کد خبر: ۴۹۸۵
۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۹

ده سال فکر می‌کردیم علیرضا اسیر شده است

گفتند علیرضا بفا در قایق بوده و دیده‌اند که قایق منهدم شده است. اما پلاک یا اثر دیگری از او پیدا نکردند؛ به همین‌دلیل احتمال دادند که پسرم اسیر شده باشد.

هوای خوب، طبیعت دل‌نشین و آرامش کم‌نظیر بولوار شاهنامه هم نتوانسته است رنج ۱۰ سال چشم‌انتظاری برای رسیدن خبری از فرزند شهیدشان را از یاد آن‌ها ببرد. هنوز هم وقتی از علیرضا صحبت می‌کنند، بغض در گلویشان چنگ می‌اندازد و اشک از چشمانشان جاری می‌شود. با همه این‌ها به راهی که فرزندشان انتخاب کرده است، افتخار می‌کنند.

علیرضا بفا پانزده‌سال بیشتر نداشت که پدرش را راضی کرد تا در خانه بماند و مراقب مادر، برادر و خواهرهایش باشد و خودش به‌جای پدر راهی جبهه شود. هنوز دوماه از رفتنش نگذشته بود که ۱۲ اسفند سال ۶۲ به‌عنوان یکی از خط‌شکن‌های واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۵ نصر به جزیره مجنون رفت و آنجا به شهادت رسید، اما، چون نمی‌توانستند خبر دقیقی از شهادت او پیدا کنند، به خانواده‌اش گفتند مفقودالاثر است. تا رسیدن خبر شهادت، روز و شبی نبود که پدر و مادر به در خیره نشوند و حالا عکس پسر شهیدشان زینت‌بخش دیوار‌های خانه است.


یک‌دل نه، صد‌دل عاشق

علی‌اصغر بفا و همسرش، ام‌لیلی هاشمی، این روز‌ها را در باغشان در بولوار شاهنامه و محله چهاربرج می‌گذرانند. همه بچه‌ها ازدواج کرده‌اند و سر خانه و زندگی خودشان هستند. همدم این روز‌های این پدر و مادر شهید، درختان و گنجشکان‌اند. کمی از تک و تا افتاده‌اند، اما هنوز هم خودشان کار‌ها را سر‌وسامان می‌دهند؛ هرچند به قول ام‌لیلی، همسرش سال گذشته نتوانست کار زیادی در باغ انجام دهد و درختان مثل سال‌های قبل سرحال نیستند.

آقاعلی‌اصغر آلبالو‌های خشک‌شده روی شاخه‌های درخت را نشان می‌دهد و با طبع شاعری که دارد، این‌طور می‌خواند:

"افسوس که ایام جوانی بگذشت

هنگام نشاط و شادمانی بگذشت

تا چشم گشودی در این باغ چو گل

هفتاد و دو سال زندگانی بگذشت"

این شعر حال و هوای این روز‌های ماست.

از ماجرای ازدواجشان که می‌پرسیم علی‌اصغر می‌خندد و می‌گوید: کوچه خانه پدری‌ام برای ما پر از قصه است. همین‌جا بود که همدیگر را دیدیم و یک‌دل نه صد‌دل عاشق شدیم؛ حاصلش شد یک پسر که او را رهسپار جبهه کردیم و چهار فرزند دیگر.


آشنایی با ائمه (ع) در روضه‌های مادربزرگ

قبل‌از ازدواج، آقاعلی‌اصغر به تهران می‌رود و در شرکت ناسیونال قدیم (ایران‌خودرو جدید) با عنوان جوشکار مشغول به کار می‌شود. هجده‌سال داشته که با ام‌لیلی ازدواج می‌کند و در تهران می‌ماند و علیرضا همان‌جا به دنیا آمد.

اما چهار سال بعد، پدر آقا علی‌اصغر در حادثه‌ای به رحمت خدا رفت و او با همسرش و علیرضا به مشهد برگشت تا کنار مادر و برادرش باشد و در سازمان آب منطقه‌ای مشغول به کار شد.

علی‌اصغر می‌گوید: کارم در شرکت ناسیونال خیلی خوب بود و قرار بود بعداز سربازی حقوقم اضافه شود، اما پدر به رحمت خدا رفت و برای اینکه مادر و برادرم تنها نباشند، به مشهد آمدم و در سازمان آب مشغول به کار شدم.

