کد خبر: ۶۶۲۳
۰۵ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۸

«از کرخه تا راین» قصه زندگی ما بود

علی‌نجات عباسی که یک خمپاره، چهره و بدنش را دگرگون کرد، می‌گوید: آقای دهکردی زندگی ما را بازی می‌کرد. هفتاد نفر بودیم و در همان جایی که به آن خانه ایرانیان می‌گفتند، زندگی می‌کردیم.

داستان زندگی علی‌نجات عباسی، پسری که ۲۲ فروردین ۱۳۴۴ به دنیا آمد، مانند داستان مستند‌هایی که می‌سازد، خواندنی است. سرتیتر روایت داستانش هم صورت خمپاره‌خورده‌اش است که در اولین نگاه، خواننده را دنبال خودش می‌کشاند.

مانند همان‌هایی که در کوچه و خیابان کنجکاوی‌شان گل می‌کند و داستانش را می‌پرسند و وقتی می‌فهمند تکه‌هایی از بدن علی‌نجات همراه با خاطرات کودکی‌اش در آبادان مانده و بقیه‌اش بعد از شش عمل جراحی در ایران و هفده عمل جراحی در آلمان، با این شکل‌وشمایل به ایران بازگشته است، انگشت‌به‌دهان می‌مانند. به‌ویژه آن‌هایی که می‌بینند او با یک دست و یک چشم و نفس‌هایی که یکی‌درمیان و به‌زور کپسول اکسیژن ریه‌اش را یاری می‌کنند، دوربین به دست می‌گیرد تا خاطرات خانواده شهدا و جانبازان، با آن‌ها دفن نشود، کاری به‌جز فرودآوردن سر تعظیم در برابر این عزم و اراده ندارند؛ اما خودش همه را مدیون مرضیه‌خانم می‌داند.

برای مرضیه‌خانم چهره علی‌نجات از همان روز خواستگاری دل‌نشین بوده و هیچ‌وقت حرف دیگران در تصویر زیبایی که او از همسرش می‌دیده، تأثیری نداشته است. الان هم بعد از ۳۸ سال زندگی مشترک، وقتی آقای عباسی قاب عکس سه پسر برومندش را در دست می‌گیرد و شباهت آن‌ها به خودش را نشانمان می‌دهد، مرضیه‌خانم با تأکید می‌گوید: پسر وسطی بیشتر شبیه پدرش است؛ چشم و ابرویش مثل خود علی‌آقاست.

برای جانباز ۷۰ درصد محله سرافرازان که در شانزده‌سالگی مجروح شده و نیمه راست بدنش همراه با خمپاره‌ای که بیخ گوشش ترکیده، در آبادان مانده است، برای پسر ته‌تغاری خانواده که برای وصله‌پینه‌کردن بدن آسیب‌دیده‌اش دو سال غربت را در آلمان تحمل کرده، بعد هم که طاقتش طاق شده و درمانش را نیمه‌کاره رها کرده و با همان صورتی که شباهتی به علی‌نجات قبلی نداشته، به ایران بازگشته و با تبعید اجباری خانواده‌اش از آبادان به مشهد روبه‌رو شده است، شروع زندگی عاشقانه با مرضیه‌خانم، شروع یک زندگی دوباره بوده است.

برای مرضیه‌خانم هم زندگی با یک مرد خانواده‌دوست آبادانی، شروع یک زندگی پرفرازونشیب و البته عاشقانه است.

جنگ، مهمان ناخوانده مان شد

علی‌آقا با لهجه‌ای که هنوز رنگ آبادان دارد از جنگ، این مهمان ناخوانده تعریف می‌کند: خانواده یازده‌نفره‌ای بودیم و پدرم در پالایشگاه کار می‌کرد. فرزند هشتم بودم و پسر ته‌تغاری. وقتی جنگ شروع شد، ما به جنگ نرفتیم، جنگ آمد به خانه‌هایمان؛ درست وسط کودکی ما، وسط همان پارکی که با بچه‌محل‌ها دوچرخه‌سواری می‌کردیم و همان مدرسه‌ای که بیشتر از اینکه در آن درس بخوانیم، توی سروکله هم‌کلاسی‌ها می‌زدیم. برادر بزرگم، دست خواهر‌ها و مادرم را گرفت و پیاده تا ماهشهر بردشان، با یک فلاسک و چند بطری آب.

