کد خبر: ۳۸۳۲
۱۳ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

تومور مغزی زندگی خاکساری را نشانه گرفت اما او از پا نیفتاد

نشانه‌های بیماری در بدن سرباز لشکر77 ثامن‌الائمه ظاهر شد. او باز هم سکوت کرد. می‌کوشید این نشانه‌ها را از همه پنهان کند. محمدرضا خاکساری هفتم اسفند سال 83 سربازی را به پایان رساند به این امید که نوروز 84 را در کنار خانواده سپری کند و لحظات خوبی برای همه آن‌ها باشد، غافل از اینکه یک تومور در سرش چندان رشد کرده بود که هر لحظه می‌توانست جانش را به خطر بیندازد.

فرزند ارشد و تنها پسر خانواده‌ هفت‌نفره‌شان است. از دوران نوجوانی درباره چهار خواهر و والدینش احساس مسئولیت می‌کرد. هرگز شکایتی به زبان نمی‌آورد تا آب در دل مادر و خواهرانش تکان نخورد. هرچه بزرگ‌تر می‌شد، مسئولیت‌هایش هم بیشتر می‌شدند. با انجام کارهای مختلف، تلاش می‌کرد در کنار تحصیل به اقتصاد خانواده هم کمک کند تا اینکه قبل از اینکه دیپلم بگیرد، مشمول سربازی شد و راهی خدمت.

 دیدن پسر و فرزند ارشد خانواده در قامت یک سرباز اگرچه شیرین بود، نگرانی خانواده را نیز به همراه داشت؛ به‌ویژه وقتی محمدرضا برای سپری کردن دوره آموزشی باید بیش از هزار کیلومتر از آن‌ها دور می‌شد.پس از این دوره، به مشهد منتقل شد و به واسطه استعدادی که در رانندگی داشت، در بخش نقلیه مرکز نظامی مشغول شد.

 او به این پست تعلق خاطر داشت و همواره تلاش می‌کرد وظیفه‌اش را به‌خوبی انجام بدهد. روزها و ماه‌های سربازی پشت سر هم گذشتند تا اینکه در مهرماه 1383، درست پنج ماه مانده به پایان خدمت، نشانه‌های بیماری در بدن سرباز لشکر77 ثامن‌الائمه ظاهر شد.

او  باز هم سکوت کرد. می‌کوشید این نشانه‌ها را از همه پنهان کند. محمدرضا خاکساری هفتم اسفند سال 83 سربازی را به پایان رساند به این امید که نوروز 84 را در کنار خانواده سپری کند و لحظات خوبی برای همه آن‌ها باشد، غافل از اینکه یک تومور در سرش چندان رشد کرده بود که هر لحظه می‌توانست جانش را به خطر بیندازد.

 

پنهان کردن بیماری به جراحی رسید

نوروز 84 برای او و خانواده‌اش با سال‌های پیش از آن متفاوت بود. سکوت طولانی محمدرضا و پنهان کردن بیماری‌اش به تیغ جراحی کشید. شرایط به اندازه‌ای حاد و وخیم شد که پزشکان از زنده ماندن او قطع امید کردند.

عکس‌هایی را نشانمان می‌دهد که مربوط به زمان تولدش در سال 1360 است  تا جشن پایان خدمتش در  7 اسفند 1383 که با خانواده و دوستانش برگزار کرده است

 محمدرضا و خانواده‌اش مبارزه سختی را شروع کردند. بعد از عمل جراحی، محمدرضا برای راه رفتن تعادل نداشت و بخشی از بینایی‌اش را از  دست داد اما تسلیم نشد. چشمانش درست نمی‌دیدند اما دو سال کامل درس خواند و دیپلم گرفت. هرچند برای راه رفتن تعادل نداشت، شش سال پیاپی در راهپیمایی اربعین حضور یافت.

محمدرضا و خانواده‌اش روزهای دشواری را پشت سر گذاشتند، روزهایی که حتی فکر کردن به آن هم دردناک است. کارت پایان خدمت برای تنها پسر خانواده خاکساری در محله شهید قربانی خوش‌یمن نبود.

 با وجود همه مشکلات، محمدرضا حافظه خوبی دارد. عکس‌هایی را نشانمان می‌دهد که مربوط به زمان تولدش در سال 1360 است  تا جشن پایان خدمتش در  7 اسفند 1383 که با خانواده و دوستانش برگزار کرده است.


