کد خبر: ۳۲۰۹
۲۴ تير ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

ملک‌الشعرای بهار از نگاه «چهرزاد»، کوچک‌ترین دختر بهار

زندگی بهار فرازونشیب‌های بسیاری داشت؛ گاهی در لباس شاعری خوش‌بیان قلم می‌زد و گاهی به‌عنوان سیاست‌مداری وطن‌پرست جلو استبداد زمانش می‌ایستاد. چهرزاد بهار، آخرین فرزند محمدتقی بهار، اکنون در قید حیات است و در تهران زندگی می‌کند. او سال‌های آخر عمر پدرش را به‌خوبی درک کرده است و حتی در مواقعی برای پدرش روزنامه می‌خواند و پدر را از اتفاقات روز آگاه می‌کرد. در گفت‌وگو با چهرزاد بهار برخی زوایای زندگی محمدتقی بهار را بررسی کردیم.

 هرکسی که دلی در گرو ادبیات فارسی و شعر این مرزوبوم داشته باشد، نام پرآوازه محمدتقی بهار مشهور به ملک‌الشعرا را شنیده است. مردی که نه‌تنها در عرصه شعر و شاعری تبحری مثال‌زدنی داشت، بلکه در عرصه فعالیت‌های سیاسی نیز نمونه بارز آزادی‌خواهی وطن‌پرست بود. محمدتقی بهار زاده شهر مشهد و محله سرشور بود.

 پدرش ملک‌الشعرای آستان‌قدس در دوره ناصرالدین‌شاه بود و پس از وی در دوره مظفرالدین‌شاه این منصب به او منتقل شد. زندگی بهار فرازونشیب‌های بسیاری داشت؛ گاهی در لباس شاعری خوش‌بیان قلم می‌زد و گاهی به‌عنوان سیاست‌مداری وطن‌پرست جلو استبداد زمانش می‌ایستاد.

چهرزاد بهار، آخرین فرزند محمدتقی بهار، اکنون در قید حیات است و در تهران زندگی می‌کند. او سال‌های آخر عمر پدرش را به‌خوبی درک کرده است و حتی در مواقعی برای پدرش روزنامه می‌خواند و پدر را از اتفاقات روز آگاه می‌کرد. در گفت‌وگو با چهرزاد بهار برخی زوایای زندگی محمدتقی بهار را بررسی کردیم.

 

تقاضا دارم کمی از خاندان صبوری کاشانی و پدرتان برای ما بگویید.

پدرم در 12ربیع‌الاول1304 مصادف با 20آذر1265 در محله سرشور مشهد متولد شد. اصالت خاندان پدرم کاشانی و نام خانوادگی‌شان صبوری کاشانی بود. یکی از فرزندان به مشهد سفر می‌کند و کارگاه خارابافی ایجاد می‌کند. اما پدربزرگ من محمدکاظم صبوری کار خارابافی را انتخاب نمی‌کند و به‌دنبال ادبیات و تاریخ فرهنگ ایران‌زمین می‌رود.

 مادر پدرم، سکینه، اهل گرجستان بود و دوره عباس‌میرزا خاندان او به تهران می‌آیند. در ابتدا آن‌ها مسیحی بودند و پس از گذشت مدتی مسلمان می‌شوند. نام خانوادگی خاندان مادر پدرم تهرانیان بود. پس از مدتی دایی‌های پدرم به مشهد سفر می‌کنند و مقیم مشهد می‌شوند. یکی از پسردایی‌های پدرم، محمدصادق تهرانیان، روزنامه خراسان را در مشهد تأسیس کرد و سال‌ها به صاحب‌امتیازی او این روزنامه منتشر می‌شد. برادر دیگر او عبدالحسین تهرانیان در تهران ماندگار می‌شود و چاپخانه‌ای تأسیس می‌کند.

