کد خبر: ۳۹۲۹
۰۳ دی ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

هر روز بفرمایید روضه

از وقتی یادش می‌آید، با قرآن انس و الفتی داشته است و روزی نبوده که شب شود و او چندصفحه از کلام خدا را مرور نکرده باشد؛ مروری عمیق تا بفهمد‌ چه می‌خواند و از کلام وحی چه می‌خواهد. بانو معصومه برامکی‌یزدی مادر شهیدان محمدرضا و محمدکاظم حیدری است. این مادر هفتاد‌و‌شش‌ساله همه آرامش زندگی‌اش را مدیون انسی است که با قرآن دارد. سه‌سالی می‌شود‌ که خانه این مادر پرشده از شور و گرمای حضور دختران و بانوان جوانی که رؤیای حفظ کل قرآن را در سر دارند.

از وقتی یادش می‌آید، با قرآن انس و الفتی داشته است و روزی نبوده که شب شود و او چندصفحه از کلام خدا را مرور نکرده باشد؛ مروری عمیق تا بفهمد‌ چه می‌خواند و از کلام وحی چه می‌خواهد. شاید به همین علت بوده که پسر بزرگش وقتی قصد رفتن به میدان جنگ می‌کند، دربرابر ناراحتی‌ مادر، قرآن به میان می‌آورد و‌ می‌گوید جهاد و ایستادن دربرابر ظلم، کلام خداست و نباید بر زمین بماند و این‌گونه است که مادر راضی به رفتن فرزند می‌شود. 

پسر بعدی هم وقتی به‌دنبال پسر بزرگ راهی جبهه می‌شود تا پا جای‌ پای برادرش بگذارد، مادر باز هم به حرمت قرآن صبوری می‌کند و دل به آیات خدا می‌سپارد. حتی وقتی خبر شهادت و مفقودی پسرانش را در یک روز به او می‌دهند، باز قرآن بوده است که به دادش می‌رسد تا صبر در پیش گیرد و صبوری کند.‌

بانو معصومه برامکی‌یزدی مادر شهیدان محمدرضا و محمدکاظم حیدری است. این مادر هفتاد‌و‌شش‌ساله همه آرامش زندگی‌اش را مدیون انسی است که با قرآن دارد. سه‌سالی می‌شود‌ که خانه این مادر پرشده از شور و گرمای حضور دختران و بانوان جوانی که رؤیای حفظ کل  قرآن را در سر دارند.

 

پاتوقی برای قرآن‌خوان‌ها

قرار گفت‌وگو برای بعد‌از نماز مغرب و عشا گذاشته می‌شود تا همه خانم‌های محفل قرآنی جمع شوند. سرمای هوا استخوان می‌ترکاند. به کوچه حائری‌10 در محله شهید مطهری که وارد می‌شویم، عکس دو شهید روی ‌در خانه‌ای خودنمایی می‌کند. مادر شهیدان با روی باز به استقبالمان می‌آید. جلو در ورودی، تعداد زیادی کفش به چشم می‌خورد. 

با ورود به خانه، چشممان به دختران نوجوان و جوان می‌افتد که ‌در گروه‌های پنج‌شش‌تایی ‌در‌حالی‌که رحل و قرآنی مقابلشان است، دور هم جمع شده‌اند. زمزمه تلاوت قرآن از هر سو به گوش می‌رسد. تمثال نقاشی‌شده دو برادر شهید بین دو گلدان بزرگ گوشه پذیرایی در‌کنار هم جا خوش کرده است.


دلسوز مادر و غمخوار پدر

همان‌جا کنار تمثال دو شهید با خانم برامکی به گفت‌وگو می‌نشینیم. از پسران شهیدش این‌طور برایمان می‌گوید: محمدرضا بچه اولم بود. ‌محمدکاظم به فاصله چهارسال از برادرش به دنیا آمد. پنج پسر داشتم که این دو تا اولی خیلی عزیز بودند و به‌اندازه 10دختر کمک‌حالم. زینب دخترم بعد‌از شهادت برادرهایش به دنیا آمد. شوهرم، یوسفعلی، ‌مغازه مسگری داشت. این دو بچه کمک‌دست‌ آن مرحوم بودند. شاید به‌همین‌دلیل بود که نتوانست داغ بچه‌ها را تحمل کند و زود از پا درآمد‌.