به کار کردن فکر می‌کنم

با توجه به مشکلی که در تکلم دارد، برای شنیدن حرف‌هایش باید صبوری به خرج داد. محمدرضا داستان زندگی‌اش را از نقطه‌ای شروع می‌کند که گره می‌خورد به تعهد و مسئولیت‌پذیری‌اش. تعریف می‌کند: فاصله سنی من و خواهرانم زیاد نیست اما از کودکی سعی ‌کرده‌ام تکیه‌گاهشان باشم و آن‌ها تحت هر شرایطی بتوانند روی من حساب کنند. 

علاوه بر خواهرانم، با توجه به اینکه تنها پسر خانواده هستم، از نوجوانی سعی می‌کردم عصای دست پدر و مادرم باشم. به همین علت، هنوز مقطع راهنمایی را تمام نکرده بودم که با انجام کارهای پاره‌وقت، تلاش می‌کردم در چرخاندن چرخ‌ زندگی به پدرم کمک کنم. همه کار کردم: بنایی، نقاشی ساختمان، کمک‌رانندگی و ... . همین حالا هم به کار کردن فکر می‌کنم تا بتوانم باری از روی دوش آن‌ها بردارم.


1118 کیلومتر دوری از خانواده

محمدرضا به واسطه کار کردن، از درس عقب می‌ماند و مشمول خدمت می‌شود، آن هم در شهر خاش. پیش از این، هرگز بین محمدرضا و خانواده‌اش‌ تا این اندازه فاصله نیفتاده بود.

محمدرضا آن دوران را هم به‌خوبی به یاد دارد. تعریف می‌کند: حضور من در خاش هم‌زمان شد با رسیدن میهمان سالانه استان سیستان و بلوچستان، یعنی بادهای صدوبیست‌روزه. شرایط جوی استان سیستان و بلوچستان و وضعیت بهداشتی دست به دست هم داده بودند تا شرایط را برای من که بومی آن منطقه نبودم سخت کنند.

 

البته هرگز از شرایط دشوار به خانواده‌ام چیزی نگفتم تا نگران نشوند. همیشه سعی می‌کردم از آنجا خوب بگویم. پس از پایان دوره، به علت تک پسر بودن، برای ادامه خدمت به مشهد منتقل شدم. در زمینه رانندگی مهارت و استعداد داشتم. به عنوان راننده در بخش نقلیه مشغول شدم. خدمت در شهر خودم و انجام وظیفه در شغلی که دوست داشتم برایم لذت‌بخش بود. همه چیز عالی بود تا اینکه ورق زندگی‌ام به طور کامل برگشت.

چرخیدن ورق عبارتی است که محمدرضا ترجیح می‌دهد بعد از آن حرف‌هایش را سرجمع و تمام کند. تمایلی به صحبت درباره کارهایی که برای انجام آن‌ها در طول خدمت برنامه‌ریزی کرده بوده است ندارد. انتظار و سکوت ما هم هرچه طول می‌کشد نتیجه‌ای ندارد.


پرستار پسرم شدم

زهرا رئیسیان، مادر محمدرضا، مثل همیشه به کمک پسرش می‌آید، مادری که می‌توانست به عنوان پرستار در یکی از مراکز درمانی شهر استخدام شود و حرفه موردعلاقه‌ خودش را دنبال کند، برای تربیت و مراقبت از محمدرضا و دیگر فرزندانش ترجیح می‌دهد در خانه بماند و از محمدرضا پرستاری کند. 

می‌گوید: پس از جنگ به‌دلیل علاقه‌ای که به پرستاری داشتم، دوره‌های هلال احمر را آموزش دیدم. بعد از آن هم به بیمارستان امدادی رفتم. یک‌سال در این بیمارستان بودم. سی‌سال پیش شرایط جذب نیرو راحت بود و من می‌توانستم راحت استخدام شوم. البته شرط داشت و این شرط با زندگی من که متأهل بودم و مادر دو فرزند هم‌خوان نبود.آن ها می‌گفتند یک شیفت شب باید باشم و یک شیفت صبح. گفتم برای من که فرزند کوچک دارم امکان‌پذیر نیست.

برگشتن به  دوران بیماری محمدرضا و مرور خاطرات برایش سخت است. با این حال تعریف می‌کند: کمتر از شش ماه به پایان خدمت پسرم باقی مانده بود که متوجه تغییر حالت‌های او شدم. متأسفانه هربار که از محل خدمتش به خانه می‌آمد و درباره حالش می‌پرسیدم، با لبخندی خاطر من را جمع می‌کرد که خوب است در صورتی که هفته‌به‌هفته و حتی روز به روز حالش بدتر می‌شد. بارها در طول نیمه‌های شب متوجه می‌شدم حالش خوب نیست. هر بار می‌خواستم مرخصی بگیرد یا به پزشک ارتش مراجعه کند، پاسخ رد می‌داد. می‌گفت نباید دیگران فکر کنند می‌خواهم از انجام وظایف فرار کنم.


