کد خبر: ۳۵۲۸
۰۹ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

قصه جانبازانی که خبر شهادتشان زودتر از خودشان رسید

در طول سال‌های دفاع مقدس مواردی گزارش شده که فرد در جبهه یا بیمارستان بوده اما خبر شهادتش به خانواده رسیده است. گاه حتی خانواده برای عزیزشان مراسم تشییع پیکر و عزاداری برگزار می‌کردند، اما بعد از مدتی، رزمنده به خانه برمی‌گشت؛ به‌طوری‌که وقتی خانواده، فرزندشان را می‌دیدند باور نمی‌کردند او زنده باشد.

روزهای دلتنگی و دوری و بی‌خبری بود. انتظار‌کشیدن شده بود کار هر‌روز و هر‌لحظه خانواده‌ها. هر‌بار که تلفن زنگ می‌خورد با ترس جواب می‌دادند؛ نکند یکی پشت خط خبر شهادت عزیزشان را بدهد. اخبار معمولا درست بود، اما به‌دلیل ضعیف‌بودن راه‌های ارتباطی گاهی هم اشتباه پیش می‌آمد. 

در طول سال‌های دفاع مقدس مواردی گزارش شده که فرد در جبهه یا بیمارستان بوده اما خبر شهادتش به خانواده رسیده است. گاه حتی خانواده برای عزیزشان مراسم تشییع پیکر و عزاداری برگزار می‌کردند، اما بعد از مدتی، رزمنده به خانه برمی‌گشت؛ به‌طوری‌که وقتی خانواده، فرزندشان را می‌دیدند باور نمی‌کردند او زنده باشد.

البته که حالا خودشان می‌گویند «دوست داشتیم شهید می‌شدیم و دست‌به‌دست یاران شهیدمان به ملکوت می‌رفتیم» اما شدند فرشتگان زمینی، شدند تاریخ‌نگاران جنگ؛ حافظان تاریخی دفاع مقدس. آن‌ها گرچه بخشی از وجودشان را در روزهای دفاع مقدس جا گذاشتند، ماندند تا یاد شهدا را برایمان تازه ‌کنند و به ما نشان ‌دهند از‌خودگذشتگی چقدر می‌تواند وسعت داشته باشد. یکی دوستش را جا گذاشت و یکی دستش را، یکی پایش را و تقریبا همه‌شان آرامش و اعصابشان را. بی‌شک زخم جنگ تا آخر راه زندگی با آن‌ها می‌ماند.

 

برو که جنازه‌ات را می‌برند!

زمانی‌که خانواده سید رضا فرخنده منتظر بودند پیکر شهیدشان را با آمبولانس بگیرند، می‌بینند که فرزندشان زنده است. ماجرا ا‌ز این قرار است که سال‌62 عراقی‌ها در عملیات والفجر4 پمپ‌بنزین صحرایی را می‌زنند. خیلی از رزمنده‌‌هایی‌ که آنجا بودند، شهید شدند. گفته بودند که رضا فرخنده هم آنجا بوده است. با‌این‌حال فرمانده گردان خبر زنده‌بودن فرخنده را که شنید، پیغام فرستاد تا او به‌سرعت به مرخصی برود، چون حدس می‌زد تا‌کنون خبر شهادتش را به خانواده داده‌اند.

رو‌زی که فرخنده به مشهد رسید، یکشنبه بود و فردای آن روز قرار بود جنازه‌اش با دیگر شهدا تشییع‌ شود! از بنیاد‌ با آمبولانسی به فرودگاه آمده بودند تا او را به خانه ببرند؛ «وارد کوچه که شدم، اولین نفر شوهرخواهرم بود که با دیدن من ناباورانه بسم‌الله گفت. دست به سر و صورت من کشید و مرتب می‌پرسید سید‌رضا خودتی؟ کم‌کم جمعیت زیاد شد و تا فهمیدند ماجرا چیست‌، من را روی دوش گرفتند و با شعار «شهیدان زنده‌اند ا... اکبر» به طرف خانه‌مان حرکت کردند.»

رضا فرخنده حدود شش‌سال است که در واحد تفحص مشغول به کار است و پیکر بیش‌از 200مفقودالاثر را پیدا کرده است.

