کد خبر: ۷۲۸۸
۲۶ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۵۵

همسایه پرتوان مجتمع توان‌یابان التیمور

آقای ساغری و خانم منتظری که دو فرزند معلول دارند، نه‌تنها از فعالان فرهنگی محله پنجتن و تقریبا همه‌کاره مجتمع هستند بلکه از زمان افتتاح مسجد کمالی عهده‌دار کار‌های آن هم شده‌اند.

مجتمع محمدیه التیمور با همه مجموعه‌های مسکونی شهر فرق دارد، نه اینکه فضای اطراف آن و دورتادور بیابان خداست، نه اینکه به‌تازگی مجاور بوستان بزرگ لاله و نرگس شده است بلکه بیشتر به‌خاطر خانواده‌هایی که ساکن آن هستند و اغلب شرایط زندگی‌شان خاص و ویژه است.

تقریبا در هر خانه‌ای را که بزنی میزبانش آدم‌هایی هستند که معصومیت در نگاهشان موج می‌زند. آدم‌هایی که با تمام افرادی که توی خیابان‌های شهر، کوچه و محله می‌بینی کلی فرق می‌کنند. آن‌ها که زود اعتماد می‌کنند و سلام و احوالپرسی‌شان ختم می‌شود به گزارش نوع بیماری‌شان و بعد چند پاکت عکس دستت می‌دهند و کلی آزمایش و ورقه و عدد و ارقام که نتوانسته است حالشان را بهتر کند.

تن‌های مچاله شده و استخوان‌هایی کج و معوج که انگار چیزی بی‌رحمانه به آن‌ها چنگ انداخته است. بعضی‌ها با حسرت به دست و پای سالم تو نگاه می‌کنند. برخی‌ها هم که به دنیا و زندگی‌شان خو گرفته‌اند بی‌خیال‌ترند.

به دنبال منزل حسن ساغری و صدیقه منتظری دست روی زنگ چند خانه می‌گذارم. همه به اتفاق به بلوک ۴۰ راهنمایی‌ام می‌کنند. با اولین صدای زنگ، آقای ساغری که اهالی او را به نام حسن آقا می‌شناسند، بیرون می‌آید و می‌گوید: «در خانه ما را معمولا کسی زنگ نمی‌زند جز غریبه‌ها. در این خانه به روی همه باز است. با کلید پشت در داخل می‌شوند ببینید!»

با حرف‌های او بهت‌زده سر می‌چرخانم، عجیب است کلید بالای دیوار ورودی گذاشته شده است.


روایتی از زندگی متفاوت

آقای ساغری و خانم منتظری نه‌تنها از فعالان فرهنگی محله التیمور و تقریبا همه‌کاره مجتمع هستند بلکه از زمان افتتاح مسجد کمالی عهده‌دار کار‌های آن هم شده‌اند. وجه اشتراک زندگی این زوج که بیست و چند سال شیرین از آن می‌گذرد به داشتن ۳ پسر معلول است که به گفته خودشان اولین فرزند آن‌ها دوام نیاورده و از دنیا رفته است.

ساغری می‌گوید: بعد از رفتن امید، تمام حواسمان به ابوالفضل و احسان است و البته ایمان، پسر چهارم، ما سالم است. ابوالفضل و احسان سنگین‌وزن نیستند و به همین خاطر برای او بلندکردن و جابه‌جاکردنشان سخت نیست.

ساغری هر ۲ را جلو ما می‌نشاند. چشم‌های درشت و سیاه و مژه‌های بلند احسان و ابوالفضل و خنده‌هایی که از سر بازیگوشی کودکانه بلند است هرازگاهی حواسمان را از گفتگو و مصاحبه پرت می‌کند. مادرشان می‌گوید: احسان زودتر با دیگران انس می‌گیرد و از آمدن میهمان ذوق‌زده و خوشحال می‌شود، اما ابوالفضل تودارترست و تنهایی را بیشتر دوست دارد.

آقای ساغری یک به یکشان را معرفی می‌کند؛ «ابوالفضل ۱۹ ساله است و آقا احسان ما هم چند شب قبل ۱۴ سالگی را با یک جشن تولد قشنگ پشت سر گذاشت.»‌ نمی‌دانم احسان حرف پدر را متوجه می‌شود یا نه، ولی از سر ذوق می‌خندد.

پدر می‌گوید: آدم‌های این‌طوری غصه ندارند و خیلی صاف و پاک و خالص‌اند. نمی‌دانید چقدر برای من عزیزند. من و مادرش که به آن‌ها نگاه می‌کنیم، لذت می‌بریم. ابوالفضل و احسان در دنیای خودشان غرق‌اند و آزاری ندارند گاه که خلقشان تنگ می‌شود و کم‌حوصلگی می‌کنند یک به یک آن‌ها را چنددقیقه‌ای روی صندلی چرخ‌دار جلو در ورودی ساختمان می‌گذارم.

