کد خبر: ۳۹۵۵
۱۱ دی ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

علی‌اکبر در حلقه فاطمیون؛ روایت زندگی شهید زوار

زندگی علی‌اکبر زوار که دو‌کودک خردسال داشت اما عشق به دفاع از حرم بی‌بی، بر حس و محبت پدری‌اش غلبه کرد. زندگی علی‌اکبر و هفت شهید مشهدی مدافع حرم که با ترفندی متفاوت به پیکار داعش شتافتند، در‌قالب مجموعه تلویزیونی «بچه‌زرنگ» این روزها از شبکه2 سیما پخش می‌شود. در این روایت، ما میهمان پدر و مادر و خواهر شهید بودیم اما همسر شهید برای گفت‌و‌گو رضایت نداد.

 در روزگاری که بسیاری از ما درگیر مسائل زندگی‌ هستیم، روایت زندگی متفاوت شهدای مدافع حرم شنیدن دارد؛ آن‌هایی که در همین اجتماع و همین شرایط زندگی می‌کردند اما مسیر ویژه‌ای را برگزیدند و شهادت، نتیجه آن بود. مانند زندگی علی‌اکبر زوار که دو‌کودک خردسال داشت اما عشق به دفاع از حرم بی‌بی، بر حس و محبت پدری‌اش غلبه کرد.

 زندگی علی‌اکبر و هفت شهید مشهدی مدافع حرم که با ترفندی متفاوت به پیکار داعش شتافتند، در‌قالب مجموعه تلویزیونی «بچه‌زرنگ» این روزها از شبکه2 سیما پخش می‌شود. در این روایت، ما میهمان پدر و مادر و خواهر شهید بودیم اما همسر شهید برای گفت‌و‌گو رضایت نداد.

 

پشتم به علی‌اکبر گرم بود

«علی‌اکبر خورشید زندگی من بود. هر‌چند دیگر نیست، هر روز را با تماشای یادگاری‌هایی که از او باقی مانده است، آغاز می‌کنم.‌» این‌ها جملات قربانعلی زوار، پدر شهید مدافع حرم، است؛ پدری که دل‌خوشی‌اش پس‌از شهادت فرزند، دیدن یادگاری‌های اوست. می‌گوید: من به‌دلیل شغلم گاهی چند‌روز به خانه نمی‌آمدم اما خیالم راحت بود که علی‌اکبرم هست و کارها را انجام می‌دهد.

 پسرم همه‌فن‌حریف بود و از عهده کارهای گوناگون بر‌می‌آمد. همین خانه‌ای که در آن هستیم  با همراهی او  ساخته  شده است. هنر کم نداشت. گاهی در کوچه و خیابان، افرادی به من می‌گویند که پسرم برای کامپیوتر آن‌ها  را درست کرده یا تلفن همراهشان را تعمیر کرده است. علی‌اکبر در دانشگاه پیام نور مشهد در رشته سخت‌افزار کامپیوتر تحصیل می‌کرد و خیلی هم اهل مطالعه بود.

 

با دایی‌اش در این مسیر همراه شد

 سال93 اولین‌بار علی‌اکبر حرف سوریه را مطرح می‌کند و تصاویری از وقایع آنجا را به خانواده نشان می‌دهد. خانواده نمی‌دانستند چه فکری در سر دارد تا اینکه یک سال بعد، برای رفتن تصمیم می‌گیرد. 

حاج قربانعلی می‌گوید: نوروز سال‌94 خانه برادر همسرم میهمان بودیم و او گفت که می‌خواهد به سوریه برود. علی‌اکبر هم فرصت را مناسب دید تا همراه دایی‌اش شود. مخالفت من و خانواده فایده‌ای نداشت. البته اول هر‌چه تلاش کردند، نتوانستند به سوریه بروند تا اینکه تصمیم گرفتند با هویت برادران افغانستانی درقالب لشکر فاطمیون این کار را انجام دهند.

پدر شهید ادامه می‌دهد: برادر همسرم یک کارت افغانستانی به پسرم داد تا دو کارت مشابه آن درست کند. علی‌اکبر شروع به تحقیق کرد و متوجه شد در یک مرکز مذهبی، داوطلبان افغانستانی برای پیوستن به فاطمیون ثبت نام می‌کنند. او و دایی‌اش به آنجا رفتند و پسرم با  نام «علی حیدری» ثبت نام کرد.

 

آخرین وداع در مسجد

با این تصمیم شهید، پدر یاددوران حضور خودش در خط مقدم دفاع مقدس می‌افتد و بیشتر نگران می‌شود. برای لحظه‌ای به آن زمان بر‌می‌گردد و تعریف می‌کند: اواخر شهریور سال94 برادر همسرم زنگ زد و گفت که وقت اعزام است. یاد دوران جنگ افتادم و اینکه شاید علی‌اکبر برنگردد.

 گریه کردم و از او خواستم که نرود. به او گفتم «تو بچه کوچک داری. فکرش را کرده‌ای؟» او پاسخی داد که دیگر حرفی برای گفتن باقی نماند؛ گفت «فرزندان من که از فرزندان امام‌حسین(ع) بالاتر نیستند.»

پدر شهید ادامه می‌دهد: در نوبت اول اعزام گویا تعداد رزمندگان زیاد بوده است و پسرم که مشغول حرف‌زدن با دایی‌اش بوده، وقتی دوبار نام «علی حیدری» را صدا می‌زنند، متوجه نمی‌شود. البته با آن نام نیز هنوز آشنا نبوده است. یک هفته بعد از آن ماجرا، خبر اعزام علی‌اکبر را به ما دادند.

