کد خبر: ۲۳۲۳
۲۷ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شاهدان بیدار در آرامگاهی کهن

بسیاری از شهیدان دوران پهلوی غریبانه در آرامستان خواجه ربیع دفن شده‌اند و علتش نیز واضح است. مخالفت با حکومت وقت و مبارزه تا سر حد شهادت جایی برای نام بردن از آن‌ها در آن روزگار باقی نمی‌گذارده است، اما امروزه بر تاریخ‌نگاران و پژوهشگران این شهر فرض است که تا فرصت باقی است و والدین و نزدیکان این شهیدان در قید حیات هستند به سراغ آن‌ها رفته و قصه پرالتهاب مبارزات و شهادت آن‌ها را تدوین کنند. این تاریخ نگاری آینه‌ای خواهد بود که هویت تاریخی ما در آن بازتاب داده می‌شود.

آرامگاه خواجه‌ربیع سابقه‌ای دیرینه دارد و آدمیانی مشهور در آن سر به سینه تراب گذارده‌اند. کسانی که روزی برای خود نامدار بودند و اگر باقیات الصالحاتی از خود به جای گذارده باشند در خاطره‌ها مانده‌اند و اگر نه، هیچ! 

در میان دفن‌شدگان در این آرامستان پرسابقه، شهدای مبارز دوران پهلوی به لحاظ هم‌زمانی با زمانه ما ویژگی خاصی دارند، هرچند متأسفانه منابع مدونی درباره زندگی‌نامه آن‌ها وجود ندارد.

بسیاری از این شهیدان غریبانه در این آرامستان دفن شده‌اند و علتش نیز واضح است. مخالفت با حکومت وقت و مبارزه تا سر حد شهادت جایی برای نام بردن از آن‌ها در آن روزگار باقی نمی‌گذارده است، اما امروزه بر تاریخ‌نگاران و پژوهشگران این شهر فرض است که تا فرصت باقی است و والدین و نزدیکان این شهیدان در قید حیات هستند به سراغ آن‌ها رفته و قصه پرالتهاب مبارزات و شهادت آن‌ها را تدوین کنند. این تاریخ نگاری نه از سر کوبیدن دوره‌ای تاریخی بلکه آینه‌ای خواهد بود که هویت تاریخی ما در آن بازتاب داده می‌شود.

 

بازخوانی یکشنبه خونین در آرامگاه خواجه‌ربیع

دهم دی‌ماه یا همان یکشنبه خونین، روزی سیاه در کارنامه رژیم پهلوی است. گفته می‌شود در این روز پس از صحنه‌سازی در مراسم صبحگاه ارتش فرماندار نظامی، سخنان تحریک‌آمیزی می‌گوید. نیرو‌های تحریک‌شده وارد شهر شده و مردم را در خیابان‌ها به رگبار می‌بندند. تعداد زیادی در چهارراه شهدا (نادری) و اطراف منزل آیت‌الله شیرازی به شهادت می‌رسند. درحالی‌که رادیو دولتی ایران تعداد شهدای این روز را ۲۰۵ نفر گزارش می‌کند رادیو مسکو آمار شهدا و مجروحان این دو روز را ۳۰۰۰ نفر اعلام می‌کند! این روز، «یکشنبه خونین» نام گرفت.

از شهدای این روز می‌توان به محمد عابدی شیروان که آموزگار و متأهل بود نام برد. او هنگام هدایت مردم و پناه دادن آن‌ها با شلیک دو گلوله از پا در آمد. از دیگر شهدا می‌توان به کاظم رحمت‌زاده، غلامعلی جواهری اشکذری، حسین شیروانی اول و غلامعلی پیوندی‌زاده مداح اشاره کرد.

غلامعلی پیوند‌زاده، جلسه «جوانان مهدوی» را تشکیل می‌دهد و در زمانی که مردم با راهپیمایی‌ها و فعالیت‌هایشان به مبارزه می‌پرداختند، دست از کار می‌کشد

بنا به روایت‌های شفاهی، مادر شهید حسین شیروانی اول گفته است: پسرم نوزده‌ساله و جزو تیزهوشان بود. حسین از شهدای انقلاب بود و در تظاهرات شرکت می‌کرد و غریبانه به شهادت رسید و غریبانه بدون تشییع جنازه و بدون خانواده دفن شد.

