کد خبر: ۳۹۸۴
۱۸ دی ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

شهید گمنام در "ارم" آرام گرفت

همه اهل محله برای آمدنش به تکاپو افتاده‌اند؛ بیشتر از همه مادران و پدران چشم‌انتظار شهدا. یک روز و دور روز که نیست؛ چند سال است که دنبال این موضوع هستند. همه دارند برای آمدن شهید تازه‌وارد آب و جارو می‌کنند. خیلی‌ها یاد خداحافظی‌های وقت‌وبی‌وقت نوجوانان محله در زمان جنگ می‌افتند‌، یاد جماعتی که در محله شور می‌انداخت.

دارند شهید می‌آورند؛ گمنامش را؛ شهیدانی که مادرانشان هیچ‌وقت نبودِ آن‌ها را باور نکرده‌اند. سال‌های سال، لباس‌های توی کمد چوبی خانه را یک‌به‌یک بیرون می‌آوردند و اتو می‌کشیدند و بعد سر جایش می‌گذاشتند؛ فرزندانی که هر بار نوبت خوردن غذا می‌رسید، ظرف آن‌ها هم در سفره، پر و خالی می‌شد.

 از همان‌هایی که دو چشم منتظر، صبح تا غروب، به انتظار بلند‌شدن صدای زنگ در خانه می‌نشست تا با هر آهنگی از آن سمتِ در، صدایش اوج بگیرد و بگوید: «پسرم! تو هستی؟ برگشتی؟ آمدم مادر به قربانت شود الهی!»

دارند شهید می‌آورند به محله «‌پنج‌تن»، به «بوستان ارم». همه اهل محله برای آمدنش به تکاپو افتاده‌اند؛ بیشتر از همه مادران و پدران چشم‌انتظار شهدا. یک روز و دور روز که نیست؛ چند سال است که دنبال این موضوع هستند. همه دارند برای آمدن شهید تازه‌وارد آب و جارو می‌کنند. 

خیلی‌ها یاد خداحافظی‌های وقت‌وبی‌وقت نوجوانان محله در زمان جنگ می‌افتند‌، یاد جماعتی که در محله شور می‌انداخت. همان جماعتی که قرار بود بزرگ‌ترها برایشان آستین بالا بزنند. بعضی‌هایشان هم نشان‌کرده داشتند. عقد ‌بسته بودند، دل‌بسته بودند و بعضی‌ها پا را پیش‌تر گذاشته بودند و کلی پز پدر‌بودنشان را می‌دادند؛ نوزادشان تازه به دنیا آمده بود. اما باید قید همه‌چیز را می‌زدند و می‌رفتند.

مردم یاد وصیت‌نامه‌هایی افتاده‌اند که خیلی‌هایش به قلم نمی‌آمد، یاد بدرقه‌های یک رزمنده تا راه‌آهن و بسیج‌شدن بانوان محله برای درست‌کردن بساط آش پشت پا؛ یاد موج‌های انفجاری که می‌دراند و تکه‌تکه می‌کرد؛ یاد نفس‌نفس اندیشیدن به مرگ؛ یاد ریه‌های پوسیده با خردل؛ یاد حجله‌های چراغانی‌شده سر هر کوچه و عکس‌هایی که لبخند از صورت صاحبش نمی‌افتاد، از بس مهربان بود و عطوفت داشت.

نبض جنگ هنوز هم در این محله‌ها می‌زند و از تپش نیفتاده است. این جماعت بیشترشان از نسل شهدایند و پای هر نمازی که می‌رسد، عاقبت به‌خیری‌شان را از شهدا طلب می‌کنند.

 

 

کارمان تازه شروع شده است

می‌خواستند در همسایگی‌شان یک شهید داشته باشند. پیغام و پسغام‌های اهالی شهرک خطیب و محله‌های ‌پنج‌تن و ‌شهید‌قربانی و ‌التیمور به مدیر شهری، درباره تدفین یک شهید در بوستان ارم، زیاد بود؛ نامه‌نگاری‌ها هم. از مسجدی‌ها گرفته تا بزرگ و کوچک محله‌ها این درخواست را داشتند.

آن‌ها پیگیر اجرای طرحی  بودند که آسیب‌های اجتماعی بوستان را مهار کند و به این نتیجه رسیدند که شهید می‌تواند اوضاع بوستان را آرام‌تر کند و به همین دلیل ستاد مردمی تدفین پیکر شهید شکل گرفت و درخواست‌هایشان مکتوب شد. مسئولان بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس موضوع را بررسی و بعداز بازدید از محل، توافق را اعلام کردند  و فقط ماند زمان اجرای آن.

