کد خبر: ۲۹۰۴
۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

مهمات ما‌ ایمان بچه‌ها بود

رزمنده‌های ایرانی قصد کرده بودند در عملیات والفجر8 پیروز شوند و همین هم شد، اما آن نبرد نابرابر سخت پیش می‌رفت. باران آن شب به دادشان رسید. رطوبت، گازهای شیمیایی عراق را خنثی می‌کرد. فرمانده‌ها می‌گفتند بزرگ‌ترین عملیات جنگ همین عملیات بود که تا 29فروردین1365 یعنی 75روز ادامه داشت. گلوله‌ها و ترکش‌های زیادی به رزمندگان ایرانی شلیک شد. حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات،‌ یعنی 20بهمن‌ماه، یکی از آن گلوله‌ها بر سینه‌ علی کاشانی محمدی اصابت کرد.

 آن شب سرد بیستم بهمن آسمان و زمین بوارین و نهر خین دیوانه بود. ابرها از باران سرد زمستانی می‌غریدند و تنها سبب گرمی زمین، توپ و تانک و خمپاره بود. تانک‌های دشمن آرام‌آرام روی زمین خاکی می‌خزیدند و هر چند ثانیه شلیکی شوم در هوا، تاریکی بریده‌بریده شب را روشن می‌کرد. رزمنده‌های ایرانی قصد کرده بودند در عملیات والفجر8 پیروز شوند و همین هم شد، اما آن نبرد نابرابر سخت پیش می‌رفت. باران آن شب به دادشان رسید. 

رطوبت، گازهای شیمیایی عراق را خنثی می‌کرد. فرمانده‌ها می‌گفتند بزرگ‌ترین عملیات جنگ همین عملیات بود که تا 29فروردین1365 یعنی 75روز ادامه داشت. گلوله‌ها و ترکش‌های زیادی به رزمندگان ایرانی شلیک شد. حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات،‌ یعنی 20بهمن‌ماه، یکی از آن گلوله‌ها بر سینه‌ علی کاشانی محمدی اصابت کرد.

 او بر اثر خون‌ریزی داخلی بیهوش شد. چشم‌هایش کاسه خون شده بود و نفسش بند آمده بود و ضربان قلبش حس نمی‌شد. همه مطمئن شدند که شهید شده است. مقصد بعدی‌ معراج شهدا بود. در آنجا شهدایی را که کالبدشان خون‌آلود بود، ابتدا در پلاستیک می‌گذاشتند و بعد در تابوت. او هم جسمش پر از خون بود. 

پلاستیک را که بستند، امدادگری آمد تا جسم را در تابوت بگذارد که متوجه شد در قسمت دهانش زیر پلاستیک قطرات آب جمع شده است. جانباز کاشانی تعریف می‌کند: آن امداد‌گر تا متوجه شد من زنده‌ام، شروع کرد به تنفس دهان‌به‌دهان و این کار را ادامه داد تا من را به اورژانس منتقل کردند و با عمل، خون‌ها را از سینه‌ام تخلیه کردند. سینه‌ام را شکافتند و شلنگی داخل سینه کردند که خون را خارج کنند. همان‌جا بود که به هوش آمدم. از آنجا من را به بیمارستان شهید رجایی در تهران منتقل کردند.

 

اعزام به جبهه در چهارده‌سالگی

تولد در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی سبب می‌شود علی کاشانی در چهارده‌سالگی وقتی اندامی کوچک داشت، مصمم شود به جبهه اعزام شود. او تا پیش از آن هم در بیشتر تظاهرات‌های ‌انقلابی مشهد شرکت کرده و شهادت چندین نفر را در نزدیکی خودش در زمان انقلاب به چشم دیده بود. عشقش به شهادت و دفاع از میهن انگیزه‌ای می‌شود که او با دست‌کاری سنش در کپی شناسنامه‌اش از مسجد محله به جبهه اعزام شود؛ درحالی‌که مادرش اصلا دلش به این رفتن راضی نبود..