همچنین حسن باقران شعرباف درحالی‌که فرزند خردسال خود را در آغوش گرفته بود و همراه خانواده‌اش در حال عبور از خیابان بود از ناحیه قلب مورد اصابت گلوله قرار گرفت. امرالله بربری که متأهل و جگرفروش بود، پس از پناه دادن به مردم، موقع بستن در مغازه‌اش، از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد. مادر وی پیش از شهادت فرزندش در خواب دیده بود که چند خوشه مروارید را در خاک دفن کرد.

ناصر گیوه‌چی نوجوان محصل سیزده‌ساله و قاسم قائمی نیز در چهارراه شهدا به شهادت رسیده و همه این افراد در آرامگاه خواجه‌ربیع دفن شدند.

البته تعداد شهدای این روز بسیار بیشتر از افرادی است که در سطور بالا نام برده شد و فقط در این مجال به تعدادی از شهدای دفن شده در آرامگاه خواجه ربیع اشاره شده است.
 

شهید پیوندزاده و جلسه «جوانان مهدوی»

غلامعلی پیوندزاده، اول فروردین سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. خواندن قرآن و قرائت نماز را پیش از ورود به دبستان در محیط خانواده فراگرفت و تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان اسلامی عسکریه مشهد آغاز کرد. از همان زمان با اخلاق نیکوی خود توانست توجه مسئولان مدرسه را به خود جلب کند. او در بین فامیل هم به‌دلیل اخلاق و رفتار خوبش فردی نمونه بود.

او پس از پایان دبستان، در دبیرستان علوی ثبت‌نام کرده و پس از ۶ سال تحصیل، تصمیم به ازدواج می‌گیرد و در بازار قماش مشغول به کار می‌شود. غلامعلی به دلیل عشق فراوان به خاندان عصمت و طهارت (ع) به کلاس‌های قرآن و جلسات مذهبی روی می‌آورد، از مداحان اهل‌بیت (ع) می‌شود و برای تحصیل علوم عربی در مهدیه مرحوم عابدزاده ثبت‌نام می‌کند و کتاب «جامع المقدمات» را در آنجا به پایان می‌رساند.

پدر غلامعلی او را در هفده سالگی به زیارت خانه خدا می‌برد که در این سفر با صدای گرمش همه را متوجه خداوند و اهل‌بیت (ع) می‌کرد. وی سه بار به سفر حج و یک‌بار به کربلا مشرف شده بود. غلامعلی اوقات فراغتش را هم با مداحی در مجالس روضه‌خوانی و تهیه اشعار انقلابی و مذهبی پر می‌کرد.

غلامعلی پیوند‌زاده، جلسه «جوانان مهدوی» را تشکیل می‌دهد و در زمانی که مردم با راهپیمایی‌ها و فعالیت‌هایشان به مبارزه می‌پرداختند، دست از کار می‌کشد و به‌عنوان یک انسان معتقد به اسلام و امام در میدان مبارزه قدم می‌نهد، با خواندن اشعار انقلابی، شور و حماسه‌ای در روح مبارزاتی به وجود می‌آورد. اعلامیه‌های امام خمینی (ره) را پخش می‌کرد و دیگران را نیز تشویق به شرکت در راهپیمایی‌ها می‌کرد و آن را واجب می‌دانست.

غلامعلی عاشق شهادت بود، اما حق‌الناس را مانع شهادت می‌دید. از همین رو حساب‌هایی که با مشتریانش داشت را مانع رسیدن به این فیض می‌دانست لذا برای صاف کردن این حساب‌ها کوشید وسپس وصیت نامه نوشت و وارد میدان شد. در خاطراتی که از این شهید به جا مانده، آمده است: در زمانی که امام خمینی (ره) فرمان داده بودند که جوان‌ها موهایشان را بزنند تا سرباز‌ها از بقیه مشخص نشوند، غلامعلی بلافاصله موهایش را زد تا با این کار بتواند به انقلاب کمک کرده باشد.

همچنین نوشته‌اند وقتی در دوران انقلاب اعلام شده بود که مردم شب‌ها الله اکبر بگویند، شهید پیوندزاده زودتر از همه اعضای خانواده روی پشت‌بام می‌رفته و تکبیر می‌گفته است.