گفتند محمدرضا فقط ده روز زنده می‌ماند

اسفند سال 1383 مراجعه حضوری مادر و پسر به مطب پزشکان و مراکز درمانی آغاز شد. این رفت‌و‌آمدها هم‌چنان هم ادامه دارد. زهرا خانم تعریف می‌کند: حال جسمی پسرم طوری شد که دیگر نمی‌توانست راحت راه برود. همراه با او به چندین مطب پزشک رفتم. آن‌ها داروهای مختلفی به محمدرضا می‌دادند از شیمیایی گرفته تا انواع داروهای سنتی، نه تنها تأثیری در بهبودی حالش نداشت بلکه روز به روز بدتر می‌شد.

 تا این که دکتر غیور، پزشکی بود که تشخیص داد محمدرضا از گردن به پایین هیچ مشکلی ندارد و هر موردی هست مربوط به سر است. او ما را به پزشک متخصص معرفی کرد. با دیدن تصاویر سر پسرم جا خورد. او می‌گفت محمدرضا یک تومور بدخیم دارد که باید هرچه سریع‌تر عمل شود اما چون تومور آب انداخته باید ابتدا با شانت به مدت 2 هفته آب اطراف آن را تخلیه و سپس عمل کنیم.

 پس از انجام مقدمات عمل یکی از آشنایان درباره یک پزشک معروف در پایتخت خبر داد که با لیزر تومور را درمان می‌کند. بلافاصله به تهران رفتیم. متاسفانه علیرغم امید زیادی که داشتیم متخصص پس از دیدن تصاویر سر پسرم گفت موقعیت تومور به شکلی شده که نمی‌تواند با لیزر عمل کند. او گفت باید مخچه را در بیاورد تا بتواند تومور را بردارد و دوباره مخچه را سرجایش بگذارد. محمدرضا تحت پوشش بیمه نیست و انجام عمل 5 میلیون تومان هزینه داشت.

زهرا خانم ادامه می‌دهد:  آن سال‌ها 5 میلیون پول زیادی بود و ما برای تأمین آن مجبور به فروش خانه شدیم، هرچند به واسطه محبوبیت پسرم در میان اقوام و آشنایان خیلی زود توانستیم بدون فروش خانه هزینه عمل را پرداخت کنیم. با تأمین پول پسرم به اتاق عمل رفت. 

مدت زمان عمل طولانی شد و پزشک بعد از آن می‌گفت فقط باید دعا کنم. شرایط محمدرضا به سمت پایدار شدن می‌رفت اما درست 3 روز بعد از عمل به شدت تب کرد. همه کادر درمان دست به دست هم دادند که تب محمدرضا پایین بیاید.اما پزشکی که پسرم را عمل کرد به من جمله‌ای گفت که دیگر نتوانستم در تهران بمانم. دکتر گفت به احتمال زیاد محمدرضا 10 روز دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند و من به مشهد برگشتم.


بعد از دو سال صدای محمدرضا را شنیدیم

روزهای کابوس بار سال 84 برای خانواده خاکساری تمامی نداشت. پس از رسیدن به مشهد مادر پسرش را برای ادامه درمان به یک مرکز درمانی برد اما احاضر به پذیرش او نشدند. زهرا خانم ادامه می‌دهد: حال محمدرضا خیلی بدتر شد. هیچ قدرتی نداشت. حتی برخی شب‌ها آینه جلوی صورتش می‌گرفتم تا ببینم زنده هست.

بعد از عمل، محمدرضا به هیچ عنوان تکان نمی‌خورد. حتی دو سال از آخرین باری که «مادر» گفتنش را شنیده بودم می‌گذشت تا اینکه با نظر پزشک به سراغ فیزیوتراپی رفتیم

 یک روز که حالش بد بود او را به یکی از مراکز درمانی خیابان کوهسنگی بردم اما حاضر به پذیرش نشدند و حتی به من گفتند که یک مرده را با خودم بردم. یاد همان پزشک متخصص مشهد افتادم. او قرار بود پسرم را عمل کند و مقدماتش را هم فراهم کرده بود اما ما به تهران رفته بودیم.اولش خجالت می‌کشیدم اما دل به دریا زدم و رفتیم مطب. دکتر تا من و پسرم را دید از بلند شد و به استقبال ما آمد.