معصومه‌خانم همان‌طور‌که گوشه‌های روسری سبزرنگش را روی سر مرتب می‌کند، ادامه می‌دهد: محمدرضا همان‌ سالی که شهید شد، دانشگاه دولتی هم قبول شده بود. درسش خیلی خوب بود و رشته خوبی هم قبول شده بود، اما نرفت.‌ (مادر در خاطر ندارد که فرزندش در چه رشته‌ای پذیرفته شده است. فقط می‌داند آن زمان می‌گفتند محمدرضا در رشته خوبی قبول شده است.) محمدرضا می‌گفت «برای درس‌خواندن همیشه فرصت هست. الان دشمن در کمین است و ناموسمان در خطر.» ‌به رفتنش رضا دادم و برگه‌اش را امضا کردم.

چند ماه بعداز رفتن محمدرضا به جبهه‌های جنوب‌، محمدکاظم هم در‌حالی‌که فقط شانزده‌سال داشت، هوای رفتن به سرش زد. مادر همان‌طور‌که با حسرت به صورت نقاشی‌شده پسرانش‌ نگاه می‌کند، ادامه می‌دهد: محمدرضا هم از اینکه برادرش راه او را در پیش گرفته است، خوشحال بود. همیشه می‌گفت‌ «خوشحالم که ما پنج‌برادریم؛ تفنگ از دست هر کداممان بیفتد، روی زمین نمی‌ماند. نفر بعدی هست که آن را بردارد.»


خبرشهادت و مفقودی پسرها با هم آمد

والفجر‌ مقدماتی، عملیاتی بود که داغ بزرگی بر دل این مادر گذاشت؛ عملیاتی که ‌دو تا از پاره‌های تنش را برای همیشه از او گرفت؛ «‌بهار بود که خبر شهادت و مفقود‌شدن بچه‌ها را به ما دادند. خاطرم هست‌ عصر یکی از آخرین روزهای فروردین سال62 بود و در جلسه قرآنی در منزل همسایه شرکت کرده بودم. آنجا بودم که برادرم برای گرفتن کلید درِ خانه به‌بهانه درست کردن آب‌گرمکن به‌سراغم آمد. خیلی برایم عجیب بود؛ برادرم آن ساعت روز در خانه ما چه می‌کرد؟ از دوره قرآن که برگشتم، غریبه و آشنا میهمان خانه‌ام بودند. سکوت تلخی حاکم بود.»

آن روز هیچ‌کس جرئت نمی‌کند به معصومه‌خانم چیزی بگوید، جز چشمان پدر بچه‌ها که از شدت گریه کاسه خون شده بود؛ «زمان شهادت بچه‌ها ما هنوز در کاشمر زندگی می‌کردیم. آنجا رسم بود بعداز هر عملیات، ماشینی از ستاد شهدای جنگ در کوچه‌ها و محلات‌ برای اعلام اسامی شهدا و مفقودان راه می‌افتاد. در آن عملیات هفده‌نفر از کاشمر شهید شده بودند. 

آنجا رسم بود بعداز هر عملیات، ماشینی از ستاد شهدای جنگ در کوچه‌ها و محلات‌ برای اعلام اسامی شهدا و مفقودان راه می‌افتاد

ماشین ستاد به محله ما آمده بود تا مردم را برای حضور در مراسم تشییع شهدا دعوت کند. آن ماشین، بی‌خبر، درست مقابل مغازه مسگری بابای بچه‌ها ایستاده و بعد از گفتن بسم‌رب‌الشهدا‌والصدیقین شروع کرده بود به خواندن نام شهیدان و ‌مفقودالاثرهای عملیات والفجر ‌مقدماتی. اسم محمدرضا بین نام شهدا و اسم محمدکاظم بین مفقودالاثرها خوانده شده بود. ناگهان مسگری همسرم پر از در و همسایه‌ای شد که برای سرسلامتی و تسلیت‌گو‌یی آمده بودند.»


