کد خبر: ۱۴۵۳
۲۹ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

ارادت به سبک روح ا...

برای شناخت امام باید نشست پای آن‌ها که عیار او را از نزدیک سنجیده‌اند. نجارشهری از همان‌هاست. کسی که از وقتی عقل‌رس شده نام امام را شنیده است و با کلام امام زندگی کرده و خط‌مشی‌اش گذاشتن جای پا در مسیر قدم‌های اوست. او متولد 33 است و عاشق امام. نمی‌تواند آن‌جور که دلش می‌خواهد امام را توصیف کند و طبیعی است. شاید هیچ محبی نتواند محبوبش را باب میلش وصف کند! شبیه کسی که می‌خواهد تابلوی فرشچیان را ترسیم کند، اما نقاشی‌اش بر صفحه کاغذ به هنر کودکی چند ساله می‌ماند! نجارشهری بارها تأکید می‌کند: « امام حرف‌هایش خدایی بود و به دل می‌نشست.»

پرده اول

اگر یک کاغذ بدهند دست ما که امام خمینی را ندیده‌ایم و بگویند از او بنویسید شاید اتفاق خوشایندی نیفتد. ما امام را در کتاب‌ها خوانده‌ایم و جز اطلاعات تاریخی که در منابع و مآخذ است از امام چیز دیگری نمی‌دانیم! اما آن‌ها که امام را دیده‌‌ یا با او زندگی کرده‌اند حرف‌های دیگری برای گفتن دارند. 

برای شناخت امام باید نشست پای آن‌ها که عیار او را از نزدیک سنجیده‌اند. نجارشهری از همان‌هاست. کسی که از وقتی عقل‌رس شده نام امام را شنیده است و با کلام امام زندگی کرده و خط‌مشی‌اش گذاشتن جای پا در مسیر قدم‌های اوست. او متولد 33 است و عاشق امام. نمی‌تواند آن‌جور که دلش می‌خواهد امام را توصیف کند و طبیعی است. 

شاید هیچ محبی نتواند محبوبش را باب میلش وصف کند! شبیه کسی که می‌خواهد تابلوی فرشچیان را ترسیم کند، اما نقاشی‌اش بر صفحه کاغذ به هنر کودکی چند ساله می‌ماند! نجارشهری بارها تأکید می‌کند: « امام حرف‌هایش خدایی بود و به دل می‌نشست.»


پرده دوم

پاتوقشان بیت آیت‌ا... العظمی شیرازی است. جایی که اعلامیه‌های امام در دستگاه پلی‌کپی تکثیر و پخش می‌شود. مرد میدان مبارزات سیاسی اینجا هم حضور دارد. امام را پذیرفته و قصد کرده است تا پای جان در خدمت فرمایشاتش باشد. اعلامیه‌ها را به دست اهلش می‌رساند تا روشنگر مسیری باشد که امام برایشان ترسیم می‌کند.

مردی با ابهت و آرامشی عجیب دست در دست خلبان در آستانه پله‌های هواپیما ایستاده است. نجارشهری همراه خانواده‌اش چشم به یار دوخته‌اند

 دی ماه سال57 پای تلویزیونی نشسته است که تا آن موقع به حکم علما تماشایش حرام است! تصویر یار در قاب تلویزیون ظاهر می‌شود. مردی با ابهت و آرامشی عجیب دست در دست خلبان در آستانه پله‌های هواپیما ایستاده است. نجارشهری همراه خانواده‌اش چشم به یار دوخته‌اند و سینه‌شان گنجایش شادمانی این پیروزی را ندارد. فردای آن روز روزنامه‌ها می‌نویسند: «امام آمد.»


پرده سوم

آن‌ها که نمی‌توانند شادی ملت را متصور شوند باعث رنج تازه‌ای می‌شوند. جنگ شروع می‌شود و نجارشهری که از ابتدای تشکیل سپاه و بسیج آماده به خدمت بوده است، لباس رزم می‌پوشد. تنها به حکم اینکه امام گفته «جبهه‌ها خالی نماند!» او که تاکنون گوش به فرمان حضرت یار بود حالا چطور سر زندگی‌اش بنشیند و فقط تماشاگر این وادی عاشقی باشد؟

 راهی می‌شود. در چند نوبت عازم جبهه و سپس فرمانده گردان خدمت در محله می‌شود. حالا خیالش راحت است، حرف امام را زمین نگذاشته است. جنگ ادامه پیدا می‌کند و به پیروزی نزدیک می‌شود. پذیرش قطع‌نامه جام زهر را به گلوی فرمانده کل قوا می‌ریزد. زمزمه‌هایی می‌رسد از ناخوش‌احوالی امام. با همه جانش حاضر است برای بهبود حال حضرتِ یار کاری کند اما دستش از هر اقدامی کوتاه است. نجارشهری دعا می‌کند: «خدایا از عمر من بردار و بر عمر رهبرم بیفزا!»