بین سوز و سرمای هوای دی‌ماه خبر رسید که مشهد میزبان چند‌شهید تازه‌تفحص‌شده است. این خبر، قند را در دل اهالی آب کرد؛ یعنی آن‌ها به خواسته‌شان می‌رسند و حالا نوبت آن است که  مسئولان وعده‌شان را اجابت کنند.

برای انجام این کار، گروهی پیش‌قدم‌ شدند؛ بچه‌مسجدی‌های شهرک خطیب. مهدی هراتی و دوستانش جوان هستند و کارهای فرهنگی در محله انجام می‌دهند و همه تلاششان این است که آسیب‌های اجتماعی در محله مهار شود.

مهدی‌آقا و رفقایش جزو کسانی هستند که برای به‌سر‌انجام‌رسیدن طرح تدفین پیکر شهید خیلی تلاش کردند و بعد از سال‌ها دوندگی این اتفاق را لذت‌بخش‌ترین تجربه زندگی‌‌شان می‌دانند. انگار که به یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایشان رسیده باشند، بین بدو‌بدوهای مراسم امروز می‌گویند کارشان تازه شروع شده است. می‌گویند به حرمت حضور این شهید هم که شده، همه باید پر‌نفس پای کار بیاییم. می‌گویند بوستان را پاتوق فرهنگی می‌کنیم.

 


چند محله، منتظر آمدن یک شهید

تشکل‌ها آمادگی داشتند که این برنامه را زودتر اجرا کنند، اما صلاح دیدند که بگذارند برای سالگرد شهادت سردار سلیمانی و حالا چندمحله منتظر آمدن یک شهید هستند؛ گمنام، بی‌نام، بی‌نشان. کسی نمی‌داند کدام یک از روزهای خدا در کجای این کره خاکی پا به دنیا گذاشته است. پدرش کیست، مادرش کجاست و اصلا چند‌روز و چند سال زندگی کرده است.

می‌گویند به حرمت حضور این شهید هم که شده، همه باید پر‌نفس پای کار بیاییم

حالا یک‌به‌‌یک افراد محله، خود را گذاشته‌اند به‌جای مادر شهید و برایش گریه می‌کنند، به‌جای خواهرش عزادارند، به‌جای برادرش سیاه پوشیده‌اند، به‌جای فرزندش برایش گل خریده‌اند و می‌خواهند روی سرش بپاشند و به‌جای پدرش، میزبان‌اند؛ دست روی سینه گذاشته‌اند و میهمانان را خوشامد می‌گویند.

وای که کوچه‌های این محله چه غوغایی دارد امروز. انگار‌نه‌انگار که سال‌هاست از جنگ گذشته. انگار‌نه‌انگار جنگ تمام شده و تاریخ شهادت برای آدم‌ها بسته شده است. هیچ تفاوتی با آن روزها ندارد. دوباره حجله‌ها را چراغانی کرده‌اند و شمع آورده‌اند و گلاب.

 

آمده‌ام که شهید شفاعتم کند

می‌رسیم به بوستان ارم. همه‌جا را پرچم زده‌اند، از همان ورودی تا جایگاهی که برای شهید آماده کرده‌اند؛ کنار دریاچه بزرگ و آرام بوستان. نقل است که شهید حاجت می‌دهد و شهدای گمنام، بیشتر. در این شلوغی، حواسمان پرت این موضوع می‌شود. انگار خیلی‌ها برای رسیدن به حاجت‌هایشان آمده‌اند، مثل همان پیرمردی که تکیه داده به یک صندلی‌ و از سرما بدنش را جمع کرده است، اما دارد زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، مثل پیرزنی که می‌گوید: آمده‌ام شهید شفاعتم کند.

مدیران شهری امروز کار را تعطیل کرده‌اند. همه مسئولان جمع‌اند و هرکس گوشه‌ای از کار را گرفته است. احساس به‌ثمر‌رسیدن کار برای تشکل‌ها و هیئت‌ها شعف‌آور است. داوود نجفی که از فعالان فرهنگی شهرک خطیب است، نامه‌های مکتوب به مجموعه‌های مختلف برای آوردن پیکر شهید به این محله را نشان‌ می‌دهد که مربوط‌به چند سال گذشته بوده و امضا‌‌ی اهالی پای آن نشسته است و می‌گوید: این میهمان خیلی عزیز است.

