کد خبر: ۷۳۴۳
۲۶ آبان ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۷

جلسه شعر و موسیقی در تاکسی!

در تاکسی آقای عبداللهی در خط فردوسی تا راهنمایی کتاب بخوانید، شعر بشنوید و موسیقی آرامش‌بخش گوش کنید.

مسافران تاکسی آقای عبداللهی، دقایق متفاوتی را در خودروی او تجربه می‌کنند. دقایقی که در هیاهوی زندگی شهری، موجب آرامش آن‌ها می‌شود. در این خودرو، مسافری که جلو نشسته، ابتدا چشمش به چند برگه رنگی می‌افتد که به داشبورد چسبیده است. روی این برگه‌ها، جملات اینچنینی نوشته شده است:

«باید که بگذارید و بگذرید. آیا دوست ندارید که خداوند نیز از شما بگذرد. سوره نور آیه ۲۲»

«حافظ، قلم شاه جهان مقسم رزق است  /  از بهر معیشت مکن اندیشه باطل»

«زندگی مانند دوچرخه‌سواری است؛ برای حفظ تعادل باید حرکت کرد»

در این میان مسافران عقب هم بی‌نصیب نیستند. آن‌ها درست در مقابل خود و در توری پشت صندلی، به چندین نسخه کتاب دسترسی دارند. از رباعیات خیام و حافظ گرفته تا زنان مریخی، مردان ونوسی و .... به‌جز این، موسیقی آرامش‌بخشی نیز در تاکسی در حال پخش است که حس خوبی برای آن‌ها به ارمغان خواهد آورد.

گفتگوی ما در تاکسی و زمان آمد و شد مسافران تهیه شده است. با ما برای شناختن بیشتر این راننده خوش‌ذوق و نوآوری‌هایی که برای حال خوب بخشیدن به مسافران خود در نظر می‌گیرد، همراه باشید.  


حس خوبم را با نوشتن منتقل می‌کنم

ما هم مانند مسافران دیگر، در ابتدای خط یعنی میدان فردوسی، سوار تاکسی آقای عبداللهی می‌شویم. نخستین چیزی که نظرمان را جلب می‌کند، همان نوشته‌های چسبانده روی پشت صندلی است. چندین جمله تأکیدی زیبا و مثبت که تمام کاغذ را پر کرده است. می‌پرسیم اگر نوشته‌ها، کمتر باشد و جدا از هم راحت‌خوان‌تر نیست.

اما تجربه انجام این کار به او چیز دیگری ثابت کرده است. می‌گوید: من حتی جملات را روی یک خط راست هم نمی‌نویسم تا خیلی راحت خوانده نشود. هدفم این است که مسافران دقت کنند و برای دریافت کامل جمله حواسشان را جمع کنند.  

بعد هم می‌گوید: مردم تشنه محبت هستند و از حرف‌های زیبا خوششان می‌آید. من هم دیدم نمی‌شود که با تمام مسافرانی که سوار تاکسی‌ام می‌شوند، حرف بزنم و برایشان شعر بخوانم یا جملات انرژی‌بخش بخوانم؛ بنابراین حس خوبم را از طریق نوشتن روی این کاغذ‌های رنگی به آن‌ها منتقل می‌کنم.

او ادامه می‌دهد: احساس می‌کنم می‌توانم با این جملات، برای لحظه‌ای آن‌ها را از گرفتاری‌های روزمره‌شان دور کنم و تلنگری بزنم. از طرفی آن‌ها را از گوشی‌های همراه‌شان جدا و به کتاب‌خواندن دعوتشان کنم.  

اما چیزی دیگری که به چشممان می‌خورد، کتاب‌هاست که آن‌ها را داخل توری پشت صندلی قرار داده است. درباره انتخاب موضوع کتاب‌ها می‌پرسیم که می‌گوید: نسبت به مسافتی که طی می‌کنم، کتاب‌ها را تغییر می‌دهم. مثلا در مسافت‌های کوتاه، خواندن دیوان اشعار برای مسافران راحت‌تر است و بیشتر از آن استقبال می‌کنند.  

درباره هزینه‌ای که برای خرید کتاب می‌کند، می‌پرسیم و جواب می‌شنویم: من مشتری همیشگی جمعه بازار کتاب هستم و به مسافرانم نیز توصیه می‌کنم حتما به این بازار سر بزنند تا با مبلغ ارزان کتاب بخرند و بخوانند.  