از همان زمان علیرضا در خانه پدربزرگش بزرگ شد و در روضه‌های ماهیانه مادربزرگ با زندگی ائمه (ع) آشنایی بیشتری پیدا کرد و راهش به مسجد حضرت ابوالفضل‌العباس (ع) معروف به مسجد عباسی در محدوده خیابان امام خمینی (ره) فعلی باز شد.

بیشتر بخوانید:

شهادت کاظم کمالی تعبیر رویای مادر بود

 



حضور پدر و پسر در تظاهرات سال ۵۷

علیرضا و دو برادر دیگرش، حمید و امید، در سال‌هایی که انقلاب اسلامی داشت به ثمر می‌نشست، با پدر راهی تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌شدند. علی‌اصغر آن روز‌ها یکی از کسانی بود که در صف اول همکارانش پرچم به دست می‌گرفت و راهی تظاهرات می‌شد. علیرضا آن موقع ۱۰ سال بیشتر نداشته است، اما همیشه از پدر می‌خواسته که او را همراه خودش ببرد تا در جریان اتفاقات و تظاهرات باشد.

نهم و دهم دی‌ماه، روز‌های پرفراز‌ونشیب انقلابی مشهد، وقتی آقا علی‌اصغر با لباس‌های خونی به خانه بر گشت، ام‌لیلی نگران شد، اما علیرضا از پدر خواست که او و برادرهایش را برای تظاهرات به خیابان ببرد. هرچه ام‌لیلی آن‌ها را منع کرد، حریفشان نشد و علی‌اصغر پسر‌ها را سوار موتور کرد و به طرف گنبد سبز رفت.

پدر شهید می‌گوید: آن روز بچه‌ها ماشین‌های سازمان آب را دیدند که مجروحان را با آن‌ها جابه‌جا کرده بودیم. علیرضا همان زمان هم خوب متوجه ظلم و ستم می‌شد و دوست داشت در مبارزات شرکت کند.

 

پای بغض و دلتنگی مادر و پدر شهید علیرضا بفا که برای رفتن به جبهه لحظه‌ای تردید نکرد

شریک غم و شادی

علیرضا پسر مسئولیت پذیری بوده است و برای اینکه پدر در مخارج خانه دست‌تن‌ها نباشد، شب‌ها درس می‌خوانده و روز‌ها کار می‌کرده است. هر‌چه پدر به او می‌گفته که باید به درس‌هایش برسد، او قبول نمی‌کرده است. او به پدرش می‌گوید «اگر من هوایت را نداشته باشم، زمانی برای بودن کنار خانواده نداری.»

علیرضا صبح‌ها برای نصب پرده به خیابان خسروی می‌ر‌فته و هر زمان هم که کاری نداشته، کمک‌دست پدر بوده است. علی‌اصغر به کار‌های مختلف تسلط داشته است، از بنّایی تا شیشه‌بری و رنگ‌کاری؛ به‌همین‌دلیل در حکم سازمانی او نوشته‌اند «آچار فرانسه سازمان آب».

علی اصغر می‌گوید: به کار‌های فنی تسلط داشتم و برای تأمین معاش خانواده، بعدازظهر‌ها هر زمان کار بود، برای نقاشی می‌رفتم و علیرضا هم خرید رنگ و ابزار و وسایل مورد‌نیاز کارگر‌ها را بر‌عهده داشت. از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد و اجازه نمی‌داد همه کار‌های زندگی را من و مادرش به عهده بگیریم. دوست داشت شریک شادی و غم ما باشد.

دقیق در حساب و کتاب

ام‌لیلی آن روز‌ها را خوب به خاطر دارد و از فداکاری و گذشت پسرش بیشتر برایمان می‌گوید؛ اینکه علیرضا پسری معتقد و با‌ایمان بوده و صبح اول وقت زودتر از همه بیدار می‌شده و نمازش را می‌خوانده است. بعد هم پدر و مادرش را صدا می‌کرده تا برای نماز خواب نمانند. علیرضا عادت داشته است قبل از اینکه برای کار از خانه بیرون برود، یخچال را نگاه می‌کرده و کم و کسری خانه را بررسی می‌کرده و ظهر با دست پر به خانه برمی‌گشته است.

ام‌لیلی به عکس پسرش روی دیوار نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید: پسر خیلی خوبی بود خانم، خیلی! مواد غذایی خانه را او تهیه می‌کرد. نماز ظهر را در مسجد می‌خواند و هر‌جا بود، خود را به مسجد می‌رساند. شب‌ها مهم‌ترین کارش، نوشتن حساب‌و‌کتاب‌ها بود. به خانه که می‌رسید، اول دفتر حساب و کتاب‌هایش را باز می‌کرد و همه خرید‌های خانه، خودش و پدرش را وارد آن می‌کرد. هربار می‌پرسیدم «چرا می‌نویسی؟»، می‌گفت «می‌خواهم بدانم چقدر خرج کرده‌ام.»

