کد خبر: ۸۶۵۲
۱۳ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰

پدر و مادر شهید بیابانی فقط یک روز از هم دور ماندند

درست پس از روز خاک‌سپاری همسر، بی‌بی‌مریم نیز در حالی که با کمک برادرانش، توانست اشهدش را بگوید، با جاری شدن «الله اکبر» بر لبانش، نزد همسر و فرزند شهیدش شتافت.

تصویری که می‌بینید، قصه نیست. بلکه روایت‌گر شب احیای دوسال پیش مادر و پدر شهید حمیدرضا بیابانی از شهروندان خیابان صاحب‌الزمان (عج) است. ۱۰ سال است که چشم حاج محمد بیابانی سویی ندارد و همسرش بی‌بی مریم شوشتری، پرستارش شده است. حالا در این شب نزول قرآن ترجیح داده، کنار همسرش در منزل بماند و در کنار رسیدگی به او، قرآن بر سر بگیرد.

این مادر و پدر مهربان به فاصله یک‌روز از هم به دیار باقی شتافتند تا فرزند شهیدشان را پس از ۳۶ سال در آغوش بگیرند.

حمیدرضا در ۱۳ سالگی و در بحبوحه انقلاب، به دست نیرو‌های ساواک به شهادت می‌رسد و خانواده‌اش را داغدار می‌کند.  ۱۰ سال می‌گذرد و خداوند پس از ششمین دختر خانواده بیابانی، فرزند پسری به آن‌ها عطا می‌کند تا دلِ شکسته پدر و مادر التیام یابد. آن‌ها نیز نام این پسر را به‌یاد یوسف شهیدشان، بنیامین می‌گذارند. با ما برای خواندن داستان زندگی این خانواده دلداده همراه شوید.

 

قصه دلدادگی

 

مهمان‌نواز و مقتدر

سیدمحمد تقی شوشتری، برادر بی‌بی مریم و دایی فرزندان حاج‌آقا بیابانی است. او درباره زندگی پدر و مادر شهید بیابانی می‌گوید: زندگی مشترک ۵۳ ساله آن‌ها پر از درس بود. بی‌بی‌مریم در صبوری، همسرداری و راضی بودن به رضای الهی، سرمشقی برای دیگران بود.

همسرش نیز در مهمان‌نوازی و اقتدار زبانزد بود. آن‌ها در مدت چنددهه‌ای که در کنار هم زندگی کردند، زندگانی بسیار خوبی داشتند؛ چنان که فوتشان نیز بسیار عاشقانه بود و به فاصله یک روز از یکدیگر اتفاق افتاد.

او درباره همسر خواهرش می‌گوید: با وجود اینکه آن‌ها در زمان عزیمت به تهران به دلیل شغل حاج‌محمد با تنگنا‌های مالی مواجه بودند، همیشه درِ خانه‌شان به روی مهمان باز بود و سفره‌شان فراخ. خیلی‌وقت‌ها شاهد بودیم که از شکم خود و فرزندانشان می‌زدند تا بتوانند رسم مهمان‌نوازی را به‌جا بیاورند.

حاج‌محمد بسیار مقتدر و جسور بود. همیشه هر مشکلی که داشت، در دلش نگه می‌داشت و آدم توداری بود. او همواره برای حل مشکل آشنایان و فامیل پیش‌قدم می‌شد. این قضیه تا حدی بود که وقتی هم آن‌ها در تهران سکونت داشتند، وقتی به گوشش می‌رسید که یکی از اقوام و آشنایان در مشهد با مشکلی مواجه شده است، برای کمک به او از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد و برای حل مشکل حتی تا خود مشهد می‌آمد.


 الله اکبر آخر

آن روز بی‌بی‌مریم خیلی بی‌قرار بود. شوری عجیب به دلش افتاده بود. صدایی از درونش می‌گفت حاج‌محمدش زود‌تر از او نزد حمیدرضای شهیدش خواهد رفت. حال خودش را نمی‌دانست. درست یک‌روز قبل از فوت حاج‌محمد، ناخودآگاه به بچه‌ها گفت همه‌چیز آماده است؟ مسجد را هماهنگ کرده‌اید؟ فردای همان روز بود که حاج‌محمد پس از ۱۸ روز بستری در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان به رحمت ایزدی شتافت.

حال مادر خراب شده بود. درست پس از روز خاک‌سپاری همسر، بی‌بی‌مریم نیز در حالی که با کمک برادرانش، توانست اشهدش را بگوید، با جاری شدن «ا... اکبر» بر لبانش، نزد همسر و فرزند شهیدش شتافت.