چهل سال گذشت، داغشان سرد نشد

بهار که از راه برسد، مادر برای بزرگداشت چهلمین سالگرد شهادت فرزندانش، راهی کاشمر می‌شود تا ساعتی در‌کنار مزار پسرانش دل آرام کند. اما چهل سال که نه، چهارهزار سال هم که بگذرد، داغ پیکر نیامده محمدکاظمش سرد نخواهد شد و کورسوی امیدی برای برگشتش دارد. او بغضش را با نفسی پایین می‌دهد؛ «‌‌محمدرضا و محمدکاظم هر دو در یک عملیات حضور داشتند، اما چون محمدرضا به‌دلیل مراسم ازدواجش دیرتر اعزام شده بود، با برادرش یک‌جا و با هم نبودند. 

پیکر محمدرضا برگشت و جایی هست‌ که هر هفته کنار سنگ مزارش بنشینم و اشکی بریزم، اما پیکر محمدکاظم هیچ‌‌وقت برنگشت‌؛ حتی تکه استخوانی و پلاکش برنگشت که به آن دل خوش کنم و آتش دل سوزانم کمی سرد شود. هنوز که هنوز است، در کوچه و خیابان بین مردم شهر می‌گردم تا کسی شبیه محمدکاظمم را ببینم، شاید او باشد. چقدر چشم‌انتظاری کشیدم! سالی که اسرا به ایران برمی‌گشتند، چقدر امیدوار و دل‌خوش بودم به برگشت جگرگوشه‌ام. اما خودش آرزو کرده و ‌از ما خواسته بود دعا کنیم هیچ‌وقت پیکرش برنگردد و ‌در همان خاک جبهه بماند.‌»


شهادت تازه‌داماد

کلاس‌های قرآنی بچه‌ها رو به پایان است و این را از همهمه و خوش‌وبش‌های پایانی جلسه متوجه می‌شویم. درمیان‌ پچ‌پچ حافظان ‌قرآن‌، ‌معصومه‌خانم خاطره‌ای از پسر بزرگش، محمدرضا، برایمان تعریف می‌کند: رفت‌وآمد ما به خانه مادرم زیاد بود. خواهرها و برادرهایم‌‌ «آبجی» صدایم می‌زدند‌. بچه‌هایم هم از همان بچگی عادت کرده بودند‌‌ به من «آبجی» می‌گفتند. آخرین‌باری که محمدرضا به مرخصی آمد، به پدرش گفته بود می‌خواهد ازدواج کند. ‌عصر یک روز پدرش آرام گفت «زن! چشمت روشن! پسرت ازدواجی شده. من که دهانم از تعجب بازمانده بود، گفتم «محمدرضا؟! نه برایش زود است.» 

دیدم محمدرضا که گوشه هال، خودش را به خواب زده بود، پتو را کنار زد و گفت: «نه آبجی، اصلا هم زود نیست!» بعد از آن بود که رفتیم و دخترعمه‌اش را برایش خواستگاری کردیم. 12فروردین عقد کردند و 17فروردین، درست پنج روز بعد از عقدشان، عازم منطقه شد و برای همیشه عروس جوانش را تنها گذاشت.

حتی تکه استخوانی و پلاکش برنگشت که به آن دل خوش کنم و آتش دل سوزانم کمی سرد شود

داستان، داستان خوابی بود که پسر جوان معصومه‌خانم از دوست شهیدش دیده بود و سفارش آن دوست به ازدواج و کامل‌شدن دین. همین موضوع دلیل تصمیم ناگهانی محمدرضا برای تشکیل خانواده بود، تا اگر در عملیات پیش‌رو شهادت نصیبش شد، با دین کامل از دنیا رفته باشد.


محفل قرآنی به یاد شهدا  

کلاس‌ حفظ قرآن به پایان رسیده است و ‌همه در اتاق پذیرایی حاجیه‌خانم برامکی دور هم جمع شده‌اند. بیشتر شاگردها را دختران نوجوان و جوانی تشکیل می‌دهند که به عشق حفظ قرآن به این خانه آمده‌اند. نرگس، فاطمه، زهرا، زینب و... که هرکدام یک تا چهار جزء قرآن را حفظ کرده‌اند. 

مادر شهدا در‌باره داستان قرآنی‌شدن این خانه می‌گوید: کاشمر که بودم، مسئولیت فرماندهی پایگاه بسیج را بر‌عهده داشتم. آنجا محافل قرآنی و برنامه‌هایی از این دست برگزار می‌کردیم. بعد از آمدن‌‌ به مشهد در سال‌77، علاوه‌بر فعالیت در بسیج، خدا توفیق خادمی حرم را نیز قسمتم کرد. به این ترتیب ارتباطم را با محافل قرآنی در پایگاه بسیج و حرم ادامه دادم. 

