می‌گوید دلم برای آن لباست تنگ شده است. زاده طرق است و ساکن آن. در لشکر77 کاری می‌کند که کسی جرئت نکند از طرق بد بگوید. سربازی اگر از طرق باشد می‌گویند این همشهری جناب سرهنگ است. او چند سالی است که در محله سنگر تازه‌ای پیدا کرده است تا در آن خدمت کند. سرهنگ احمد حسن زاده هیئت امنای مسجد است و مسجد ابوالفضلی طرق و بچه‌های محل، آقا سرهنگ را خوب می‌شناسند.

متولد 46 است، بازنشسته ارتش. سرهنگ بوده و فرمانده پشتیبانی لشکر77. حداقل 300 نفر تحت امرش! تواضعش ستودنی است. این تواضع را موقع عکس گرفتن بیشتر می‌فهمیم. برای بعضی حالت‌ها می‌گوید این کمی حالت تفاخر دارد و دلش نمی‌خواهد حتی ژستش رنگ و بویی از غرور بدهد. 

شب زنگ می‌زند تا تأکید کند که هر کاری در مسجد انجام شده با همراهی و هم‌فکری هیئت امنا بوده است. در یکی از برنامه‌های آموزشی‌اش صدمه می‌بیند و حالا چند درصدی هم جانبازی دارد. روحیه نظامی‌اش را نمی‌تواند حتی بعد از بازنشستگی کنار بگذارد. « آن را حتی در کوچک‌ترین کارهای خانه‌اش هم دخالت می‌دهد. همسر و فرزندانش هم با این موضوع کنار آمده‌اند.

 می‌گوید: می‌پرسم فلان چیز کجاست آدرس دقیق می‌دهند که داخل کمد سمت چپ، طبقه بالا سمت راست. آن‌قدر دقیق آدرس می‌دهند کجا هست که انگار   گرا   می‌دهند. عادت کرده‌اند». هنوز هم «وطن» را با بغض ادا می‌کند. لباس‌های نظامی‌‌اش بعد از بازنشستگی دم دست است و گاهی آن را می‌پوشد. اگر میان این لباس نظامی‌پوشیدن‌هایش فاصله بیفتد همسرش می‌گوید دلم برای آن لباست تنگ شده است. 

زاده طرق است و ساکن آن. در لشکر77 کاری می‌کند که کسی جرئت نکند از طرق بد بگوید. سربازی اگر از طرق باشد می‌گویند این همشهری جناب سرهنگ است. او چند سالی است که در محله سنگر تازه‌ای پیدا کرده است تا در آن خدمت کند. سرهنگ احمد حسن زاده هیئت امنای مسجد است و مسجد ابوالفضلی طرق و بچه‌های محل، آقا سرهنگ را خوب می‌شناسند.

 

سال‌های دور از خانه

سال 1365 لباس ارتش را به تن کرده است. قبل از آن لباس رزمش آرم بسیج دارد. از وقتی خوب و بدش را شناخته و دیپلم گرفته است با دوستانش به منطقه جنگی رفته‌اند. با همان همکلاسی قدیمی، صاحب عکس آخر شهدا که روی دیوار مسجد جا خوش کرده است؛ سیدجواد سیدی.

شلمچه است که با یکی از رفقایش تصمیم می‌گیرد زیر پرچم در لباس نظام خدمت کند. تاریخ دقیق حضورش در ارتش شبیه به روزهای مهم زندگی‌ در ذهنش نقش بسته است. 13/10/65. زاده طرق است و تنها نظامی خانواده. دیپلم تجربی است و دانش‌آموخته علوم نظامی دانشکده افسری ارتش.

سال 71 خانواده‌اش را هم به شاهرود می‌برد اما فقط یک سال این آرامش هست و دوباره منطقه عملیاتی گیلان غرب او را فرا می‌خواند

 نتیجه آزمون و مصاحبه و تست‌هایش می‌شود قبولی. سال68 از دانشکده افسری دانش‌آموخته می‌شود. از آنجا نیروی هوا‌برد می‌شود. با سردوشی ستوان 2 وارد نظام می‌شود. تیپ هوابرد شیراز و دشت عباس، لشکر58 تهران، گیلان غرب و روستاهای مرزی ایران و عراق و سپس شاهرود محل خدمتش است.

