کد خبر: ۳۱۲۶
۰۶ تير ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

نبرد چکش، آهن و آتش برای درست کردن ملاقه!

محمدرضا شجاعی، سهراب و غلامرضا داوری به گفته خودشان، تنها ملاقه‌سازان دستی بزرگ این مرز و بوم هستند. می‌گویند کارشان در سطح ایران لنگه ندارد و فقط و فقط از قوم و قبیله خودشان به آن‌ها به ارث رسیده است. حالا چندین سال است که در این گوشه شهر، جایی در انتهای شهرک شهید باهنر، قبل از پل و در زمین‌های ناهموار خاکی و کنار گاراژها در هوای گرم تابستان آتشی اختیار کرده و مشغول به کار در این حرفه کمتر شناخته ‌شده هستند.

او ذاتا هنرمند است. نه فقط به‌دلیل جملات شعرگونه و بداهه لابه‌لای حرف‌هایش، نه به‌دلیل آرامش وجودش هنگام سرنازدن و نه حتی به‌دلیل ساعت‌ها چکش‌نواختن کنار کوره آتش ملاقه‌سازی. هنر آدم را به تعالی می‌رساند و راه گریزی است برای گریختن از روزمرگی. این همان چیزی است که محمدرضا را از دیگر اهالی محله بسکابادی متمایز می‌کند.

این‌ها همه راه گریز او هستند برای دورشدن از دغدغه‌ها و مشکلات ریز و درشت محله‌ای که سال‌ها با خانواده‌اش در آن زندگی می‌کند. همان راهی که سال‌ها پیش جد او آغاز می‌کند و حالا او در کنار دو تن از جوانان خاندان تنها ادامه‌دهندگان این راه هستند. این‌ها همه چیزهایی هستند که نقطه‌چین‌های زندگی محمدرضا را به هم وصل می‌کنند و روح آرامش را پیوند می‌دهند با یک هنر سخت. او را تبدیل می‌کنند به یک سرنازن قیچک‌نواز ملاقه‌ساز سیه‌چرده سیستانی!

برای او کلی از این صفت‌ها را می‌توان پشت سر هم ردیف کرد اما پررنگ‌ترین بخش وجود او برخاسته از یک تقابل شاعرانه است. تقابل ظرافت صدای ساز و ضرباهنگ سخت چکش روی فلز. چیزهایی که به‌خوبی در وجود او کنار هم جمع شده‌اند و حالا در برق چشم‌های مهربانش لمس‌شدنی هستند. در آخرین شماره شهرآرامحله در سال گذشته درگزارشی با عنوان «سرنازنانِ قیچک‌نواز» تمام و کمال هنرش را نشان دادیم؛ غافل از اینکه نوازندگی و ساخت ساز تمام هنرش نبوده است و او خود علاوه‌بر چیره‌دستی در موسیقی محلی، ذهن خلاقی دارد و کاری سخت و خشن و خشک هم برای خود و چند نفر دیگر از سال‌ها پیش راه‌انداخته است.

حالا می‌خواهیم گوشه سخت زندگی این هنرمند سر به زیر را نیز بشناسیم. محمدرضا شجاعی، سهراب و غلامرضا داوری به گفته خودشان، تنها ملاقه‌سازان دستی بزرگ این مرز و بوم هستند. می‌گویند کارشان در سطح ایران لنگه ندارد و فقط و فقط از قوم و قبیله خودشان به آن‌ها به ارث رسیده است. حالا چندین سال است که در این گوشه شهر، جایی در انتهای شهرک شهید باهنر، قبل از پل و در زمین‌های ناهموار خاکی و کنار گاراژها در هوای گرم تابستان آتشی اختیار کرده و مشغول به کار در این حرفه کمتر شناخته ‌شده هستند. یک روز کاری با آن ها همراه می‌شویم.

