کد خبر: ۴۷۹۳
۰۲ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۰

گوینده رادیویی که عاشق لهجه مشهدی است

 امیر هادی‌زاده زرگر ۶۳ سال دارد. او پیش از آنکه چهره معروفی باشد، صدای آشنایی دارد. خراسانی‌ها سال‌هاست که برنامه‌های طنز او را از رادیو خراسان دنبال می‌کنند.

 امیر هادی‌زاده زرگر که ۶۳ بهار را پشت سر گذاشته، پیش از آنکه چهره معروفی باشد، صدای آشنایی دارد. خراسانی‌ها سال‌هاست که برنامه‌های طنز او را از رادیو خراسان و مجالس و همایش‌های بسیار دیگری دنبال می‌کنند.

آنچه صدا و برنامه امیر هادی‌زاده زرگر را خاص کرده، علاوه بر فی‌البداهه بودن قصه و شوخ‌طبعی کلام، صحبت‌کردن او با لهجه شیرین مشهدی است که باعث شده نه تنها در میان هم‌استانی‌هایش که طرفداران بسیاری در آن سوی مرز‌های خراسان هم داشته باشد. گزارش پیش‌رو به معرفی، بیان خاطرات و دغدغه‌های او درباره لهجه شیرین مشهدی که به گفته خودش این روز‌ها دارد به فراموشی سپرده می‌شود، اختصاص دارد.

درباره امیر هادی‌زاده زرگر

اگرچه این روز‌ها از دود و دم شهر شلوغ مشهد به ییلاقات طرقبه پناه برده، اما سال‌های جوانی‌اش را در  رضاشهر و محله نوفل لوشاتو گذرانده است. پیش از همه این‌ها، اما قد کشیده کوچه‌پس‌کوچه‌های نوغان قدیم و تپل‌محله است.

تسلط به اصطلاحات خاص و لهجه مشهدی‌اش را هم وام‌دار همان روز‌ها می‌داند و این طور تعریف می‌کند: «مشهد قدیم مثل حالا این‌قدر بزرگ و بی‌در و پیکر نبود. همه‌اش برای ما خلاصه می‌شد در محلات نوغان، چهار باغ، کوچه قبر میر، بازارچه حاج آقا جان و تپل‌محله. ریشه‌ام توی آن آب و هوا قد گرفته و خاطراتم اطراف حرم چرخیده و بس.

سال‌ها توی بازار زنجیر و اطراف حرم شاگردی کردم. بعد‌ها هم شدم شاگرد یک مغازه تعمیر وسایل برقی در خیابان آبکوه. بعد از پایان خدمت سربازی هم به صورت مستقل کار کرده‌ام تا اینکه وارد بخش تاسیسات آستان قدس شدم. از آنجا که صدای خوبی داشتم و خرده استعدادی در بداهه‌گویی و طنز، به مرور وارد کار گویندگی شدم.

این روز‌ها هم با تجربه بسیاری که در این وادی کسب کرده‌ام در مجالس، همایش‌ها و جشنواره‌ها برنامه اجرا می‌کنم. همیشه هم تلاش کرده‌ام تا با مطالعه، اطلاعات عمومی خودم را در زمینه‌های مختلف افزایش بدهم تا در کنار خنداندن و شاد کردن مردم، معلوماتی را هم به آنان منتقل کنم. همین امر هم سبب شد تا آنچه در تمام این سال‌ها فرا گرفته بودم، در پنج جلد کتاب با عنوان «کشکول زرگر» جمع‌آوری و روانه بازار نشر کنم.»