 فقط 10سال انتهایی خدمتش را در لشکر منطقه77 مشهد بوده است.30روز آنجا و 20 روز مشهد. سال 71 خانواده‌اش را هم به شاهرود می‌برد اما فقط یک سال این آرامش هست و دوباره منطقه عملیاتی گیلان غرب او را فرا می‌خواند تا  دوباره غربت میانشان حاکم شود.

 سال74  به شاهرود باز می‌گردد و تا 6 سال به واسطه شغلش آنجا ساکن می‌شود. 2 فرزند دارد که یکی در مشهد و دیگری در شاهرود متولد شده است. آخرین باری که از مهران به سمت کربلا می‌رود یاد آن سختی‌ها می‌افتد و به همسرش می‌گوید: 
« این مسیر را چقدر من رفته‌ام و آمده‌ام. آن موقع با چه سختی و حالا چطور؟»


همراهِ همدوش

خودش هم نمی‌داند این عشق چگونه در درونش پا گرفته است. می‌گوید:« این‌ها یک حس‌های درونی است که نمی‌شود بیان کرد». او هنوز شیفته شغلش است و افتخار را می‌شود در لابه‌لای کلماتش حس کرد. می‌گوید: «من نظامی‌ام. یعنی کسی که مدافع خاک میهن است. مدافع تمام آن چیزهایی که ارزشمند است. 

نظامی‌گری شاید خیلی از فاکتورهای یک شغل راحت و پردرآمد را نداشته باشد ولی آدم نظامی با افتخار می‌گوید نظامی است، با قدرت. در برابر هر شغلی این بالاتر است. سختی و رنج دارد. ولی کسی که می‌پذیرد این مشکلات را با جان و دل می‌خرد. آن قدرت درونی که تو را وصل به دفاع از میهن می‌کند، این شغل را ارجمند می‌‌سازد». 

هر چقدر از دشواری‌های مسیر به او می‌گویند اراده‌اش محکم‌تر می‌شود و دلش قرص‌تر. می‌داند باید شهر به شهر تابع ارتش باشد. می‌داند جنگ است. می‌داند که همنشین مرزهاست ولی باز هم ادامه می‌دهد. همسرش در این مسیر دوشادوش سرهنگ است. همسرش در مسیر نظامی‌گری سرباز خانه‌اش است.

 کسی که چرا برای جابه‌جایی‌های کاشانه‌اش ندارد. برایش فرقی ندارد شیراز باشد یا شاهرود. با او همراه است. هیچ چیز سخت‌تر از این نیست که بخواهد جایی دور از قرارِ دلش باشد. روزهای سخت خانه‌به‌دوشی را به روزهای بی‌تابِ بی‌قراری ترجیح می‌دهد. به مردش می‌گوید:«هرجا هستی من هم هستم».

سال اولِ حضور در شاهرود به او ابلاغ می‌کنند که باید 48 ساعت بعد در مهران خودش را معرفی کند. مهرانی که حالا شده است مرز عبادت و راه رسیدن به کربلا آن موقع ناامن است. او چرا نمی‌آورد. حتی نمی‌گذارند که خانواده‌اش را به مشهد برساند و بعد به مهران برود. 

بعد از 20 روز که در مرز مهران است می‌تواند به شاهرود برگردد و خانه‌اش را به مشهد منتقل کند تا اولین مراحل آزمون دوری را این‌طور طی کنند. وسایلش را بار نیسان و در طرق پیاده می‌کند. از بانویش می‌خواهم که خاطرات همسرش را کامل کند و او می‌گوید: «از مسائل نظامی در خانه صحبت نمی‌کرد. حرف‌هایی که می‌زند برای ما هم تازگی دارد».