کارگاه کوچک ملاقه‌سازی

آن طرف پل تا چشم کار می‌کند جاده است و زمین خاکی. این طرف گاراژها، کارگاه‌های درب و داغان و مرد سبیل‌کلفت چارشانه‌ای که خم شده روی زمین و با چاقوی تیز دسته استخوانی‌اش تیز و فرض شکم هندوانه روی زمین را پاره می‌کند. خشونت ریز و پنهان این جاده غیرمسکونی تفاوت دارد با تصاویری که از محمدرضای نوازنده در ذهن دارم. خلاصه نمی‌دانم چطور میان این همه گاراژ، کارگاه آهن‌بری و نجاری، رد و نشانی از یک کارگاهِ ( به قول محمدرضا) صنایع دستی پیدا کنم.

از همان مرد سبیل کلفت نشانی را می‌پرسم. هنوز سؤالم را کامل نکرده‌ام که نوک چاقو را به‌سمت گاراژ کنار پل نشانه می‌گیرد و می‌گوید: «از این در بروی داخل ،چند تا کارگاه می‌بینی. برو آخری!» می‌روم داخل. اولی یک مغازه سیم‌کشی است، دومی آهن‌بری، سومی یک در بسته است با انبوهی از ضایعات آهن‌آلات داخلش که از پشت میله‌ها دیده می‌شوند. چشم تنگ می‌کنم تا دقیق‌تر ببینم که یک سگ سفید کوچک آرام سرش را از چارچوب پنجره‌ای پایین در بیرون می‌آورد و زل می‌زند به من. سر می‌چرخانم و محمدرضا را با همان پوشش سرتا پا سفید لباس محلی می‌بینم. مثل همیشه با همان لهجه سیستانی یک سلام و احوال‌پرسی گرم تحویلم می‌دهد.

با ذوق می‌گوید: « این هم کارگاه ملاقه‌سازی ما.». حرف«ل» را آن‌قدر با تشدید می‌گوید که یک لحظه شک می‌کنم اینجا واقعا کارگاه ملاقه‌سازی باشد اما وقتی انواع و اقسام ملاقه‌های بزرگ را که بیشتر در مراسم محرم کنار دیگ‌های شله دیده‌ام داخل کارگاه می‌بینم شکّم برطرف می‌شود. منظورم از کارگاه هم یک اتاق کوچک است آخر یک حیاط خاکی.

یک پیت نفتی وسط اتاق و صدای هوهوی مدام آتش، یک تسبیح سبز کوچک و رادیوی قرمز فکستنی آویزان به دیوار. این‌ها کلیت کارگاه این سه نفر را تشکیل می‌دهند. همان کارگاه که محمدرضا پشت تلفن با افتخار می‌گفت که در جهان لنگه ندارد. به سقف آجری سیاه شده از دود آتش آن نگاه می‌کنم. سقفی که برای بلندپروازی‌های او زیادی کوتاه به نظر می‌آید.


حاصل هزاران ضربه چکش

سهراب، پسرعموی محمدرضاست. جوان خنده‌رو و مهربان 28ساله‌ای که حالا سال‌ها در مجاورت آتش کارکردن زمینه شکلاتی پوستش را تیره‌تر از حد معمول نشان می‌دهد. او به قول محمدرضا حالا استاد این‌کار است. از دوازده سالگی کنار پدر با فلز روی اخت می‌گیرد و اخلاقش را می‌شناسد. در همان سن و سال با فوت پدر تمام بار و مسئولیت خانواده می‌افتد روی دوش او، تنها مرد یک خانواده هفت نفره. درس و مدرسه را می‌بوسد و می‌گذارد کنار و شب و روز کنار این آتش چکش می‌زند تا بتواند خرج خانواده را بدهد.

از همین راه (و البته دهل‌زدن در گروه نوای سیستان زیرنظر محمدرضا) خرج درس و مدرسه خواهرهایش را درمی‌آورد، جهیزیه آن‌ها را جور می‌کند و یکی‌یکی می‌فرستد خانه بخت. چند سال پیش خودش هم ازدواج می‌کند و خیلی از وسایل جهیزیه را هم با همین روی و چکش با دست‌های خودش درست می‌کند. حالا روی این چهارپایه نشسته است و صدای چکشی که هر لحظه با ضرباهنگی خاص به فلز پیش‌رویش می‌کوبد در صدای کوره مانند آتش پیت نفتی گم می‌شود. یک فلز تخت و صاف را کنار پای او می‌بینم. حالا شَستم خبردار شده است که این فلز همان ملاقه تقریبا تکمیل‌شده در دست سهراب است!