پیرزن دیگری که از مراسم مطلع شده است، با چند نفر دیگر آمده‌اند بوستان. سخت راه می‌روند. یکی از جمع سه‌نفره‌شان می‌گوید: حاج‌بی‌بی! شهید را اینجا می‌آورند. کنار دریاچه را نشان می‌دهد.
کنار دریاچه بزرگ و آرام ارم، فضا را برای خاک‌سپاری آماده کرده‌اند. قاب بزرگ عکس سردار بالای مزار شهید است؛ مثل همیشه لبخند می‌زند. خیلی از مادران شهدا گل گرفته و آمده‌اند استقبال. کنار سنگ مزار شهید نشسته‌اند. جمله کوتاه پایین سنگ بیشتر از همه به چشم می‌آید: «محل شهادت: شرق بصره، عملیات رمضان، مرداد61.»

 

یک پسر هم اینجا دارم

مادران شهید اغلب از همسایه‌هایند. بینشان شهدای مهاجر هم هستند، شهدای مدافع حرم. طلعت‌خانم مادر شهید داوود گرگ‌علی است که در نبرد با اشرار به شهادت رسید. بیست‌سال از آن تاریخ می‌گذرد و داغ فرزند هنوز در دل مادر تازه است.

می‌گوید: قرار من و علی پنجشنبه‌ها در بهشت‌رضاست. بیست‌سال هرهفته به آنجا می‌رفتم تا اینکه شوهرم مریض شد و باید پرستاری‌اش را می‌کردم و قرارمان با علی به هم خورد. دیگر نمی‌توانم پنجشنبه‌ها بهشت رضا باشم و این موضوع دلتنگم می‌کرد. می‌دانید؛ دل‌خوش به همان دیدارهای هفتگی بودم و حالم را خوب می‌کرد.

او ادامه می‌دهد: از هفته قبل که خبر آمدن این شهید در محله پیچیده است، خیلی خوشحالم و دلم انگار قرار گرفته است؛ حالا یک پسر هم اینجا دارم. نیت کرده‌ام هر روز صبح قبل از انجام هر کاری، اول به پسرم سر بزنم؛ مطمئن هستم با این کار حالم خوب می‌شود.

 


نام شهید هم برکت دارد، چه برسد به خود او

مرضیه‌خانم، خواهر شهید، کنار دیگر خانواده‌های شهید نشسته است و قاب عکس برادر را به دست دارد. می‌گوید: علیرضا در هجده‌سالگی قصد رفتن به خط مقدم کرد و دیگر برنگشت.
مرضیه‌خانم حالا سن‌وسال‌دار است و گرم و سرد روزگار چشیده، اما خداحافظی آخر علیرضا را از یاد نمی‌برد. می‌گوید: نیشابور بودیم و در باغ مشغول کار که علیرضا گفت می‌خواهد برود جنگ. حسابی غافلگیرمان کرد. یادم است با قرآن راهی‌اش کردیم و آب پشت سرش پاشیدیم، به این امید که زود برگردد، اما دیدارمان ماند به قیامت.

مرضیه‌خانم هم از این اتفاق در محل زندگی‌شان خوشحال است و می‌گوید: نام شهید هم برکت دارد، چه برسد به خود او. مادران شهید یک‌به‌یک می‌رسند و انگار که بخواهند از کاروان جا نمانند، به چند قدمی مزار که می‌رسند، چشم‌هایشان خیس می‌شود. می‌نشینند چهار‌زانو کنار خاک و حرف می‌زنند. می‌نشینند و نجوا می‌کنند. می‌نشینند و بغض می‌کنند، گریه می‌کنند و حرف می‌زنند.

با قرآن راهی‌اش کردیم و آب پشت سرش پاشیدیم، به این امید که زود برگردد

انگار باران گرفته باشد و ذره‌ذره سیل شود، آدم‌ها کم‌کم می‌آیند و شلوغی اطراف سیاه می‌زند. هیئتی‌ها، بزرگ و کوچک، دانش‌آموزان و... جمعیت موج می‌زند. جلو و عقب می‌روند. یکی از هیئتی‌ها از آن وسط اشاره می‌کند که تا‌به‌حال چنین جمعیتی دیده بودید؟ راست می‌گوید؛ به این فکر نکرده بودیم. مردم از صبح زود اینجا هستند و هنوز شهید را نیاورده‌اند، اما کسی دل نمی‌کند که برود و همه مانده‌اند.
ای شهید! مبادا از ما یادت برود...