 پسرم را معاینه کرد و گفت محمدرضا سه روز بعد از عمل در تهران سکته کرده اما خوشبختانه خطر رفع شده است. دکتر برای محمدرضا دارو نوشت و یک نامه برای پذیرش در همان مرکز درمانی که او را پذیرش نکرده بود. از تأثیر داروهای او، پسرم که بعد از عمل به طور کامل فلج شده بود و شرایط بسیار بدی داشت، تا اندازه‌ای به زندگی برگشت.

 در ادامه فرایند درمان، محمدرضا را سی جلسه پرتودرمانی و بعد هم هفت جلسه شیمی‌درمانی بردم. روزهای سختی بود. موها و دندان‌های پسرم ریخت. در حالی که محمدرضا مشغول پرتودرمانی بود، به بهزیستی رفتم و با پیگیری زیاد، توانستم برایش یک دفترچه بیمه سلامت بگیرم، بیمه‌ای که شاید 20 تا 30 درصد هزینه‌های سرسام‌آور ما را تأمین می‌کند.

فیزیوتراپی تا اندازه‌ای باعث شد محمدرضا توانمندی‌اش را به دست بیاورد و امید به خانواده بازگردد. زهراخانم ادامه ماجرا را تعریف می‌کند: بعد از عمل، محمدرضا به هیچ عنوان تکان نمی‌خورد. حتی دو سال از آخرین باری که «مادر» گفتنش را شنیده بودم می‌گذشت تا اینکه با نظر پزشک به سراغ فیزیوتراپی رفتیم. فیزیوتراپی باعث شد دستان و پاهای پسرم تکان بخورد و من پس از دو سال توانستم صدای او را بشنوم.


امید به زندگی‌ام برگشت

ادامه تحصیل اعتماد به نفس محمدرضا را افزایش می‌دهد و دو سال متفاوت را برای او رقم می‌زند. خودش تعریف می‌کند: یکی از دوستانم در مرکز آموزشی توان‌یابان بود و می‌گفت تو هم بیا. پیشنهاد خوبی بود. رشته کامپیوتر را انتخاب کردم. اما به‌دلیل ضعف بینایی به رشته تعمیر لوازم خانگی رفتم. خیلی ذوق و شوق داشتم. شب‌های امتحان تا صبح درس می‌خواندم. بعد از بیماری، مرحله شیرینی در زندگی‌ام بود.   

 

خواهران تکیه‌گاه محمدرضا شدند

در روند بهبود محمدرضا، خانواده بدون شک بیشترین نقش را داشته‌اند. خواهران محمدرضا تکیه‌گاه تنها برادرشان شدند. مرجان یکی از خواهران اوست که تعریف می‌کند: برای ما که برادرم را صحیح و سالم دیده بودیم و یادمان نمی‌آمد بیماری‌ای داشته باشد، شنیدن این عبارت که شاید زنده نماند سخت بود.

 هر کاری از دستمان برمی‌آمد انجام دادیم. حتی برای رفتن به فیزیوتراپی بسیج شدیم و به‌نوبت با محمدرضا کار می‌کردیم. اول از خم و راست کردن دستان و پاهای او شروع کردیم. هرروز در بازه‌های زمانی مختلف دستان و پاهای برادرم را خم و راست می‌کردیم. ناامید نشدیم. شش ماه گذشت. احساس کردیم دست محمدرضا تکان می‌خورد.

 نمی‌دانید این صحنه چقدر خوشحال‌کننده بود. روزبه‌روز بهتر می‌شد تا جایی که خودش سراغ ورزش و پرورش اندام رفت. گذشتن از بحرانی که محمدرضا دچار آن شد آسان نبود. او توانست تا حدود زیادی به زندگی‌اش عادت کند. غلبه بر بیماری یک طرف ماجرا، و زندگی در شرایط سخت طرف دیگر آن است، زندگی در محله‌ها و خانه‌هایی که زیرساخت‌های لازم را ندارند.

 

جوادآقا حق همسایگی را تمام کرد

فاطمه، خواهر کوچک محمدرضا، ماجرای جالبی را تعریف می‌کند و از تأثیر همراهی یک همسایه می‌گوید: دو چیز در روحیه‌بخشی به برادرم نقش پررنگی داشت. او پنج سال پس از این اتفاق از خانه بیرون نمی‌رفت. روحیه‌اش را باخته بود. یک همسایه محمدرضا را با اجتماع آشتی داد. جواد موحدیان از معتمدان محله و از اعضای هیئت محبان حضرت مهدی‌زهرا(س)ست. 