با تعجب می‌گویم:« یعنی واقعا این فلز بی سر و شکل تبدیل می‌شود به ملاقه؟!» محمدرضا می‌گوید: «بله! این ملاقه که می‌بینید حاصل هزار ضربه چکش است که هر کدام دقیق و هنرمندانه کوبیده می‌شود. باید جوری باشد که این روی تاب آن را داشته باشد. برای همین هرچند ثانیه آن را روی آتش گرم می‌کنیم تا نرم شود. سندان زیر آن هم باید جواب‌گوی این ضربه باشد. همه این‌ها دست به دست هم می‌دهند تا در آخر یک ملاقه خوش‌ساخت داشته باشیم.» البته ملاقه تنها محصول این کارگاه نیست.

سَندان همان تکه آهن ستونی شکل است که آهن پاره را روی آن صاف می‌کنند و محمدرضا مدام روی آن را سمباده می‌کشد تا پشت کار هم صاف و بدون خط‌خوردگی دربیاید

کفگیر، آبگردان، کمچه و... آن‌ها فلز روی را به هر شکلی که بخواهند درمی‌آورند. حتی لوازم جانبی کار را هم خودشان تولید می‌کنند تا محصول نهایی دقیق همان چیزی باشد که می‌خواهند. سَندان همان تکه آهن ستونی شکل است که آهن پاره را روی آن صاف می‌کنند و محمدرضا مدام روی آن را سمباده می‌کشد تا پشت کار هم صاف و بدون خط‌خوردگی دربیاید. این سندان را خودشان می‌سازند. کنار پای سهراب یک پیت حلبی پر از چکش‌های مختلف است.

محمدرضا دست می‌چرخاند، یکی را بیرون می‌کشد و می‌گوید: «اسم این چکش، چکش خرطوم فیلی است. اول میلگرد بوده، خودمان تنکش کردیم و سر آن را جوش دادیم. برای ضربه‌زدن به قسمت‌های گود ملاقه استفاده می‌شود.» محمدرضا همان‌طور که چکش می‌زند، می‌خندد و می‌گوید: « والا آهنگرها هم تعجب می‌کنند وقتی ابزار کار ما را می‌بینند.»


«خَله» شدن پس از ملاقه ساختن

کتری را با دو میله روی آتش نگه می‌دارد. به دقیقه نمی‌کشد که آب جوش می‌آید و لبریز می‌شود. آتش برای لحظاتی خفه می‌شود، اما چند ثانیه بعد دوباره گر می‌گیرد و زبانه می‌کشد. سهراب با ولع لیوان چای را یک نفس سر می‌کشد. می‌گویم: « آدم کنار این آتش در این هوای گرم جگرش آتش می‌گیرد. بعد از این همه گرماخوردن فقط آب خنک می‌چسبد.» سهراب می‌خندد و می‌گوید: « بعد از آن آب خنک هم درکل باید غزل خداحافظی را بخوانی.»

بعد توضیح می‌دهد که پس از این همه گرماخوردن و حرارت بالا را تحمل کردن آب سرد شوک بدی را به بدن وارد می‌کند و ممکن است باعث سکته شود. محمدرضا می‌گوید: « تازه این خوب است خانم. بعدازظهر وقتی به خانه می‌رویم انگار 5کوه را جابه‌جا کرده‌ایم. آن موقع فقط یک دوش جانانه خستگی را از بدنمان بیرون می‌کند اما تا چهار ساعت بعد دوش‌گرفتن غدغن است چون (خَله) می‌شویم و از کار و زندگی می‌افتیم.»

یک‌بار به‌عنوان سرنازن به یک مجلس عروسی دعوت می‌شود. شب از سر کار ملاقه‌سازی می‌رسد خانه و سریع دوش می‌گیرد. دوش گرفتن همانا و تا چند هفته خانه‌نشین شدن همان

معنی خله را می‌پرسم. می‌گوید (خله) در زبان سیستانی همان گرفتگی شدید عضلات است. بعد هم تعریف می‌کند که یک‌بار به‌عنوان سرنازن به یک مجلس عروسی دعوت می‌شود. شب از سر کار ملاقه‌سازی می‌رسد خانه و سریع دوش می‌گیرد. دوش گرفتن همانا و تا چند هفته خانه‌نشین شدن همان. می‌گوید: « به عروسی که نرسیدم هیچ. هرچقدر آن مدت درآورده بودم هم دادم برای خرج دوا و دکتر.»


