27مرداد1400 وقتی کابل در یک تبانی بزرگ بینالمللی بهدست طالبان افتاد، مجبور شد در «پسخانه» یک تالار عروسی، ششروز را در تاریکی محض مخفی بماند، در اتاقی تنگ و تاریک. نجیب بارور سیوهشتساله، همه آن روزها روی تنها مبل آن اتاق نشسته بود.
فکر رفتن دستازسرش برنمیداشت و چشمانش به نور بیحد گوشی که اخبار بیرحم آن روزها را گزارش میداد دوخته شده بود. آن روزها تصاویر آخرالزمانی فرودگاه کابل همه جهان را در بهتی عجیب فرو برده و سرتیتر همه اخبار جهان، افغانستان غمگین آن روزها بود.
این شاعر بینالمللی که چهره شناختهشده کشورهای فارسی زبان است، از همان روزهای تاریک، بین ویزای قطعی آمریکا و ایران، بدون هیچ تردیدی، ایران را انتخاب کرد و غزلی که 10سال پیش درباره وطن بودن مشهد و شیراز خوانده بود، همان روزها تعبیر شد. او اکنون یک سال است در محله کوثر زندگی میکند و در این مدت، کتاب شعرش به نام «خراسانها» را به چاپ رسانده است؛ کتابی که خودش میگوید عصارهای است از آنچه که در 10سال گذشته انجام داده و دردها، رنجهای اجتماعی، احساسات و عواطف پیرامونش در خلق این اثر تأثیر بسیار داشته است.
این پنجمین کتاب نجیب است و پیشتر سرودههایش را در چهارکتاب «نام دیگر کابل»، «سه عکس جداافتاده»، «هندوکشهای بیاقتدار» و «مرزها دیگر اساس دوری ما نیستند» منتشر کردهبود.
نجیب بارور لیسانس علوم سیاسی دارد و مدتی را در کانون علمی و تحقیقات اسلامی افغانستان و مدتی را بهعنوان مشاور فرهنگی ریاست جمهوری اسلامی افغانستان کار کرده است. مدیرمسئولی هفتهنامه «کابل» نیز که ازسوی احمدشاه مسعود بنیادگذاری شده بود، برعهده او بودهاست.
گفتند شما در فهرست انتقالیهای ما هستید
در روز اول سقوط کابل یکی از دوستان نجیب بارور از لندن با او تماس میگیرد و میگوید «کسی از وزارت خارجه آمریکا میخواهد با تو صحبت کند؛ اگر موافقی با تو ارتباطش بدهم.»
خودش تعریف میکند: همان روز، خانمی از وزارت خارجه آمریکا با نام کاسندرا با من تماس گرفت و گفت میخواهند ما را انتقال دهند. گفت «شما در لیست چهرههای فرهنگی هستید و ما وظیفه داریم برای شما ویزا بفرستیم.» در مدت کوتاهی بعد از آن تماس، یک ویزای اورژانسی با نام خودم برای من صادر شد و نامهای برای پروسه انتقال من و خانوادهام به فرودگاه کابل فرستاده بودند.
بدون پرداخت هزینه، ویزا را در واتساپ فرستادند
در همین گیرودار برای امنیت نجیب بارور از او میخواهند چندروزی جایی مخفی شود تا کارهای انتقال او انجام گیرد. خودش میگوید: من را در پسخانه تالار عروسی یکی از دوستانم مخفی کردند. پسخانه اتاق تاریکی بود در پشت تالار که یک پنجره کوچک داشت و یک مبل گذاشته بودند که من بتوانم ششروز در آنجا سر کنم.
یکی با تفنگ ساچمهای موظف بود که از من محافظت کند. در همان پسخانه هم پیگیر اخبار بودم و هم کارهای رفتنم را پیگیری میکردم. همانجا سفیر ایران هم با من ارتباط گرفت و گفت «شما در لیست انتقالیهای ما هستید»
و گفت کارهای ثبتنام را انجام میدهد. من هنوز شوکه بودم و ذهنم فرمان نمیداد که بخواهم کاری انجام دهم. چندساعت بعد بدون گرفتن هزینهای، ویزا در واتساپم بود و در ادامه نوشت: «بروید! از ما خداحافظ.» این اقدامشان برای من بسیار باارزش بود. همان روز در پیامی آمد که «اشرفغنی فرار کرده است!»