از مشهد قدی به قول ما مشهدی‌ها «مَیه ضد ترشا» بود

دوره ما لیموناد‌هایی بود که به قول ما مشهدی‌ها «مَیه ضد ترشا» بود. این لیموناد‌ها باز هم به قول ما مشهدی‌ها یک تُشله (تیله) داخلش داشت که شیوه خوردنش را کمی خاص می‌کرد؛ به این صورت که قبل از خوردن لیموناد آن را خوب تکان می‌دادند تا این تشله همراه با فشار گاز به دهانه شیشه گیر کند. بعد سرش را باز می‌کردند و با انگشت شست، تشله را به عقب می‌راندند و کم‌کم از آن میل می‌کردند. برای جوانان آن دوره خوردن این نوشابه‌ها خیلی کلاس داشت و صفایی می‌کردیم.

یاد بازار زرگر‌ها به خیر

مدتی توی بازار زنجیر کار کردم و سال‌هایی را هم شاگرد پدرم بودم توی مغازه زرگری. مغازه زرگری هم توی بازار زرگر‌ها در یکی از هشتی‌های بازار زنجیر قرار داشت که حالا خراب شده. زرگری‌های قدیم اصلا شبیه طلافروشی‌های امروزی نبودند.

خاطرم هست زرگر‌ها توی مغازه‌هایشان که دو تا سه متر بیشتر نبود یک میز چوبی داشتند که زیر آن وسایل شخصی‌شان مثل ظرف غذا و لباس و... می‌گذاشتند. روی میز هم یک قالیچه پهن می‌کردند. زرگر‌ها روی این میز چهارزانو می‌نشستند و ویترین شیشه‌ای کوچکی را که چند دانه النگو، انگشتر یا پول نقره قرار داشت، پیش رویشان می‌گذاشتند و منتظر مشتری می‌ماندند.

در واقع همه چیز شکل ساده‌ای داشت و زندگی‌ها مثل حالا این‌قدر تجملاتی و سخت نبود. اگر اشتباه نکرده باشم، سال ۱۳۵۵ بود که بازار زنجیر را خراب کردند و دو سال بعد بازار رضا را ساختند و به هر کسی که توی بازار زنجیر مغازه داشت سرقفلی یک مغازه در بازار رضا را واگذار کردند. در واقع «کلید به کلید» می‌کردند؛ یعنی به هر کس به اندازه متراژ مغازه‌اش، مغازه می‌دادند. قیمت هر دکان هم ۲۰ تا ۴۰ هزار تومان بود.


گوینده رادیویی که عاشق لهجه مشهدی است

 

چطور گوینده شدم

خدا رحمت کند رفتگان همه را. عمویی داشتم به نام حاج محمدحسین زرگرباشی که اولاد نداشت. برای همین همه اموالش را وقف کرد. حسینیه زرگر‌ها هم وقف همین خدابیامرز است. بعد از ازدواجم پیشنهاد داد که من و همسرم چندصباحی را توی یکی از طبقات منزلش زندگی کنیم.

رفتن به خانه او باعث شد تا پایم به حسینیه زرگر‌ها باز شود. در همین حسینیه هم بود که با جواد آقا بحرینیِ مداح آشنا شدم. از آنجا که ته صدای خوبی داشتم و گاهی اذان می‌گفتم، از او خواستم تا اصول اولیه مداحی را به من بیاموزد.

مطرح کردن این درخواست به مرور باب آشنایی مرا با مجالس و جلسات مختلف مشهد به ویژه جلسه آقای ژیان، ابریشم‌کار و خوش‌چهره فراهم کرد. پس از فرا گرفتن اصول مداحی شروع به خواندن و اجرای برنامه در محافل عمومی و خانوادگی کردم.

به خاطر طبع طنزی که داشتم هرجا فرصتی دست می‌داد و اقتضا می‌کرد، مجلس گرم‌کن هم می‌شدم. هم‌زمان با لهجه مشهدی جای چند شخصیت حرف می‌زدم و جمع حاضر هم می‌خندیدند. در احادیث خوانده بودم که یکی از بهترین کار‌ها در نزد خداوند شادکردن دل مومن است.