برگرفته از مصاحبه فاطمه سیرجانی با سید‌رضا‌ فرخنده

[2840]

 

به مراسم چهلمم رسیدم!

داستان حجت‌الاسلام‌والمسلمین محمدعلی منصوریان، یکی از اهالی محله خواجه‌ربیع، از همین قرار است. سال‌62 خبر شهادتش در مشهد می‌پیچد و به‌عنوان شهید مفقودالاثر مراسم تشییع و خاک‌سپاری‌اش هم برگزار می‌شود. حتی چهلم او را هم می‌گیرند.

اما در همه این مدت، او صحیح و سالم در جبهه مشغول خدمت بوده است؛ «در عملیات بازپس‌گیری مهران، من آرپی‌جی‌زن بودم. رزمنده کنارم که تیربارچی بود، گلوله خورد و من هم پرت شدم. بقیه که در‌حال پیشروی بودند، این صحنه را دیدند و خیال کردند من هم آنجا شهید شده‌ام؛ به‌همین‌دلیل از تعاون سپاه خبر شهادتم را به خانواده‌ام دادند.»

پدر حجت‌الاسلام منصوریان با یکی از دوستان مبارزش، مناطق جنگی و بیمارستان‌های شهرهای مختلف را می‌گردد، اما او را پیدا نمی‌کند و به این نتیجه می‌رسد که منصوریان، شهید مفقودالاثر است. محله غوغا می‌شود و خانواده به سوگ می‌نشیند.

اما او که از داستان بی‌خبر بوده است، روز چهل‌ویکم خودش به مشهد می‌رسد و با دیدن عکس‌هایش روی در و دیوار و پرده‌های سیاه شوکه می‌شود؛ «رفتم به مغازه پدر شهیدرئوف؛ باور نمی‌کرد. بعد‌از مدتی که باور کرد من زنده‌ام، گفت: به خانه نروی که خانواده‌ات سنکوب می‌کنند؛ من با همسرم می‌روم به خانه‌تان و مقدمه‌سازی می‌کنم. به محض اینکه شنیدند من برگشته‌ام، همه ریختند بیرون و مرا نیشگون گرفتند تا ببینند واقعی هستم یا نه! می‌پرسیدند: خودتی یا روحت است؟ من هم گفتم: از دست صدام سالم مانده‌ام، ولی شما دارید مرا می‌کشید!»

برگرفته از مصاحبه زهرا شریعتی با محمدعلی منصوریان

[2539]

 

در مراسم عزاداری خودم شرکت کردم

درست هنگامی‌که سردار محمود کاوه شهید شد، صفرعلی پرخشک، بی‌سیمچی کاوه، نیز مجروح شد. او را به بیمارستان‌بردند، اما خبر شهادتش به خانواده ‌رسید. صفرعلی می‌گوید: خمپاره‌ای جلو پایم منفجر شد و با برخورد ترکش‌ها به سر و صورت، بیهوش روی زمین افتادم. بعد‌از 20روز مراقبت و درمان در بیمارستان، متوجه شدم که خبر شهادتم را به خانواده‌ام داده‌اند. بلافاصله با دایی بزرگم در مشهد تماس گرفتم و از زنده‌بودنم باخبرش کردم.

دایی صفرعلی در کمال ناباوری به حرف‌های او گوش می‌کند و از او می‌خواهد خودش را به مشهد برساند، چون خانواده مشغول برگزاری مراسم عزاداری‌ برای او بوده‌اند.

با‌وجود توضیحات دایی بزرگ صفرعلی، خانواده زنده‌بودن او را باور نمی‌کنند؛ این‌طور می‌شود که رسیدن او با برگزاری مراسم عزایش هم‌زمان می‌شود؛ «به‌محض اینکه وارد محله (فردوسی) شدم، راه‌رفتن و نفس‌کشیدنم برای اهالی محله و خانواده باورکردنی نبود. آن‌ها برایم مراسم شهادت گرفته و حالا با دیدنم شوکه شده بودند.»
برگرفته از مصاحبه حسین برادران‌فر با صفرعلی پرخشک

[4039]

 

ارسال نظر