کد خبر: ۳۷۴۴
۲۴ آبان ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

قصه‌گویی مادر کار خودش را کرد

آدم‌های زیادی در طول زندگی ما حضور دارند، برخی از آن‌ها آن‌قدر نقششان پررنگ است که مسیر زندگی‌مان را تغییر می‌دهند. این افراد تأثیرگذار می‌توانند عضوی از خانواده باشند یا یک دوست و آشنا، مهم آن است که تصویر جدیدی از زندگی در مقابل ما قرار می‌دهند؛ تصویری که ما به سمتش می‌رویم. مریم جمیلی متولد ۱۳۴۶ که بیش از ۲۶سال از عمرش را در کتابخانه‌های مختلف تهران و مشهد مشغول به کار بوده است، مادرش را تأثیرگذارترین فرد زندگی‌اش می‌داند و می‌گوید: اگر در این نقطه از زندگی ایستاده‌ام مرهون زحمات مادرم هستم.

آدم‌های زیادی در طول زندگی ما حضور دارند، برخی از آن‌ها آن‌قدر نقششان پررنگ است که مسیر زندگی‌مان را تغییر می‌دهند. این افراد تأثیرگذار می‌توانند عضوی از خانواده باشند یا یک دوست و آشنا، مهم آن است که تصویر جدیدی از زندگی در مقابل ما قرار می‌دهند؛ تصویری که ما به سمتش می‌رویم.

مریم جمیلی متولد ۱۳۴۶ که بیش از ۲۶سال از عمرش را در کتابخانه‌های مختلف تهران و مشهد مشغول به کار بوده است، مادرش را تأثیرگذارترین فرد زندگی‌اش می‌داند و می‌گوید: اگر در این نقطه از زندگی ایستاده‌ام مرهون زحمات مادرم هستم.


قصه‌گویی مادر مجذوب کتابم کرد

همان اول گفت‌وگو سنش را می‌پرسم، با گفتن تاریخ تولد، شک می‌کند که درست گفته یا نه، از ما می‌خواهد صبر کنیم ببیند درست گفته، بعد که مطمئن می‌شود، با لحنی متعجب می‌گوید: یعنی 55سال از عمرم گذشته، چقدر زود! خوشحالم که حداقل نیمی از آن در کنار کتاب‌ها گذشته است. 

او برایمان تعریف می‌کند: زمانی که مادرم به مهدکودک می‌رفت بعد از اینکه مربی‌اش قصه می‌گفت؛ با همان لحن مربی داستان را بازخوانی می‌کرد و برای دوستانش شیوا و جذاب سخن می‌گفت. مسئولان مهدکودک به مادرم پیشنهاد دادند به عنوان گوینده بخش کودکان در رادیو فعالیت کند؛ اما مادرم از این پیشنهاد برآشفته شد و تصورش این بود که این‌کار خطای بزرگی است. درنهایت مادرم در سن کم ازدواج کرد و با داشتن 10فرزند فرصت کارهای جانبی را نداشت و تمام استعداد و پتانسیلش را برای تربیت ما گذاشت.

او به‌خاطر ندارد مادرش برای کاری به آن‌ها امر و نهی کرده باشد، بلکه مسیرهای زندگی را با داستان به آن‌ها آموخته است. جمیلی همان‌طور که از مادرش و داستان‌های او برایمان تعریف می‌کند ادامه می‌دهد: هنوز هم صدای مادر و داستان‌هایش در گوشم است. اگر می‌خواست به ما بگوید راه و رسم درست زندگی‌کردن چیست هرگز نصیحت نمی‌کرد، فقط در زمان‌های مختلف برایمان قصه می‌گفت؛ یادش به‌خیر صدای دلنشینی داشت.

 با این جمله و اشک‌هایی که بر گونه‌اش می‌نشیند متوجه شدیم مادرش به رحمت خدا رفته است. اشک‌هایش را به آرامی پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:همان داستان‌های زیبا سبب شد تا در زمان انتخاب رشته دانشگاه به چیزی جز کتاب و کتابداری فکر نکنم. دوست داشتم جایی باشم که ارتباط نزدیکی با کتاب داشته باشم.

 هنوز هم وقتی کتاب می‌خوانم و داستان‌ها را مرور می‌کنم یاد صدای مادرم می‌افتم و آرام می‌شوم. گاهی از خودم می‌پرسم، اگر کتابدار نشده بودم چه شغلی انتخاب می‌کردم، درنهایت می‌بینم هیچ چیز به من تا این اندازه انرژی نمی‌دهد، پس جز این شغل به چیز دیگری فکر نمی‌کنم.

«پایان شب سیه سپید است؛ جمله معروف مادرم بود.» جمیلی این حرف را همراه با آه می‌گوید. او ادامه می‌دهد: در کنار مادرم، تلاش‌های خستگی‌ناپذیر پدرم هم درخور قدردانی است. خانواده ما با آن جمعیت مانند یک گروه ۱۲نفره بود که در کنار هم زندگی را پیش می‌بردیم. من این جمله مادرم را سرلوحه زندگی‌ام قرار دادم و هر بار که با شکست یا مشکلی روبه‌رو می‌شدم، آن را با خودم زمزمه می‌کردم، البته هنوز هم به آن معتقدم و تکرارش می‌کنم.
پدر و مادرم به ما رسم زندگی را آموختند و یاد دادند درست زندگی کنیم.

ارسال نظر