عکسی از خودش نشان می‌دهد که هنوز صورت و دست‌هایش جزئی از بدنش بودند و یک کلاشینکف در دستانش. علی‌نجات در عکس مثل بقیه بچه‌های پانزده‌ساله، با غرور تفنگش را در دست نگرفته است، چون مفهوم جنگ‌زدگی را از همان روز اول چشیده بود. غیرت تنها حسی است که در چشمان نوجوان درون عکس دیده می‌شود.

او می‌گوید: برادرم می‌گفت بوی جنگ می‌آید. هر پنج برادر در آبادان ماندیم و از شهرمان دفاع کردیم. برای خانواده‌مان هم این یک موضوع بدیهی بود که باید بمانیم و دفاع کنیم. همه ایرانی‌ها غیرتمندند. همین غیرت ایرانی‌ها اجازه نداد حتی یک سانتی‌متر از خاک ایران در این هشت سال به‌دست عراق بیفتد. دوتا از برادرهایم جانباز هستند و من هم که یک خمپاره سمت راستم خورد. وقتی به هوش آمدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، نگران اطرافیانم بودم.

وقتی به بابا گفتند علی‌نجات مجروح شده، فقط پرسیده بود زنده است؟ خداراشکر کرده بود که زنده مانده‌ام، اما وقتی مرا دید، افتاد روی زمین، انگار پاهایش تاب تحمل این غصه را نداشت.
همان نیمه‌ای را که از دست راستش باقی مانده است، بالا می‌آورد و می‌گوید: تازه دستم را زیر ملحفه قایم کردم که نبینند.

از کرخه تا راین، قصه ما بود

بعد از شش عمل بالاخره چشم چپش مقداری از بینایی‌اش را به‌دست می‌آورد و بعد برای درمان و جراحی پلاستیک راهی آلمان می‌شود. می‌گوید: از کرخه تا راین را دیده‌اید؟ آقای دهکردی زندگی ما را بازی می‌کرد. هفتاد نفر بودیم و در همان جایی که به آن خانه ایرانیان می‌گفتند، زندگی می‌کردیم. دو سال تمام، با عمل‌های پیاپی، اوضاع خیلی سختی بود. هر دو ماه یک عمل جراحی، دور از خانواده، دور از وطن؛ اما روحیه‌مان را حفظ می‌کردیم.

علی‌آقا شوخ‌طبعی‌اش گل می‌کند. خاطراتی از خانه ایرانیان در برلین و سالن غذاخوری تعریف می‌کند. او بین رفقایش جزو معدود نفراتی بود که یک چشم سالم برایش مانده بود، برای همین جلوتر راه می‌افتاد و یک قطار شش‌نفره هم پشت‌سر او حرکت می‌کردند، مثل قطاربازی بچه‌ها. بعد هم تا سالن غذاخوری غش‌غش می‌خندیدند. پرستار‌های آلمانی از این همه روحیه بچه‌بسیجی‌های ایرانی در شگفت بودند.

«از کرخه تا راین» را زندگی کردیم

 

خودمان خاطرات خوب را می‌ساختیم

برای مرضیه‌خانم خاطرات شیرین و خنده‌دار جذاب‌تر است. با ما هم‌کلام می‌شود و می‌گوید: سفر شمال هم که با جانبازان نابینا رفته بودند، همین‌طوری می‌رفتند دریا. پدر عروس بزرگمان هم از جانبازانی است که در آلمان با حاج‌آقا بودند. جعفرآقا قرنیه‌اش چروک داشته و چشمش کم‌سو بوده است. بعد که عملش می‌کنند، همان یک ذره بینایی را هم از دست می‌دهد!