ساعت۱۱بود. ساعت یک، حامد کرزای، رئیسجمهور پیشین افغانستان، اعلامیه صادر کرد که در کابل خلأ امنیتی ایجاد شده است و طالبان وارد کابل میشوند. وقتی از حیاط آنجا خارج شدم، دیدم تاجری را گلوله زدهاند و کل مغازهها کرکرههایشان را پایین کشیدهاند. فضا، فضای رعب و وحشت بود.
نمیخواستم به جایی غریب بروم
دلش برای رفتن به آمریکا راضی نیست و با خودش میگوید اصلا زیبا نیست که مثل وزرا و سیاستمداران من را به فرودگاه ببرند و از آنجا هم به جایی که غریب است. میگوید: مانده بودم چه کنم؛ ششروز گذشته بود. دلم داشت میترکید. ماشینم را بدون اطلاع محافظان، برداشتم و رفتم.
وقتی وارد شهرک آریا، محل زندگیام، شدم به خانه رفتم. بچهها را دیدم. حمام رفتم. لباس پوشیدم. پاسپورتم را برداشتم. کسی از دوستانم که پشتون بود و آشنای طالبان، تماس گرفت و ماشینی فرستاد تا مرا به فرودگاه کابل ببرند. سرنشینان خودرو پرسیدند «کجا میخواهی بروی؟»
گفتم «آمریکا و ایران برایم ویزا دادهاند.» یکیشان گفت «هر جا که میخواهی بروی به من بگو.»
گفتم «آمریکا و ایران برایم ویزا دادهاند.» یکیشان گفت «هر جا که میخواهی بروی به من بگو.»
او ادامه میدهد: از راهی پنهانی وارد فرودگاه شدیم. آنجا دائم در ذهنم میپیچید که چه کنم، بچهها را ببرم یا بگذارم باشند و بعدا ببرم. این شد که به آنها گفتم من را برگردانند به شهرک آریا. راننده گفت «الان مردم 10 تا۱۰۰هزاردلار میدهند که آنها را به فرودگاه بیاوریم؛ حالا تو میخواهی برگردی؟» وقتی برگشتم خانه، ساعت۵ عصر بود. باید خانوادهام را دلگرم میکردم که آنها را هم نجات میدهم.
برگه واردات دارو کرونا داشتم
بالاخره تصمیمش را میگیرد؛ ایران. از کابل تا ایران با اتوبوس، بیستساعت راه است. خودش میگوید: من درکنار راننده و کمکراننده نشسته بودم تا وقتی طالبان خواستند مسافرها را بگردند، فکر کنند من هم کمکراننده هستم. برای اینکه وقت بازرسی شناسایی نشوم، با هماهنگی راننده، سرم را به بازدید لاستیکها گرم میکردم.
به گفته نجیب، نزدیک مرز ایران، شهر نیمروز است. یکی از افراد طالبان که در آنجا مستقر شده است، نجیب بارور را که میبیند، مشکوک میشود و میپرسد کجا میرود. نجیب ادامه این مکالمه را اینطور بیان میکند: فکرش را کرده بودم. یکی از دوستانم در کار واردات دارو از ایران و کشورهای دیگر بود.
من قبلاز راهیشدن، دیداری با او داشتم و او برگه مهرشدهای به من داد که در این مواقع بگویم برای آوردن دارو به ایران میروم. او به من فهرستی از داروهایی که برای درمان کرونا در ایران پیدا میشد، داده بود تا در مواقع اضطراری بتوانم از آن استفاده کنم. وقتی آن طالب خیلی به من گیر داد، همین را گفتم و برگه رسمی مهرشده واردات دارو را به او نشان دادم.
با همه کشوقوسهایی که مرز شلوغ ایران و افغانستان دارد، بالاخره وارد ایران میشود؛ یک ماشین میگیرد و راهی بیرجند میشود. یک شب اقامت میکند و فردای آن روز به مشهد میآید.