حاج‌محمد ۱۰ سال آخر عمرش به دلیل سختی‌های شغل ریخته‌گری، نابینا شده بود و این بیماری سبب شد آن‌ها پس از چندین دهه دوری از زادگاهشان به مشهد بازگردند. آن‌طور که خواهر شهید می‌گوید، مادرشان پس از نابینایی حاج‌محمد خیلی جدی از او پرستاری می‌کرد و همیشه تاکید می‌کرد که همراه همسرش باشد و خودش رسیدگی به او را به عهده بگیرد.

سه‌ماه آخر زندگی‌شان خانم شوشتری خودش هم به بیماری مبتلا شده بود که کمی انرژی‌اش را تحلیل می‌کرد، اما او باز هم ایستادگی کرد تا با وجود حال نامساعدش، بتواند از همسرش مراقبت کند. همیشه به فرزندانش می‌گفت: «اگر روزی من بروم، شما چگونه از پدرتان مراقبت خواهید کرد؟» مادر دائم در این نگرانی بود که نکند سنگینی مراقبت از همسرش بر دوش بچه‌ها بیفتد که حالا هرکدام برای خود همسر و زندگی داشتند.


خون انقلاب

اما بشنوید از حمیدرضا. می‌گویند خیلی از سن‌وسال خودش بیشتر می‌فهمید. انقلاب هم که شد، ۱۳ سال بیشتر نداشت، اما پایش را در یک کفش کرده بود که باید در تمام مناسبت‌های انقلابی آن زمان که در جریانش قرار می‌گرفت، شرکت کند. آن روز‌ها خانواده‌اش که به دلیل شغل پدر از مشهد رهسپار تهران شده بودند، بسیار نگران از دست‌رفتن تک‌پسرشان بودند، اما او سر نترسی داشت و گویی خون انقلاب در رگ‌هایش جاری بود که می‌گفت: «اگر روزی پدر، دست و پایم را زنجیر کند تا دست از تظاهرات و پخش اعلامیه بردارم، زنجیر را با دندانم پاره می‌کنم و باز هم به یاری امام می‌شتابم.»

شب اول محرم سال ۱۳۵۷، روز جدایی همیشگی حمیدرضا، پسر یکی‌یک‌دانه خانواده، از پدر و مادرش بود؛ وقتی در جریان تظاهرات آن روز، ساواکی‌ها گلوله‌ای به سمت او شلیک می‌کنند و پایش آسیب می‌بیند و آن گلوله یک قدم او را به شهادت نزدیک می‌کند. خواهر شهید، ملکه بیابانی که آن روز‌ها ۵، ۶ سال بیشتر نداشته، از قول پدر و مادر مرحومش تعریف می‌کند:

آن روز حمید‌رضا هراسان به خانه می‌آید. ماه محرم شروع شده بود و او هم لباس مشکی‌اش را بر تن می‌کند و دوباره از منزل خارج می‌شود. ساواکی‌ها آن روز که انگار قصد ریختن خون انقلابی‌ها را داشتند، در همه‌جای شهر پراکنده بودند. چنددقیقه‌ای از خروج حمید‌رضا از منزل نگذشته که گلوله‌ای به ران پای او اصابت می‌کند.

پس از اصابت این گلوله، شهید ۱۹ ساله انقلاب، احمد طاری که یکی از همسایه‌هایمان بوده، حمید‌رضا را در آغوش می‌گیرد تا با بردن او به خانه‌ای در همان حوالی که درِ آن باز بوده، او را از آسیب بیشتر حفظ کند، اما اهالی آن خانه از ترس ساواک، در را می‌بندند! شهید طاری به ساواکی‌ها که در چندقدمی آن‌ها قرار گرفته بودند، می‌گوید: زورتان به این بچه رسیده است؟ اما آن‌ها هر دو نفر را هدف گلوله‌های خود قرار می‌دهند و به شهادت می‌رسانند. مزار هر دوی این شهدا در بهشت زهرای تهران در کنار یکدیگر است.»