سربازی باید زمخت باشد

چشم گفتن ارتش شاید برای ما سخت است ولی برای آن‌ها یک آزمون خود شکستن است تا یاد بگیرند تحت امر فرمانده‌شان باشند. آن‌ها باید به الزام دستور نظامی واقف باشند تا در شرایط سخت انسجام نیروها حفظ شود. من از قدرتی که چشم‌گویی دیگران به یک نفر می‌دهد می‌گویم و او از طی شدن مراتب نظامی در طی سال‌ها و معتقد است که این تجربه‌اندوزی و آرام آرام افزوده شدن به درجه سردوشی‌هایشان آن‌ها را در برابر مسئولیتی که به آن‌ها سپرده می‌شود، بزرگ می‌کند.

سرباز داخل دفتر که می‌آمد نیم‌خیز می‌شدم و او هم حواسش بود که من برایش بلند شدم. کیف می‌کرد

از بداخلاقی ارتشی‌ها که می‌گویم خیلی آن را باور ندارد و می‌گوید:« کسی که فرمانده تیپ است آن‌قدر اشباع شده که همه چیز برایش عادی است. سربازهای من مثل بچه‌های خودم بودند. مثل علی‌مان. از خودشان بپرسید. اگر می‌گفت این مشکل را دارم درکش می‌کردم. سرباز داخل دفتر که می‌آمد نیم‌خیز می‌شدم و او هم حواسش بود که من برایش بلند شدم. کیف می‌کرد. »

او را استثنا می‌خوانم اما می‌گوید: «خیلی‌ها این‌طور هستند. روح نظامی‌گری زمخت است. هرچه دست نظامی‌هاست زمخت است. یغلبی زمخت است. کمربند، فانوسقه، لباس‌هایی که می‌پوشند را اگر یک آدم عادی بپوشد خیس عرق می‌شود اما یک نظامی می‌پوشد و خم به ابرو نمی‌آورد. چون باید محکم بار بیاید.باید  از آن حالت شخصی به حالت نظامی تغییر کند. خیلی سخت است تا در قالب نظامی جا بگیرد.»


سرباز تکان می‌خورد، تشویق می‌شد

معتقد است سربازی هرچقدر سخت بگذرد جزو بهترین خاطرات او می‌شود. می‌گوید:«همه جوان هستند. همه هم فکر، هم سن و یک صدا هستند. سختی‌ها و خوبی‌ها  برای همه است. آن لحظه سخت می‌گذرد ولی کافی است کمی از آن فاصله بگیرد تا بگوید عجب دورانی بود. کاش برمی‌گشتیم به همان دورانی که سرگروهبان به ما مرخصی نداد یا نگهبان بودیم. با همه این سختی‌ها بعدها می‌گویند عجب دوران شیرینی.»

 آن‌قدر مهربان است که به نظرش نمی‌رسد جایی کسی بخواهد از نرمش رفتاری او سوءاستفاده کند. می‌‌گوید: «سربازها تکان می‌خوردند من تشویقشان می‌کردم. صلوات می‌فرستادند، تشویقشان می‌کردم. هرکسی آیت الکرسی را حفظ می‌کرد 5 روز تشویقی داشت. معنایش هم 5 روز. گاهی سربازها دو، سه روز دیرتر می‌آمدند من هیچی نمی‌گفتم. خودش رویش نمی‌شد که من را ببیند. تا چند روز قایم می‌شد».

رفتار خوب سرهنگ، سربازان را شرمنده مهربانی‌اش می‌کند. از تنبیهش هم خاطره دارد. اضافه‌خدمت‌هایی که گاهی نصیب کسانی می‌شد که قوانین ملایم جناب سرهنگ را نقض می‌کردند. وقتی سرپست نگهبانی خواب برود، غیبت بعد از مرخصی، فحش رکیک دادن 5 روز اضافه خدمت دارد. 

می‌گوید:«گاهی سربازم می‌گفت جناب سرهنگ دیشب خیلی سرد بود. می‌گفتم24 ساعت مرخصی. سربازهایم خدا خدا می‌کردند که هوا سرد بشود. با سربازها طوری رفتار می‌کردم که متوجه گذران خدمت نشوند. وقتی می‌خواستیم مانوری برویم برای همراهی با ما سربازان سر و دست می‌شکستند. می‌دانستند وقتی برویم و برگردیم به همان مقدار به آن‌ها مرخصی تشویقی می‌دهم».