غلامعلی و دوستانش صبح نهم دی‌ماه ۵۷ در تظاهرات شرکت می‌کنند و در کنار یکدیگر و دست در دست هم زنجیری امن برای صف خواهران تشکیل می‌دهند تا خواهران انقلابی بتوانند رسالت زینبی خود را به انجام برسانند. در همین زمان‌که ملت مانند سیلی خروشان پیش می‌رفت، مزدوران رژیم به‌سوی مردم بی‌پناه شلیک می‌کردند، فریاد‌ها تبدیل به خون می‌شدند، فریاد تکبیر با صدای گلوله‌ها در هم می‌پیچید، تانک‌ها همچنان پیش می‌رفتند و همه‌چیز را به آتش می‌کشیدند، زنان همچنان میدان را حفظ کرده بودند که تانک‌ها برای شکستن این مقاومت به صف خواهران یورش بردند.

در این بین، شهید پیوند‌زاده که برای نجات خواهران مسلمانش تلاش می‌کرد، پس از هجوم دژخیمان به صفوف خواهران، با اصابت ترکش به صورت مجروح شد، با سینه روی زمین افتاد و در راه انتقال به بیمارستان به آرزوی همیشگی‌اش، یعنی شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای آرامگاه خواجه ربیع به خاک سپرده شد.

در خاطرات آمده است که شهید علاقه داشت فرزند کوچکش نیز مانند خودش مداح شود که این خواسته شهید اتفاق می‌افتد و فرزندش با استفاده از نوار‌هایی که از پدرش به جا مانده بود به مداحی می‌پرداخته است.

پیام شهید مانند همه شهدای انقلاب ادامه دادن انقلاب بود و آرزویش این بود که پیروزی انقلاب را ببیند. در پیام‌هایی که از خانواده شهید و فرزندانش به جا مانده، آمده است: «مردم نگذارند خون شهدا پایمال شود، وظیفه ما حفظ دستاورد‌های انقلاب اسلامی است».
 

شهید رحمت‌زاده و بحث «لیاقت شهادت»

۱۲ تیر ۱۳۳۱، پسری در خانواده‌ای با سطح متوسط اقتصادی متولد شد که بعد‌ها به ایمان، صبوری، ادب، متانت، حیا و نجابت و... زبانزد شد. اخلاق و رفتار کاظم در بین خانواده نمونه بود و در اوقات فراغتش به مطالعه کتاب‌های مفید و کمک به پدر در محل کار و... می‌پرداخت. کاظم رحمت‌زاده، در خانواده‌ای مذهبی پرورش یافت. او همواره در فعالیت‌های انقلابی و مبارزاتی حضور داشت و مدام آرزوی شهادت می‌کرد و می‌گفت: «آیا من لایق این هستم که شهید شوم؟» بالأخره در دهم دی‌ماه ۵۷ به این آرزوی خود رسید.

رحمت‌زاده از ده‌سالگی خواندن نماز و گرفتن روزه را آغاز کرد و زمانی که به سن تکلیف رسید، نمازهایش را در مسجد اقامه می‌کرد. به اعتقادات مذهبی بسیار مقید بود و در همه مجالس مذهبی شرکت می‌کرد، شب‌های جمعه در دعای کمیل ندای «یا رب یا رب» سر می‌داد و صبح‌های جمعه، ندبه کنان امام عصر (عج) خویش را منتظر بود.

وقتی در را باز کردم از اشارات برادرم متوجه شدم که ساواک قصد تفتیش منزل را دارند فوراً اعلامیه‌ها را به داخل چاه انداختم. آن‌ها هجوم آوردند، اما چیزی نیافتند

او بسیار درس‌خوان بود و با علاقه زیادی به ادامه تحصیل تا دوره متوسطه پرداخت، ولی با اوج‌گیری فعالیت‌های انقلابی، پس از اخذ دیپلم، درس زندگی را در سنگر مبارزات ادامه داد و دوشادوش مردم به مبارزه پرداخت. اخلاق حمیده‌ای داشت که همیشه به مستمندان کمک می‌کرد، شاگرد مغازه بزازی بود و در کنار آن، در دوره‌های قرائت قرآن و جلسات مذهبی شرکت می‌کرد، در عقد بود و به خانواده همسرش هم بسیار احترام می‌گذاشت.