پس از فوت پدربزرگم منصب ملک‌الشعرایی آستان‌قدس در دوره مظفرالدین‌شاه به‌دلیل تسلط زیاد پدرم به شعر و شاعری به او منتقل شد

پدربزرگم، محمدکاظم صبوری، شاعر ناصرالدین‌شاه بود و او منصب ملک‌الشعرایی آستان‌قدس را به او اهدا کرد. پدربزرگم سبک خراسانی را برای شعرش برگزید و بیشتر پیرو سبک شعری امیرمعزی بود. پدرم نیز شب‌ها همراه با پدربزرگ و مادربزرگم شاهنامه و شعرهای مختلف می‌خواندند و کم‌کم شروع به شعرگفتن می‌کند.

 پدرم از همان ابتدا نزد پدربزرگم ادبیات و شعر را فرامی‌گیرد. پس از فوت پدربزرگم منصب ملک‌الشعرایی آستان‌قدس در دوره مظفرالدین‌شاه به‌دلیل تسلط زیاد پدرم به شعر و شاعری به او منتقل شد. آن موقع پدرم هجده سال بیشتر نداشت. عده‌ای مخالف این اتفاق بودند و اشکالاتی وارد می‌کردند که این اشعار متعلق به مرحوم پدرم نیست. 

پس از آن در جلسه‌ای این افراد کلمات متعددی به پدرم گفتند و او برای هرکدام از این کلمات ابیاتی سرود و تسلطش بر شعر و شاعری بر همگان آشکار شد. نام خانوادگی پدرم در آن روزها صبوری بود، اما پس از تأسیس روزنامه بهار در مشهد، پدرم نام خانوادگی بهار را برای خودش انتخاب کرد.


وقتی که روزگار انقلاب مشروطه فرا می رسد، پدر کجا بود و چه کرد؟

در روزهای انقلاب مشروطه پدرم در مشهد حزب دمکرات را تأسیس می‌کند و فعالیت‌های سیاسی خود را آغاز می‌کند. روزنامه‌نویسی‌هایش نیز از آن زمان شروع می‌شود.

 یعنی بهار از بیست‌بیست‌ویک‌سالگی روزنامه‌نگاری می‌کرده است. اول با روزنامه‌هایی مثل کلکته و جاهای دیگر کار می‌کرده و مقاله می‌داده است که به‌نام خودش هم نمی‌نوشته، چون دردسر داشته است. بعد در مشهد روزنامه نوبهار و تازه‌بهار را تأسیس می‌کند و به اسم‌های مختلف است که یکی از آن‌ها را چون با روس‌ها مخالفت می‌کرده است، روس‌ها تعطیل می‌کنند.

 

ماجرای ازدواج مرحوم بهار با مادرتان باید شنیدنی باشد! کمی از آن برای ما بگویید.

این اتفاق به بیست‌ونه‌سی‌سالگی پدرم بازمی‌گردد. ایشان در آن زمان منزلی در محله آب‌سردار داشت که آنجا را اجاره کرده بود. تنهایی پدر را خسته کرده بود و به آقای معتصم‌السلطنه فرخ که پسرخاله من است و دوستی عمیقی با پدرم داشت، گفته بود زنی بسیار محترم و باشخصیت می‌خواهم. او هم به پدرم می‌گوید من خواهرزنی دارم که خانم بسیار خوبی است و به‌نظرم بهترین کار این است که شما با ایشان ازدواج کنید.

نام خانوادگی مادرم بهار شد و پدرم همیشه او را «بهارجون» صدا می‌زد و طوری شده بود که دیگران هم او را بهارجون خطاب می‌کردند

 پدرم گفته بود من که نمی‌توانم صورتش را ببینم. دوستش می‌گوید من به تو می‌گویم که صورتش بد نیست و خوب است، ولی باز می‌توانی از دور ایشان را ببینی. مراسم عزاداری ماه محرم در منزل خود فرخ بود که مادرم و خاله‌ام رد می‌شوند و فرخ مادرم را به پدرم نشان می‌دهد و پدر می‌گوید که برویم خواستگاری.

 آن زمان نامزدی نبود و عقد می‌کردند و بعد هم که نامه‌هایشان شروع می‌شود. مادربزرگم اجازه نمی‌دهد که تا وقت ازدواج هم را ببینند و این می‌شود که نامه‌نگاری می‌کنند. 