نظامی‌ها بی‌حاشیه و آرام هستند

علاقه‌اش به کارش بی‌نظیر است و نادیدنی. نمی‌تواند به زبان بیاورد و نمی‌شود اندازه‌اش گرفت. اما برق نگاهش و وجدِ صدایش شاهدان خوبی هستند تا ما را به این امر واقف کنند که یک سرهنگ بازنشسته ارتش چقدر به پوشیدن این لباس پلنگی حافظِ میهن مفتخر است. 

می‌‌گوید: «نظامی‌گری جوری است که آدم را برای هر برخوردی آماده می‌کند. البته نه اینکه توهین شود ولی گاهی ممکن است فرماندهی از سر بی‌تجربگی حرکتی انجام بدهد ولی برای کسانی که سوابق خدمتی بالا دارند این اتفاق نمی افتد.»
معتقد است:« نظامی‌ها آدم‌های محجوبی هستند. بد و خوب هرجا هست ولی نظامی‌گری آدم را کم توقع می‌کند.»

دانستن مسائل شخصی سرباز به او کمک می‌کند تا بداند که با هر سرباز چگونه باشد

خودش را بری از دانستن نمی‌داند. می‌گوید: «من عصرها اجازه می‌دادم که سربازها بیایند و صحبت کنند.»
 از همان سربازهای صفر حرف‌هایی می‌شنود که می‌تواند در مسیر کار و زندگی‌اش از آن‌ها بهره ببرد. می‌گوید: «به رویشان نمی‌آوردم ولی موردهای جالبی می‌گفتند که به دردم می‌خورد و  از آن درس می‌گرفتم.»

گاهی حتی سربازها او را امین رازهایشان می‌دانند و مسائل و مشکلاتی که در خانه دارند برای او می‌گویند. دانستن مسائل شخصی سرباز به او کمک می‌کند تا بداند که با هر سرباز چگونه باشد. هنوز بعد از 30سال وقتی از جلوی پادگان رد می‌شود، می‌گوید: «یادش بخیر»
معتقد است هر کاری را که لازم بوده، در طول خدمتش انجام بدهد، دریغ نکرده است. می‌گوید: «گاهی سر این قضیه توبیخ می‌شدم ولی کاری که فکر کردم درست است، انجام می دادم».


آقا سرهنگ محله

سال 92 است که به او پیشنهاد حضور در هیئت امنای مسجد ابوالفضلی طرق را می‌دهند. او هم می‌پذیرد تا از توانمندی و مدیریتی که دارد در این مسیر بهره ببرد. به گفته شاهدان محلی، حضور جناب سرهنگ کمک شایانی به بهبود فعالیت‌های فرهنگی و عمرانی مسجد کرده است. اگر چه خود او تأکید دارد که هر کاری در مسجد شده به وسیله هیئت امنا بوده است.

یکی از گروه‌های هدفشان بچه‌های کوچکی هستند که می‌توانند هرجایی به جز مسجد باشند. از شیطنت و شلوغی آن‌ها صرف‌نظر می‌کند تا از همین الان برای 10سال دیگر مسجد پویا، فعال و جوان بماند. می‌گوید: «آنچه را در کودکی بیاموزی دیگر از خاطرت نمی‌رود. با هر روشی شده بچه‌ها را جذب مسجد می‌کنیم. حاج آقا ساعی، پدر شهید است که بانی بسیاری از کارها می‌شود. برای ترغیب بچه‌ها هدیه می‌‌دهند. به هر بهانه‌ای بچه‌ها را تشویق می‌کنیم که به مسجد بیایند. برای حفظ نماز یا معنی‌هایش. برای حفظ سوره‌های قرآن.»

شب به شب بچه‌های محله به آقا سرهنگ مهربان محله‌شان مراجعه می‌کنند تا سوره‌هایی که تازه حفظ کرده‌اند، بخوانند. فارغ از ادبیات رایج او را به نام همان آقا سرهنگ می‌شناسند. شب میلاد  حضرت ابوالفضل 25 جفت کفش برای بچه‌های مسجدی خریده‌ و هدیه کرده‌اند. 

