کد خبر: ۳۲۴۹
۰۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

کتاب‌فروشی فلسطین محل رفت‌و‌آمد شاعران بنام مشهد بود

کتاب‌فروشی فلسطین که‌‌ حوالی نیم‌قرن قبل در چهارراه دکترا پا گرفته، جایی است که خیلی از دانشجویان و درس‌خوان‌های دیروز و حتی امروز از آنجا خاطره‌ها دارند‌. یکی از اولین کتاب‌فروشی‌هایی که امانت‌دادن کتاب را در مغازه‌اش باب کرد. گواه این ادعا پرده‌نوشته‌ای است که سال‌ها سر در کتاب‌فروشی‌اش مردم را به کتاب ‌و کتاب‌خوانی دعوت می‌کرد: آهای مردم نازنین، کتاب کرایه می‌دهیم. روالی که با گذشت سال‌ها هنوز ادامه دارد. ‌از محمد اقبال می‌گوییم.

بعضی جاها و حتی آدم‌ها، اصلِ هویت یک کوچه، یک محله و یا یک چهارراه هستند. می‌شود گفت نام کوچه‌ها و محله‌ها ‌ با آن‌ها معنا می‌یابد. درست مثل «کتاب‌فروشی فلسطین» که‌‌ حوالی نیم‌قرن قبل در چهارراه دکترا پا گرفته است. جایی که خیلی از دانشجویان و درس‌خوان‌های دیروز و حتی امروز از آنجا خاطره‌ها دارند‌. یکی از اولین کتاب‌فروشی‌هایی که امانت‌دادن کتاب را در مغازه‌اش باب کرد. گواه این ادعا پرده‌نوشته‌ای است که سال‌ها سر در کتاب‌فروشی‌اش مردم را به کتاب ‌و کتاب‌خوانی دعوت می‌کرد: «آهای مردم نازنین، کتاب کرایه می‌دهیم.»

روالی که با گذشت سال‌ها هنوز ادامه دارد. ‌از محمد اقبال می‌گوییم. نام آشنای بسیاری از کتاب‌خوان‌های دیروز و امروز‌ که از گذشته تا به حال در امانت‌دهی به اهل کتاب، دست‌گشاده‌ای داشته و دارد.‌ خودش می گوید:‌‌ «آرزو دارم یکی از در مغازه‌ام بیاید تو و به دنبال کتابی باشد که من داشته باشم. پولش را داشت بدهد، نداشت امانت ببرد.» 

اقبال چند سالی است علاوه بر کتاب‌فروشی فلسطین، گوشه دنجی در یکی از پاساژهای معروف شهر دارد که در آنجا فقط کتاب امانت می‌دهد و پاتوقی برای دورهمی‌های اهل دل ترتیب داده است. کوله بار زندگی فرهنگی او انباشته از دیدارهای حسرت‌برانگیز با بزرگانی همچون مهدی اخوان‌ثالث ، دکتر علی شاملو ، ذبیح‌الله صاحبکارو ... هم‌نشینی با آنان است.

 

کیهان‌ بچه‌ها من را به کتاب وصل کرد

متولد پایین‌خیابان کوچه «سر حوضو» است. شناسنامه‌اش به سال1323 مهر خورده، حال آنکه به نقل از خانواده متولد بیستم دی1320 است. پدربزرگش «حاج محمدباقر زرگر» با قرآن انس و الفتی دیرینه داشت و این کتاب آسمانی از دستش نمی‌افتاد. مادرش اصالتی شیرازی داشت و سخت شیفته لسان‌الغیب حافظ شیرازی و پدر، مکتب‌‌رفته‌ای که بیشتر ابیات شاهنامه را بس که خوانده بود از بر داشت. محمد هنوز کودکی را به اتمام نرسانده بوده که با خانواده راهی تهران می‌شود. 

پدر که در بازار زرگرهای مشهد آمد و شدی داشته در تهران می‌شود کارمند دادگستری. محمد اقبال از دوران کودکی‌اش چیز زیادی در خاطر ندارد. همین‌قدر می‌داند آشنایی‌اش با دنیای کتاب از همان خردسالی رقم خورده است. 

