کد خبر: ۳۷۷۵
۰۱ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

عشق «امیدخدا» به میهن، مثال زدنی بود

اولین چیزی که در بین تابلوهای نقاشی خودنمایی می‌کند، چهره ارتشی‌‌هایی است که با اولین نگاه ما را یاد تمبرهای قدیمی می‌اندازند. نام بیشتر آن‌ها زیر تابلوها نوشته شده است. تابلوهایی که توسط شهیدسیدمحمود امیدخدا در دهه‌های 30 و 40 کشیده شده‌اند. آن‌طور که می‌گویند شهید امیدخدا ذوق هنری خوبی داشته و در ایام فراغتش چهره دوستان و هم‌رزمانش را می‌کشیده است.

همان ابتدای ورود به طبقه مثبت یک زیست خاور، تابلوهای نقاشی نمایشگاهی که به یاد شهید «سیدمحمود امیدخدا» دایر شده است، به چشم می‌خورد. از سبک و سیاق چیدمان آن‌ها می‌توان فهمید که فروشی نیستند و این نمایشگاه با عکس‌های نظامی و سبک و سیاق خاصش جنسی متفاوت از سایر نمایشگاه‌ها دارد. 

اولین چیزی که در بین تابلوهای نقاشی خودنمایی می‌کند، چهره ارتشی‌‌هایی است که با اولین نگاه ما را یاد تمبرهای قدیمی می‌اندازند. نام بیشتر آن‌ها زیر تابلوها نوشته شده است. تابلوهایی که توسط شهیدسیدمحمود امیدخدا در دهه‌های 30 و 40 کشیده شده‌اند.

 آن‌طور که می‌گویند شهید امیدخدا ذوق هنری خوبی داشته و در ایام فراغتش چهره دوستان و هم‌رزمانش را می‌کشیده است. او هنر خود را به پسر اولش «محسن» منتقل کرده و این نمایشگاه هنری مکانی برای نشان‌دادن آثار فرزند شهید در کنار نقاشی‌های پدر است که با حضور امرای ارتش هفته گذشته به مدت سه روز برگزار شد.

 

جزو اولین شهدای ارتش بود

جزو اولین شهدای ارتش است که پس از بیست‌سال خدمت همان ماه‌های ابتدایی جنگ به شهادت رسید. شهید ستوان دوم سیدمحمود امیدخدا در اردیبهشت۱۳۲۱ در قوچان به دنیا آمد. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش گذراند و حدود سال ۱۳۳۹ به خدمت سربازی رفت. علاقه‌اش به نظام سبب شد تا با درجه گروهبان سومی در رسته زرهی به استخدام ارتش درآید و مراتب نظامی را تا درجه استوار یکمی در لشکر۹۲ زرهی خوزستان ادامه دهد.

هر زمان فراغتی پیش می‌آمده قلم به دست می‌گرفته و نقاشی می‌کرده است که حاصل آن بیش از ۱۰۰مورد نقاشی از چهره همکاران، صحنه جنگ و مناظر طبیعی است

 آن‌طور که پسرش برایمان تعریف می‌کند؛ شهید در کنار فعالیت‌های نظامی، ذوق هنری زیادی داشته و در طول سال‌های کاری‌اش هر زمان فراغتی پیش می‌آمده قلم به دست می‌گرفته و نقاشی می‌کرده است که حاصل آن بیش از ۱۰۰مورد نقاشی از چهره همکاران، صحنه جنگ و مناظر طبیعی است که از او به یادگار مانده است. این استاد نقاشی ادامه می‌دهد: پدرم هر زمان که در خانه بود و کاری برای انجام‌دادن نداشت یا کتاب می‌خواند یا نقاشی می‌کرد، همین علاقه او سبب شد من هم شیفته نقاشی و هنر شوم و این حرفه را در پیش بگیرم.


سوخت و خاکسترش برگشت

فرزند شهید بر اساس شنیده‌هایش تعریف می‌کند: با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، پدرم جزو اولین یگانی (گروه رزمی ۲۹۱ لشکر ۷۷ خراسان) بود که از لشکر ۷۷ به جبهه خوزستان اعزام شد و با عبور از پل نادری و رودخانه کرخه در دامنه کوه خرولی و اسکندرخان (مشرف به جاده دزفول) در مقابل نیروهای دشمن مستقر شدند.

 در ۲۲مهر ۱۳۵۹ ارتش بعثی عراق اقدام به حمله کرد، اما با مقاومت نیروهای ایرانی به عقب برگشت. روز بعد گروه رزمی ۲۹۱ لشکر ۷۷ خراسان به همراه تیپ یک پیاده لشکر۲۱حمزه و تانک‌های لشکر ۱۶زرهی و تیپ2 دزفول «نبرد پای پل کرخه» راکه اولین نبرد آفندی ایران در شمال خوزستان بود آغاز کردند.

 پیشروی در ساعات اولیه خوب بود، اما از آنجا که نیروها در دشت باز قرار داشتند، دشمن با استفاده از موشک‌های هدایت‌شونده، بخش زیادی از ادوات زرهی را منهدم کرد.در این درگیری چندین دستگاه تانک از گردان۲۹۱ نیز هدف قرار گرفت و پدرم به همراه هم‌رزمانش به شهادت رسیدند.

مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: موشک به برجک تانک اصابت می‌کند و پدرم، فرمانده تانک، گروهبان‌یکم علی‌اکبر امین‌پور، راننده تانک و یک سرباز فشنگ‌گذار بر اثر انفجار به شهادت رسیدند و در میان شعله‌های آتش سوختند. آن محدوده دست بعثی‌ها بود و پیکر سوخته شهدا در همان‌جا ماند و فقط خبر شهادتشان را به ما دادند.