هر وقت بچه‌ها مسجد می‌آیند منتظر است که به سمت او بیایند و بگویند آقا سرهنگ فلان چیز را حفظ کردم. مسجدشان طی چند سال اخیر پیشرفت خوبی داشته است. به آن صحبت حجت‌الاسلام قرائتی معتقد است که مسجد باید طوری تمیز باشد که بهانه‌ای برای بیشتر نشستن شود و همان را هم در مسجدشان پیاده کرده‌اند.


کارهای ارتش جلو چشم نیست

وقتی که می‌بیند یک سرهنگ ارتش خم می‌شود تا ناتوانان این سرزمین به واسطه توانمندی او بالا بروند آن غرور و افتخاری را که از آن دم می‌زند در اوج خود می‌بیند. نمی‌تواند حسش را نسبت به آن لحظه بیان کند و می‌گوید:«اصلش همین است. این یعنی تواضع در عین قدرت. 

ممکن است جایی رفتار نظامی را ببینی و  بگویی چقدر سخت برخورد می‌کنند ولی وقتش که برسد  تواضع دارند. آن سرهنگ پایش بیفتد هر کاری برای کشور انجام می‌دهد. ارتش در خدمت مردم است. همه نیروهای نظامی با تمام وجود کار می‌کنند. الان در سیل کاری به درجه نظامی ندارند و دارند بیل می‌زنند.

کسی چه می‌داند لب مرز چه کسانی هستند. چه می‌داند که بعضی سربازان جایی هستند که وسایلشان را هفته به هفته با الاغ برایشان می‌برند. هیچ راه دسترسی نیست

 این یعنی مردانگی. آن زحمتی که نظامی‌های کشور می‌کشند اصلا به چشم نمی‌آید. کسی چه می‌داند لب مرز چه کسانی هستند. چه می‌داند که بعضی سربازان جایی هستند که وسایلشان را هفته به هفته با الاغ برایشان می‌برند. هیچ راه دسترسی نیست. این‌ها اصلا دیده نمی‌شود. »

سرهنگ می‌گوید:«از ارتشی‌ها موقع  جنگ فیلم‌های کمی گرفته شده است. چون همان موقع این اجازه به راحتی صادر نمی‌شد تا الان به عنوان مستند به آن مراجعه شود. همین الان هم همین طور است. الان ارتش در تمام مرزهای کشور است. از چابهار تا قصر شیرین.از ارومیه تا سرخس دور تا دور نیروهای نظامی هستند. 

با جریان سیلی که به راه افتاد کارهای نظامی‌‌های کشور که برای کمک آمده‌اند کمی بیشتر جلو چشم است ولی در حالت کلی تلاششان دیده نمی‌شود. وقتی از وطن از او می‌پرسم دیگر کلمات پاسخ‌گوی عشقی که به این خاک دارد نیست. هرچقدر دنبال کلمات می‌گردد آن‌ها را قاصر می‌بیند که بخواهند حسش را بیان کنند. می‌گوید: بعضی حس‌ها قابل بیان به زبان کلمات نیست.»


ما را رام کردی

شماره یکی از سربازهایش را می‌گیرد. سربازهایی که ماه‌های زیادی از خدمتشان را تحت امر او بوده‌اند و حالا در شهرهای مختلف ساکن هستند اما دلشان همچنان با سرهنگ دل‌هاست. گوشی را که برمی‌دارد، می‌گوید: «سلام صبح به خیر.
چطوری قربانی؟ حالت چطور است؟» انگار دوباره به همان دوران بازگشته‌اند. مکالمه‌شان شبیه سرباز و فرمانده است.

 با همان صلابت اما مهربان. سربازی که می‌گوید: همیشه عکس تلگرامتان را کنترل می‌کنم و دلمان زنده می‌شود. سرهنگ می‌گوید:« یاد آن شلغم‌ها به‌خیر». هنوز نمی‌داند دارد در حضور یک خبرنگار صحبت می‌کند. می‌گوید:« کل نظام یک طرف، جناب سرهنگ یک طرف.