وی در تمام تظاهرات و راهپیمایی‌ها حضور داشت و در رساندن مجروحان تظاهرات به بیمارستان یاری می‌رساند و چند بار برای نجات جان مجروحان خون داد و می‌گفت من اگر قدرت داشتم گروهک‌های ضدانقلاب را نابود می‌کردم. ما این رهبر بزرگ را داریم، باید جانمان را فدای امام کنیم تا ایشان بیاید و پیروزی از آنِ ما باشد، مدام آرزوی شهادت می‌کرد و می‌گفت: آیا من لایق این هستم که شهید شوم.

شهید در تظاهرات و در پیشبرد مبارزات نقش مهم و ارزنده‌ای داشت؛ در روز‌های اوج‌گیری حرکت انقلابی ملت مسلمان ایران علیه رژیم پهلوی، در فعالیت‌های انقلابی نظیر پخش اعلامیه و نوار، شرکت فعال داشت و دیگران را نیز به آن تشویق می‌کرد. بیشتر اوقات برای مردم شرکت‌کننده در تظاهرات خوراک و غذا تهیه می‌کرد. در پخش اعلامیه و نوار تلاش داشت و پیوسته منزلش مخفیگاه اعلامیه و نوار‌های امام بود.

خواهرش، عصمت رحمت‌زاده، در این باره گفته است: «در یکی از آخرین روز‌های قبل از شهادتش چند قطعه عکس امام و اعلامیه به خانه آورد. مأموران ساواک رد او را زده و به خانه حمله کردند. وقتی در را باز کردم از اشارات برادرم متوجه شدم که ساواک قصد تفتیش منزل را دارند فوراً اعلامیه‌ها را به داخل چاه انداختم. آن‌ها هجوم آوردند، اما چیزی نیافتند، ولی برادرم را با ضرب سیلی و حالتی توهین‌آمیز بردند.»
بر اساس نقل یکی از نزدیکانش، در آخرین لحظات مادر از او خواست که در این تظاهرات شرکت نکند. گفت: نرو، «تو نور چشم منی»، ولی او در پاسخ مادر گفت: «مگر مادران دیگر فرزند ندارند؟ پیروزی به جوان‌ها نیاز دارد که خون بدهند تا نهال انقلاب آبیاری شود اگر من نروم پس چه کسی باید برود و این مسئولیت سنگین را به عهده بگیرد؟ این تظاهرات وظیفه ماست و هرکس باید وظیفه‌اش را به بهترین صورت انجام دهد.»

سرانجام در جریان تظاهرات روز یکشنبه ۱۰ دی ۵۷، قبل از خروج از منزل غسل شهادت کرد و از همه اعضای خانه حلالیت طلبید و به محل تظاهرات، در چهارراه شهدا پیوست. وی که فردی از طبقه محروم و زحمتکش جامعه بود، همراه با دیگر مبارزان مسلمان، علیه رژیم پهلوی در تظاهرات شرکت کرد که با هجوم مزدوران شاه به جمعیت تظاهرکننده، عده‌ای به شهادت رسیدند.

کاظم از قبل مقداری مواد منفجره تهیه کرده بود و با آمدن یکی از تانک‌ها و پرتاب به آن، باعث انفجار تانک شد. سرباز‌های ارتش به دنبال او افتاده و همچنان که تهدیدکنان به دنبالش می‌دویدند، مورد اصابت شلیک‌های پی‌درپی قرار می‌گرفت و با نشستن تیری بر جمجمه‌اش، به فیض شهادت نائل شد.