یک ماه بعد بالاخره موفق میشود که خانوادهاش را هم به ایران بیاورد و دلنگرانیهایش را پایان دهد. آن روزها فرزندان و خانوادهاش نگرانی کلان او بودند و البته کشورش افغانستان که آرزوهایش را در آنجا گذاشته است؛ آرزوهایی مثل داشتن حاکمیتی ملی با هویتی ملی، آرزوهایی مثل داشتن یک جامعه عاری از تعصب و کشمکش و جنگ که برایش سالها تلاش کرده، ولی امروز همه آنها بر باد رفته است.
شعر دربرابر اسلحه
دوسه هفته پیشاز فروپاشی کابل، نجیب بارور کمپینی راه میاندازد که خیلی تأثیرگذار است. اعلام میکند کتابهای شعرش را با اسلحه تاخت میزند؛ «گفتم هرکسی یک اسلحه به من بدهد، یکی از کتابهای شعرم را به او میدهم. هدفم این بود که اسلحهها را برای از بین بردن طالبان استفاده کنم.
چند نفر اسلحه آوردند، چند نفر هم پول دادند و من هم آنها را به پنجشیر فرستادم تا برای مبارزات استفاده کنند. ما فقط این کار را کردیم تا در یک حرکت نمادین بگوییم حتی اگر شاعر هم باشی، میتوانی شعر را برای مبارزه با طالبان استفاده کنی.»
من یک ایرانی هستم
او درباره اینکه چرا بین ایران و آمریکا درنهایت ایران را انتخاب کرده است، به نکته جالبی اشاره میکند: ما در افغانستان، در سالهای گذشته، همیشه صحبت از ایران بزرگ فرهنگی و وطن فارسی کردهایم. در شرایطی که بسیاری از فرهنگیان و سیاستمداران از اینکه در پاسپورتشان نام ایران بیاید، هراس داشتند، ما برای حفظ و توسعه زبان فارسی، همواره نام ایران را با خود داشتیم.
شعر برای من هم آنقدر مهم است که برای یک شاعر اهل ایران. این وجه مشترک ماست و این فرهنگ والای انسانی است که ما را بهعنوان فارسیزبانان کلیت میبخشد
من با اینکه هیچگاه به ایران نیامده بودم، همیشه خود را جزئی از آن میدانستم، جزئی از ایران بزرگ فرهنگی. بنابراین طبیعی بوده و هست که من ایران را انتخاب کنم؛ زیرا من یک ایرانیام، یک ساکن ایرانشهر بزرگ. هویت مشترک ما زبان و ادبیات فارسی است و جغرافیای ما نیز جغرافیای شاهنامه فردوسی.
شعر برای من هم آنقدر مهم است که برای یک شاعر اهل ایران. این وجه مشترک ماست و این فرهنگ والای انسانی است که ما را بهعنوان فارسیزبانان کلیت میبخشد. ما بهدنبال شناسنامه و شهروندی نیستیم. برای فرهنگیانی مثل ما خود زبان فارسی، شناسنامه اصلی است. ما باری بر دوش جامعه نیستیم. هرجامعهای حاضر است به نخبههای فرهنگیاش هویت شهروندی دهد.
روزی به افغانستان برمیگردم
او حرفهایش را به سمت و سوی مبارزات مدنی و فرهنگی افغانستان میبرد و توضیح میدهد: بحث ما بر محور زبان فارسی و مشترکات کشورهای پارسی زبان بود اما آنچه که این روزها برای من مهم است این است که روزی به افغانستان برمیگردم. ترجیح میدهم که شهروند خاک و خانه خودم باشم.
من به زندگی در کشورهای آمریکایی، اروپایی و جای دیگر علاقهمند نیستم. با این وجود به نظر من هیچ کشوری نمیتواند به یک پارسی زبان بگوید که تو ایرانی هستی یا نیستی. به نظر من یک سمرقندی هم به همان اندازه ایرانی است که یک اصفهانی و مشهدی ایرانی است؛ یک بلخی و یک بیرجندی یا تاجیکستانی فرقی ندارند. این سوءتفاهمهای سیاسی است که ما را جدا میکند و من هیچوقت شامل این سوءتفاهمهای سیاسی نبودم و نخواهم بود.