این خاطره علی‌آقا و مرضیه‌خانم هم شنیدن دارد؛ وقتی پدر عروسشان کلا نابینا شده بود و آن‌ها نمی‌دانستند چطوری باید این موضوع را به او بگویند، اما جعفرآقا مثل کوه استوار بود. او وقتی داستان نابینایی‌اش را فهمید، خطاب به علی‌آقا گفته بود: دکتر خواست چروکش را اتو بزند، کلا زد همه‌چیز را سوزاند.

علی‌آقا بعد از آن ماجرای پیداکردن جعفر خلدی را تعریف می‌کند که چطور به کاشان رفته و او را پیدا کرده‌اند: خلد یعنی بهشت، اخلاق آقای خلدی واقعا بهشتی است. او حافظ قرآن است. در آلمان که بودیم، برایمان قرآن می‌خواند. هنرمند است و شعر می‌گوید. وقتی دخترش را خواستگاری کردیم، به ما گفتند کی بهتر از شما، بعد با هم فامیل هم شدیم.

دلم می‌خواست با یک جانباز ازدواج کنم

آقای عباسی با حوصله تعریف می‌کند که چطور خانواده‌اش از ماهشهر به تهران و بعد هم به مشهد کوچ کردند و او هم که از عمل‌های جراحی خسته شده بود، از آلمان راهی مشهد شد. از همان ابتدا کار فرهنگی را در مدارس و دانشگاه‌ها شروع کرد، اما نقطه عطف زندگی‌اش آشنایی با مرضیه‌خانم بود.

مرضیه‌خانم از انتخابش خشنود است. پدر او و دو برادرش رزمنده بودند، اما دلش می‌خواست سهمی بیش از این در جبهه و جنگ داشته باشد، برای همین به خانواده‌اش می‌گوید که دوست دارد با یک جانباز ازدواج کند. اطرافیان ده‌دوازده نفر از جانبازان را به او معرفی می‌کنند، اما قرعه شانس و البته عشق مرضیه‌خانم به نام علی‌آقا می‌افتد: حاج‌علی از دوستان برادر زن‌داداشم بود که ایشان هم جانباز قطع نخاعی هستند. همان دفعه اول که علی‌آقا را دیدم، حس خوبی داشتم.

پدر خدابیامرزم خیلی موافق بود و آقای عباسی را دوست داشت. با اینکه خیلی از اطرافیان مخالفت کردند و گفتند زندگی با جانباز سخت است، از هیچ‌کس به‌جز پدرم مشورت نخواستم. از روز خواستگاری یک هفته بیشتر طول نکشید که عقد کردیم، چون از انتخابم مطمئن بودم. شب تولد امام‌زمان (عج) عقد کردیم و بعد ماه رمضان هم رفتیم خانه خودمان.

۳۸سال زندگی شاد خانواده عباسی

مرضیه‌خانم به همسرش که همه مدت محو تماشای اوست، نگاه می‌کند و با اطمینان می‌گوید: ۳۸ سال است که با هم زندگی می‌کنیم و هنوز همان حس خوب لحظه اول را دارم. از تلویزیون آمدند و برای برنامه‌ای به‌نام «خانواده شاد» از ما فیلم گرفتند. بچه‌ها و عروسم هم بودند. مسئول برنامه بعد از شش‌بار پخش آن از شبکه خراسان، می‌گفت مردم هی زنگ می‌زنند و درخواست پخش مجدد فیلم خانواده شما را دارند. خیلی وقت‌ها در خیابان مردم ما را می‌شناسند و حتی می‌آیند تا با ما عکس یادگاری بگیرند.

یک فیلم دیگر هم درباره آقای عباسی ساختند به‌اسم «من سلاحم درد است» که آن هم چندبار از شبکه‌های مختلف تلویزیون پخش شد.