این شد که تصمیم گرفتم پا از مجالس خانودگی فراتر بگذارم و هنر خودم را در جمع بزرگ‌تری محک بزنم. رادیو این فرصت را برایم فراهم کرد.  
خاطرم هست که دهه هفتاد بود و خانه ما تلفن نداشت. برای همین یک روز رفتم سر کوچه خانه‌مان در خیابان خسروی نو و از باجه تلفن عمومی با رادیو برای برنامه «صبح بخیر خراسان» تماس گرفتم. بیست دقیقه طول کشید تا وصل شد.

همین که آن طرف خط گفت: «بفرمایید» شروع کردم با لهجه مشهدی جای چند شخصیت یک قصه که پیرمرد، پیرزن و زن جوانی بودند، صحبت کردم و بعد هم بی‌هیچ حرفی گوشی تلفن را گذاشتم. وقتی رسیدم خانه دیدم دارند صدایم را پخش می‌کنند.

سریع جستم و با این ضبط و نوارکاست‌های قدیمی دوباره صدای خودم را ضبط کردم. فردا و فردا‌ها هم رفتم و زنگ زدم و فی‌البداهه طنزی خواندم. گاهی تلفن سکه‌های دوزاری‌ام را می‌خورد و زمان‌هایی هم اصلا سکه گیرم نمی‌آمد و باعث می‌شد کنار خیابان بایستم و از رهگذران تقاضای سکه کنم.  

پنج ماه به همین شیوه گذشت تا اینکه یک روز فردی که همیشه گوشی را برمی‌داشت، در آخرین لحظه گفت: «لطفا قطع نکنید.» بعد هم خواست تا خودم را معرفی کنم و فردایش برای ملاقات با تهیه‌کننده به مرکز بروم. گوشی را که قطع کردم خیلی خوشحال بودم.

فردایش به قول ما مشهدی‌ها «مَشتی» کردم و کت و شلوار‌پوش و اصلاح کرده با موتور گازی خودم را به سر قرار رساندم. وقتی وارد مرکز شدم صدایم را برایم پخش کردند، خیلی بی‌کیفیت و خش‌دار بود. برای همین خواستند که هر دوشنبه بروم ساختمان رادیو و برنامه‌ای را که از قبل اماده کرده‌ام، ضبط کنم.  
یک ساعت بعد خودم را خوشحال به خانه رساندم. یک دفتر چهل برگ برداشتم و شروع کردم به بداهه‌نویسی. گاهی اوقات هم از روی نکات آموزنده کتاب‌های مختلف یادداشت برمی‌داشتم و یافته‌هایم را در قالب برنامه‌ای آموزنده به شنوندگان منتقل می‌کردم.

همین مسئله هم باعث شد تا کارگردان برنامه نام «برنامه آقای نکته‌پرداز» را برای اجرای من انتخاب کند که با اقبال خوب شنوندگان هم روبه‌رو شد. بعد‌ها هم در رادیو زائر قم ودیگر شهر‌ها برنامه داشتم. یک‌بار هم دعوت شدم تهران و در آنجا به صورت زنده برنامه اجرا کردم.


گپ و گفت

چرا لهجه مشهدی تا این اندازه در شهر مشهد فراموش شده است؟
این مسئله چند علت می‌تواند داشته باشد؛ اول اینکه مهاجرت به شهر مشهد به دلیل مذهبی‌بودن آن بسیار زیاد است و همین باعث شده تا نیم بیشترِ جمعیت آن را ساکنانی تشکیل دهند که اصالتا مشهدی نیستند. دوم کم شدن خانواده‌های اصیل مشهدی در طی این سال‌ها در این شهر است، اما موضوعی که گمانم پررنگ‌تر از باقی باشد محافظه‌کاری و شرم مردم مشهد از صحبت کردن به لهجه مشهدی است.