حاج‌قربانعلی تعریف می‌کند: یادم است که همسرش به دیدن پدر و مادرش رفته بود. علی‌اکبر با کمک مادرش چمدان بست. من در مسجد بودم و علی‌اکبر برای خداحافظی به آنجا آمد. دوباره غافلگیر شدم. از او خواستم که همراهش بروم اما قبول نکرد. این‌بار علی‌اکبر و برادر همسرم موفق شدند همراه سایر رزمندگان فاطمیون به تهران بروند و بعد‌از چهل روز، مهرماه 1394 به دمشق اعزام شدند.

 

دیدبان ارتفاعات تدمر

حدود شش‌سال از شهادت علی‌اکبر می‌گذرد، اما هنوز برای پدر شهید سخت است که درباره آن روزها سخن بگوید. به‌همین‌دلیل زهرا، خواهر شهید، ادامه می‌دهد: علی‌آقا و دایی هردو به منطقه تدمر سوریه رفتند. آن‌طور‌که برایمان تعریف کرده‌اند، در آنجا بر‌اساس تخصصشان تقسیم کار کرده و به علی هم پیشنهاد کرده بودند که در بهداری مشغول کار شود. علی‌اکبر از این پیشنهاد ناراحت شده و گفته بود «من برای جنگیدن آمده‌ام و دوست دارم در خط عملیاتی باشم.» درنهایت او را به‌عنوان دید‌بان به ارتفاع‌ تدمر فرستادند.

 

واقعه در ارتفاعات

زهراخانم این قسمت را به روایت هم‌رزمان علی‌اکبر تعریف می‌کند. او می‌گوید: ارتفاع تدمر حساس بود و رزمندگان تلاش می‌کردند کنترل ارتفاع‌900 تدمر را به دست گیرند. علی‌اکبر برای کارهای پر‌خطر همیشه پیش‌قدم بود. زمانی‌که همه فکر می‌کردند منطقه امن است و خطرناک نیست، او چند‌ین‌متر جلوتر از بقیه گام برمی‌داشت تا اگر دشمن کمین کرده بود، دیگران را از خطر آگاه کند.

 آن‌طورکه رفقایش تعریف می‌کنند، آن روز داعش آن‌ها را غافلگیر کرده بود. علی گفته بود «من هستم. شما برگردید و خودتان را نجات بدهید.» درگیری شدید شده و سنگری که خودش ساخته بود، منفجر شده بود. یک تیر یا ترکش به سینه‌ و یکی به سر برادرم اصابت کرده بود. رزمندگان به سنگر رسیده و  پیکر او را بیرون از سنگر پیدا کرده بودند، در‌حالی‌که به یک تخته سنگ تکیه داده بود. سه‌شهید دیگر نیز در همان سنگر بودند؛ دو سرباز سوری و یک رزمنده افغانستان. البته در مسیر پایین‌آوردن از ارتفاعات، سر علی‌آقا به یک تخته سنگ برخورد کرده و صورتش آسیب دیده بود.

از آذر‌94 تا آذر سال بعد، خانواده شهید از او بی‌اطلاع بودند. لیلا سخی سیاه‌سنگ، مادر شهید که پسرش به او گفته بود برای شهادتش و اینکه پیکرش بر‌نگردد دعا کند‌، بی‌تاب دیدن فرزندش بود. پدر و مادر و همسر شهید با خانواده رزمندگان فاطمیون به سوریه رفتند و لیلا‌خانم دست‌به‌دامان حضرت‌زینب‌(س) شد و از او خواست پیکر پسرش را به او بازگرداند. دعایی که به‌زودی مستجاب و مشخص شد شهیدی که به نام شهید افغانستانی پیکرش به تهران منتقل شده، علی‌اکبر زوار است.

لیلا‌خانم تعریف می‌کند: از آذر‌94 از پسرم بی‌خبر بودیم. چه حرف‌هایی که نشنیدیم... بعضی از اطرافیان خواسته و ناخواسته زخم زبان می‌زدند. می‌گفتند «نگران نباشید؛ احتمالا از داعش پول گرفته و به آن‌ها پیوسته است!» من بیشتر نگران نوه‌هایم، مبینا و نازنین‌زینب، بودم؛ به همین‌دلیل از حضرت زینب(س) خواستم پیکر پسرم را به ما بازگرداند.

 

پیکر پسرم سالم بود

برای لیلا‌خانم خاطره آن عید همیشه ماندگار می‌ماند؛ عید مبعثی  که با خبر برگشت پیکر علی‌اکبر شروع شد. تعریف می‌کند: روز عید شش میهمان برای ما آمد. گفتند علی‌اکبر من پیدا شده است و فردا می‌توانیم به معراج شهدا برویم.

 علی‌رغم درخواست‌های بسیار ما متأسفانه به‌جز پدرش، هیچ‌کدام از اعضای خانواده، موفق نشدند صورت پسرم را ببینند. پدرش حال عجیبی داشت. می‌گفت صورت و بدن علی سالم است. روز بعد، مراسم باشکوهی در مسجد محله با حضور صدها نفر از همسایگان برگزار شد و در‌نهایت پیکر فرزندم را در بهشت رضا(ع) به خاک سپردیم.    

ارسال نظر