آشنایی او و محمدرضا به جلسات مذهبی برمی‌گردد. می‌خواهم بگویم کنار ما جوادآقا هم خیلی کمک کرد. او را با خودش به مسجد، حرم مطهر و جلسات مذهبی می‌برد. مهم‌تر از آن، همراه با اعضای این هیئت شش سال پیاپی به پیاده‌روی اربعین رفتند. تصور کنید فداکاری یک همسایه چقدر باید زیاد باشد.

 برای محمدرضا وضو گرفتن، دستشویی رفتن، خوابیدن و نماز خواندن هم دشوار است اما او با جان و دل محمدرضا را تا کربلا برد. می‌خواهم این را بگویم که در کنار یک معلول، خانواده او هستند که به روحیه نیاز دارند. امیدواریم خداوند این محبت جوادآقا را در زندگی‌اش جبران کند.

 

معلولان تنها رها نمی‌شوند

در طول زندگی هر انسانی، این احتمال وجود دارد به دلایل و شکل‌های مختلف فرد دچار معلولیت شود. سرپرست مدیریت بهزیستی مشهد درباره پذیرش توان‌یابان توضیح می‌دهد: به طور معمول، خانواده‌های این افراد وارد فرایند درمان این شخص می‌شوند، فرایندی که ممکن است چند ماه یا چند سال به طول انجامد.

 پس از پایان فرایند درمان و برنگشتن شخص به حالت اولیه خود، خانواده او به بهزیستی مراجعه می‌کنند. در گام نخست، همه مراجعان را به کمیسیون پزشکی ارجاع می‌دهیم. پس از تشخیص معلولیت و شدت آن در کمیسیون، پرونده برای این مددجو تشکیل می‌شود و براساس نوع معلولیت، به شخص و خانواده او خدماتی ارائه می‌شود.

برخورد خانواده‌ها با شخص توان‌یاب تا آن اندازه اهمیت دارد که جواد بهنام دراین‌باره می‌گوید: پس از تشکیل پرونده برای مددجو، یک مددکار مشخص می‌شود و در کنار خانواده و شخص معلول قرار می‌گیرد. مددکار ما با توجه به شرایط خانواده، وضعیت معلول و برخی موارد دیگر، آموزش به خانواده را شروع می‌کند و همواره آن‌ها را در نحوه برخورد و تعامل با شخص معلول راهنمایی‌ می‌کند. 

کارآفرینی یکی از وظایف ما در مجموعه بهزیستی است. به همین علت، از راه‌های مختلف پیگیر اشتغال، کارآفرینی و توانمندی معلولان هستیم

علاوه بر این، در سازمان بهزیستی بخش‌های داریم که به خانواده‌ها آموزش‌هایی درباره رفتار با فرد معلول ارائه می‌دهد.
بیشتر توان‌یابان در محدوده‌های پیرامونی شهر ساکن هستند. بهنام این را تأیید و مشکلات سر راه این مسیر را گوشزد می‌کند: زیرساخت‌های مناسب شهری می‌تواند در روحیه و زندگی معلولان بسیار مهم باشد.

 طبق آمار سرشماری‌های انجام‌شده، بیش از 70 تا 80 درصد جامعه توان‌یاب ما در مناطق کم‌برخوردار همچون مناطق3و4 شهرداری سکونت دارند. با وجود این، در این مناطق شاهد کمترین زیرساخت‌های مناسب برای معلولان در مبلمان شهری و وسایل حمل‌ونقل عمومی هستیم. جالب است در مناطق برخوردار شهر که جمعیت معلولان به‌مراتب کمتر است بیشتر به این موارد توجه شده است.

سرپرست بهزیستی مشهد اشتغال‌زایی و کارآفرینی برای معلولان را یکی از وظایف این نهاد می‌داند و ادامه می‌دهد: کارآفرینی یکی از وظایف ما در مجموعه بهزیستی است. به همین علت، از راه‌های مختلف پیگیر اشتغال، کارآفرینی و توانمندی معلولان هستیم. بسته به نوع توانمندی معلولان، به آن‌ها سرمایه بلاعوض یا تسهیلات خوداشتغالی داده می‌شود. یکی دیگر از شکل‌های کارآفرینی ما معرفی نیروی کار به کارفرمایان بخش خصوصی است.

بهنام می‌گوید: بهزیستی به کارفرمایانی که از توان‌یابان برای واحد صنعتی خود استفاده می‌کنند تسهیلات بانکی یا مشوق‌هایی مانند مشارکت در حق بیمه و حقوق نیروی کار در نظر گرفته است. 

ارسال نظر