مشهد میزبان مردم افغانستان بوده است
او درباره دلیل انتخاب مشهد برای زندگی میگوید: چند دلیل عمده برای این انتخاب داشتم. اینجا دوستان زیادی داشتم، ازجمله استاد یامان حکمت. من میتوانستم ازطریق ایشان در این محله، با مراکز و چهرههای فرهنگی آشنا شوم؛ چهرههایی مانند دکتر یاحقی و دکتر پاپلییزدی. چیزی که برای من اهمیت داشت، این بود که مشهد از لحاظ ساختار و موقعیت جغرافیایی و فرهنگی، در نزدیکی افغانستان قرار دارد.
اینجا محل سکونت خیلی از هموطنان خودمان است و مشهد میزبان مردم افغانستان بوده و هست و برای اینکه درکنار مردم خودم هم باشم، اینجا را انتخاب کردم. مشهد، مرکز اصلی خراسان بزرگ است و در طول تاریخ، اهمیت فرهنگی والایی داشته است. البته من در جغرافیای فارسی هیچوقت احساس غربت نکردم. من شعری داشتم هشتسال پیش که از مشهد هم در آن یاد کردم:
از بخارایم، اصیلا تاجکستانیستم / شهروند مشهد و شیراز، ایرانیستم
در مشهد در محله کوثر ساکن میشود. به گفته او این محل همسایههایی خوب و صبور و محیطی امن و آرام دارد. مدرسه پسرانش، در همان محله کوثر، از نگاه او، با مدرسههای دوزبانه و خصوصی کابل برابری میکند و فرزندش را دوباره به درس و تحصیل، علاقهمند و مشتاق کرده است.
ما فرزندان شاهنامهایم
جایی از قصه نجیب بارور که برایم زیباست، آنجاست که او با شوق از شاهنامه و فرهنگ شاهنامهخوانی در پنجشیر و کابل حرف میزند؛ «من ادبیات را جایی نیاموختم و بهخاطر ادبیات کلاس نرفتم. کتابی هم درباره ادبیات نخواندم، اما ادبیات مانند یک مفهوم در من شکل گرفته و ابراز شده است. از همان زمان که پدرم برای ما شاهنامه و مثنویمولوی میخواند، شعر در وجود من ریشه دواند. اسم پدرم ولیخان بود.
پدرم از شاهنامهخوانان و شاهنامهدانان سنتی بود. در فرهنگ ما، بهویژه در پنجشیر، رسمی سنتی داشتند که شاهنامه را یکصدا با آوازی سنتی و خاص همزمان در محفلی میخواندند و همان را برای ما معنا و تفسیر هم میکردند. من با اسم ایران و جغرافیای ایران هم از همان کودکی ازطریق شاهنامه آشنا شدم.
در شبهایی که مناسبت عزاداری بود، مردم را با خواندن مثنوی به صبر و شکیبایی دعوت میکردند. شاهنامه را هم بیشتر در شبهای زمستان میخواندند. از موزیک یا تار خبری نبود اما دو یا سهنفر همزمان یکصدا با همان صدای محلی آن را میخواندند. ما هم کنار آنها مینشستیم. برای شاهنامهخوانشدن شاید باید 10سال کار میکردم تا بتوانم مانند آنها سنتی بخوانم. پدر هیچ اجباری نداشت. من با عشق به آن صداهای کوک، عاشق شاهنامه و مثنوی شدم.
هر کجا مرز کشیدند...
شعرهای این همسایه جدید محله کوثر را آوازخوانان زیادی از کشورهای افغانستان، تاجیکستان و ایران خواندهاند. شعرهایی که عمدتا با محوریت فرهنگ ایرانشهری و وحدت فارسیزبانان سروده شده است. محتوای این اشعار، آنقدر آشنا هستند که خواندن آنها را برای ما شیرین میکنند؛ مثل همین الان که هر سه فرزندش، محمدعثمان، یوسف و فرهاد، گرد او نشستهاند و او با صدای بلند برایشان میخواند:
هرکجا مرز کشیدند شما پل بزنید
حرف تهران و سمرقند و سرِپل بزنید.