 پدرم راضی‌اش کرده بود. ساکم را بستم. یادم هست اندامم این‌قدر کوچک بود که لباسی اندازه‌ام نشد. لباسی که قرار بود تنم کنم، خیلی بزرگ بود

حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات،‌ یعنی 20بهمن‌ماه، یکی از آن گلوله‌ها بر سینه‌ علی کاشانی محمدی اصابت کرد. علی کاشانی می‌گوید: آن زمان در خیابان امام‌رضا(ع) ساکن بودیم. به‌دلیل نزدیکی به بولوار فرودگاه یا همان خیابان جمهوری اسلامی در بیشتر راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. زمان جنگ هم من در مدرسه راهنمایی دکتر غنی تحصیل می‌کردم.

 مسجد حضرت ابوالفضل(ع) دوره آموزشی 10روزه آموزش کار با سلاح‌های سبک و تخریب داشت. پیش از آن هم از مسجد برای نگهبانی از صداوسیما که سلطنت‌طلب‌ها می‌خواستند آن را تخریب کنند، اعزام شده بودم. مادرم فکر می‌کرد من فقط برای شرکت در آن کلاس ثبت‌نام کرده‌ام، اما قصدم فقط حضور در جبهه بود. اول مخالف بود، چون من فرزند آخرش بودم و او خیلی به من وابسته بود، اما اصرارهایم باعث شد او هم کوتاه بیاید و به رفتنم راضی شود.

 پدرم راضی‌اش کرده بود. ساکم را بستم. یادم هست اندامم این‌قدر کوچک بود که لباسی اندازه‌ام نشد. لباسی که قرار بود تنم کنم، خیلی بزرگ بود. اندازه من را نداشتند. لباس را خیاطی محله تنگ کرد. همراه اعزامی‌های دیگر مسجد برای زیارت به حرم رفتیم. بعد از آن هم عازم ایستگاه قطار شدیم و از آنجا تا تهران رفتیم و همان روز با قطار بعدی به‌سمت اهواز حرکت کردیم.


6مرتبه مجروحیت و 40درصد جانبازی

جانباز علی کاشانی در شش عملیات مختلف مجروح می‌شود؛ از چزابه تا آخرین عملیاتی را که در آن مجروح می‌شود، خوب در خاطر دارد: بار اول در سال1360 مجروح شدم. همراه شهید علیمردانی در تنگه چزابه بودیم. آن عملیات پاتک دشمن بود که صدام هم حضور داشت. قرار بود تنگه را بگیرند. از ناحیه دست و پا مجروح شدم. 

مجروحیت بعدی در زمان پاک‌سازی شهر پاوه بود که اواخر سال1360 اتفاق افتاد و من از ناحیه پا تیر خوردم. پس از آن عملیات مسلم‌بن‌عقیل در 9مهر1361 بود. در بلندی‌های مندلی بودیم که دشمن پاتک زد. با یکی از سنگرهای دشمن درگیر شدیم که تک‌تیراندازش جلو آمد و درگیر شدیم و در حین درگیری تیر به پهلویم خورد و از پشتم بیرون آمد.

 بهمن1364 هم در عملیات والفجر8 در جزایر بوارین تیر به سینه راستم خورد که از پشتم خارج شد. آن عملیات همراه لشکر21 امام‌رضا(ع) بودم که در دو نقطه بود؛ یکی در نزدیکی شهر فاو که آن شهر را آزاد کردیم و دیگری در نقطه نهر خین شهرک ولی‌عصر که نزدیک بصره بود. مرحله آخر هم عملیات کربلای5 بود که در منطقه ام‌الطویله اتفاق افتاد. با پا روی مین رفتم. آقای سعادتی، جانشین لشکر21، نیز کنارم بود و از ناحیه پای راست مجروح شدم.

کاشانی از ناحیه گوش و چشم هم آسیب دیده‌ و درگیر موج انفجار هم شده‌ است و بیشتر شب‌ها از درد خواب ندارد. گاهی شماره تلفن منزلش را هم فراموش می‌کند. اما فقط 40درصد جانبازی برای ایشان در نظر گرفته شده است. با همین وضعیت بازهم برای دفاع از حرم به‌عنوان مدافع حرم به حلب می‌رود تا شاید این‌بار بتواند به آرزوی دیرینه‌اش برسد و شهید شود.


جنگ نابرابری بود

عملیات بیت‌المقدس در سال 61 با هدف آزادسازی خرمشهر از ده اردیبهشت آغاز شد و تا سه خرداد ، ادامه داشت. جانباز علی کاشانی تعریف می‌کند: «در جریان این عملیات، هویزه در 18 اردیبهشت آزاد شد. قبل از این، برای آزادسازی هویزه، بارها تلاش شده بود. رشادت‌های شهید سید حسین علم‌الهدی و دیگر همرزمانش در سال 59 از همین تلاش‌ها بود که منجر به شهادت ایشان شد.