در گرماگرم تظاهرات خونین دی‌ماه، خون پاک جوانی دیگر خیابان‌های مشهد را رنگین کرد و حماسه ایثار را در مکتب اسلام عینیت بخشید. جوانی که در هنگام شهادت این قطعه شعر را در جیب خود داشت:
با خون نوشته‌اند شهیدان برای ما/ این حرف نغز را که بود ادعای ما
ما سربه‌راه دین خدا داده‌ایم و بس/ شاد آنکه پای خود نهد جای پای ما
گر کشته گشته‌ایم چه غم‌ای مبارزین/ پاینده است تا به قیامت بقای ما
از جان گذشته‌ایم که باشد ز لطف/ دوست اندر کنار شاهد مقصود جای ما
منت خدای را که خمینی بت‌شکن/ شد در زمانه ناصر ما رهنمای ما.
چون رفته‌ایم راه شهیدان کوی دوست/ کوی منی شده است کربلای ما
پیروان مکتب آزادی و شرف بودی/ به ذات اقدس حق اتکای ما
 

شهید بهارلو، کتاب‌خوانی و هنر

هم‌زمان با اواخر دولت پهلوی و اوج‌گیری مبارزات علیه آن رژیم، شهید فریدون بهارلو نیز در کنار دیگر فعالان متدین مشهد برای پیروزی انقلاب از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد. فریدون مانند پدرش و خواهران و برادرانش که به پیروی از پدر، همگی اهل مطالعه بودند، جوان کتاب‌خوانی بود.

شهید فریدون بهارلو پیش از شهادتش درکنار شرکت در جلسه‌ها و راهپیمایی‌ها، کتابخانه محله، پاتوق هر روزه‌اش بود، اما تقدیرش، شهادت بود و ۴۰ روز پس از رقم خوردن این تقدیر، دعوت‌نامه دانشگاه انگلستان برای پذیرفته شدن او در رشته هتلداری به دست خانواده‌اش رسید.

بانو «کشور دهباشی‌زاده»، مادر شهید فریدون بهارلو، می‌گوید: «او از همه فرزندانم خوش قد‌و‌قامت‌تر بود. پس از اتمام دوره دبیرستانش تصمیم گرفته بود برای تحصیل در رشته هتلداری به انگلستان برود، اما می‌دانست که مخارج تحصیل در خارج از کشور، سنگین است به همین علت به پدرش می‌گفت شما ۱۰ فرزند دارید و اگر هزینه تحصیل من در انگلستان را نتوانید تقبل کنید، من درک می‌کنم برای همین فقط هزینه راه را از شما می‌پذیرم و هزینه تحصیلم را خودم با کار کردن، تهیه و پرداخت خواهم کرد.»

بانو راحله بهارلو، خواهر شهید، درباره برادرش این‌طور می‌گوید: «دوم دی سال ۱۳۵۷، حکومت‌نظامی اعلام شده بود. با اینکه پدر و مادرم مخالف بیرون رفتن فریدون از خانه بودند، او ساعت ۱۶ از منزل خارج شد. رفت‌و‌آمد‌های فریدون به کتابخانه‌ها و مطالعه‌هایش باعث شده بود که چند بار نیرو‌های ساواک به منزل ما بیایند و او را بازجویی کنند؛ به همین دلیل خروج فریدون از منزل، موجب حساس شدن سرکرده‌های رژیم شاهنشاهی می‌شد و ما را نگران می‌کرد.»

فریدون دیپلمش را که گرفت، به پاساژ لاله در میدان سراب رفت و همان‌جا در یک بوتیک لباس مشغول کار شد. آن‌قدر کاری و پرتلاش بود که پس از چند ماه، همان مغازه را برای خود اجاره کرد و به کسب خود ادامه داد

خواهر شهید ادامه می‌دهد: «آن روز فریدون به میدان شهدا و محل درگیری مأموران با مردم رفته بود. گروهی از تظاهرکنندگان که سلاح‌هایشان را از آن‌ها گرفته بودند، به زیرزمین یکی از مغازه‌های اطراف میدان پناه برده بودند. فریدون هم با آن‌ها وارد مغازه شده بود، اما با وجود اصرار صاحب مغازه به زیرزمین نرفته بود. مأموران که به تعقیب تظاهرکنندگان پرداخته بودند، با ورود به مغازه به بازجویی از فریدون پرداختند تا جایی که منجر به بحث لفظی میان فریدون و آن‌ها شده بود. پس از دقایقی مأموران از فریدون می‌خواهند که محل را ترک کند و ظاهراً به وی اجازه عبور می‌دهند، اما به‌محض اینکه فریدون روی می‌گرداند، گلوله‌ای را به‌سوی وی شلیک می‌کنند. آن گلوله از سینه فریدون عبور می‌کند و او دردم جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند. نهم دی‌۱۳۵۷ هفتمین روز شهادت فریدون بود، اما مأموران حتی از برگزاری مراسم ختم نیز جلوگیری کردند.»