سوغاتش از تهران، آموزش ساخت مواد منفجره بود

حمیدرضای ۱۳ ساله در روز‌های انقلاب هربار که به مشهد می‌آمد، برای ما که از او کوچک‌تر بودیم، از تظاهرات تهران می‌گفت و یادمان می‌داد که برای مقابله با گاردی‌های رژیم چگونه نارنجک و مواد منفجره بسازیم. این‌ها را مسعود خزعلی، پسرخاله شهید، که داماد خانواده بیابانی نیز هست، می‌گوید و ادامه می‌دهد: ما بچه‌های کوچک‌تر از خودش را به خرابه‌ای در محله می‌برد و یادمان می‌داد که چطور می‌شود داخل آنتن تلویزیون را با باروت پر کرد و سر میله‌ها را بست و در آتش انداخت تا صدای مهیبی بلند شود. همچنین یادمان می‌داد که اسپری چطور می‌تواند برای مقابله با دشمن، حالت انفجاری بگیرد و صدای مهیبش نیرو‌های رژیم پهلوی را بترساند.

او در وصف فداکاری‌های مادرخانمش نیز می‌گوید: یکی از داماد‌های حاج‌خانم، مدیر کاروان زیارتی است و برادرش نیز رئیس کاروان حج‌وزیارت. چندین‌بار زمینه سفر کربلا و مکه برای او مهیا شد که خیلی هم دوست داشت برود، اما به دلیل تعهدش به پرستاری از همسرش حاضر به رفتن نشد. حتی شب احیای دوسال پیش، به بنیامین گفته بود من جای شما از پدر مراقبت می‌کنم، شما برای مراسم احیا بروید. بنیامین از این شب، عکس زیبایی از پدر و مادر مرحومش گرفته است. حاج‌خانم با یک‌دست قرآن بر سر گذاشته و در دست دیگرش قاشقی است که غذا در دهان همسرش می‌گذارد.


سخنرانی پدر در روز تشییع پسرش

سیدهادی شوشتری برادر دیگر بی‌بی‌مریم، خاطراتی از حمیدرضا دارد. او می‌گوید: حاج‌محمد بیابانی نگران از اینکه در تظاهرات تهران بلایی سر تک‌پسرش بیاید، او را برای مدت‌زمانی طولانی به مشهد و خانه پدر‌بزرگ مادری‌اش می‌فرستاد. آن زمان من بازاری بودم و در همان منزل سکونت داشتم و برای سرگرم کردن حمید‌رضا، او را به مغازه می‌بردم. اسباب‌بازی‌هایی را به او و بچه‌های دیگر بازار می‌دادم تا بفروشند. با اینکه آن زمان‌ها حمید‌رضا مشهد را زیاد نمی‌شناخت و با مشهدی‌ها آشنا نبود، سه‌برابر بچه‌های دیگر فروش می‌کرد. همیشه در مسائل اجتماعی که امتحانش می‌کردم، متوجه هوش سرشارش می‌شدم. او خیلی بیشتر از هم‌سن‌وسالانش می‌فهمید. این را فقط من نمی‌گفتم.

وی در روایت خاطره‌ای دیگر از شهید می‌گوید: رمضان سال ۱۳۵۷ بود. به دلیل دستگیری در فعالیتی انقلابی شش‌روزی در زندان بودم. حمید‌رضا به همسرم  اصرار کرده بود که او را هم با خود به دیدار من بیاورد. وقتی آمدند، حمیدرضا تا گوشی پشت شیشه ملاقات را در دست گرفت، شروع کرد به تعریف کردن وقایع انقلابی و تظاهرات‌ها و اقدامات انقلابی‌ها.

کل حرف این نوجوان ۱۳ ساله پس از چند روز ندیدن من این چیز‌ها بود. شخصیت او با انقلاب بسیار عجین بود و حتی زمانی که می‌رفتیم تظاهرات، همیشه دوست داشت جلوی صف حرکت کند و خیلی وقت‌ها بی‌آنکه هیچ هراسی داشته باشد، از مقابل گاردی‌ها که عبور می‌کردیم، شعار‌های مرگ بر شاه و... را با صدای بلند می‌گفت. برای این‌چیز‌ها بود که خیلی می‌ترسیدم او را به تظاهرات ببرم.

دایی در تعریف ماجرای تشییع این شهید کوچک انقلاب می‌گوید: به دلیل سن کم حمید‌رضا در زمان شهادت، خیلی‌ها برای مراسم تشییع پیکرش آمده بودند. پدر شهید را مردم سوار بر شانه‌هایشان می‌بردند و او در همان حال سخنرانی زیبایی درمورد شهدای انقلاب و خواسته‌های آن‌ها از مردم ایراد کرد. تشییع پیکر حمیدرضا و دوستش احمدطاری از مسجد لرزاده در نزدیکی میدان خراسان تهران آغاز شد و تا بهشت زهرا ادامه داشت و از آن روز تاکنون مزار این دو شهید انقلاب در کنار یکدیگر است.

* این گزارش شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳ در شماره ۱۳۷ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44