کد خبر: ۳۵۸۵
۲۰ مهر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

آتشنشانان؛ مردان مأموریت‌های سخت

صبح 30 فروردین امسال و  در هنگام عملیات، برای احسان مروی با هفت سال سابقه کار در آتش نشانی مشهد، حادثه ای رخ داد که در حکم پاره شدن همان زرورق زیبای ظاهری بود. « هوای آن روز مشهد، بارانی بود و باد شدیدی می وزید. حادثه سقوط درخت روی سه خودرو در محدوده سرافرازان اعلام شد. به محل اعزام شدیم و برای تثبیت و بریدن درختی که تنومند بود اقدام کردیم. هنگام برداشتن تجهیزات مورد نیاز، درِ خودرو که جک دارو قوی بود بسته شد و یک بند انگشت دستم لای در جا ماند.»

آنچه می‌خوانید روایت‌هایی کوتاه و بی‌سانسور از پنج آتش‌نشان شهرمان است که هنگام خدمت به زائران و مجاوران شهر امام‌مهربانی‌ها(ع) دچار آسیب‌های جسمی شده‌اند.

 

 

محمدجواد صمدی

 

روی هیچ حمایتی حساب نمی کنم

شرایطی که در آن گرفتار شده بود، یک دوراهی واقعی بود. تجربه هشت سال خدمتش در آتش نشانی می گفت که برداشتن ماسک تنفسی از روی صورت و فرو دادن گازهای غلیظی که فضای آپارتمان را پر کرده بود، می تواند به قیمت جانش تمام شود. «مرگ را جلوی چشم هایم می دیدم. گاهی دلم برای خودم می سوخت، گاهی برای بچه هایی که در آن دود نمی توانستند نفس بکشند.» 

محمدجواد صمدی دستورالعمل ها را می دانست، اینکه آتش نشان باید حفظ جان خودش را در اولویت قرار دهد اما همه این بایدها با دیدن سه کودک محبوس در آتش، در اولویت های بعدی قرار گرفته بود. او از مأموریتی تعریف می کند که در یکی از روزهای تیر 99 انجام داد؛ حریق در ساختمانی سه طبقه واقع در خیابان علیمردانی. پیلوت که به انبار یک سوپرمارکت تبدیل شده بود، آتش گرفته و به سایر طبقات سرایت کرده بود. 

« فرمانده شیفت، همکاران آتش نشان را به دو دسته تقسیم کرد. یکی باید آتش را اطفا و دیگری باید راه پشت بام را باز می کرد. از طبقه اول که رد شدم، صدای بچه شنیدم. من باید همان کاری را می کردم که فرمانده گفته بود اما نمی توانستم به صداهایی که می شنیدم بی تفاوت باشم. وارد آپارتمان شدم و گوشه یکی از اتاق ها سه بچه سه تا هفت ساله پیدا کردم که داشتند گریه می کردند.» 

محمدجواد همان جا می ماند و همراه بچه ها کف اتاق دراز می کشد. ماسک تنفسی اش را هم در می آورد و به نوبت می گذارد روی صورتشان تا نفسی تازه کنند. همکارش در این فرصت درِ پشت بام را می شکند تا بچه ها را یکی یکی ببرد بیرون. « دو نفر از بچه ها را نجات دادیم. مانده بود کودکی که از همه کوچک تر بود. هوای داغ و سمی همه جا را گرفته بود. اگر ماسک را روی صورت طفل می گذاشتم، خودم به حال مرگ می افتادم و اگر از روی صورت او برمی داشتم گریه هایش دلم را به رحم می آورد. آخرین بچه را که همکارم برد بالای پشت بام، من که سطح اکسیژن خونم پایین آمده بود، بیهوش شدم.»