از شغلم راضیم

آقای عبداللهی از پنج‌سال پیش در خط میدان فردوسی تا سه‌راه راهنمایی فعالیت می‌کند.  ماجرای انتخاب شغل رانندگی او نیز شنیدنی است. اینکه با لیسانس حسابداری و بعد از سال‌ها انجام کار اداری و حتی داشتن سمت، آمده سراغ رانندگی. در این باره می‌گوید:

کار حسابداری فرسایشی است. اما راننده آزاد است و مدیر خودش. من از این شغل راضی هستم و باور دارم آدم باید در حال زندگی کند؛ نه گذشته و نه آینده. 

او ادامه می‌دهد: از تعامل با مردم لذت می‌برم. این تعامل محبت ایجاد می‌کند. راننده‌ها ناخواسته گاهی سنگ صبور مسافرانشان می‌شوند. اصلا تاکسی را باید دانشگاه سیار دانست. دانشگاهی که مردم با صحبت‌کردن از فشار روحی و روانی‌شان کم می‌شود.  ‌می‌گوییم این عبارت دانشگاه سیار را خودتان کشف کرده‌اید. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: نمی‌دانم. شاید هم از جایی شنیدم.

 

دانشگاه سیار

 

سرنوشت کاغد‌های رنگی پرانرژی 

این راننده خوش‌ذوق، ورزشکار هم هست. هم خودش و هم پسرش کاراته کار می‌کنند. به دستگاه‌های بدنسازی داخل پیادره‌رو اشاره می‌کند و می‌گوید: این‌ها را بعد از چندسال پیگیری ما راننده‌ها، اینجا آوردند و حالا راننده‌ها از آن استفاده می‌کنند. 

بدین‌ترتیب رانندگان مسیر میدان فردوسی تا سه‌راه راهنمایی، هم ورزش می‌کنند و هم شعر می‌شنوند و لذت می‌برند. آقای عبداللهی فراوان برای آن‌ها شعر می‌خواند. همچنین او، مطالبی را که باحوصله از کتاب اشعار یا قرآن یا روزنامه انتخاب و با خط خوش روی کاغذ می‌نویسد و در بخش‌های مختلف خودرویش جانمایی می‌کند، هر هفته یک‌بار عوض می‌کند.

اما سرنوشت این کاغذ‌ها که  در یک‌هفته چشم افراد بسیاری به آن‌ها افتاده و ممکن است یک جمله آن، تغییری در آن‌ها ایجاد کرده باشد، چه می‌شود. آقای عبداللهی می‌گوید:  کاغذ‌ها را در اختیار یکی از دوستان راننده‌ام که همسرش بیمار است می‌گذارم  تا انرژی بگیرد.  

اهل نقاب‌زدن نیستم

پس از طی‌کردن مسافتی، از آقای عبداللهی می‌خواهیم خودش را کامل معرفی کند و با لبخندی که همیشه سعی می‌کند در چهره داشته باشد، می‌گوید: خرداد ۴۰ سالم می‌شود. اصالتا اهل گنابادم و به شعر و شاعری و طبیعت و گل و سنبل علاقه دارم؛ و ادامه می‌دهد: آدم لطیف اخلاقی هستم و شاید با شنیدن یک بیت شعر، اشکم سرازیر شود. اهل نقاب‌زدن به چهره نیستم و سعی می‌کنم در برخورد با مردم خودم باشم.

‌می‌پرسیم از نظر شما نقاب به چهره‌زدن یعنی چه. می‌گوید: اینکه برایم فرق نمی‌کند طرفم چه کسی باشد و سعی می‌کنم با همه روراست باشم. به این فکر می‌کنم، خداوند تمام موجودات را دوست دارد و همیشه هم در‌های رحمتش برای همه گشوده است. اگر باران می‌بارد بر سر همه ما می‌بارد و فرقی بین آدم‌ها نیست.  

ما با فرهنگیم و شما نه!

به این بخش از حرف‌هایش که می‌رسد، می‌گوید: دوست دارم خاطره‌ای خوب را برای شما تعریف کنم:  پارسال تابستان بود که خانم و آقای مرتب و خوش‌لباسی سوار تاکسی من شدند. آن‌ها دربست گرفتند و به سجاد می‌رفتند. آن‌ها مقیم کشوری دیگر بودند. خانم با دیدن جمله‌ای از روی آن کاغذ‌های رنگی به‌شدت احساساتی شد و بغض کرد. بعد هم شروع کردند به عکس‌گرفتن. از ماشین هم عکس گرفتند.