متاسفانه عموم مردم داشتن لهجه را عیب و به اصطلاح بی کلاسی می‌دانند. دلیلی دیگری هم که به این مسئله دامن زده ناآشنایی مشهدی‌ها با این لهجه است. متاسفانه اگر همین حالا به کسی بگویی مشهدی حرف بزند چند فعل را با جابه‌جا کردن فتحه و کسره و ضمه ادا می‌کند و گمان می‌برد که همه لهجه ما یعنی همین.

در‌صورتی‌که مشهدی‌ها اصطلاحات و کلمات خاص بسیاری دارند که در این سال‌ها از خاطر رفته و فراموش شده و این شیرینی لهجه مشهدی را در انظار عمومی کمرنگ کرده است. چه خوب است که همشهریانم برای شناختن این اصطلاحات خاص تلاش کنند تا بتوانیم دوباره لهجه مشهدی را احیا کنیم.

ببینید شهر‌هایی مانند اصفهان، یزد و شیراز چطور هویت و اصالت خود را حفظ کرده‌اند. چرا ما مشهدی‌ها نمی‌توانیم مانند آنان باشیم؟! اگر از من بپرسید می‌گویم: «لهجمو با هیچی عوض نمکنم».

چند اصطلاح مشهدی بگویید؟
«آفتاب زلاق»، یکی از اصطلاحات مشهدی است که به آفتاب داغ و سوزان معنی می‌شود. «ایشکنه اوجیز» یعنی اشکنه با نان و پیاز یا «انگوشتُم اَلِفش رِفتَه» یعنی انگشتم چسبناک شده است.



برای حفظ و ترویج این لهجه باید چکار کرد؟
به نظر من بهترین راهکار این است که شبکه استانی و صدا‌و‌سیمای خراسان و دیگر رسانه‌ها پای کار بیایند و برنامه‌هایی با هدف ترویج زبان فارسی با لهجه مشهدی تولید کنند یا برنامه‌های فرهنگی مختلفی با این موضوع در دستور کار شهرداری‌ها قرار بگیرد. ما باید مردم را برای حفظ هویت‌هایشان آگاه و ترغیب کنیم.



از کتاب‌هایتان بگویید؟
کتاب‌هایم با عنوان «کشکول زرگر» شناخته می‌شوند که تعدادشان به پنج جلد می‌رسد. ماجرای گردآوری مطالب این کتاب‌ها از پیشنهاد یکی از دوستان شروع شد که گفت: «فلانی چرا همه این مطلبی را که در کتاب‌های مختلف می‌خوانی و در مجالس بیان می‌کنی در قالب کشکول به چاپ نمی‌رسانی؟» دیدم حرف بی‌راهی نیست و می‌تواند هم جنبه علمی آموزشی داشته باشد و هم سرگرمی؛ چون در آن از مطالب کوتاه متنوعی استفاده شده است.

این شد که از سال ۷۹ تا ۸۵، چند جلد کتاب با عنوان کشکول زرگر ویژه زندگی شیرین، کشکول زرگر ویژه دنیا و آخرت، کشکول زرگر ویژه خانواده، کشکول ویژه بازار و در نهایت هم «کشکول طبی» و کتاب «سه کلید زندگی» است که خوشبختانه با اقبال خوبی روبه‌رو شد.  



تلخ‌ترین خاطره؟
دوره اعزامم به خدمت سربازی هم‌زمان شد با آغاز جنگ تحمیلی. جزو اولین کسانی بودم که سال ۵۸ همراه با یک گردان از بچه‌های مشهد به اهواز منتقل شدیم. سِمتم دستیاری راننده آمبولانس بود. به این صورت که در مناطق جنگی گشت می‌زدیم و هر کجا به مجروحی بر می‌خوردیم، او را به بیمارستان اهواز منتقل می‌کردیم.