وقتی کرونا در مشهد اوج گرفت، برای جلوگیری از شیوع بیشتر کرونا درِ مساجد و محافل قرآنی بسته شد. یکی از خانم‌های مربی قرآن پیشنهاد کرد خانه‌ام را برای برگزاری این جلسات در‌اختیار دوستداران حفظ قرآن قرار دهم؛ من هم با خوشحالی قبول کردم.

فروردین سال99 اولین گروه دوازده‌نفره از حافظان قرآن به خانه مادر شهیدان حیدری قدم گذاشتند. برنامه‌ای که قرار بود فقط در هفته دو روز و به‌طور موقت به یاد شهدای این خانه برگزار شود، با استقبال خوب بچه‌های قرآنی محله و شور‌وحالی که در این خانه ایجاد کرد، حالا همه‌روزه صبح و بعدازظهر به‌جز عصرهای پنجشنبه با حضور بیش از پنجاه‌نفر برگزار می‌شود. عصرهای پنجشنبه‌ روز قرار مادر ‌است با فرزندان شهیدش در آرامگاه مدرس کاشمر.

 

دیدار با رهبر  معظم انقلاب

اواسط مرداد سال‌88 بود. دختر معصومه‌خانم قرار بود بعد از ازدواج به طبقه تازه‌ساز خانه او بیاید. خانه در‌حال ساخت بود و مادر شهیدان برای مدتی، مستأجر یکی از همسایه‌ها. پانزدهم‌شانزدهم آن ماه ناگهان بیابروهایی در خانه‌اش شروع شد که برایش عجیب به نظر می‌رسید؛ «‌  صبح 21‌مرداد آن سال به حرم رفته بودم. همین‌که به خانه رسیدم، صدای زنگ تلفن بلند شد. از بنیاد شهید تماس گرفتند و گفتند بعد‌از نماز مغرب و عشا به خانه‌ام می‌آیند. نیم‌ساعتی از نماز مغرب گذشته بود که چند‌نفری آمدند. 

بعد هم اجازه خواستند مبل‌ها ‌را جا‌به‌جا کنند. کارهایشان عجیب به نظر می‌رسید. تعجبم وقتی بیشتر شد که یک نفر با صندلی و پارچه سفیدی که روی آن انداخته بود، با سبد گلی در دست وارد شد. با خودم گفتم شاید امام جمعه قرار است بیاید. همان‌طورکه از این آمد‌وشدها در تعجب بودم، یکی از میهمانان ‌خواست به دم در بروم. همین که در باز شد، رهبر معظم انقلاب را دیدم که در چارچوب در حاضر شدند. 

حس و حال آن دیدار و رسیدن به آرزویی که فقط در خواب دیده بودم، توصیف‌نشدنی است. آن روز ایشان نیم‌ساعت در خانه من بودند. قرآنی با امضای خودشان به من هدیه کردند که در تمام این سال‌ها با اینکه بیش‌از بیست‌جلد قرآن در  خانه دارم، فقط وقتی آن قرآن را دست می‌گیرم و می‌خوانم که دلم قرار نداشته باشد و بخواهم آرام گیرد.»

چای‌های دبش معصومه‌خانم

‌«رئیس دانشگاه»، نامی است که مربیان برای معصومه‌خانم انتخاب کرده‌اند. خانم ایمانی در‌این‌باره توضیح می‌دهد: هر روز صبح از ساعت7:30 درِ این خانه باز است و چای تازه‌دمش، آماده. چای، نه چای معمولی، که یک روز با گل‌محمدی، یک روز با به، یک روز با هل و دارچین و‌... معطر می‌شود. کافی‌ است یک‌بار چای و دم‌نوش‌های حاجیه‌خانم را بخورید تا مشتری همیشگی‌اش شوید.

او ادامه می‌دهد: معصومه‌خانم ساعت دقیق شروع کلاس‌ها و اینکه کی ‌چه درسی دارد و کجای آموزش است، می‌داند و حتی بچه‌هایی را که آزمون دارند، به تمرین بیشتر برای کسب نمره بهتر تشویق می‌کند. برای همین ما مربی‌ها اسم‌ ایشان را «رئیس دانشگاه» گذاشته‌ایم.