یک‌دفعه حسین شاطری که از همان سال1339 با شهید هم‌رزم بوده است، می‌گوید: خاکستر و تکه‌‌استخوان‌هایشان را خودم آوردم. پسرخاله‌ام سرهنگ عباس صدر یزدی فرمانده گروهانشان بود. حدود 18ماه بعد از شهادتشان وقتی آن قسمت دست خودمان افتاد، رفتیم و آن‌ها را آوردیم. من رفتم داخل برجک تانک، قسمتی که مربوط به فرمانده و توپی می‌شد، خاکسترها و استخوان‌هایی را که بود، جمع کردم و داخل پلاستیک گذاشتم و برای خانواده‌شان فرستادیم.

او که 82بهار از زندگی‌اش می‌گذرد، می‌گوید: من تکنسین برجک تانک هستم. از همان ابتدای استخدام با شهید بودم. او مردی متواضع، متدین و خانواده‌دوست بود. در کنار تمام ویژگی‌هایش مانند شجاعت، جسارت و بی‌باکی که از ویژگی‌های یک نظامی است، وطن‌پرستی‌اش مثال‌زدنی است. در سال ۱۳۴۷ که تنش‌های مرزی بین ایران و عراق بر سر حق کشتی‌رانی در اروند به اوج رسید، به همراه یگان به مدت یک سال در مناطق مرزی خوزستان مستقر بود.


3تفنگ‌دار

سید باقر هاشمی، متولد 1320 ، یکی دیگر از حاضران در این جمع است که با شنیدن خاطرات آقای شاطری پی حرف او را می‌گیرد و می‌گوید: ما مثل سه تفنگ‌دار با هم بودیم.

 با هم استخدام شدیم. یک ماه مشهد بودیم، بعد رفتیم اهواز، 15سال آنجا بودیم و بعد به لشکر مشهد منتقل شدیم. من یک‌سال به شیراز رفتم و این‌ها (شهید امیدخدا و آقای شاطری) در مشهد بودند. جنگ که شروع شد، همه به سمت جنوب اعزام شدیم؛ اما زمانی‌که سیدمحمود به شهادت رسید، من در خرمشهر در لشکر 21حمزه بودم. ما دیرتر رسیدیم.

هاشمی که سال‌ها با شهید رفت‌وآمد داشت، سراغ همسر شهید را می‌گیرد و می‌گوید به‌دلیل کسالتی که دارد به این نمایشگاه نیامده است، برای همین شماره‌اش را گرفتیم تا خاطراتش را از شهید برایمان بگوید.


خدا از من راضی باشد

با فاطمه‌صغرا نجاریان کرمانی متولد 1326 که این روزها به‌دلیل عمل قلب باز نتوانست در نمایشگاه حضور داشته باشد، تلفنی گفت‌وگو می‌کنیم. همین که درباره شهید از او می‌پرسیم، انگار داغ دلش تازه شود، صدای هق‌هق گریه‌هایش با خاطراتش همراه می‌شود؛ «او اولین شهید لشکر77 بود. خدا لعنت کند بنی صدر را که به‌خاطر خودخواهی‌های خودش باعث به شهادت رسیدن خیلی از رزمندگانمان شد.»

 فاطمه خانم نفسی تازه می کند و ادامه می‌دهد: 17سال اهواز زندگی کردیم، به دور از خانواده‌هایمان و هیچ وقت چیزی نگفتم. شهید یک‌سره مأموریت بود. بالأخره به مشهد آمدیم، فکر می‌کردم قرار است زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد، اما نمی‌دانستم چه خوابی برایمان دیده!

او اولین شهید لشکر77 بود. خدا لعنت کند بنی صدر را که به‌خاطر خودخواهی‌های خودش باعث به شهادت رسیدن خیلی از رزمندگانمان شد

همسر شهید می‌گوید: یک شب که به خانه آمد گفت: «صدام لعنتی خیالاتی به سرش زده؛ فکر می‌کند حالا که انقلاب شده کشور ثبات ندارد و هر کاری که دوست دارد می‌تواند انجام دهد. ما باید برویم و از میهنمان دفاع کنیم.» فاطمه خانم از حرف‌های همسرش نگران شدتازه از اهواز آمده بودند.

 او دلش را خوش کرده بود که جمع شش‌نفری‌شان در میان فامیل روزگار خوشی را سپری کنند، اما حالا چه، اگر محمود آقا برود و اتفاقی بیفتد چه‌کاری از دستش برمی‌آید، از همه بدتر دلتنگی‌اش را چه کند؟! به خودش می‌آید و محکم می‌گوید: «نه، نمی‌گذارم بروی من راضی نیستم.» 

همسرش می‌خندد و می‌گوید: «باید طوری زندگی کنیم که خدا از ما راضی باشد.» حالا فاطمه خانم تعریف می‌کند: بالأخره رضایت دادم تا او برود، رفتنی که در سکوت و بی‌خبری گم شد و برنگشت، الا مشتی خاکستر و چند تکه استخوان...از پشت تلفن صدایش قطع می‌شود، نگران حالش هستیم، می‌دانیم استرس برایش ضرر دارد، می‌خواهیم خداحافظی کنیم، می‌گوید: حالم خوب است خیالتان راحت باشد. صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد: روزی که محمود رفت اجازه نداد تا راه‌آهن بدرقه‌اش کنیم و قول داد به محض رسیدن به اهواز تماس بگیرد و ما را از حالش باخبر کند. من ماندم و بی‌خبری. من ماندم و پسرانم محسن، رضا و مجید و مریم سه‌ساله.

ارسال نظر