اگر ماسک را روی صورت طفل می گذاشتم، خودم به حال مرگ می افتادم و اگر از روی صورت او برمی داشتم گریه هایش دلم را به رحم می آورد

صحنه بعدی ای که به یاد می آورد آژیر اورژانس و حرکت در مسیر بیمارستان است. بعد هم بستری شدن در بخش مسمومیت یکی از بیمارستان های شهر، در همسایگی چند معتاد. این را نیز به یاد دارد که 36 ساعت پس از ماجرا، مدیر وقت سازمان که باید نفر اول تماس گیرنده ها باشد زنگ می زند و می گوید که از شرایط محمدجواد و بستری بودنش در بیمارستان بی اطلاع بوده است. 

محمدجواد و سایر همکاران آسیب دیده اش در مأموریت های آتش نشانی روی یک چیز هم نظرند، اینکه رنج جسمی ماجرا یک طرف است و تلخی بی توجهی مدیران وقت سازمان که باید جویای حال آدم می‌شدند و نشدند یک طرف. سازمان خودمان کاری که کرد توبیخ من بود. می گفت: نباید حین عملیات این تصمیم را می گرفتی و دفعه آخرت باشد.»

این آتش نشان سی و پنج ساله هر چند برای پیگیری تبعات بلندمدت احتمالی ناشی از استنشاق گازهای سمی، پیگیری ای انجام نداده است نمی تواند منکر ضعیف شدن ریه هایش پس از ماجرا شود. اصلا شاید چهار بار ابتلای قطعی او به کرونا با علایم تنفسی نیز به دلیل همین اتفاق است.تجربه اش از این حریق و آسیب جسمی اش را خلاصه می کند در اینکه « اگر زمان به عقب برگردد، باز هم همان تصمیم را می گیرم، هرچند می دانم از فرمانده شیفت به بالا روی حمایت هیچ مسئولی نباید حساب باز کنم.»

 

احسان مروی 

 

پای علاقه شدید قلبی در میان است

کدام را باید باور کرد؟ خنده های بلند و سرخوشانه اش را یا تلخی غمی را که زیر پوست شادی هایش پنهان شده است؟ احسان سی و هفت ساله تا همین چند ماه پیش آدم دیگری بود، به قول خودش یک بازیگر تمام عیار. از آن ها که فشارهای ناتمام کار را برای خود نگه می دارند و چهره ای خون سرد و خوش حال را به دیگران نشان می دهند.

ماه های نخست کار در لباس آتش نشانی را مرور می کند و از مأموریت هایی می گوید که رنگ و بوی هیجان داشته است. «زمان که می گذرد، بایگانی ذهنت پر می شود از صحنه های دردناکی که هنگام مأموریت ها می بینی. با این حال وقتی می روی خانه و همسرت می پرسد چه خبر، جواب می دهی «هیچ»، کار خاصی نکردیم امروز. این حال بد را جمع می کنی پشت یک کاغذ کادوی زیبای ظاهری. امان از روزی که این کاغذ پاره شود.»

صبح 30 فروردین امسال و در هنگام عملیات، برای احسان مروی با هفت سال سابقه کار در آتش نشانی مشهد، حادثه ای رخ داد که در حکم پاره شدن همان زرورق زیبای ظاهری بود. « هوای آن روز مشهد، بارانی بود و باد شدیدی می وزید. حادثه سقوط درخت روی سه خودرو در محدوده سرافرازان اعلام شد. به محل اعزام شدیم و برای تثبیت و بریدن درختی که تنومند بود اقدام کردیم. هنگام برداشتن تجهیزات مورد نیاز، درِ خودرو که جک دارو قوی بود بسته شد و یک بند انگشت دستم لای در جا ماند.»

تمام رنجی را که کشیده است در «مُردَم» خلاصه می کند، رنجی که پس از ناموفق بودن عمل پیوند، سه ماه آزگار به طول انجامید و آن قدر شدید بود که حتی مسکن های قوی هم برایش حکم شوخی را داشت.

صبح که وارد ایستگاه آتش نشانی می شوم داستان من با دستم شروع می شود

« فکر می کردم یک آسیب ساده است. بعد دیدم نه، همه رفتارهایم را تحت تأثیر قرار می دهد و به چشم هم نمی آید. صبح که وارد ایستگاه آتش نشانی می شوم داستان من با دستم شروع می شود، درست از لحظه ای که درگیر بستن دکمه مچ دست راستم می شوم. امروز همکارم دکمه ام را بست.»

