کد خبر: ۳۸۶۱
۱۹ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

حفاظت از خندق، بدون جان‌پناه، در شب‌های هور

جاده خندق که در منطقه هور‌العظیم در جزایر مجنون قرار داشت، بین عرب‌ها به الحچرده معروف بود. سیزده کیلومتر طول و هشت متر هم عرض داشت. عراق خودش این جاده را سال1362 با خشک‌کردن بخشی از هورالعظیم ساخت. در علمیات بدر، ایرانی‌ها توانستند آن را از عراق بگیرند. بااین‌حال، عراق با انجام عملیات‌های متعدد سعی کرد جاده راهبردی خندق را از ایران پس بگیرد. عراقی‌ها برای پس‌گرفتن خندق به شیوه آلمان‌ها در جنگ جهانی دوم عمل می‌کردند، یعنی آن‌ها تانک‌هایشان را در جاده به راه می‌انداختند و نیروهایشان پشت تانک‌ها با دوشیکا پیاده حرکت می‌کردند.

مرد شانه‌هایش می‌لرزد. چای سرد در استکان مقابلش را لاجرعه سر می‌کشد. لب‌هایش را روی هم می‌فشارد. نگاهش را می‌دزدد. امان از اشک؛ آخر هم حریفش نمی‌شود. نفس‌هایش کوتاه و بریده‌بریده است. انگار دوباره همه شب‌های پر از اضطراب جاده خندق برایش زنده شده است. 

انگار دوباره این خمپاره است که موج‌های کم‌جان هورالعظیم را به‌هم زده و درست در سنگرشان بین او و هم‌سنگرش پایین آمده است. انگار دوباره این خون گرم نوجوان بجنوردی است که در سنگر به راه افتاده و در شب سرد هور یخ کرده است. انگار دوباره همه‌چیز مقابل چشمان محمدساعی رژه می‌رود. 

او اشک می‌ریزد و اشک می‌ریزد. او از افرادی است که آمده است از شب‌های هورالعظیم و جاده خندق برایمان بگوید.37سال از زمانی که محمد ساعی، محمود مرادی، مصطفی نوری و سیدعلی چاووشی در جاده خندق بودند، گذشته است.  این ساکنان منطقه ما هنوز هم از به‌یادآوردن خاطراتشان منقلب می‌شوند.  

مادر شهید صفرعلی علیزاده، بانی این گردهم‌آمدن بود. چندی پیش بنا به درخواست او مراسم بزرگداشتی برای فرزند شهیدش در مسجد جوادالائمه(ع) در محله مشهدقلی برگزار شد. شهیدعلیزاده در جاده خندق به شهادت رسیده است و هم‌رزمانش که به این برنامه دعوت شده بودند، هرکدام خاطره‌ای تعریف کردند. همین مراسم، بهانه ما شد تا در نشستی دیگر، پای حرف‌های رزمندگان جاده خندق بنشینیم؛ قهرمانانی که از  اسفند سال 1363تا  شهریور1365 به مدت یک‌سال‌ونیم، حفاظت از جاده راهبردی خندق را بر عهده داشتند.

 

 

جاده‌ای که باید حفظ می‌شد

محمدساعی متولد 1345 است. او سال1364 به جزایر مجنون اعزام شد تا از جاده خندق در 45روز حفاظت کند. ساعی از خط‌شکن‌هایی بود که در عملیات‌ها باید حضور می‌داشت و به‌عنوان پاسدار وظیفه باید به جاده خندق می‌رفت. 

او در توضیح موقعیت این جاده می‌گوید: این جاده که در منطقه هور‌العظیم در جزایر مجنون قرار داشت، بین عرب‌ها به الحچرده معروف بود. سیزده کیلومتر طول و هشت متر هم عرض داشت. عراق خودش این جاده را سال1362 با خشک‌کردن بخشی از هورالعظیم ساخت. در علمیات بدر، ایرانی‌ها توانستند آن را از عراق بگیرند. بااین‌حال، عراق با انجام عملیات‌های متعدد سعی کرد جاده راهبردی خندق را از ایران پس بگیرد.