معصومه‌خانم در خانه دستگاه مخصوص عرق‌گیری دارد و با تجربه‌ای که دارد، انواع عرقیجات را در اوقات بیکاری درست می‌کند؛ از عرق نعنا و بیدمشک تا هشت‌گیاه. هر وقت یکی از دخترهای اینجا دل‌درد و سردرد می‌شود، بلافاصله مادرجان کمی از عرقیجات دست‌سازش به او می‌دهد و در اکثر مواقع، حال بچه‌ بهتر می‌شود.

چهره مهربان و دوست‌داشتنی‌‌ این ‌مادر و آن چای‌های خوش‌رنگ و خوش‌عطرش ‌آن‌قدر به دلم نشست که تصمیم گرفتم در هفته، چند‌ساعت را به آموزش در اینجا اختصاص دهم

این مربی جوان همان‌طورکه عکس‌‌ جشن‌ها و برنامه‌های مناسبتی را از گوشی‌اش نشانم می‌دهد، می‌گوید: از گل‌خانه شیشه‌ای توی حیاط و پرورش گل هم هر‌چه بگویم، کم گفته‌ام؛ باید یک بهار بیایید و ببینید حیاط این خانه چقدر زیبا و باصفاست؛ صفا و محبتی که بدون شک به برکت دو شهید این خانه است. با همین باور است که یک تصویر هم در‌میان عکس‌های ما نمی‌بینید که عکس شهدای این خانه در‌میانش نباشد. حتی اگر ما فراموش کنیم، خود بچه‌ها بلافاصله می‌روند و  قاب عکس شهدا را می‌آورند.

 

مهر ماندگار مادربزرگ

  به‌سراغ دختران حاضر در جلسه می‌رویم تا از حس و حال حضورشان در ‌این خانه برایمان بگویند. ما مشغول گفت‌وگو با بچه‌ها و مربیان هستیم که عطر خوش چای تازه‌دم خانه را پر می‌کند و به‌دنبالش معصومه‌خانم با یک سینی چای خوش‌رنگ وارد می‌شود. خانم ایمانی، یکی از مربیان جوان و پرانرژی، با خنده می‌گوید: اصلا همین چای خوش‌‌عطر‌ورنگ حاج‌خانم است که ما را پایبند اینجا کرده.

او که حافظ کل قرآن است، درباره زیباترین خاطره حضورش در این خانه می‌گوید: تیر سال‌99 بود که به‌عنوان نیروی جایگزین و موقت‌‌ به اینجا آمدم. محفل اینجا متفاوت با محافل قرآنی دیگری بود که تجربه کرده بودم. دخترها در حیاط آب‌وجارو‌شده و با‌صفای خانه نشسته بودند. اولین دیدار من با حاج‌خانم وقتی بود که ایشان ‌پرده‌ اتاق پذیرایی را کنار زد و با یک سینی چای خوش‌رنگ پا به ایوان حیاط گذاشت. چهره مهربان و دوست‌داشتنی‌‌ این ‌مادر و آن چای‌های خوش‌رنگ و خوش‌عطرش ‌آن‌قدر به دلم نشست که تصمیم گرفتم در هفته، چند‌ساعت را به آموزش در اینجا اختصاص دهم.

او از برگزاری تولدها و جشن‌های مناسبتی و اعیاد در خانه مادر شهیدان حیدری می‌گوید که همه زحمتش برعهده صاحب‌خانه است؛ «‌علاوه‌بر اعیادی چون غدیر، نیمه شعبان و‌... که فضاآرایی و کیک و شیرینی، محفل قرآنی پر از شور و شادی را رقم می‌زند، با هر جزء قرآن که هر‌کدام از حافظان نوپای ما آموزش می‌بینند، اینجا جشنی برگزار می‌شود که همه زحمت آن بر دوش مادربزرگ معنوی بچه‌هاست؛ مادربزرگی که مهربانی‌اش اگر بیشتر از مادربزرگ‌های واقعی ما نباشد، کمتر نیست.»

ارسال نظر
نظرات بینندگان
سلام
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۲:۰۴ - ۱۴۰۲/۰۴/۰۷
0
0
خیلی عالی بود.خداحفظتون کنه.
لذت بردم