شرایط جسمی اش را پس از حادثه با گرفتاری های معیشتی ضمیمه می کند تا تلخی روزهایی را که از سر گذارنده است بهتر درک کنیم. «بعد از این اتفاق، کارانه عملیاتی ام قطع شد، چون نمی توانستم به عملیات بروم. حذف آن ردیف از فیش حقوقی ام با ردیفی دیگر جبران نشد. نخستین کار این است که حقوقت را قطع می کنند. باید بروی تأمین اجتماعی تا بخشی از حقوقی را که قبلا می گرفتی دریافت کنی. شرایط آن سه ماه خیلی وحشتناک بود.»

به زعم احسان، کار از اساس خراب است و به آتش نشانی مشهد هم ارتباط ندارد. به بیان دیگر برای شغل آتش نشانی با احتمال بالای آسیب نیروهایش گزینه ای در قانون دیده نشده است تا اگر کسی به شرایط او دچار شد با آن درد و دست آویزان درگیر پیگیری حقوق و گذران معیشتش نباشد.از حاضرجوابی و پاسخ منفی اش یکه می خوریم، وقتی که می پرسیم آیا این ها از انگیزه اش برای حضور در مأموریت ها کاسته است؟ « نه، پای جان و مال مردم وسط است.» 

چالش ذهنی مان در درک این تناقض را که می بیند، به شغل دومی اشاره می کند که او و برخی دیگر از همکارانش برای جبران حقوق پایینشان انتخاب کرده اند. او مطمئنمان می کند که ماندن در لباس آتش نشانی، آن هم با رنج های مستمر روحی و آسیب های جسمی ناشی از کار، دلیلی دارد از جنس علاقه شدید قلبی.

 

حامد رفیق

انفجار در کسری از ثانیه

اورژانس بیمارستان طالقانی را روی سرش گذاشته بود. فریادهای «حامد رفیق» تقاضا فقط برای یک چیز بود: دریافت مورفین. هر دو دستش از سرانگشتان تا مچ، دچار سوختگی درجه دو و سه شده بود و دانستن این ها برای تصور رنجی که داشت می کشید کافی است. او متولد 1367 است و 10 سالی می شود که در لباس آتش نشانی خدمت می کند. ماجرایی که مو به مو برایمان تعریف می کند به جمعه 22 بهمن 1400، حوالی ساعت 6 صبح برمی گردد که شهر در سکوت و آرامش یک روز تعطیل به سر می برد. 

«مشاهده دود در یکی از کارخانه های نساجی معروف به ما گزارش شد. فرمانده شیفت و رهبر گروه بودم. به محل که رسیدم، حرارتی نبود و احتمال وقوع انفجار وجود نداشت. به عنوان نخستین فرمانده ای که به محل حادثه رسیده بود باید ارزیابی ام را به مرکز اعلام می کردم. برای پاسخ دادن به بیسیم، دست کش هایم را درآوردم. درکسری از ثانیه، صدای مهیبی شنیدم و نوری زرد دیدم. انفجار رخ داده بود.»

درکسری از ثانیه، صدای مهیبی شنیدم و نوری زرد دیدم. انفجار رخ داده بود

صحنه بعدی ای که به خاطر می آورد تلاشش برای بلند شدن از روی زمین است. « همان لحظه متوجه شدم دست هایم سوخته است. در آن لحظات با حالی که داشتم فقط به دو آتش نشانی فکر می کردم که همراهم بودند. تصاویر دردناک تکه پاره شدنشان را از ذهن می گذراندم که نفر اول را زنده دیدم. شدت انفجار لباس هایش را پاره کرده بود و با زانوی آسیب دیده داشت خودش را می کشاند بیرون. دومی را هم که دیدم خاطرم جمع شد.»