از همه جالب‌تر جوانان کنار بوستان هستند که  جمعیت را همراهی می‌کنند. مردم سیل شده‌اند پشت سر تابوت. جمعیت آن‌قدر زیاد است که نمی‌دانیم کجای مسیر هستیم. تصویر مزار و آماده‌شدن مراحل تدفین از جلو بوستان هم در مانیتور بزرگی  نشان داده می‌شود. حسینعلی علی‌اصغری که روی ویلچر نشسته، از چند محله پایین‌تر آمده است. بلند‌بلند می‌گوید: چه کسی به این‌ها می‌گوید «گمنام»؟ گمنام ماییم، گمشده ماییم، غریبه ماییم. صدایش بلند می‌شود: ای شهید! اگر ما را شفاعت نکنی، دور از مروت و انصاف است‌.

حالا مداح برنامه هم دارد سفارش تک‌تکمان را به شهید می‌کند؛ «این شب جمعه به امام‌حسین‌(ع) بگو که چه دیده‌ای. بگو که چه قیامتی شده بود. بگو که تک‌تک ما التماس دعا داریم.»

آدم‌ها دست‌هایشان را روی صورت‌هایشان گذاشته‌اند و گریه امانشان نمی‌دهد. صدای کنار‌دستی‌ام را می‌شنوم که می‌گوید: بگو پول آمدن به کربلا را نداریم! زن جوانی است با یک کودک نوزاد خوابیده در آغوشش و حال خوبی دارد. دست‌ها به دعا بلند شده و برخی‌ فریادشان بلندتر است؛ «ای شهید! مبادا از ما یادت برود.»


 

 

غرفه دائم برنامه‌های فرهنگی در راه است

بسیجی‌ها کمک می‌کنند مراسم به خوبی برپا شود. در میان شلوغی، زوج فعال فرهنگی منطقه را می‌بینیم؛ حسن بخشی، مسئول قرارگاه بسیج شهید‌علیمردانی و همسرش، الهه کریمی. بچه‌های قرارگاه تدارک 3هزار پرس ناهار را دیده‌اند و دارند بساط آن را آماده می‌کنند. 

الهه کریمی پا‌به‌پای همسرش، برنامه‌ها را دنبال می‌کند. او هم حرف بچه‌هیئتی‌های محله را می‌زند و می‌گوید: کار ما تازه شروع شده و قرار است یک غرفه دائمی برای برنامه‌های فرهنگی کنار مزار شهید برپا کنیم. ما قرارمان با شهید مفصل‌تر از این برنامه است و می‌خواهیم دل‌شادش کنیم. همه بچه‌ها  برای این حرکت پای کارند و به شما قول می‌دهیم که اینجا را یکی از بهترین پاتوق‌های فرهنگی شهر کنیم.

مراسم هنوز ادامه دارد؛ با خودمان فکر می‌کنیم این آدم‌ها امشب سبک‌بار بر‌می‌گردند خانه‌شان و چه اتفاقی شیرین‌تر از این ممکن است در این محله بیفتد؟

‌قرار است پیکر شهید از ابتدای خیابان شهید بابا‌نظر‌42 تا رسیدن به جایگاه، بر دوش مردم تشییع شود. بین راه ایستگاه‌های صلواتی برپا کرده‌اند. برای مشایعت راه می‌افتیم سمت خیابان.
مرد تعمیرکاری که مغازه‌اش همان اطراف قرار دارد، از همه‌جا بی‌خبر است؛ اول مات به جمعیت نگاه می‌کند و بعد ناگهان غیبش می‌زند. به چشم‌بر‌هم‌زدنی لباس سیاه پوشیده و آمده است دم در به بدرقه شهید. می‌گوید: با سیاهی روغن روی لباس که نمی‌شود به استقبال شهید رفت.