هر‌چه علی‌اصغر می‌گفت به این کار‌ها نیازی نیست، خودش می‌گفت که باید حساب‌و‌کتاب دقیق باشد و برای خودش این کار را انجام می‌دهد. علیرضا مظلوم، حرف‌گوش‌کن و بی‌نهایت مسئولیت‌پذیر بود. هربار برای خرید نان می‌رفت، اگر گرسنه‌ای در راه می‌دید، از سهم خودش به او می‌داد. درسش را هم در مدارس شبانه می‌خواند تا بیشتر کمک دست ما باشد.

کمک دست پدر و مادر

برای اینکه به پدر و مادرش نشان دهد که چقدر بزرگ شده است و می‌توانند روی او حساب کنند، هر کاری از دستش بر‌می‌آمد انجام می‌داد، حتی اگر تخصص زیادی در آن نداشت. علی‌اصغر بفا می‌گوید: یک‌بار وقتی که برق خانه خراب شد، خودش را به ستون برق جلو خانه رساند و سریع بالا رفت؛ نگذاشت من بالا بروم، مبادا اتفاقی برایم بیفتد. قرار بود از بالای ستون، سیمی به داخل حیاط خانه بکشیم و این کار را خودش زودتر انجام داد. اجازه نمی‌داد کار‌های سخت و سنگین را من و مادرش انجام دهیم با آنکه آن موقع جوان بودیم و روی پا.


پسر به‌جای پدر در مسیر جبهه

ابتدای جنگ تحمیلی، پدر علیرضا همراه تعدادی از همکارانش برای آموزش‌های نظامی سه‌ماه از خانه دور می‌شود و در این مدت علیرضا به همه کار‌های خانه رسیدگی می‌کند و اجازه نمی‌دهد مادرش جای خالی پدر را احساس کند. حاج‌آقا بفا می‌گوید: سه ماهی که برای آموزش رفته بودم، علیرضا از پس همه کار‌ها برآمده بود. وقتی دیدم همه‌چیز روبه‌راه است، خیالم راحت شد و گفتم حالا می‌شود همه زندگی را به او بسپارم و با خیال راحت به جبهه بروم. داشتم این‌ها را به ام‌لیلی می‌گفتم که علیرضا جلویم را گرفت و گفت «شما سرپرست خانه هستید و باید این روز‌ها کنار مادر، خواهر و برادرهایم باشید؛ اجازه بده من راهی جبهه شوم و با دشمن بجنگم. ولی برای رفتن به رضایت شما نیاز دارم.»


پای بغض و دلتنگی مادر و پدر شهید علیرضا بفا که برای رفتن به جبهه لحظه‌ای تردید نکرد

 

آسمان بار امانت نتوانست کشید

هر‌چه پدر و مادر به علیرضا می‌گویند که سنش کم است و باید درس بخواند فایده ندارد. علیرضا به‌خاطر سن کم، شناسنامه را دست‌کاری می‌کند و مثل بسیاری از نوجوانان آن دوره، در کپی شناسنامه، سنش را بزرگ‌تر نشان می‌دهد و بعد هم از‌طریق بسیج مسجد عباسی برای جبهه نام‌نویسی می‌کند، اما قبل از آن باید رضایت پدر و مادر را می‌گرفته و برای این کار از سکه پنج‌تومانی کمک می‌گیرد! یک روز کنار والدینش می‌نشیند و یک سکه پنج‌تومانی به پدر می‌دهد و می‌گوید که این قرض است.

هر چه پدر می‌پرسد چرا سکه را به او می‌دهد، می‌گوید «فکر کنید که قرض است.» بعد از یک ساعت دوباره به اتاق بر‌می‌گردد و از پدر می‌خواهد که قرضش را پس بدهد. علی‌اصغر هم همان‌جا رو به علیرضا می‌کند و می‌گوید «از نوکیسه قرض نکن؛ قرض کردی، خرج نکن.» و دلیل این کار را از علیرضا جویا می‌شود.