مادر شهید هم با یادآوری سال‌ها مبارزه علیه حکومت پهلوی می‌گوید: «خاطرم هست تا پیش از شهادت پسرم، هرکسی شهید می‌شد، پیشوند شهید را کنار اسم او نمی‌گذاشتند، اما فریدون که شهید شد، این رویه تغییر کرد. روز تشییع او، جمعیت حاضر در حرم امام رضا (ع)، عکسش را بالا آوردند و خطابش کردند: «شهید فریدون بهارلو».

مادر شهید بهارلو ادامه می‌دهد: «فریدون به دلیل علاقه‌ای که به ادامه تحصیل داشت، به خدمت سربازی نرفت. او اهل ورزش و هنر بود و از دوران نوجوانی، نقاشی را آموزش دیده بود. گاهی برگه‌ای پیش من می‌آورد که می‌دیدم من را در حال انجام کار‌های روزمره، روی کاغذ به تصویر کشیده است. یک‌بار هم از روی روزنامه، تصویر مرد سیاه‌پوستی را کشیده بود که آمریکایی‌ها او را به درخت بسته بودند و شکنجه می‌کردند. خاطرم هست همان روزِ تشییع پیکرش وقتی پدر شهید، آقا غلام‌حسین، داشت از ویژگی‌ها و علاقه‌مندی‌های فریدون برای آقای خامنه‌ای می‌گفت، نقاشی‌اش را هم نشان ایشان داد. آقا آن نقاشی را به‌عنوان یادگاری از ما خواستند و ما آن را به ایشان دادیم.»

مادر شهید بیان می‌کند: «فریدون دیپلمش را که گرفت، به پاساژ لاله در میدان سراب رفت و همان‌جا در یک بوتیک لباس مشغول کار شد. آن‌قدر کاری و پرتلاش بود که پس از چند ماه، همان مغازه را برای خود اجاره کرد و به کسب خود ادامه داد.»

او با اشاره به اینکه شهید فریدون بهارلو جوان خوش‌خلقی بود، می‌گوید: «از آنجاکه فریدون پسر بزرگ خانواده بود، خیلی وقت‌ها که به او می‌گفتم حواست به خواهر و برادرهایت باشد و اگر لازم بود آن‌ها را نصیحت کن، می‌خندید و می‌گفت: «من خنده‌ام می‌گیرد، نمی‌توانم این کار را انجام دهم.» همیشه با همه مهربان و بسیار خوش‌صحبت بود. هر وقت قرار بود برای خواهر کوچکش هدیه‌ای تهیه کند، کتاب می‌خرید و برای او داستان‌های کودکانه می‌خواند.

خانم دهباشی‌زاده در ادامه صحبت‌هایش با اشاره به دغدغه‌های فراوان رهبر معظم انقلاب اسلامی و اینکه دیگر نتوانسته‌اند با این خانواده دیدار کنند، می‌گوید: «چند سال قبل چند خانم و آقا به خانه‌مان آمدند.

فکر کنم از بنیاد شهید بودند. گفتند آمده‌ایم صدایتان را ضبط کنیم و برای رهبر انقلاب ببریم. از من پرسیدند خواسته‌ای از رهبر ندارید و من گفتم خیر، فقط به ایشان بگویید مراقب امانتی فریدون بهارلو باشند. منظورم همان تابلویی بود که به‌عنوان یادگاری از فریدون به آقا دادیم.»


سخن آخر

شناخت باور‌های شهدای آن سال‌ها که آرام آرام به مرز پنجاه سالگی نزدیک می‌شود می‌تواند در تحلیل تاریخی ریشه‌های فکری انقلاب کمک‌رسان باشد. بخش جالب توجهی از فهم حقیقی آن دوران به مدد خاطرات به جای مانده از شهدای آن دوران حاصل می‌شود. فراموشی شهدای آن سال‌ها، باور‌ها و رفتارهایشان معادل با جدی نگرفتن تاریخی است که ممکن است دوباره با همه هزینه‌هایی که دارد، تکرار شود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44