بیشتر از این چیزی نمی‌خواهند البته تفریح ابوالفضل یک دسته کلید است که با آن بازی می‌کند و احسان را مهره‌های شطرنج و یک آهنگ، شاد سر حال می‌کند.

 

ربطی به ژنتیک ندارد

ازدواج فامیلی آقای ساغری و همسرش ربطی به مشکل فرزندانشان ندارد. او می‌گوید: امید، اولین فرزندمان، که به دنیا آمد خیلی طبیعی و خوب بود تا یک‌سالگی هم هیچ مشکلی نداشت. جشن تولد یک‌سالگی را که گرفتیم تب شدید کرد و بعد هم تشنج و حالش روز به روز وخیم‌تر شد.

پزشک‌ها تشخیص درست ندادند و فقط می‌گفتند بیماری نادر مغزی است. بچه تا ۳ سال زیر فشار بیماری تاب آورد، اما بیشتر از این طاقت نداشت و رفت. تصمیم گرفتیم با این شرایط بچه‌دار نشویم تا اینکه ابوالفضل ناخواسته به جمع ما اضافه شد.

کارمان دوباره شده بود از این مطب  به آن مطب دکتر رفتن و آزمایش‌دادن‌های مکرر و بی‌نتیجه خسته‌مان کرد. چاره‌ای نبود، همه چیز را به خدا واگذار کردیم. ابوالفضل هم که به دنیا آمد بچه طبیعی و سالمی به نظر می‌رسید تا اینکه یک‌ساله شد و دوباره همان ماجرا تب و درد شدید و تشنج و بعد هم فلج مغزی.

ادامه می‌دهد: احسان ۵ سال بعد ازابوالفضل پا به زندگی‌مان گذاشت با همان ماجرا و سرنوشت. دکتر‌ها باز هم از نتایج آزمایش چیزی تشخیص ندادند. می‌گفتند بیماری بچه‌ها مربوط به‌نوعی انگل گربه است که در بدن مادر وجود دارد. خوشبختانه ایمان، پسر آخرمان، سالم است و حالا مدرسه می‌رود، ولی ابوالفضل و احسان نه توان راه رفتن و دویدن دارند و نه حتی قدرت غذا خوردن.

حرف‌های ساغری که به اینجا می‌رسد، پیشانی ابوالفضل را می‌بوسد و سعی می‌کند پا‌های مچاله‌شده‌اش را کمی از هم باز کند. بچه‌ها دوباره ذوق کرده‌اند.

این همسایه توان یاب فرق دارد

 

یک زوج در خدمت یک مجتمع

بچه‌ها می‌خندند و آقا و خانم ساغری هم دل‌شاد و سر حال هستند. اما من فکر می‌کنم کش و قوس روز‌ها زیر سقف این خانه‌ها کمی سخت‌تر است. این را به خودشان هم می‌گویم. زن و شوهر اصلا این حرف را قبول ندارند و از این شرایط دلگیر نیستند.

شاید به این خاطر که روز و شبشان را برای خدمت به اهالی این مجموعه گذاشته‌اند که ۳ سال از زمان افتتاح آن می‌گذرد و بهزیستی برای خانواده‌هایی که بیش از ۲ معلول دارند در نظر گرفته است. خانم منتظری می‌گوید: اوایل خیلی به این موضوع فکر می‌کردم چرا بین این همه جمعیت روی زمین سرنوشت بچه‌های من باید به این شکل باشد، اما خیلی زود با کمک به دیگران خودم را پیدا کردم.

شاید شما هم این موضوع را حس کرده باشید در کمک و همراهی لذتی است که آدم همه بالا و پایین‌ها و سختی‌های زندگی‌اش را فراموش می‌کند. محله قبلی زندگی‌مان هم به همین شکل بود. با تمام همسایه‌ها مراوده و رفت‌وآمد داشتیم. 

اینجا که آمدیم یخچال را برای گذاشتن یخ کسانی که تازه ساکن مجموعه شده بودند آماده می‌کردیم. در خانه ما به روی همه باز است. چای و حتی ناهار و شام را آماده می‌کنیم و از این‌کار لذت می‌بریم. بعد‌ها با همراهی همسرم پارکینگ را برای اعیاد و مراسم دعای کمیل فرش کردیم و با خیران و نیکوکاران ارتباط گرفتیم.