بچه‌ها عکس‌های شهید سردار سلیمانی را به دست گرفته‌اند و با پرچم‌های کوچکشان کنار خیابان ایستاده‌اند. از یک نوجوان‌ که لباس بسیجی بر تن دارد و با بی‌سیم حرف می‌زند، می‌پرسیم: شهید را آوردید‌؟

جواب ساده و قشنگی می‌دهد که جای هیچ پرسش دیگری نمی‌گذارد؛ «ما شهید را نیاوردیم و شهید ما را به اینجا آورده است.»
یکی از آن بین، فریاد می‌زند که مردم راه دهند. صدای «یا‌حسین(ع)» مردم بلند می‌شود. حاج‌جواد موحدیان را بین جمعیت می‌بینیم. لباس خادمی امام‌رضا(ع) را به تن دارد و شانه‌هایش از هق‌هق گریه می‌لرزد.

حاج‌جواد را خوب می‌شناسیم؛ از اهالی محله شهید‌قربانی است. تا‌به‌حال حاج‌آقا را این‌طور ندیده بودیم. می‌گوید: نمی‌دانید که برای این اتفاق، چقدر خوشحالیم. ما سال‌هاست منتظر این اتفاق هستیم. ما مردم خوبی داریم. مطمئنم این شهید انسجام و دوستی بین ما را بیشتر می‌کند.

مردم از شهید دل نمی‌کنند. بعضی‌ گل‌های ریخته‌شده روی تابوت را می‌خواهند و برخی‌ هم پارچه و دستمالی را برای تبرک به‌سمت تابوت می‌اندازند. کسبه مغازه‌هایشان را تعطیل کرده‌اند و جلو پیاده‌رو سینه می‌زنند. ماشین‌ها کنار خیابان پارک می‌کنند و صاحبان خودرو می‌آیند زیر تابوت را می‌گیرند. این همه انسجام، آدم را به وجد می‌آورد. 

‌قرار است پیکر شهید از ابتدای خیابان شهید بابا‌نظر‌42 تا رسیدن به جایگاه، بر دوش مردم تشییع شود. بین راه ایستگاه‌های صلواتی برپا کرده‌اند. برای مشایعت راه می‌افتیم سمت خیابان.

مرد تعمیرکاری که مغازه‌اش همان اطراف قرار دارد، از همه‌جا بی‌خبر است؛ اول مات به جمعیت نگاه می‌کند و بعد ناگهان غیبش می‌زند. به چشم‌بر‌هم‌زدنی لباس سیاه پوشیده و آمده است دم در به بدرقه شهید. می‌گوید: با سیاهی روغن روی لباس که نمی‌شود به استقبال شهید رفت.

ماشین‌ها کنار خیابان پارک می‌کنند و صاحبان خودرو می‌آیند زیر تابوت را می‌گیرند؛ این همه انسجام، آدم را به وجد می‌آورد

بچه‌ها عکس‌های شهید سردار سلیمانی را به دست گرفته‌اند و با پرچم‌های کوچکشان کنار خیابان ایستاده‌اند. از یک نوجوان‌ که لباس بسیجی بر تن دارد و با بی‌سیم حرف می‌زند، می‌پرسیم: شهید را آوردید‌؟

جواب ساده و قشنگی می‌دهد که جای هیچ پرسش دیگری نمی‌گذارد؛ «ما شهید را نیاوردیم و شهید ما را به اینجا آورده است.»
یکی از آن بین، فریاد می‌زند که مردم راه دهند. صدای «یا‌حسین(ع)» مردم بلند می‌شود. حاج‌جواد موحدیان را بین جمعیت می‌بینیم. لباس خادمی امام‌رضا(ع) را به تن دارد و شانه‌هایش از هق‌هق گریه می‌لرزد.

حاج‌جواد را خوب می‌شناسیم؛ از اهالی محله شهید‌قربانی است. تا‌به‌حال حاج‌آقا را این‌طور ندیده بودیم. می‌گوید: نمی‌دانید که برای این اتفاق، چقدر خوشحالیم. ما سال‌هاست منتظر این اتفاق هستیم. ما مردم خوبی داریم. مطمئنم این شهید انسجام و دوستی بین ما را بیشتر می‌کند.

مردم از شهید دل نمی‌کنند. بعضی‌ گل‌های ریخته‌شده روی تابوت را می‌خواهند و برخی‌ هم پارچه و دستمالی را برای تبرک به‌سمت تابوت می‌اندازند. کسبه مغازه‌هایشان را تعطیل کرده‌اند و جلو پیاده‌رو سینه می‌زنند. ماشین‌ها کنار خیابان پارک می‌کنند و صاحبان خودرو می‌آیند زیر تابوت را می‌گیرند. این همه انسجام، آدم را به وجد می‌آورد. 

ارسال نظر