آن‌طور که این پاسدار می‌گوید، عراقی‌ها برای پس‌گرفتن خندق به شیوه آلمان‌ها در جنگ جهانی دوم عمل می‌کردند، یعنی آن‌ها تانک‌هایشان را در جاده به راه می‌انداختند و نیروهایشان پشت تانک‌ها با دوشیکا پیاده حرکت می‌کردند. با این امکانات جنگی و این روش، نزدیک به سه کیلومتر از جاده را از ایران پس گرفتند: آن‌قدر تلفاتمان زیاد بود که بچه‌ها به این فکر افتادند جاده را برش بزنند. 

علیرضا عاصمی، فرمانده تخریب قرارگاه کربلا، این وظیفه را به‌عهده گرفت. او روی جاده مواد منفجره زیادی ریخت و آن را منفجر کرد. همان‌جایی که مواد منفجره ریخته بودند، جاده مانند کاسه‌ای گود شده بود. آن‌قدر در این کاسه جوان شهید شد که به آن معراج می‌گفتند.

او ادامه می‌دهد: یک طرف کاسه ما بودیم که دورتادورمان آب بود و آن‌طرف عراقی‌ها که به خاک خودشان هم وصل بودند، انواع پشتیبانی مانند توپ و تانک و ادوات زرهی هم داشتند. از سال1363 به بعد بچه‌های لشکر21 امام‌رضا(ع) که خراسانی بودند، مأمور شدند از این جاده تا سال1365 نگهداری کنند.

آن‌طور که ساعی می‌گوید، جزایر مجنون نفت داشت، برای همین حفظ آن اهمیت زیادی داشت. از سوی دیگر، اگر بنا بود عملیاتی در هور‌العظیم انجام می‌شد، جاده‌ای می‌خواست که تجهیزات در آن مستقر شود؛ پس باید خندق حفظ می‌شد.

 

نفس‌به‌نفس با دشمن

ساعی از 45روز مأموریتش در جاده خندق، پانزده روزش را در محدوده حساس کاسه گذرانده است. آن‌قدر همان چند روز به او سخت گذشته است که هنوز از به‌خاطرآوردنش مکدر می‌شود: همان‌جایی که جاده برش خورده بود، نزدیک‌ترین فاصله را با دشمن داشتیم. حدود چهار متر بین ما و عراقی‌ها فاصله بود؛ بینش هم آب هورالعظیم. گاهی یک عراقی که سرفه می‌کرد، صدایش به ما می‌رسید. در چنین اوضاعی ما باید دژ می‌ساختیم. ما برای اینکه در تیررس دشمن نباشیم، روز می‌خوابیدیم و شب کیسه‌های شن را پر می‌کردیم و گونی روی گونی می‌گذاشتیم تا دست‌کم کمی ایمن باشیم.


شبی نبود که شهید نداشته باشیم

ساعی جوانانی را به‌یاد می‌آورد که برای ساخت دژ در خون تپیدند: با اینکه شب‌ها دژ می‌ساختیم، بازهم چون فاصله‌مان با دشمن کم بود، مدام به‌سمت ما تیراندازی می‌کردند. همان کیسه‌هایی را که شب می‌گذاشتیم، روز با خمپاره‌هایی که به‌سمتمان شلیک می‌شد، فرومی‌ریخت؛ اما مجبور بودیم جایش را دوباره پر کنیم. باور کنید شبی نبود که شهید نداشته باشیم. بابت هر کیسه‌ای که می‌گذاشتیم، امکان نداشت رزمنده‌ای زخمی نشود.

برای اینکه در تیررس دشمن نباشیم، روز می‌خوابیدیم و شب کیسه‌های شن را پر می‌کردیم

این جانباز جنگ می‌گوید: برای اینکه شناسایی نشویم، اجازه استفاده از اسلحه را نداشتیم. طوری که یک شب وقتی غواص عراقی برای شناسایی به نزدیکی کاسه آمد، به او شلیک نکردیم. نارنجکی را که به‌سمت ما پرت کرد، از خودمان دور کردیم و او را در سکوت اسیر کردیم.