سختی نان حلال

از درآمدشان که می‌پرسم گلایه‌های سهراب تمامی ندارد. می‌گوید 18سال است سه نفری کاری که نسل به نسل به آن‌ها به ارث رسیده را زنده نگه داشته‌اند، پای سختی آن مانده و در سرما و گرما چکش زده‌اند. حالا بیشتر آشپزخانه‌های بزرگ شهر از ملاقه‌های آن‌ها استفاده می‌کنند؛ حتی این ملاقه‌ها به شهرهای دیگر هم صادر می‌شود اما در نهایت چیزی دستگیر آن‌ها نمی‌شود. پول اجاره‌های سنگین مغازه‌های میدان شهدا یا خیابان مصلی را ندارند که بتوانند مغازه‌ای اجاره کنند و مستقیم جنس را به مشتری بفروشند، مجبورند در همین کارگاه کوچک ته شهرک شهید باهنر کار کنند و این میان بیشترین درصد پول هم نصیب دلال می‌شود.

کسی که واسطه آن‌ها با مشتری است. سهراب دل پردردی دارد اما محمدرضا آرام‌تر است. او با مدل خودش زندگی می‌کند و ذره‌ای هم از آرمان‌هایش کوتاه نمی‌آید. برای خودش اهداف خاصی ترسیم کرده است و تمام تلاشش را می‌کند که ویران نشود. با همان آرامش همیشگی‌اش می‌گوید: «نان حلال در آوردن سخت است. باید گرمای این چراغ را طاقت کنیم و تمام این سختی‌ها را به جان بخریم اما ما عاشق نان حلالیم. هفت پشت ما با فلز وسیله درست می‌کردند. این سرنا، قیچک، چکش و فلز اصالت ماست. باید همیشه در دستمان باشد و زنده بماند. نباید گم بشود. اگر روزی برسد که هیچ‌کس از ما ملاقه نخرد ما باز هم به این کارگاه می‌آییم و ملاقه می‌سازیم.»

جوان‌ترهای خاندان سختی این کار را برنمی‌تابند و سمت آن نمی‌آیند اما همگی با ظرافت ساز و دهل و سرنا انس گرفته‌اند. این سه نفر هم ساعات کاری را طوری تنظیم می‌کنند که بتوانند هم در برنامه‌های گروه موسیقی مشارکت داشته باشند و هم از فلز روی وسایل مختلف بسازند. معمولا در طول هفته به کارگاه می‌آیند و پنجشنبه و جمعه‌ها را در مراسم مختلف شرکت می‌کنند و ساز می‌زنند.


استخوان‌های خردشده

ذکر خیر چوب‌باز گروه نوای سیستان است که خودش از راه می‌رسد.
سی و دو ساله است. کم‌سخن و سر به زیر. از همان هفت سالگی هنگام کار می‌آید توی دست و پای بزرگ‌ترها تا چم و خم فلز روی را فرابگیرد. همه چیز را هم از پدر و پدربزرگش یاد می‌گیرد. ازدواج کرده است و حالا تمام خرج زندگی را از همین کار در می‌آورد. محمدرضا می‌گوید: « غلامرضا را این‌قدر آرام نبینید.

بچه که بود از دیوار راست می‌رفت بالا. یک بار نزدیک بود تمام این کارگاه را به آتش بکشد. برای روشن کردن آتش باید اول نفت بریزیم داخل پیت، 10دقیقه بسوزد تا میله داغ شود بعد شیر فلکه را باز کنیم. محمدرضا یک بار همین‌طور بی‌مقدمه می‌آید فلکه را باز می‌کند و آتش تا سقف زبانه می‌کشد.»