وقتی با اولین تورق «کیهان بچه‌ها» این مجله می‌شود بهترین یار و همدمش.آغاز انس و الفت اقبال با دنیای رنگارنگ کتاب از هفت،هشت‌سالگی است. آن‌زمان که برای نخستین‌بار با دو زار و 10شاهی پول توجیبی از دکه‌ روزنامه‌فروشی ‌محله، کیهان بچه‌ها را تهیه می‌کرد. 

بهترین و جذاب‌ترین بخش کیهان برایم همان بخش داستان مصورش بود

خواندن همان و عاشق خواندن شدن همان. همه بچه‌های محله را جمع می‌کرد تا پنجشنبه‌‌های آخر هفته‌ با پول‌های توجیبی پای کیوسک روزنامه‌فروشی بنشینند در انتظار رسیدن کیهان بچه‌ها. می‌گوید: «ریشه علاقه‌مندی و دلبستگی‌ام به کتاب از همانجا کلید خورد، چون کتاب من را به عالم زیبایی می‌برد. لذتی که با آن تمام ناملایمات و سختی‌‌های زندگی را فراموش می‌کردم. بهترین و جذاب‌ترین بخش کیهان برایم همان بخش داستان مصورش بود.»

 

شیطنت‌های حسرت‌بار

نوجوانی محمد اقبال خیلی پرشور و حال و با دنیای شیطنت همراه بود. شیطنت‌هایی که اگرچه او ‌امروز با خنده از آن‌ها یاد می‌کند اما ته آن خنده‌ها آه و حسرتی‌ است از بازماندن از دانشگاه. می‌گوید: «دو سال بیشتر دبیرستان نرفتم. در همان دو سال آن‌قدر شیطنت کردم تا بالأخره قید درس و مدرسه را زدم. خاطرات تکراری که از آن دوران در ذهن دارم بالابردن دو دست و یک پایم رو به دیوار است. درکل با معلم‌ها کل‌کل می‌کردم البته که درسم خوب بود و با نمره قبولی مدرک دوم دبیرستان را گرفتم، اما دیگر ادامه ندادم. تصمیم گرفته بودم بازار و پول درآوردن را تجربه کنم.»

اقبال که امروز در آستانه هشتادویک‌سالگی‌اش است بارها از اینکه به دانشگاه نرفته افسوس خورده است و می‌گوید: «‌با آنکه خیلی بیشتر از دانشجوها کتاب خوانده‌ام، اما هر بار که از مقابل دانشگاه تهران رد می‌شوم، افسوس می‌خورم که چرا درس را ادامه ندادم و به دانشگاه نرفتم.»

 

کاسب بازار کتاب

پانزده‌ سالگی برای محمد نوجوان زمان ورود به دنیای خرید و فروش کتاب به‌طور حرفه‌ای است و به قول خودش کاسب بازار شدن. «بعد از ترک تحصیل وارد بازار کار شدم. صبح‌ها تحصیل‌دار یا پادو مرکز پخش آهن بودم، بعدازظهرها هم در خیابان پهلوی(ولی‌عصر) بالای بازار ونک رمان‌هایی که برای خودم تهیه و مطالعه کرده بودم به قیمت کمتری می‌فروختم. 

بخشی هم کتاب‌هایی بود که با 40درصد کمتر از انتشارات فرخی انتهای لاله‌زار و بقیه کتاب‌فروشی‌ها می‌خریدم. بساط کتاب‌فروشی‌ام چون نزدیک یک سینما بود، آمد و شد آدم‌ها به‌‌ویژه جوان‌ترها در آن محدوده زیاد بود و فروش من هم خوب. در روز 10 تا15کتاب می‌فروختم که 10تومانش سود‌ بود. درست دوبرابر مزد پادویی‌ام در بازار.»

 

کافرم گر جویی زیان بینی

داستان بازگشت و ماندگارشدن اقبال به زادگاهش مشهد به اوایل دهه50 برمی‌گردد. «حدود پانزده تا بیست‌سالی در تهران به همان شکل که گفتم کتاب‌فروشی می‌کردم. البته آن‌زمان مدیریت شرکتی را هم برعهده داشتم. بعد آن بنا به دلایلی به‌ناچار ‌راهی مشهد شدم، بدون‌ زن و دو فرزند خردسالم. مشهد که آمدم بی‌جا و مکان بودم. بعد مدتی بیکاری، در هتل «رز» کار پیدا کردم. بالأخره خانه‌ای در خیابان سناباد5 درست پشت استادیوم تختی تهیه کرده و خانواده‌ام را به مشهد آوردم. 