خاطرجمعی حامد مساوی بود با آغاز درک دردهای خودش. از ثانیه های کش د اری می گوید که آمدن اورژانس را انتظار می کشیده و دردی که امانش را بریده بوده است. می گوید ظاهر دست هایش آن قدر مشمئزکننده بوده است که برخی همکارانش ابا داشتند نزدیکش بیایند، می گوید: دست هایم طوری ورم کرده بود که یک و نیم برابر شرایط عادی شده بود. من داد می زدم که یک نفر دست هایم را بالا نگه دارد. 

11 روز بستری در بیمارستان و پیوند پوست از ران پا به دست ها، یک سوی قضیه بود و ۴۵ روز درد و سوزش پس از آن یک سوی دیگر. اما آن طور که سربسته می گوید شاید هیچ کدام از این دو به اندازه دست های پانسمان شده ای که از انجام شخصی ترین کارها نیز ناتوان بود، او را رنج نمی داد.

قسمت خوب برای حامد این بود که برخلاف همکارانش زخم زبانی نشنید و در دوره مدیریت وقت سازمان آتش نشانی حمایتی نبود که نیاز داشته باشد و از او دریغ شود. «یکی از همکاران مسئول این شده بود که به همه نیازهایم رسیدگی کند . پیش آمد که ساعت یک نیمه شب با او تماس بگیرم و بگویم به فلان دارو احتیاج دارم. او نیم ساعت بعد دارو را رساند. حمایت خانواده و حتی پسر پنج ساله ام که مراعاتم را می کرد، از تلخی روزهای کند بیماری کاست.»

رد سوختگی روی دست هاش را برانداز می کنیم و می پرسیم آیا حامدِ پس ازحادثه همان انگیزه کاری ای را دارد که پیش از حادثه داشت؟ می گوید: اگر بگویم نه، دروغ گفته ام. اگر بگویم بله، راست نگفته ام. هیچ کس نمی تواند بگوید من چنین تجربه ای داشته ام و عوض نشده ام. من محتاط تر شده ام. در لحظاتی که ممکن است جانم در خطر باشد، ارزیابی ریسک را دقیق تر انجام می دهم. نکات حفاظت شخصی و استفاده از تجهیزات را هم بیشتر رعایت می کنم، چون تجربه کرده ام و متوجه شده ام نبودِ سلامتی، حتی موقتش، دقیقا یعنی چه.

 

 

محسن محمدزاده 

دردی که فهمیده نشد

« گازی سمی و بی رنگ با حلالیت بالا در آب است. این ماده خطرناک در صورت تماس با پوست، آسیب های بافتی مانند قرمزی، خارش، تاول و سوختگی شدید ایجاد می کند. استنشاق این گاز اشک آور و با مزه تند به مجاری تنفسی آسیب شدیدی وارد می کند و می تواند منجر به مسمومیت شدید و مرگ فرد شود.»

این چند خط توضیح را در منابع برای گاز آمونیاک نوشته اند. خبر نشت وسیع این ماده در یکی از کارخانه های مشهد، برای آن هایی که آشنایی حداقلی با خواص آمونیاک دارند، یک معنی داشت: فاجعه ای با ابعاد غیرقابل تصور در انتظار مشهد است. محسن محمدزاده جزئیات این مأموریت را به یاد دارد. او متولد 1369 است و تمام پنج سال خدمتش را عضو تیم مواد شیمیایی آتش نشانی مشهد بوده است. 

«شب سیزده به در سال 1399 و ساعت حوالی 20 بود که مأموریت اعلام شد. کانتینری با حجم 18 هزار لیتر می خواسته است بار آمونیاکش را داخل مخزن کارخانه خالی کند. شلنگ بعد از شیر اصلی سوراخ بوده و به محض باز شدن شیر، نشت اتفاق افتاده است. انتشار گاز به حدی بود که یک کیلومتر مانده به مقصد و در داخل خودرو آتش نشانی، چشم ها و گلوی من و همکارانم شروع کرد به سوزش. توقف کردیم، تجهیزات تنفسی را زدیم و به سمت محل ادامه مسیر دادیم.» 