بغض گلوی علی‌اصغر بفا را می‌گیرد و می‌گوید: آن‌چنان حرف‌هایش در من اثر کرد که ناخودآگاه رضایت دادم. در پاسخم گفت «مگر شما مسلمان نیستید و به خداوند ایمان ندارید؟ خداوندی که خالق ماست، من را به شما امانت سپرده است و حالا می‌خواهد امانتش را پس بگیرد. شما نمی‌توانید در امانت خیانت کنید. آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه کار به نام من دیوانه زدند. پس اجازه دهید راهی جبهه شوم و رسالتم را انجام دهم. برای نگهداری از خاک و ناموس همه به جبهه می‌روند و شهید می‌شوند، اما ما با خیال راحت اینجا نشسته‌ایم!» این‌ها را که گفت، دلم لرزید و اجازه دادم.



در جست‌وجوی پسر در جزیره مجنون

علیرضا در اولین نامه‌ای که برای خانواده می‌فرستد، خبر می‌دهد که خط‌شکن شده و به منطقه مجنون رفته است و در دومین نامه از پدر و مادر حلالیت می‌گیرد. دو ماه بیشتر از رفتن او به جبهه نگذشته است که ستاد خبری سپاه خبر مفقود‌الاثر بودن علیرضا را به خانواده می‌دهد.

علی‌اصغر همراه برادر خود و برادر همسرش که آن زمان نیرو‌ها را به خط مقدم می‌بردند، با ماشین به تهران می‌رود و بعد هم راهی منطقه جنگی می‌شود.

هر‌چه بیشتر جست‌وجو می‌کند، کمتر می‌یابد. علی‌اصغر می‌گوید: جنگ ادامه داشت و منطقه شلوغ بود، ولی هر طور بود خودمان را به جزیره مجنون رساندیم و هم‌سنگر‌های علیرضا را پیدا کردیم. آن‌ها هم گفتند علیرضا در قایق بوده و دیده‌اند که قایق منهدم شده است. اما پلاک یا اثر دیگری از او پیدا نکرده بودند؛ به همین‌دلیل احتمال دادند که پسرم اسیر شده باشد. ۱۰ سال بعد، پلاک و استخوان‌های پیکرش پیدا شد و خبر شهادتش را به ما دادند.


شهادت در راه امنیت

۱۰ سال چشم‌انتظاری به زبان ساده است، در‌حالی‌که برای پدر و مادر شهید هر‌روزش ۱۰ سال است. با هر صدای تلفن، منتظر شنیدن خبری خوش‌بودن، سخت است یا چشم‌انتظاری برای ورودش به خانه با روی خوش. این‌ها را مادر شهیدی می‌گوید که بغضش شکسته است و اشک امانش نمی‌دهد و می‌گوید: خدا هیچ پدر و مادری را چشم‌انتظار فرزند نگذارد.

علی‌اصغر سر کار بوده است که خبر شهادت پسرش را می‌دهند و می‌گویند پلاک و بقایای پیکرش را پیدا کرده‌اند. او هم از سازمان بیرون می‌زند و پیاده به‌سمت خانه می‌رود. در راه یکی از همکاران را می‌بیند که میوه خریده است؛ هر‌چه آن همکار از او می‌پرسد که «بفا! چه شده؟» هیچ نمی‌گوید و علی‌اصغر تنها یک سیب سرخ از او می‌گیرد و به راهش ادامه می‌دهد. در ادامه مسیر، یکی از دوستان قدیمی را می‌بیند که او هم جویای احوالش می‌شود، اما علی‌اصغر سیب را به او می‌دهد و به‌سمت قبله بر‌می‌گردد و با خدا درد‌دل می‌کند.

بغض علی‌اصغر می‌شکند و در‌حالی‌که اشک‌هایش جاری است، دوباره رو به قبله می‌ایستد و همان جملات را روایت می‌کند و می‌گوید: خدایا! پسرم امانت بود دست من و حالا می‌گویند امانت رسیده دست صاحبش. پسرم سبک‌بال‌تر از پرنده پر کشید و رفت.

بعد از آن هم چند‌باری خواب علیرضا را می‌بیند که با لباس سفید بلند به‌سمت رودخانه‌ای می‌رود که به دریا می‌رسد. پدر و مادر طاقت دیدن پلاک و بقایای پیکر پسرشان را نداشته‌اند و فقط در مراسم خاک‌سپاری او در بهشت‌رضا (ع) شرکت می‌کنند.

این روز‌ها این پدر و مادر خاطرات پسرشان را مرور می‌کنند و خوشحال‌اند که فرزندشان هدف بزرگی داشته و پاسداری از خاک و امنیت کشور را وظیفه خود می‌دانسته و شهادت در این راه، آرزویش بوده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44