آقای عباسی با حالت قدرشناسی می‌گوید: البته سختی‌هایی که مرضیه‌خانم کشیده است، کم نیست. همه کار‌های خانه، مدرسه بچه‌ها، رانندگی، دوا و دکتر من و هرچه در زندگی بوده، روی دوش خودش بوده است. تا وقتی بچه‌ها کوچک بودند، پذیرشی از چهره متفاوت من نداشتند و سعی می‌کردم کمتر در محیط‌هایی که آن‌ها هستند حاضر شوم. اما خداراشکر الان سه پسرم، حسین و رسول و محمد، و سه عروس و نوه‌ام همیشه دوروبرمان هستند و همدیگر را به‌خوبی درک می‌کنیم.

«از کرخه تا راین» را زندگی کردیم

 

بیا و خاطرات خانواده شهدا را ثبت کن

علی‌نجات با تشویق همسرش دوبا ره درس را شروع کرد. از آنجایی که مدارک تحصیلی‌اش در آبادان نیست‌ونابود شده بود، دوباره از پنجم ابتدایی شروع کرد به درس‌خواندن، بعد هم دیپلم گرفت و از دانشکده افسری سر درآورد. او همیشه دلش می‌خواست کاری بکند که به‌درد جامعه بخورد، روایت‌گویی برایش کافی نبود و باید این خاطره‌ها را از زبان راویانش ثبت می‌کرد.

می‌گوید: با یکی از جانبازان جنگ آشنا شدم که هنرمندی بزرگ و اندیشمند بود. حسین نوری که خانه‌اش را هم به کانون فرهنگی تبدیل کرده بود، طراحی‌هایی انجام می‌داد با محوریت اسلام و انقلاب. به‌دلیل علاقه‌ای که به شخصیت ایشان پیدا کردم، نقاشی را یاد گرفتم و چندین تابلو با سیاه‌قلم و رنگ روغن کشیدم. اما بعد از اینکه ایشان به تهران رفت، کمی منزوی شدم.

او که هنرمندی شاخص است و کار‌های مستندسازی هم می‌کند، باتوجه‌به شناختی که از من داشت و می‌دانست نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، به من گفت بیا و خاطرات خانواده شهدا را ثبت کن، من هم حمایتت می‌کنم.

از شلوغی شهر فرار کردیم

آقای عباسی غیر از مستندسازی، باغچه کوچکی هم برای خودش دست‌وپا کرده است و وقتش را پای درختانش می‌گذراند.‌ می‌گوید: من بچه آبادانم، خیلی چیز‌ها در مشهد برایم جالب است. مثلا اولین‌بار که برف دیدم یا مثلا درختان میوه که در آبادان کم است. وضعیت ریه‌هایم هم خوب نیست و باید در محیطی باشم که دود و شلوغی کمتری دارد. به همین دلیل، وقتم را در باغچه‌ام می‌گذرانم. الان چندتا پله که بالا می‌روم، مثل پیرمرد‌ها نفسم می‌گیرد.

مرضیه‌خانم دست او را در دست می‌گیرد و با خنده می‌گوید: خب پیرمردی دیگر. نوه هم داری، هنوز فکر می‌کنی جوان هستی. کمی مکث می‌کند، بعد رو به ما ادامه می‌دهد: شب‌ها بدون اکسیژن نمی‌تواند بخوابد، تازگی‌ها حتی با اکسیژن هم نفسش بند می‌آید. سه‌بار هم سکته کرده است، اما با همین وضعیت این دوربین سنگین را برمی‌دارد و می‌رود برای ساخت فیلم. ما از شلوغی شهر فرار کردیم و آمدیم به سرافرازان. الان که این محله هم شلوغ شده است، باز باید برویم دورتر تا هوای سالم اطرافمان باشد.