پرده چهارم

برای شرکت در مراسم ختم یکی از اقوام به شمال کشور رفته است که ناگهان خبر درگذشت امام همچون آواری بر سرش فرود می‌آید. چند روزی گیج و گم است. اشکش هم مثل طاقتش بند نمی‌آید. بی‌تاب است تا خودش را هرچه زودتر به امام برساند و با چشمان ترش آن اتفاق ناگوار را لمس کند. هفتم امام نشده در تهران است.

 دنیا غرق ماتم است. انگار همه انسان‌ها از این دنیا رفته‌اند. غربت خودش را به در و دیوار شهر می‌کوبد تا جایی بغضش را فرو بریزد! مردم ناباورانه زندگی می‌کنند. انگار هیچ کس به زندگی بعد از امام باور ندارد. نجارشهری شُره اشک‌هایش پایان ندارد. خودش را به سر مزار حضرت یار می‌رساند تا دلدادگی‌اش به ابرمرد تاریخ ایران را به اثبات برساند. خاک با کسی شوخی ندارد. خبر حقیقت دارد. نجارشهری می‌گوید: «وقتی پدرم فوت کرد آن‌قدر ناراحت نشدم که وقتی امام فوت کرد. داغ امام سنگین بود!»


پرده پنجم

داغ امام به این راحتی‌ها سرد نمی‌شود. نجارشهری که اشتیاقش به امام زبانزد است، دست از این مِهر نمی‌کشد. خیلی‌ها به او می‌گویند: «تو که هفتم رفتی کاش ما را هم می‌بردی.» چهلم امام راهی می‌شود اما این‌بار با یک اتوبوس! اولین کاروان زیارتی مزار امام خمینی را به راه می‌اندازد. مردم مشتاقانه می‌آیند و اتوبوس صندلی خالی ندارد.

دیدار کوتاهی که او را بیش از پیش شیفته امام می‌کند. نجارشهری می‌گوید: «امام واقعا مرد خدا بود و مهرش در دل فرو می‌رفت!»

 این چهل روز فراق به او سخت می‌گذرد. بارها و بارها خاطرات و کلام امام را مرور می‌کند و هر بار اشکش بی‌اختیار سرازیر می‌شود. یاد آن باری می‌افتد که به دیدن امام رفته‌اند. در حسینیه جماران میان جمعیت نشسته است و حدیث عاشقی را میان مشت‌های گره کرده و بلند فریادی که از ته حلق می‌آید تا به خود امام برسد، شرح می‌دهد.

 تنها باری است که امام را به جای قاب تلویزیون و کلیشه روی دیوارها از نزدیک می‌بیند. دیدار کوتاهی که او را بیش از پیش شیفته امام می‌کند. نجارشهری می‌گوید: «امام واقعا مرد خدا بود و مهرش در دل فرو می‌رفت!»


پرده ششم

چهلم می‌گذرد اما ارادت همچنان باقی است. اولین سالگرد امام دوباره برای زیارت مرقد امام اسم می‌نویسد. یک اتوبوس دلداده به تهران می‌رسند. جماران که حالا خالی از سایه روح‌ا... است به همان سادگی زمان حضور اوست. یک خانه کوچک ساده که مقر حکومت پیرمردی است که دنیا را تکان داد!

 قرار نیست این شیفتگی به پایان برسد. ماجرای اولین سالگرد در سال‌های بعد هم تکرار می‌شود. او را دیگر به کاروان‌های زیارتی مرقد امامش می‌شناسند. تا زمانی که بیماری او را ناتوان نکرده، دست از عرض ارادت برنمی‌دارد. هر سال نزدیک به 14 خرداد او فهرست ثبت‌نامش را می‌گشاید و نخست نام خودش را می‌نویسد. 

چند باری هم حاج خانم را در این سفر همراهی می‌کند. او حالا چند سالی است که به دلیل بیماری توان به راه انداختن این اردوها را ندارد. مردی که هنوز تصویر امام قلبش را تکان می‌دهد. او قاب تصویر امام را هم در دلش و هم بر دیوار خانه‌اش آویخته است. نجارشهری می‌گوید: «تا همین 3 سال پیش هر وقت تصویر امام را می‌دیدم بی‌اختیار اشکم جاری می‌شد.»

ارسال نظر
نظرات بینندگان
محمد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۱۷ - ۱۴۰۲/۰۸/۱۷
1
0
محمد نجارشهری عمو یه من هست ومن محمد هستم پسر علی
آوا و نمــــــای شهر
03:44