انتشار گاز به حدی بود که یک کیلومتر مانده به مقصد و در داخل خودرو آتش نشانی، چشم ها و گلوی من و همکارانم شروع کرد به سوزش

آماده باش نیروهای یگان ویژه و خالی کردن منطقه از ساکنانش زمزمه هایی بوده که لابه لای صحبت های مسئولان وقت ستاد بحران شنیده می شده است.«می دانستم با چه شرایطی مواجهم، با این حال در مسیر، یکی از مدرسان زبده مواد شیمیایی زنگ زد و یک بار دیگر هشدار داد. مثلا گفت که اگر دست کش دستتان نباشد و به آمونیاک آلوده شود، بلافاصله سیاه می شود، استخوان دستتان می شکند و می افتد.» 

دشواری های عملیاتی که محسن می گوید وقتی آشکار می شود که نقطه جوش آمونیاک در دمای منفی سی و چند درجه سانتی گراد و سرمای گزنده محیطی را بدانیم که مأموریت باید در آن انجام می شده است. « تلاش بار اولمان برای بستن شیر کانتینر ناموفق بود. بار دوم نیز همین طور. حتی نتوانستم به فاصله یک متری اش برسم. یخ زده بودم. همکارانم مرا عقب کشیدند. فرمانده پرسید: باز هم می روی یا کافی است؟ 

دو ساعتی گذشته و نشت بیشتر شده بود. گفتم می روم. لباس حریق و لباس مخصوص مواد شیمیایی پوشیدم. یک پتو هم دور خودم پیچیدم اما باز هم خیلی سرد بود. دست هایم کار نمی کرد. باران مصنوعی ای که همکارانم برای کاهش غلظت گاز ایجاد کرده بودند، روی کلاه و تجهیزاتم یخ بسته بود. درِ زیر کانتینر نیمه بسته بود. باز که کردم، سرما بیشتر شد. چاره ای نبود. تا کمر داخل رفتم و خودم را به شیر یخ زده، آویزان کردم. نمی چرخید. یاعلی(ع) گفتم و با دو دست چرخاندمش. بالاخره بسته شد.»

آن شب زانوی محسن به علت نفوذ آمونیاک دچاریخ زدگی و سوختگی شد. ریه هایش نیز به علت حضور در محیط آلوده و استنشاق آن آسیب دید. با وجود عوارض تنفسی که تا 40 روز پس از حادثه ادامه داشت، مشمول یک روز مرخصی استعلاجی نیز نشد. در حالی که تا مدت ها از شدت سوزش زانو به مرحله اشک ریختن می رسیدم. کسی حال من را نمی فهمید. ابتدا گفتند برای درمان زانویم بروم تهران. 

فردا گفتند ماجرا به مرور منتفی می شود. یک پماد هم دادند وگفتند خاص است. بعدا فهمیدم که همه جا دارندش. آخرش یکی از مدیران به من گفت که شما بلد نبودی وگرنه باید شیر بالای کانتینر را فلان و بهمان می کردی. گفتم که مرد حسابی از فاصله چند متری نمی شد نزدیک شد بعد می گویی می رفتم بالا فلان کار را می کردم؟

محسن می گوید آن شب به روستاهای اطراف محل فکر کرده است و حال بد مردم، اگر آمونیاک را نفس می کشیدند. قهرمان گمنام شهرمان پشیمان نیست چون از قلبش فرمان گرفته و تبعاتش را نیز به جان خریده است.

 

سعید ویرانی

پس از سی‌و‌چند بار جراحی

جوان 34 ساله ای که رو به رویمان نشسته است به عکسی که در دست دارد شباهتی ندارد. چهره ای که از او می بینیم حاصل ده ها بار عمل جراحی است، با این حال همچنان آثار سوختگی در آن نمایان است. سید سعید ویرانی می گوید سی و چند بار جراحی خسته اش کرده و آنچه را که هست پذیرفته است. ماجرایی که برایمان تعریف می کند به دهم تیر 93 ساعت 30 دقیقه بامداد برمی گردد. 