هدیه‌ای به نام شمیم رضوان

عباسی با زیروروکردن آلبوم‌ها، خاطرات قدیمی را مرور می‌کند. یک عکس از کوچه‌های قدیمی آبادان نشان می‌دهد. او هنوز هم حال‌وهوای شهر و محله کودکی‌اش را دارد و چندباری هم به آنجا سر زده است. صاحب جدید ملک، خانه را بازسازی کرده، اما به اصل خانه دست نزده است. حتی جای گلوله‌هایی روی دیوار‌های خانه هم هنوز دیده می‌شود.

حاج‌علی از روی مبل بلند می‌شود و می‌رود از روی یخچال یک بسته گل خشک می‌آورد. گل را کنار لیوان چایم می‌گذارد و می‌گوید: دفتر کار من برای ساخت مستندهایم در آسایشگاه جانبازان پارک ملت است. یک روز آیت‌الله رئیسی به آسایشگاه آمد و به درخواست بچه‌ها، همه قطع نخاعی‌ها خادم افتخاری حرم شدند. من هم همراه بچه‌های آسایشگاه خادم شدم. چهارشنبه‌ها با بچه‌های ویلچری می‌رویم گل‌های طبیعی بالای ضریح را که خشک شده‌اند، بسته‌بندی می‌کنیم، بعد به‌نام شمیم رضوان بین زوار حضرت توزیع می‌کنند.

 

«از کرخه تا راین» قصه زندگی ما بود

 

شکار روایت‌های دست‌اول جنگ

«قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری.» وقتی آقای علی‌نجات عباسی با تب‌وتاب زیاد از ثبت خاطرات خانواده شهدا و جانبازانمان حرف می‌زند، وقتی از فرصت کم و کار‌های نکرده و جانبازان ازدست‌رفته و پدران شهیدی که حتی یک عکس از آن‌ها ثبت نشده است، سخن می‌گوید، وقتی از بی‌تفاوتی متولیان فرهنگ به گنجینه‌های تاریخ شفاهی جنگ می‌گوید، فقط و فقط می‌توان این نتیجه را گرفت که قدر این راویان و شاهدان زنده تاریخ را فقط یک جانباز با سینه‌ای پر از حرف می‌داند و بس!

او که همیشه دغدغه‌اش انجام کار فرهنگی به‌دردبخور و ماندگار بوده است، سال ۱۳۹۳ با پیشنهاد دوست و استادش حسین نوری، ثبت تاریخ بازماندگان جنگ را شروع می‌کند و مستندسازی کار شبانه‌روزی‌اش می‌شود. تاکنون چهل مستند ساخته است که بیشتر آن‌ها، بار‌ها از شبکه‌های خراسان، مستند، قرآن و شبکه‌های سراسری ۱، ۲ و ۳ اکران شده‌اند.

شکار روایت‌های دست‌اول جنگ

- برای ساخت مستند، تخصصی داشتید یا دوره خاصی را گذراندید؟
سال ۱۳۹۳ که کار مستند را شروع کردم، هیچ اطلاعی درباره شیوه ساخت فیلم نداشتم، اما کم‌کم یاد گرفتم که صدا و نور و تصویر چطور باید باشد. به‌مرور زمان با اصطلاحات تخصصی آشنا شدم و در دفتر یادداشتم می‌نوشتم. پای برنامه‌های تلویزیون مثل برنامه نردبان که روزهای جمعه پخش می‌شود، می‌نشستم و نکات لازم را برای فیلم‌برداری یاد می‌گرفتم. چون انگیزه‌ام قوی بود و می‌خواستم هرچه زودتر خاطرات آدم‌های جنگ را جمع‌آوری کنم، خوب و زود یاد می‌گرفتم. واقعیت تلخی است، اما ما تا ۱۰ سال بعد دیگر خاطرات شفاهی جنگ را نخواهیم داشت.

پدران و مادران شهدا از دست می‌روند، بی‌آنکه حرف‌ها و تصویرشان جایی ثبت شود. جانبازان شیمیایی و نخاعی، بدنشان خیلی زودتر از آدم‌های طبیعی از بین می‌رود و خیلی ماندنی نیستند. فرصت را باید غنیمت بشماریم قبل از اینکه دیر شود. الان هم تعداد اندکی مانده‌اند که باید زودتر به سراغشان برویم.