 شهید علم‌الهدی که خوزستانی بودند همراه یارانشان وسط میدان مین در تاریخ 16 دیماه سال 59 به شهادت رسیدند. می‌گفتند از دانشجویان چهل شهر ایران بودند. آن‌ها جزو دانشجویان خط امام بودند که به جبهه آمدند و هزار عراقی‌ را اسیر کرده بودند. در آن عملیات از چپ و راست با تانک محاصره‌شان کرده و آن‌ها را به شهادت رسانده بودند. 

صدام پیروزی ما را غیرممکن می‌دانست. پیغام داده بود که اگر ایرانی‌ها خرمشهر را آزاد کنند، من کلید بصره را به ایرانی‌ها می‌دهم

بعد از شهادتشان حلقه را تنگ‌تر کرده بودند و با تانک از روی آن‌ها طوری عبور کرده بودند که چیزی از جسمشان قابل تشخیص نبود. آن‌ها را بیشتر از لباس‌ها و پلاک‌هایشان شناسایی کردیم، اما خود شهید علم‌الهدی را از قرآن معروفی که در جیبش داشت، شناختند؛ چون آن قرآن را بیشتر علما و حتی حضرت امام(ره) نیز امضا کرده بودند.

او ادامه می‌دهد: در عملیات بیت‌المقدس ما در شرق کارون بودیم. جاده اهواز، خرمشهر، هویزه و پادگان حمیده دشت آزادگان همه در اشغال عراق بود. ما می‌خواستیم پیاده بجنگیم و جنگیدن با تانک‌ها و نیروهای زرهی دشمن خیلی سخت بود. صدام پیروزی ما را غیرممکن می‌دانست. پیغام داده بود که اگر ایرانی‌ها خرمشهر را آزاد کنند، من کلید بصره را به ایرانی‌ها می‌دهم.

 جنگ برابری نبود. در خرمشهر ما هفتصد نفر بودیم و نوزده هزار عراقی را اسیر کردیم. پیروز هم شدیم اما صدام به قول دروغینش عمل نکرد. ما حتی به‌اندازه‌ دشمن مهمات هم نداشتیم و در محاصره اقتصادی بودیم. ما ناچار بودیم هرچه را غنیمت می‌گرفتیم، علیه دشمن استفاده کنیم. درنهایت در آن عملیات با هفتصد نیرو و بدون تجهیزات، با ایمانی که داشتیم بر چندین هزار نفر پیروز شدیم. آزادی خرمشهر با آن نیروی کم هم از نظر سیاسی و هم نظامی برای ایران امتیازات بسیاری داشت.

 

گروه فرستادگان امام‌رضا(ع)

سال1360 بوده که به جبهه اهواز می‌رسند. آن زمان هنوز تیپ و لشکری در جبهه وجود نداشته و هر گروه‌ اعزامی اسمی برای خودش انتخاب می‌کرده است. جانباز کاشانی از حال‌وهوای آن روزهای منطقه جنگی اهواز این‌طور تعریف می‌کند: هر گروهی برای خودش نامی گذاشته بود و ما هم اسممان گروه فرستادگان امام‌رضا(ع) بود.

 جایی نزدیکی‌های فلکه چهارشیر اهواز مقر ما بود. بعدها یعنی در سال1361، خراسان تیپ و لشکری برای خودش داشت و ما هم در همان تیپ21 امام‌رضا(ع) جا گرفتیم و فرمانده اولمان شهید سردار محمد‌مهدی خادم‌الشریعه بود که در بین رزمنده‌ها به مصعب پیامبر معروف بود. ایشان در عملیات بیت‌المقدس ترکش خورد و شهید شد.

 همان بخش از عملیات که برای آزادسازی خرمشهر بود. ما دو گردان بودیم به‌نام حر و ابوذر و سه گروهان داشتیم که هر گروهان 250 تا 300نفر می‌شدیم. شهید نظرنژاد همان بابانظر معروف، شهید ولی‌الله چراغچی، شهید یغمایی و شهید اکرمی و بسیاری از شهدای مشهدی همراه ما بودند و شهید آهنی فرمانده گردان بود. آن زمان رزمایش شبانه هم داشتیم.