آن روز‌ها عراق از بمب‌هایی استفاده می‌کرد که به بمب مادر معروف بود که در لحظه انفجارش صد‌ها ترکش  و توپ‌های فلزی مانند آزاد و به اطراف پرتاپ می‌شد. خاطرم هست به منطقه‌ای رسیدیم که پیش از رسیدن ما یکی از همین بمب‌ها به زمین اصابت کرده بود. چشمم به تانکر آبی افتاد که عین چلوصافی، سوراخ سوراخ شده و آب پس می‌داد.

هر چه جلوتر می‌رفتم، صحنه‌ها تلخ‌تر می‌شد. کلاه سربازی را دیدم که تکه‌تکه از ساچمه‌های فلزی روی زمین افتاده بود. بعد هم با پیکر‌های جوانی روبه‌رو شدم که آن‌قدر ترکش خورده بودند که نمی‌شد گوشت تنشان را از زمین جمع کرد. مرور صحنه‌های ان روز در ذهنم یکی از تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌ام را رقم می‌زند.



شیرین‌ترین خاطره؟
یک موتور گازی داشتم از این رکس‌های قدیمی. گاهی ناچار می‌شدیم برای رفت‌و‌آمد به اصطلاح چهار پشته بنشینیم که با وجود دو بچه خردسال مشکل بود. از آنجا که هر وقت حاجتی داشته‌ام متوسل به آقا علی‌بن موسی‌الرضا (ع) می‌شوم، یک روز به حرم رفتم و با همین لهجه مشهدی گفتم: «آقا جان خودِت مِدِنی که چی سَختَه با دوتا بِچِه خوردو (کوچک) تو‌ای خیابُنای شُلُغ آمد و شد کِرد. کرم کنی یه ژیان هم بِسُمهَ» بعد دست کردم توی جیبم و تکه کاغذی را که گوشه نداشت درآوردم و روی آن حاجتم را نوشتم و انداختم داخل ضریح.

یکی دو روزی گذشت که اتفاقی برخوردم به یکی از آشنایانمان که از قضا یک ماشین ژیان داشت. نه برداشت نه گذاشت به آنی گفت: «شما نمی‌خوای دست از آن موتور گازی بکشی. اگر بخواهی حاضرم ماشینم را با شرایط خوبی به شما بفروشم. قبول کردیم و قرار‌داد را نوشتیم.

خیلی خوشحال رفتم برای تحویل ماشین که دیدم یکی از گلگیرهایش شکسته است. روی کردم سمت حرم و گفتم: «قربون کرمت. تو که لطف کِردی خو یه سالِمِش رِ مِدِدی». نمی‌دانم چه شد که ناگهان یاد کاغذ بی‌گوشه خودم افتادم که انداختم توی ضریح. گفتم: «ها. مو کاغذ بی‌گوشه اِنداختُم تو ضریحت تو هم تِلافی کِردی یه ژیان گلگیر شیکیستَ دادی. عیبی نِدِره» البته همه این ماجرا من باب مزاح گفته شد والا که کرم آن بیش از این‌هاست.



اولین باری که سینما رفتید؟
اولین باری که سینما رفتم برای فیلم گنج قارون محصول سال ۱۳۴۴ بود. یک سال بعد هم فیلم امیر ارسلان نام‌دار را روی پرده به تماشا نشستم.  



مهم‌ترین درسی که از زندگی گرفته‌اید؟
مهم‌ترین درسی که از زندگی گرفته‌ام در یک جمله خلاصه می‌شود و آن این است که «لطفا مطالعه کنید» اگر سطح اطلاعات عمومی، سواد و سرانه مطالعه در کشور ما بالا برود، شک نکنید که دادگاه‌ها و دادگستری‌ها هم از خیل جمعیتی که در آن است، خلوت می‌شود. شک نکنید که فقط مردم آگاه می‌توانند حق خودش را پس بگیرند و حرفشان را به کرسی بنشانند. افراد باسواد راحت‌تر از دیگران می‌توانند مشکلاتشان را رفع کنند.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44