- ساخت اولین مستند را از کجا شروع کردید؟
در بیشتر مستند‌هایی که می‌سازم، خود سوژه در مسیرم قرار می‌گیرد و بی‌معطلی کار را شروع می‌کنم. برای اولین کار به دعوت فرزند شهیدی به شهرستان خواف رفتم و درباره زندگی شهیدی که اهل تسنن بود، کاری ساختم به‌نام «امت واحده» که از شبکه خراسان پخش شد. کار دومم به‌نام «لاله در بهار» زندگی چهار جانباز قطع نخاعی بود. یک کار هم داشتم به‌نام «شیدایی» درباره زندگی دوستم که جانباز نخاعی بود و در اصفهان زندگی می‌کرد. شخصیت اصلی خانمش بود و از شبکه استانی اصفهان پخش شد.

کار خوبی از آب درآمد و از بخش خبر ۲۰:۳۰ هم پخش شد. «جنون و مجنون» هم یکی از کار‌های پرطرف‌دار بود که شش‌بار از تلویزیون پخش شد. «آخرین گلوله» را درباره زندگی شهید صیاد شیرازی ساختم. در آن فیلم با فرزند شهید حرف‌ها زدیم و اتفاقا از آن هم استقبال شد و سه‌بار از شبکه ۳ پخش شد. یک کار هم داشتم درباره شهیدی مسیحی که خانواده‌اش در ارومیه زندگی می‌کردند. برای ساخت مستند رفتیم خانه شهید و یک هفته مهمانشان بودیم. اسم آن کار را گذاشتم «مهمان حواریون» که هم از شبکه خراسان پخش شد و هم شبکه ارومیه.


- فقط در ژانر جنگ و جبهه مستند می‌سازید یا به موضوع‌های دیگر هم علاقه دارید؟
به ژانر اجتماعی هم خیلی علاقه دارم. کاری ساختم به اسم «مشهد، پایتخت زیبایی‌ها» درباره المان‌هایی که در مشهد خیلی زیاد بود و به چشم می‌آمد. یک کار هم ساختم به‌نام «روزنامه» درباره جوانی که سر چهارراه روزنامه می‌فروخت. بعد دیدم پدران شهدا و جانبازان دارند از دست می‌روند و من دست تنها هستم و باید زودتر به این‌ها بپردازم. اولویت‌بندی کردم و دیدم همه دنیا می‌دانند مشهد زیباست و اولویت با رزمندگان است که دارند از دست می‌روند. ژانر اجتماعی را رها کردم و گذاشتم برای دیگران. تصورش هم سخت است؛ بار‌ها اتفاق افتاده است در مدتی که برای عزیزی مستند می‌ساختم، در همان مدت شهید شدند و داستان ما ناتمام ماند.


- دست تنها که نمی‌شود فیلم ساخت. خودتان گروه همراه دارید یا از ارگان‌هایی مانند بنیاد شهید و صداوسیما کمک می‌گیرید؟
من بیش از چهل مستند از شهدا و جانبازان و خانواده ایشان ساختم که همه هزینه‌ها و کارهایش با خودم بوده است. یعنی صفرتاصد کار را انجام می‌دهم، فیلم را روی سی‎دی می‌ریزم و به صداوسیما تحویل می‌دهم تا اکران کنند. تابه‌حال از تلویزیون و بنیاد شهید هیچ پولی نگرفته‌ام. چندبار رفتم بنیاد شهید و گفتم یک دوربین به من بدهید تا من این خاطرات را ثبت کنم، تمام کار را به نام شما می‌زنم. به مدیر صداوسیما هم گفتم یک تدوینگر در اختیار من بگذارید، چون تنها بخشی که بلد نیستم، تدوین است.