محمدرضا هم چندباری دست خود را می‌سوزاند اما بدترین دردی که تا به حال کشیده را درد چکش می‌داند وقتی که ناغافل هنگام کار روی انگشت‌ها فرود می‌آید. یک‌بار دستش بر اثر ضربه چکش از سه ناحیه می‌شکند و تا مدت‌ها نمی‌تواند چکش به دست بگیرد

خوشبختانه آتش را سریع خاموش می‌کنند و اتفاق خاصی نمی‌افتد، اما خطرات و صدمات احتمالی در این کار فراوان است. از سوختگی بگیرید تا خوردن ضربات چکش روی دست هنگام کار. محمدرضا هم چندباری دست خود را می‌سوزاند اما بدترین دردی که تا به حال کشیده را درد چکش می‌داند وقتی که ناغافل هنگام کار روی انگشت‌ها فرود می‌آید. یک‌بار دستش بر اثر ضربه چکش از سه ناحیه می‌شکند و تا مدت‌ها نمی‌تواند چکش به دست بگیرد.


جنگ چکش و آهن و آتش

گرم صحبت هستیم که عکاس هم از راه می‌رسد. تا به این جای کار تصاویری پراکنده از مراحل ساخت ملاقه رویی بزرگ در ذهنم ثبت شده است که بیشترش جنگ چکش، آهن و آتش است. اما همه چیز به همین‌ها ختم نمی‌شود. ملاقه‌سازی هم ظرافت‌کاری‌های خاص خودش را دارد. برای دیدن مرحله به مرحله‌اش مشتاقم. مرحله اول آب‌کردن دیگ‌ها و وسایل رویی به دردنخور است. پیداکردنشان هم کار سختی نیست. این وسایل رویی که تبدیل به ضایعات شده باشند و دیگر کاربردی نداشته باشند در هر خانه‌ای پیدا می‌شوند. محمدرضا کیسه بزرگ گوشه کارگاه را می‌کشد وسط و چند قابلمه قر و دبه را از داخل آن بیرون می‌کشد.

غلامرضا آن‌ها را با دستگیره می‌گیرد روی آتش تا نرم شوند و بعد با چکش می‌افتد به جانشان تا خوب خوب مچاله و خمیده شوند. بعد آن‌ها را می‌ریزد توی یک قابلمه‌مانند آهنی و می‌گذارد روی آتش. چیزی نمی‌گذرد که روی سخت، آن روی نرمش را هم نشان می‌دهد. پس از چند دقیقه چیزی که از آن باقی می‌ماند مایع نقره‌ای روان ته دیگ آهنی است. محمدرضا می‌گوید: « قدر مس مسگر شناسد، قدر زر را زرنگار. قدر روی را هم ما می‌شناسیم. قدر و ارزشش هم همین تغییر شکل سریع آن است. به هر شکلی در می‌آید و تاب ریخته‌شدن در هر قالبی را هم دارد.»

البته مس هم همین خاصیت را دارد. اصلا پیشینیان خاندان شجاعی آن قدیم‌ها از مس استفاده می‌کرده‌اند اما با گران‌شدن آن، روی را جایگزین می‌کنند. خلاصه مرحله اول به پایان می‌رسد. مرحله بعد ریخته‌گری است. کف یک سینی دایره‌ای بزرگ ماسه و خاک می‌پاشند و بعد با چوب طرح یک ملاقه را روی آن گود می‌کنند. دیگ آهنی را برمی‌دارند و مایع نقره‌ای را آرام توی قالب ترسیم شده می‌ریزند. سهراب می‌گوید: « اگر این مایع مذاب را روی هر خاک دیگری بریزی قل می‌زند و لبریز می‌شود اما ماسه و خاک حرارت را به درون خود می‌کشند.»

یک‌ربع زمان برای سردشدن و دوباره سخت‌شدن روی کافی است. سهراب آن را برمی‌دارد و مرحله چکش‌کاری شروع می‌شود. سهراب و محمدرضا می‌نشینند روی چارپایه و شروع می‌کنند به چکش‌زدن. یکی سهراب می‌زند و یکی محمدرضا. این‌کار را آن قدر ادامه می‌دهند تا روی از قالب درآمده کمی پهن‌تر شده و بیشتر شبیه ملاقه شود. از این مرحله به بعد سهراب از کلی چکش و سندان مختلف استفاده می‌کند. آتش هم که یکی از عناصر اصلی کار است.