« حریق در منزلی مسکونی واقع در عبادی38 گزارش شد. مالک بنا به گفته خودش آنجا را تبدیل به انبار پارچه کرده بود. تا خودرو کمکی برسد، شلنگ ها را پهن کردم و شروع کردم به آب ریختن روی آتشی که گسترده و سنگین بود. یک دفعه پدر خانواده اعلام کرد که پسر شانزده ساله اش در حریق مانده است.»

اول راه پله ها جایی بود که گمان می رفت نوجوان در آن محبوس باشد. از جایی که سعید ایستاده بود تا آنجا به اندازه یک دیوار آتش فاصله بود و ارزیابی این آتش نشان در آن لحظات این بود که با تجهیزاتش این فاصله سه چهارمتری را می تواند برود. « بچه را جایی که می گفتند پیدا نکردم و صدایش را از پله های بالاتر شنیدم. پیدایش کردم. شوک زده یک گوشه کز کرده بود. تشر زدم و به سمت پشت بام هدایتش کردم. اگر می آمد طبقه پایین، قطعا می سوخت.»

 بچه را جایی که می گفتند پیدا نکردم و صدایش را از پله های بالاتر شنیدم. پیدایش کردم

دقایق متمادی ماندن در راه پله های این ساختمان سه طبقه که به قول آتش نشان ها نقش دودکش حریق را داشت، سعید را از ناحیه صورت، شانه ها وکمر دچار سوختگی کرد. سعید که یک سوم از سطح بدنش دچار سوختگی درجه دو و سه عمیق شده بود با پراید یکی از شهروندان به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل شد تا شروعی باشد برای تحمل دوران پر رنج و طولانی بیماری.

مدیران قبل از اینکه خودشان بیایند برای عیادتم، چند عکاس می آمدند چیلیک چیلیک عکس می گرفتند. تهش یک کارت هدیه پنجاه هزار تومانی هم می دادند د رحالی که آن زمان یک پماد را می گرفتم 200 هزار تومان. تندیس ایثار و شجاعت هم می دادند، بدون اینکه مزایا و پشتوانه ای داشته باشد.

طنز تلخ ماجرا وقتی به اوج می رسد که می گوید: در این سال ها کفش آهنی پوشیدم و کلی بالا و پایین رفتم با سر وصورت پر از بخیه اما جواب این بود که چون تصویب لایحه مربوط به سخت و زیان آور بودن این شغل، مربوط بعد از اتفاقی است که برای شما افتاده است، به شما تعلق نمی گیرد. به تازگی گفته اند: «مدارکت را بیاور یک چیزهایی به تو تعلق می گیرد.» همین قدر هم جای امیدواری دارد.

سعید می گوید که با همه مساعدت های انجام شده، حدود 70 درصد از مجموع هزینه های درمانش را سازمان پرداخت کرده و بقیه را از جیب خودش داده است. از مدیران اسبق سازمان گله دارد که از جنس عملیات نبوده اند و در پیگیری ها به او جواب های سربالا داده اند؛ جواب هایی که در ذهنش حک شده است. آن طور که می گوید در این سال های سخت، «کاش نمی رفتم ها» سراغ او هم آمده است اما اگر واقعی بود، به پیشنهادهای کاری بی دردسر نه نمی گفت و لباس آتش نشانی را دوباره نمی پوشید، آن هم با وضعیت کنونی حقوق و مزایایی که او و همکارانش به اتفاق به آن نقد دارند.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
نظرات بینندگان
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۰:۱۷ - ۱۴۰۲/۰۹/۰۴
1
0
خدا قوت بده بهتون و همیشه و همیشه در پناه خداوند مهربان باشید آقای محسن محمد زاده واقعا خدا کمک تون کرده حرفای دلنشین و غم انگیزی که با اس درک تون خواهیم شد
تنهاترین
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۰:۲۱ - ۱۴۰۲/۰۹/۰۴
1
0
فقط میتونم بگم خییییلی مردین و زحمت کش الله همیشه یارتون باشه دمتون گرم