وقتی دیدم مسئولان فرهنگی ما به این مسائل توجه نمی‌کنند، دیگر در شأن خودم ندیدم که تکرار و اصرار کنم. با هزینه شخصی خاطرات شفاهی جنگ را جمع‌آوری می‌کنم. مدتی قبل کتابی می‌خواندم با نام «صدسال گذشته دنیا» که مقداری از آن مربوط به ایران بود. برایم جالب بود که می‌گفت هیتلر هربار که می‌خواست حمله کند، سیصد فیلم‌بردار در خط مقدم مستقر می‌کرد، یعنی آن زمان اهمیت ثبت تاریخ را متوجه می‌شدند. آن جمله معروف موسیلینی هم هست که می‌گوید «تمام ارتش دنیا یک طرف، اگر تمام سینما‌های دنیا را به من بدهید، من پیروز می‌شوم».

 

- با همه این سختی‌ها و وضعیت جسمی خاصی که دارید، کار مستندسازی را دست تنها ادامه می‌دهید؟
غیر از اینکه وظیفه خودم می‌دانم پای حرف‌های خانواده شهدا و جانبازان بنشینم و آن‌ها را ثبت کنم، مستندسازی زیبایی‌هایی هم دارد. تا مستندساز نباشی نمی‌توانی برخی چیز‌ها را تجربه کنی. مثلا سوار بالگرد شدم و از حرم فیلم‌برداری کردم. مستند‌هایی که برای ارتش می‌سازم هم خیلی جالب است. ارتش خیلی به مستندسازی اهمیت می‌دهد.


- برای آبادان هم مستندی ساخته‌اید؟
برای آبادان که نه، ولی برای امیر کهتری که در زمان جنگ بالاترین مقام را در آبادان داشت و در عملیات شکست حصر آبادان هم نقش مهمی داشت، مستندی ساختم به اسم «امیر آبادان». به‌صورت اتفاقی فهمیدم امیر کهتری که در آبادان همه او را می‌شناختند، بازنشسته شده است و در مشهد زندگی می‌کند و ساختمانی هم ساخته با نام ۵ مهر که سالروز آزادسازی آبادان است. قسمت جالبش اینجا بود که بچه‌های روایت فتح زمان جنگ با او مصاحبه‌ای داشتند که در تاریخ جنگ ماندگار شد.


- الان مشغول چه کاری هستید؟
مستند سردار شهید حاج‌محمد طاهری و فرزندش، مصطفی، را بر اساس کتاب «با بابا» می‌سازم. این کتاب خاطرات فرزندی است که از پدرش ناراحت بود که چرا شهید شده است، تا حدی که این پسر تحمل شنیدن کلمه بابا را نداشت. چندین سال بعد پس از اینکه دکتر می‌شود و جایگاهی پیدا می‌کند، در یک تصادف به کما می‌رود و در آن مدت، پدرش را در بهشت می‌بیند و با او صحبت می‌کند. فعلا روی این مستند کار می‌کنم، درباره اختلاف نظر نسل دیروز و امروز که بعضی وقت‌ها با میانجیگری خداوند حل‌وفصل می‌شود.

 

*این گزارش چهارشنبه ۵ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۴۹۹ شهرآرامحله ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
سمیه جعفری
|
United States of America
|
۱۶:۲۱ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۵
0
0
با کمال احترام بسیار آموزنده بود
فاطمه آخوندی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۷:۱۳ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۵
0
0
عالی بود
خدیجه گرائلی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۰:۵۹ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۵
0
0
سلام فقط در یک کلمه میتونم بگم بی نظیر بودموفق باشید
اعظم
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۵:۵۳ - ۱۴۰۲/۰۷/۰۹
0
0
سلام بسیارعالی ازاینکه بنیادشهیدوصداوسیماهنوزخواب هستن وهیچ کمکی نکردن من شخصاشرمنده ام به این جانبازان وشهدا??
آوا و نمــــــای شهر
03:44