 کسی نبود در پشتیبانی لشکر 77 که از جناب سرهنگ بد دیده باشد. با تمام قلبم می‌گویم. ما جز خوبی چیزی از شما یاد نمی‌دهیم و هرجا می‌نشینم می‌گویم. ما زیاد از شما یاد گرفتیم». الان در یک شرکت تعاونی مشغول است. وقتی می‌خواهد از فرمانده‌اش بگوید از تبعیضی که نمی‌گذاشت شروع می‌کند: «کسی که جایگاه شخص برایش مهم نبود. سرباز یا کادر فرقی نداشت. حتی اگر کادر حرفش نادرست بود به سرباز حق می‌داد. تابع حق بودند و ما از ایشان یاد گرفتیم».

 سال 92 سرباز بوده است و بعد از ترخیص از ارتش هنوز ارتباطش را با این فرمانده دوست‌داشتنی حفظ کرده است. عید همین امسال فرمانده جزو کسانی است که از قلم تبریک‌هایش نیفتاده. می‌گوید: «2 سال پیش که پدر سرهنگ فوت شدند در مجلس ختم ایشان حضور یافتم.

 نه تنها من که سربازهای دوره‌های قبل ایشان هم حضور داشتند. سربازها ایشان را واقعا دوست داشتند. ایشان با شرایط سربازها کنار می‌آمدند. سیمای خوب و اخلاق خوش داشتند. حتی با سرباز صفر هم با زبان خوب صحبت می‌کردند. من هیچ وقت بی‌احترامی نسبت به کسی ندیدم. باورتان می‌شود که بدی ندیدم؟ » 16 ماه دوره سربازی را حضور یک جناب سرهنگ خوش اخلاق برایش روزگار خوبی ساخته است.گوشی‌اش زنگ می‌خورد و این‌بار می‌گوید:« سلام پاک روان صبحت به‌خیر». 

او سرباز دیگری است که خدمتش را در حضور جناب سرهنگ به پایان رسانده است. می‌گوید: ما حتی از بداخلاقی‌هایشان هم یاد گرفتیم. ایشان در رسته کاری‌شان جدی هستند ولی کاری کردند که همه دوستشان دارند. من در خدمت که بودم می‌دیدم فرماندهان دیگر چطور برخورد می‌کنند.

می‌گوید: «کیف می‌کردم وقتی با این سربازها بودم». سربازانی که بعد از پایان دوره سربازی‌شان بی‌خیال روزهای خوب کنار سرهنگ نشده‌اند و گاه‌گداری احوال‌ پرسش هستند

 من گاهی کم‌کاری داشتم ولی ایشان جوری برخورد می‌کردند که ما شرمنده‌شان می‌شدیم. در اوج کار جلوتر از همه برای نماز وضو می‌گرفتند. همه از ایشان تبعیت می‌کردیم و اولویت را نماز سر ظهر می‌گذاشتیم. تشویقی آیت‌الکرسی را گذاشتند که باعث شد همه آن را حفظ کنند.

سرهنگ هم خاطراتش با سربازها را جوری بازگو می‌کند که دلتنگی خُفته در خاطراتش میان صدایش می‌پاشد. می‌گوید: «کیف می‌کردم وقتی با این سربازها بودم». سربازانی که بعد از پایان دوره سربازی‌شان بی‌خیال روزهای خوب کنار سرهنگ نشده‌اند و گاه‌گداری احوال‌ پرسش هستند.

 حتی سربازهایی بوده‌اند که اعتیاد داشته‌اند و جناب سرهنگ کمکشان کرده است یا سربازی که با سابقه داشتن درگیری به آنجا می‌آید ولی در طول 2سال خدمتش یک بار هم درگیری ایجاد نمی‌کند. کسی که به جناب سرهنگ می‌گوید:«شما من را رام کردی!» 

می‌گوید: « سربازهایم کاری نمی‌کردند که وقتی من از آن‌ها بپرسم چرا این‌کار را کردی پاسخی برای آن نداشته باشند».
وقتی از فرار سربازها می‌پرسم، می‌‌خندد و می‌گوید:« سربازی داشتیم که فراری بود، آمد خدمت کرد و رفت ولی هیچ وقت سرباز فراری ندادم. من هیچ وقت نمی‌گذاشتم به سربازم
بد بگذرد».

ارسال نظر