نام خانوادگی مادرم بهار شد و پدرم همیشه او را «بهارجون» صدا می‌زد و طوری شده بود که دیگران هم او را بهارجون خطاب می‌کردند. نامه‌هایشان بسیار زیباست که آن‌ها را در اختیار علی میرانصاری قرار دادم و نزدیک بیست سال قبل، سازمان اسناد ملی چاپ کرد. پدرم نامه زیبایی به مادرم قبل از ازدواج نوشته که بسیار خواندنی است.

 

کمی هم درباره فرزندان مرحوم بهار توضیح دهید.

فرزند بزرگش ملک‌هوشنگ بهار بود. پیش از او فرزند پسری به‌دنیا آمده بود که زود از دنیا رفت. پس بهارجون نذر کرد فرزند پسری به‌دنیا بیاورد. با تولد هوشنگ این نذر که «نذر دیگچه مشهدی» می‌نامند با برپاکردن سفره حضرت‌علی(ع) در آخرین چهارشنبه ماه صفر هر سال برگزار می‌شد. هوشنگ تا پایان دبیرستان در کنار خانواده در ایران زندگی کرد.

 از آن پس برای ادامه تحصیل به هندوستان رفت و آنجا مهندس جنگل‌داری شد. سپس به آمریکا رفت و در رشته مردم‌شناسی تحصیل کرد. او مدیر عالی‌رتبه دانشگاه بود و توانست کالج ایثاکا در ایالت نیویورک را به دانشگاه تبدیل کند. علاوه بر دانش مدیریت، وی انگلیس‌دان برجسته‌ای نیز بود. حاصل ازدواج او با همسر آمریکایی‌اش سه فرزند بود؛ روکسانا، رخشان و رامین که هرسه در آمریکا زندگی می‌کنند. هوشنگ در تابستان1368 در آمریکا درگذشت.

فرزند دومش ماه‌ملک بهار بود. او از نوجوانی زبان انگلیسی را به‌خوبی آموخت و در آینده از زبده‌ترین مترجمان ایران شد. ماه‌ملک بسیار زود ازدواج کرد و به همسری یزدانبخش قهرمان درآمد. ماه‌ملک هرگز فرصت رفتن به دانشگاه را پیدا نکرد، با وجود این زنی خودآموخته‌ بود که به کارهای گوناگونی پرداخت 

و در هر یک از آن‌ها در مقام مدیر به خدمت پرداخت و لیاقتش را نشان داد؛ مدیریت بیمارستان، مدیریت دبیرستان، عضو هیئت‌مدیره انجمن وکس (خانه فرهنگی ایران و شوروی)، مدیریت دارالترجمه رسمی دادگستری (در منزل شخصی)، ترجمه چندین اثر ادبی و فرهنگی، چاپ مقاله‌ها و ترجمه در مجلات ادبی دهه چهل خورشیدی و سال‌ها خدمت در شرکت دخانیات در مقام مترجم رسمی. ماه‌ملک بهار در زمستان1379 درگذشت.

سومین فرزند خانواده بهار ملک‌دخت است. او در سال1303 زاده شد. خیلی زود به همسری آقای امیرجلیل مژدهی درآمد. حاصل این ازدواج غزاله نام دارد. این ازدواج دوامی نداشت. ازدواج دوم ملک‌دخت با محمود مستشاری بود و حاصل این ازدواج سه فرزند است به‌نام‌های مشکان، ترانه و مانی. اولی در آلمان است و دو نفر بعدی در آمریکا زندگی می‌کنند.

من فکر می‌کنم یکی از بدترین دوران زندگی پدرم شاید آن شش ماه باشد، درحالی‌که وزیر مملکت بود

پروانه چهارمین فرزند خانواده بهار است. او در سال1307 به‌دنیا آمد. پس از ازدواج با آقای دکتر علی‌اکبر خسروپور به آمریکا مهاجرت کردند. دو فرزند پسر و دختر به‌نام‌های بابک و سودابه حاصل این ازدواج است که هردو در آمریکا زندگی می‌کنند.