 دوبار هم به میدان تیر رفتیم و آموزش‌هایی را که ندیده بودیم، به ما یاد می‌دادند. بعد هم ما را در خطوط پدافند مستقر کردند. دشمن نزدیک شده بود و با توپ‌خانه‌اش اهواز را می‌زد. خودروها و اتوبوس‌هایی را به چشم خودم می‌دیدم که می‌زنند. در اهواز جمعیت کمی مانده بودند. 

گاهی برای استحمام به اهواز می‌رفتیم و برخی مغازه‌ها بودند که تلفن داشتند و مانده بودند تا رزمنده‌ها بتوانند از آن طریق با خانواده‌شان در ارتباط باشند. مقری به‌نام زینبیه در اهواز بود که رزمنده‌ها می‌توانستند در آنجا استراحت کنند و آنجا شام و ناهار می‌خوردیم.

 

اعتقادات علی‌آقا را باور داشتم

جانباز علی کاشانی سال1362 وقتی که هنوز رزمنده بود، با دخترعمه‌اش ازدواج می‌کند. سال1363 و 1364 دو فرزند اولش به دنیا می‌آیند. دو فرزند دیگرش در سال‌های پس ازآن متولد می‌شوند و حالا او صاحب چهار فرزند است که سه پسر و یک دخترش ازدواج کرده‌اند و شش نوه دارد. خودش در مسجد محله مسلم دفتر نیکوکاری دارد.

می‌گوید از زمان ازدواجمان تا هشت سال حاجی یا مجروح بود یا در جبهه یا در بیمارستان یا در خانه از او مراقبت می‌کردیم

 همسرش، خانم نجاتی، مثل همه حاشیه‌نشینان جنگ حرف می‌زند. می‌گوید از زمان ازدواجمان تا هشت سال حاجی یا مجروح بود یا در جبهه یا در بیمارستان یا در خانه از او مراقبت می‌کردیم. می‌گوید: زندگی با حاج‌آقا برای من سخت نبود، چون ارزش‌هایش را می‌دانستم و خودم هم باورشان داشتم.

 همین اعتقادات علی‌آقا و مهربانی‌هایش باعث می‌شد خیلی روزگار سخت نگذرد. سال1364 بود که خواب دیدم آمده مقابل در و قلبش خونین است. دو روز بعد خبر شهادتشان را آوردند و بسیار سخت بود. در همان عملیاتی که خون‌ریزی داخلی داشت، پیکرش را تا معراج شهدا هم برده بودند، اما متوجه شده بودند که حاج‌آقا زنده است.

 

20عمل جراحی روی پایم انجام دادند

سخت‌ترین مجروحیتش به اتفاقی که دو سال درگیرش کرد، برمی‌گردد. آن روز را این‌گونه تعریف می‌کند: عملیات کربلای5 در جزیره ام‌الطویله بود که با پای راست روی مین رفتم. در طول دو سال بیست عمل روی بدنم انجام دادند؛ از سال1365 تا 1367 تا اینکه پایم به وضعی عادی‌تر رسید. الان البته آن پایم پنج سانتی‌متر کوتاه‌تر است، غوزک پا ندارم و کف پایم گرافت است.

 گوشت پایم را ابتدا از پوست ران پایم پیوند زدند، اما چون پوست نازک بود، پاره می‌شد. وقتی که دیدند پوست نازک بدن برای کف پا مناسب نیست، از ماهیچه‌ پای دیگرم به کف پایم پیوند زدند. هر بار که عمل می‌کردم، پایم یکی‌دو ماه در گچ بود تا عمل تأثیرش را بگذارد و باز عمل بعدی را انجام دهند.

 در مدتی که پایم در گچ بود، دوباره به جبهه بازمی‌گشتم و تا عمل بعدی همان‌جا می‌ماندم. بار آخر برای پیوند ماهیچه پای چپم به پای راست، کف پای راستم را به ماهیچه‌ پای چپم پیوند زدند. نزدیک چند ماه پای راستم روی ماهیچه‌ پای چپ وصل بود و روی آن را گچ گرفته بودند، اما با همه تلاش‌های پزشکان الان هم پوست کف پای راستم نازک‌تر است و وقتی می‌ایستم و زیاد راه می‌روم، درد می‌کند.

ارسال نظر