 

خونش سنگر را برداشته بود

محمد ساعدی از به‌خاطرآوردن جزئیات ماجرایی که برایمان تعریف می‌کند، اشک می‌ریزد. دوبار در طول گفت‌وگو برایمان ماجرایی را تعریف می‌کند و هر دوبار برای لحظاتی نمی‌تواند به حرف‌زدن ادامه دهد: یکی از شب‌ها در سنگر خوابیده بودیم. سنگر سقف نداشت و فقط دورتادورش کیسه‌های شنی قرار داشت. سه نفر در سنگر بودیم. یکی از آن‌ها پسری شانزده‌ساله، ریزنقش و اهل بجنورد بود. 

صبح که برای نماز بیدار شدیم، چندبار صدایش زدیم، بیدار نشد. هوا تاریک بود، ما هم در سکوت نماز خواندیم. نماز تمام شد، ولی بازهم او از جایش تکان نخورد. نگران شدیم. ملافه رویش را که خواستیم کنار بزنیم، حس کردیم به چیزی گیر می‌کند. چراغ‌قوه را که روشن کردیم، هرکدام از وحشت به گوشه‌ای پناه بردیم. خمپاره به آب خورده کمانه کرده و درست به قلب این پسر خورده بود. او در خواب حتی تکان نخورده و به شهادت رسیده بود.

ساعی میان گریه‌ای که امانش نمی‌دهد، می‌گوید: تازه فهمیدیم علت سرمایی که دم صبح حس می‌کردیم، چه بود. فکر می‌کردیم خیس شده‌ایم، چون زمین نمناک است. چراغ‌قوه را که روشن کردیم، دیدیم خون این نوجوان راه افتاده و از زیرمان حرکت کرده و همه سنگر را گرفته است. به همین دلیل سردمان شده بود. او بین دو نفر خوابیده بود و انگار خمپاره او را انتخاب کرده بود، نه ما را.

 

دفترچه خاطرات محمد مرادی که وقایع جاده خندق در آن ثبت شده است

 

دفترچه خاطراتی که بعدها مهم شد

محمود مرادی متولد 1345 است. خانواده مرادی پنج پسر داشتند. محمود، پدرش و سه برادرش نوبتی به جبهه می‌رفتند؛ یکی می‌رفت و دیگری برمی‌گشت. فقط یکی از پسرهای خانواده جبهه نرفت، آن‌هم به این دلیل که سنش نمی‌رسید. عباسعلی، برادر بزرگ محمود، سال1360 در جبهه به شهادت رسید.

محمود شانزده‌ساله بود که به جبهه رفت: ریزنقش بودم، ولی برادرم که شهید شد، دلم قرار نداشت. وقتی به جبهه رفتم، ما را به اهواز فرستادند. یک دفترچه کوچک خاطرات هم به ما دادند که خیلی از بچه‌ها فقط بخش وصیت‌نامه‌اش را پر می‌کردند، اما من دفتر از دستم نمی‌افتاد. اسم بچه‌هایی که در کاسه شهید شدند و زمان شهادت آن‌ها را می‌نوشتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز نوشته‌های دفترچه این‌قدر مهم به‌نظر برسد.

معمولا رزمنده‌های کم‌سن و افرادی را که بار اولشان بود به جبهه می‌رفتند، به خط نمی‌بردند. همان‌طور که محمود هم بار اول در اهواز در پشت خط‌مقدم بود؛ جایی که بین 100 تا 150کیلومتر با عراقی‌ها فاصله داشت: بار اول که به جاده خندق رفتم، داوطلبانه بود. 

شهید نقدی، فرمانده ما، آمد و گفت چند نفر داوطلب شوند برای رفتن به خط. من، مصطفی نوری، جلال جارچی و فرهاد اخلاق‌پور باهم دوست بودیم و هم‌محله‌ای. من و چندنفر از دوستانم دستمان را بلند کردیم. جارچی داشت دعای کمیل را از حفظ برای چندتا از رزمنده‌ها می‌خواند. رفتم و صدایش کردم و او را با خودمان به جاده خندق بردیم.