ملک‌مهرداد بهار، متولد 10مهر1308، فرزند پنجم ملک‌الشعرا بهار بود. او تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی را در دبستان جمشید جم و دبیرستان‌های فیروز بهرام و البرز به پایان رساند. پس از ادامه تحصیلات عالیه از دانشگاه تهران مدرک دکتری گرفت و در همان‌جا به تدریس پرداخت.

کوچک‌ترین فرزند پدرم من هستم که در 14دی1315 متولد شدم و سال‌های آخر عمر پدرم را درک کردم. آن زمانی که او بیشتر مشغول فعالیت‌های علمی و ادبی بود.

 

بهار همیشه به‌عنوان شخصیتی آزادی‌خواه مطرح بوده است، اما چرا در دوره پهلوی دوم وزیر فرهنگ شد؟


به‌دلیل دوستی زیاد با قوام‌السلطنه بود. این دو از قدیم دوستی صمیمی داشتند و بسیار به هم علاقه‌مند بودند، اما پدرم شاید راه او را قبول نداشته است. زمانی که قوام نخست‌وزیر می‌شود، پدرم به اصرار او وزیر فرهنگ می‌شود و شش ماه بیشتر دوام نمی‌آورد و بعد استعفا می‌کند. می‌گوید زمانی که به خانه آمدم، ننشستم، بلکه در رختخواب افتادم.

[4419]

 این شش ماه هم عذاب کشیده بود، یعنی اصلا اهل این کار نبود که من فکر می‌کنم یکی از بدترین دوران زندگی پدرم شاید آن شش ماه باشد، درحالی‌که وزیر مملکت بود. اما این وزارت را دوست نداشت و به‌اجبار پذیرفته بود. حتی بعدها قوام می‌گوید بیا و رئیس فراکسیون دمکرات مجلس بشو. این مسئله هم در شعرها و نوشته‌هایش هست که می‌گوید من به‌زور قوام مجبور شدم این کارها را انجام بدهم، اما دیگر امکان فعالیت نداشتم که همان موقع برای معالجه به سوئیس می‌رود.

 

مادرتان در روحیه مرحوم پدر و فعالیت‌های اجتماعی‌اش چقدر تأثیر داشت؟

مادرم هیچ‌وقت پدرم را برای کارهای سیاسی‌اش توبیخ و نصیحت نمی‌کرد. هرگز با گفتن کلمه‌ای‌ او را مقابل ما بچه‌ها کوچک نکرد و از کارهایش انتقاد نکرد. راستش را بگویم، مادرم همیشه طرف‌دار کارهای پدرم بود. به زیر بار زور نرفتن و تن به‌ خواری ندادن او می‌بالید، در صورتی که همه می‌دانستند اگر پدرم قدری کوتاه می‌آمد، زندگی ما خیلی بهتر از آن می‌شد که بود؛ یعنی دست‌کم دیگر تنگدستی خانواده ما را زیر فشار قرار نمی‌داد.

به این دلیل باید بگویم که «بهارجون‌» در همه کارها به‌نوعی شریک واقعی پدرم بود. من حتی او را غیرمستقیم در خلق آثار ادبی و پژوهش‌های پدرم شریک می‌دانم، زیرا او با کمترین امکانات بهترین وضع را برای پدرم فراهم می‌ساخت. مثلا وقتی پدرم در خانه به مطالعه یا نوشتن مشغول بود، یعنی در سراسر روز و حتی پاسی از شب، ما بچه‌ها حق نداشتیم نزدیک اتاق او سروصدا کنیم.

 مادرم همیشه به ما تذکر می‌داد که «آقا» کار می‌کند، نزدیک اتاقش سروصدا راه نیندازید. این را هم بگویم که پدرم مادرم را «بهارجون» صدا می‌کرد و مادرم او را «آقا».بعد از اینکه مادربزرگم مرد، به مادرم ارث کوچکی رسید که او همه آن را در اختیار پدرم و ما بچه‌ها گذاشت. حقیقت را بگویم، برای مادرم اول و مهم‌تر از همه‌کس و همه‌چیز پدرم بود و بعد ما بچه‌ها و بعد... و به یقین به همین دلیل است که پدرم چندبار در شعرهایش از مادرم به‌نیکی بسیار یاد کرده است.

ارسال نظر