وی ادامه می‌دهد: خانواده‌های دیگر هم برای کمک پای کار آمدند. خانواده‌های نیازمندتر را شناسایی کردیم و کمک‌ها را به دستشان می‌رساندیم. توی این رفت‌وآمد‌ها و ارتباط‌ها خیلی چیز‌ها یاد گرفتم اینکه چقدر زندگی‌های سخت‌تر از ما هم هست.

اینجا خانواده‌ای زندگی می‌کند که چند معلول ذهنی را یک دختر خانم جوان جمع‌آوری می‌کند. این حرف گفتنش آسان است شما وقتی بین یک جمع چند نفره باشید که مدام در حال جیغ‌زدن و سر و صداکردن هستند، باور کنید برای چند هفته بیشتر نمی‌توانید دوام بیاورید، اما انگار سختی‌های روزگار، طاقت برخی آدم‌ها را زیاد کرده است. درست مثل همین دختر خانمی که گفت.  

 

این مشکلات ویژه‌اند

دل‌پری‌های آن‌ها هم گلایه همراهش نیست، اما ناخودآگاه آدم را متأثر می‌کند. آقای ساغری می‌گوید: از اول قرار بر این بود مجتمع برای معلولان ساخته شود. ۴۵ خانواده معلول اینجا زندگی می‌کنند و  در هر بلوک چند طبقه و واحد است.

خیلی از آن‌ها مشکل حرکتی دارند و به‌سختی راه می‌روند، اما جای آسانسور برای مجتمع دیده نشده است. شما تصور کنید یک نفر با عصای زیر بغل یا ویلچر چطور می‌تواند ۳ طبقه را از پله بالا برود؟  

وی ادامه می‌دهد:  خیلی از خانواده‌ها مثل ما برای نگهداری فرزند یا فرد معلول باید از ایزی‌لایف استفاده کنند و علاوه‌براین هزینه‌های درمان و دارو هم هست و بیشتر این‌ها به‌دلیل نوع بیماری‌شان توان کارکردن ندارند، شما ببینید این آدم‌ها چطور باید روزگارشان را سر کنند. علاوه‌براین‌ها در مجتمع و نزدیک محدوده نانوایی نیست.

زمستان و هوای سرد ساکنان برای تهیه نان باید جور رفتن مسیر دور تا نانوایی را به جان بخرند خیلی‌ها توان خوب راه‌رفتن را ندارند.  خانم منتظری از سگ‌های محلی یادش می‌آید که چند وقت قبل زنی از اهالی همین مجتمع را همراه ۲ فرزند کوچکش تعقیب کرده بودند و اینکه یک معلول قدرت و توان خوب دویدن را ندارد و اگر با چنین مشکلی برخورد کند چاره چیست؟

ساغری با توجه به اهمیت و ضرورت امنیت در مجتمع مختص معلولان می‌گوید: خانواده‌های ساکن در واحد‌های ساختمانی توان دفاع از خودشان را ندارند و لازم است امنیت بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. بار‌ها  تلاش کردیم که نیروی نگهبانی برای مجموعه قرار بدهند یا دوربین‌های مداربسته نصب شود، اما متأسفانه فایده‌ای نداشته است امیدوارم شما بتوانید برایمان کاری انجام دهید.  

 

این همسایه توان یاب فرق دارد

 

خدا این‌ها را خاص دوست دارد

حرف‌ها به‌ظاهر تمام شده است. گرچه این صحبت‌ها تمامی ندارد. مادر بلند می‌شود تا یک تکه پارچه روی زمین پهن کند و به بچه‌ها چیزی برای خوردن بدهد. احسان پراشتیاق با مژه‌های بلند و مشکی به ضبط‌صوت کوچک مشکی خیره شده است و با چشم‌های درشتش می‌خندد، بچه‌ها بیشتر با من رفیق شده‌اند و با همان آرنج خمیده برایم دست تکان می‌دهند.

چه خوب آن‌ها آرزوی هیچ چیز را به دل ندارند، حتی دویدن و دورشدن از این دنیا. من، اما هر قدمی که برمی‌دارم سنگینی نگاه آن‌ها را حس می‌کنم که عین زنجیر به پاهایم گره خورده است. گام‌هایم را تند می‌کنم تا دور شوم. صدایی توی گوشم زنگ می‌خورد، هزینه دارو‌ها خیلی گران است.

چشم‌های درشت سیاه، مژه‌های بلند و خنده‌های شیرین ابوالفضل و احسان یادم می‌آید و ایمان می‌آورم خدا آن‌ها را طور دیگری دوست دارد و رفیقشان است.



* این گزارش یکشنبه ۱۱ آذر سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۹ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44