جارچی در  دم شهید شده بود

محمود و دوستانش همه راه باهم خوش‌وبش می‌کردند و می‌خندیدند. آن‌ها فکرش را هم نمی‌کردند جاده خندق تا این حد خطرناک باشد: سربه‌سر هم می‌گذاشتیم. به جارچی می‌گفتیم چقدر نورانی شده‌ای، بوی شهادت می‌دهی. اما فکرش را نمی‌کردیم جایی که به آن کاسه می‌گویند، آن‌قدر به عراقی‌ها نزدیک باشد که فکر کنی آن‌های آن‌سوی خط، خودی هستند. وقتی به جاده رسیدیم، گفتند بروید داخل سنگر استراحت کنید. 

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز نوشته‌های دفترچه این‌قدر مهم به‌نظر برسد

من و نوری رفتیم ته سنگر. چون سبک‌وزن و تندوتیز بودیم، فوری خودمان را ته سنگر چپاندیم. آمدند گفتند چند نفر بروند در کاسه نگهبانی بدهند. من و نوری رفتیم. وقت برگشت از دیده‌بانی را چون در دفترم نوشته‌ام، دقیقا به‌خاطر دارم. 10آبان1364 ساعت11:45 شب بود. دیدم چیزی در تاریکی برق می‌زند. جلو که رفتم، ساعت مچی جارچی بود. گفتم این شلخته چرا ساعتش را اینجا انداخته است. 

به سنگر که برگشتیم، فهمیدم جارچی شهید شده است. خمپاره‌ای مستقیم به سنگر خورده بود و نفرهای اول جلو سنگر درجا به شهادت رسیدند؛ آن‌هم درست شب اول اعزام به جاده. شهدا را در پلاستیک پیچیده بودند و در کانال گذاشته بودند. خودم را به آنجا رساندم و او را دیدم که یک تیر به نخاعش خورده و در دم شهید شده بود.

 

 

هنوز  از بیسکویت پتی‌بور متنفرم

محمود و دوستانش پانزده روز در نزدیک‌ترین فاصله با دشمن روزشان را شب می‌کردند. آن‌ها هم در ایجاد دژ و ساخت سنگر کمک می‌کردند، اما در این دو هفته هیچ غذای گرمی به آن‌ها نمی‌رسید: هوا گرم بود. حتی یک وعده غذای گرم نمی‌خوردیم. همه این دو هفته به‌جز بیسکویت پتی‌بور و کمپوت چیز دیگری به ما نمی‌رسید؛ یعنی امکانش نبود. 

غذا که از کانال‌ها می‌آمد، از گرما فاسد می‌شد. یک‌بار برایمان استانبولی آوردند، چقدر خوش‌حال شدیم؛ اما در قابلمه را که باز کردیم، دیدیم کش می‌آید و فهمیدیم فاسد شده است. دوباره مجبور شدیم بیسکویت سق بزنیم. باورتان می‌شود هنوز که هنوز است از این بیسکویت متنفرم! در آن دو هفته حتی نمی‌شد وضو گرفت. خبری از حمام‌کردن هم نبود.


سرگرمی‌مان شمردن خمپاره های دشمن بود

مصطفی نوری متولد 1347 است. او به‌عنوان بسیجی به جاده خندق رفته است. آقای نوری شاهد ماجرای تلخی است که فکر می‌کند بعد از آن هیچ‌وقت زندگی‌اش مثل قبل نشده است: یک صبح بچه‌ها در سنگری که بزرگ‌تر از بقیه سنگرها بود، مثل هر روز جمع شدند تا صبحانه بخورند. من بیرون سنگر بودم تا نان بیاورم. هنوز داخل نشده بودم که خمپاره‌ای از سوراخ کوچک نورگیر به داخل اصابت کرد. وقتی وارد سنگر شدم، گوش‌هایم از موج انفجار سوت می‌کشید. هرکدام از رزمنده‌ها گوشه‌ای افتاده و تکه‌تکه شده بودند. 