درنهایت همه این‌ها دست به دست هم می‌دهند تا آن فلز بی‌سر و شکل را به یک ملاقه خوش‌ساخت کامل تبدیل کنند. مرحله آخر هم جرم‌گیری و چرک‌گیری است. آن هم به وسیله دود سود و اسید. سهراب ملاقه را که در مایع یادشده فرو می‌برد، دود همه فضا را پر می‌کند و همگی به سرفه می‌افتیم. دودی که به گفته محمدرضا پدر ریه‌هایشان را درآورده اما یکی از مراحل کار است و باید با آن سوخت و ساخت. سرفه‌هایم که بند می‌آید، می‌گویم: « اگر کسی از بیرون کار شما را ببیند و از هدف و عشقتان هم به این کار خبری نداشته باشد، حتما با خودش می‌گوید همین ملاقه را که کارخانه هم می‌سازد چرا باید این همه سختی را تحمل کرد؟»

غلامرضا که تا آن‌زمان ساکت بود انگار که بهش برخورده باشد، می‌گوید: « این چه حرفی است که می‌زنید؟ کار کارخانه را مقایسه می‌کنید با کار دستی؟ این ملاقه هفت کیلو برنج را بلند می‌کند. تا 10سال آزگار هم برای آدم کار می‌کند. ملاقه کارخانه‌ای مقاومت ندارد. بیاوری بالا تقی می‌شکند و کج می‌شود.»


کسی به کارمان اهمیت نمی‌دهد

در آخر از محمدرضا می‌پرسم که هیچ وقت تا به حال جایی آن را به ثبت رسانده‌اند یا اصلا کاری برای آموزش آن به نسل‌های بعد کرده‌اند یا نه؟
محمدرضا با کنایه می‌گوید: « همان قدر که به هنر موسیقی سنتی و اصیل ما اهمیت می‌دهند، به این‌کار و کارآفرینی ما هم اهمیت می‌دهند! سازهای ما همه سازهای اصیل سیستانی هستند و شناخته شده. ما چقدر دوندگی کردیم تا توانستیم پس از سال‌ها مجوز کار گروه موسیقی‌مان را بگیریم. ملاقه‌سازی که یک هنر تقریبا فراموش شده است و مخصوص قوم و قبیله ما. چه کسی به آن توجه می‌کند؟»

بعد تعریف می‌کند که در این سال‌ها هیچ کس به کار آن‌ها توجه نمی‌کند. فقط یک بار از اداره ارشاد زابل از کارگاه ملاقه‌سازی‌شان بازدید می‌کنند و طی برنامه‌ای جامع تصمیم می‌گیرند در شهر خودشان صنایع دستی رو به فراموشی را به جوانان آنجا آموزش بدهند. سهراب و غلامرضا برای آموزش آن به زابل می‌روند. سهراب می‌گوید: « روز اول کار ما برایشان جدید و جذاب بود. سختی کار را که دیدند، همگی فراری شدند. حتی یک نفر هم از پسش برنیامد.»


جابه‌جایی 5کوه

حرف‌هایشان و ناگفته‌های دلشان را گفته و نگفته دوباره مشغول چکش‌زدن روی ملاقه نصف و نیمه‌ای می‌شوند. با خودم فکر می‌کنم چند ساعت بی‌وقفه در مجاورت آتش‌بودن آن هم در این گرمای تابستان آدم را از نفس می‌اندازد. ساعت از 2ظهر گذشته، به موهای سهراب نگاه می‌کنم که حالا خیسِ خیس شده و در آفتاب برق می‌زند، عرق از سر روی همه ما قطره قطره می‌ریزد پایین. خداحافظی می‌کنم و می‌روم. حالا تقریبا معنی جابه‌جاکردن آن پنج کوهی را که محمدرضا ابتدای گفت‌وگو گفته بود، می‌توانم خوب بفهمم.

پی نوشت: این گزارش در 10 تیرماه سال 98 در شهرآرا محله چاپ شده است.

ارسال نظر