می‌گفتند می‌خواهیم این عکس‌ها را به دوستانمان در کشوری که اقامت داشتند، نشان دهیم و بگوییم، ما در تاکسی‌های خودمان هم بحث کتاب و فرهنگ داریم. حالا هی شما به ما بگویید ما با فرهنگ هستیم و شما نه.

آقای ابوالفضلی می‌گوید معمولا او شروع‌کننده صحبت با مردم نیست و جرقه‌ای کوچک باعث حرف‌زدن می‌شود. خاطره دیگری را نیز به یاد می‌آورد و تعریف می‌کند: جوانی بسیار عصبانی در میدان راهنمایی سوار تاکسی‌ام شد. موسیقی استاد لطفی هم پخش می‌شد. روی داشبورد هم نوشته بودم: «صداقت، کلید آزادی است.» جمله را که دید، عصبانی‌تر شد و گفت: همه این‌ها چرت و پرت است.

من برای مصاحبه کاری به شرکتی رفته بودم و باصداقت تمام توانمندی‌هایم را عنوان کردم. آن‌ها قول پذیرش مرا داده بودند و من هم روی حساب همین قول، قرار ازدواج با همسرم را گذاشته بودم. اما در مصاحبه ردم کردند.  آقای عبداللهی ادامه می‌دهد: به او گفتم حتما حکمتی در کار تو بوده. دیوان حافظ دستم بود و آن را باز کردم و شعر بسیار زیبا و پرمفهوم آمد:

مژه‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید    که ز انوار خوشش، بوی کسی می‌آید

هنوز به بازار گوهرشاد نرسیده بودیم که تلفنش زنگ زد. از همان شرکت بود. به او گفتند برای بخش دیگری به حضور  او نیاز دارند.

جلسه شعر و موسیقی در تاکسی!

 

از مطالب روزنامه‌ها بی‌تفاوت نمی‌گذرم

آقای عبداللهی در این مدت که به نوشتن مطالب اخلاقی در تاکسی‌اش پرداخته، پی برده است که مطالب طنز را نیز به  آن اضافه کند. می‌گوید: من حتی از مطالب روزنامه شما هم بی‌تفاوت نمی‌گذرم و بریده‌ای از مطالب جالب و خواندنی را برای مردم جدا می‌کنم. دفتری را نشانمان می‌دهد که بریده روزنامه‌ها را آن‌جا چسبانده تا بعدا در فرصت مناسب از این مطالب استفاده کند.

اما آنچه روحیه آقای راننده را از کسالت حفظ می‌کند و به آن جلا می‌بخشد، گردش در طبیعت است. حتی اگر کوتاه باشد و مقصد خاصی نداشته باشد. می‌گوید: یکهو همراه با خانواده تصمیم می‌گیریم که از شهر دور شویم و دقایقی کنار جاده بنشینیم و چایی بخوریم و برگردیم. باور دارم که زمین به آدم انرژی می‌بخشد. به همین خاطر گاهی با پای برهنه روی پیاده‌رو راه می‌روم تا انرژی بگیرم. هم زیر آفتاب راه می‌روم و هم زیر باران. چون هر دو از برکات خدا هستند.

مطالعه کتاب، ورزش و طبیعت‌گردی و ارتباط با مردم ارکان زندگی آقای عبداللهی است. همان‌ها که باعث شده انرژی خوبی داشته باشد و به مسافرانش نیز انرژی بدهد. گرچه او نیز از حضور مسافرانی لذت می‌برد که با لب خندان و روی خوش وارد تاکسی‌اش می‌شوند و از افراد ناامید فراری است.

 

از سعدی درس می‌گیرم و از حافظ شور و حال

دیوان حافظ و سعدی و معراج‌السعادت، همراه همیشگی او در خودرویش است. می‌گوید: از سعدی درس می‌گیرم؛ از حافظ شور و حال می‌گیرم و از مولانا اخلاق. سهراب سپهری را نیز خیلی دوست دارد و یکی از اشعار خود را که برگرفته از شعر سهراب است برایمان می‌خواند:

روزی مسافری از من پرسید
کجایی چطوری در چه هوایی
باسکوتی آرام گفتم‌
می‌روم من سوی عالم تنهایی‌
می‌آیی؟‌ می‌خواهم دور شوم از بدگویی، ترشرویی
گفت عاشقی؟
در جوابش گفتم تو برایم قصه باطل‌شده می‌گویی، عشق من آن بالاست.


* این گزارش شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵ در  شماره ۲۳۴ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44