شهید ناصر کردلو مشهدی بود و بچه خیابان راه‌آهن. خمپاره سرش را از بدنش جدا کرده بود. مات مانده بودم و به بچه‌ها نگاه می‌کردم. دیدم بدن کردلو همان‌طور بی‌سر از جایش بلند شد و تا جلو سنگر رفت و همان‌جا روی زمین افتاد. تا 10روز بعد جای خون گردن و مغز ازهم‌پاشیده کردلو روی کیسه‌گونی سنگر دیده می‌شد.

آقا مصطفی از هشت صبح که این اتفاق افتاد، تا دوازده ظهر در همان وضع موج‌گرفتگی و کنار بدن‌های قطعه‌قطعه‌شده دوستانش مانده بود: کسی نیامد، یعنی امکانش نبود. از زمین و هوا خمپاره می‌بارید. کمی که آتش کم شد، بچه‌ها از کانال آمدند و شهدا را بردند.

نوری می‌گوید: وقت نگهبانی، سرگرمی‌مان شمردن خمپاره‌های دشمن بود. گاهی تا 150خمپاره در روز بر سرمان می‌بارید. ما باید می‌ماندیم و کیسه روی کیسه می‌گذاشتیم تا جاده را حفظ و تلفات را کم کنیم. همین‌طور هم شد. در همان دوره‌ای که نگهداری جاده با ما بود، توانستیم دژ را مستحکم کنیم. تعداد شهدا هم خیلی کمتر شد.


سخت‌ترین جایی که جنگیدم

سیدعلی چاووشی متولد 1346 است. او سال1364 به‌عنوان بسیجی به جزیره مجنون اعزام می‌شود: من، مهدی کاظمی، شهید گلرو و محمد ساعی در یک گردان بودیم. در طول جنگ 1121روز سابقه جبهه دارم. اگر از من بپرسند کجا به تو بیشتر سخت گذشت، می‌گویم جاده خندق و محدوده کاسه. ما با عراقی‌ها فاصله خیلی کمی داشتیم. دورتادور ما آب بود و آن‌ها به خاکشان وصل بودند. ما جان‌پناهی نداشتیم و آن‌ها در سنگرهای مستحکمشان با ظروف چینی غذا می‌خوردند. ما تجهیزات نداشتیم و آن‌ها سرگرمی‌شان زدن خمپاره‌های 60 و 80 و 120 بود.

ما باید می‌ماندیم و کیسه روی کیسه می‌گذاشتیم تا جاده را حفظ و تلفات را کم کنیم

آن‌طور که چاووشی می‌گوید، خمپاره60 بین رزمنده‌های ایرانی به خمپاره نامرد معروف بود، چون صدا نداشت و عراقی‌ها در جاده خندق بیشتر از این خمپاره استفاده می‌کردند و بردش هم کوتاه بود. خمپاره‌ها به آب می‌خورد و صدایش گرفته می‌شد، برای همین ‌‌گاهی حتی متوجه شهیدشدن رزمنده‌ای نمی‌شدیم.

چاووشی وقتی به جاده خندق می‌رود، جوانی هجده‌ساله است: عرض جاده آن‌قدر بود که دو خودرو به‌سختی از کنار هم رد می‌شد. خودروها شب‌ها تردد می‌کردند، چون اگر روز خودرویی می‌آمد، قطعا عراقی‌ها آن را می‌زدند. اگر خودرویی آتش می‌کرد، نمی‌شد آن را به عقب برگردانند و مجبور بودند همان‌جا زیر خاکش کنند. آذوقه‌ای که به دستمان می‌رسید، با بَلَم می‌آمد تا سروصدا نداشته باشد.

او در یکی از شب‌ها صدای گریه عراقی‌ای را می‌شنود که آهنگی عربی گوش می‌داد و با صدای بلند از دوری زن و بچه‌اش زار می‌زد. همین خاطره مشخص می‌کند چقدر فاصله رزمندگان با عراقی‌های تا دندان مسلح کم بوده است.

این چهار نفر هنوز آن دو هفته عمرشان را فراموش نکرده‌اند؛ شب‌هایی که در تاریکی هور‌العظیم باید در سکوت، به‌خون‌غلتیدن دوستانشان را می‌دیدند و دم نمی‌زدند.

ارسال نظر