خانه‌‌ای که حیاط بزرگ آن جای خوبی بود برای تبدیل به انبار کتاب‌های کتاب‌فروشی نوپای فلسطین.‌ تهران که بودم منزلی داشتم به مبلغ485هزار تومان فروختم با پیشنهاد یکی از آشنایان با مقداری از آن پول مغازه‌ای را در سال1356 در محله کوی دکترا خریدیم به مبلغ310هزار تومان. اول کار در آن مغازه نمایندگی لوله‌های پی‌وی‌سی را راه انداختم. بعد مدتی هم شد مغازه بزازی، اما دیدم هیچ‌کدام از این‌کارها با روحیه‌ام جور در نمی‌آید. 

در نهایت این‌بار تصمیم گرفتم برخلاف همیشه که پدر تصمیم می‌گرفت و من تسلیم بودم خودم برای شغلم تصمیم بگیرم. از همین رو با پدر مشورت کردم. ایشان ‌وقتی شنید می‌خواهم کتاب‌فروشی راه بیندازم، گفت: «هر چه داری اگر به عشق دهی، کافرم گر جویی زیان بینی.»‌ این شد که با فروش خودروم که یک «دژ لارج1967» بود کتاب‌هایی تهیه کردم و این شد آغاز کتاب‌فروشی فلسطین در چهارراهی که از همان زمان«دکترا» نام داشت. 

وقتی شنید می‌خواهم کتاب‌فروشی راه بیندازم، گفت: هر چه داری اگر به عشق دهی، کافرم گر جویی زیان بینی

علت انتخاب نام «فلسطین» هم علاقه‌ام به ملت مظلومی بود که در نگاهم مقاومت در برابر غاصبان به آب و خاکشان ستودنی و محترم بود. کتاب‌فروشی فلسطین از همه ناشرها کتاب داشت، درسی و غیردرسی. علمی، رمان، تاریخی و... مرحوم پدرم به تهران می‌رفتند ‌و‌ به انتشارات خوارزمی، امیرکبیر، آگاه و... کتاب سفارش می‌دادند.»

 

مهدی اخوان‌ثالث در کتاب‌فروشی

«زمانی که من کتاب‌فروشی فلسطین را راه انداختم هنوز سمت کتاب‌فروشی خاکی بود. ‌روبه‌روی جایی که اکنون محوطه و ساختمان دانشکده پرستاری و مامایی است، جوی آب روانی بود. یک مادر و پسر معلولی هم همان‌جا پپسی و لیموناد بساط می‌کردند. رشید پاسبانی هم بود وسط چهارراه که خودروها را هدایت می‌کرد. از مغازه‌های امروزی هم خبری نبود. 

یک کتابخانه قدیمی‌تر از ما بود به نام «خرامانی» بعد سه تا چهار ماه راسته خیابان ابن‌سینا تقریبا روبه‌روی ما کتاب‌فروشی امام(ره)‌ راه‌اندازی شد. نزدیکی به دانشکده‌های ادبیات و پزشکی سبب شده بود بازار ما از وجود دانشجویان و کتاب‌خوان‌ها رونق خوبی‌ داشته باشد. سوای دانشجویان و دانش‌آموزانی که پی کتاب‌های کمک‌درسی بودند، شخصیت‌های بنامی چون مهدی اخوان‌ثالث، استاد ذبیح‌الله صاحبکار‌‌، دکتر علی شاملو، احمد کمال‌پور، حسن معین، اصغر میرخدیوی و... جزو مشتری‌های پر و پا قرص کتاب‌فروشی فلسطین بودند.»

اقبال از جمعه‌هایی می‌گوید که کتاب‌فروشی فلسطین پاتوق شاعران و اندیشمندان اهل دل بود. «آن‌قدر به این‌کار و جایی که خانه دومم بود عشق و علاقه داشتم که حتی روزهای تعطیل و جمعه‌ها هم چراغ این کتاب‌فروشی روشن و درش باز بود. انسان‌های فرهیخته و بزرگی چون شاعرانی که نام بردم و پزشکان بنامی چون علی شاملو که در طول هفته ذیق وقت داشتند، جمعه‌ها یکی دو ساعتی را همین‌جا می‌آمدند و ضمن مرور کتاب‌‌ها گپ و گفتی با هم داشتیم.»

 

گلستانه، جایی دنج برای کتاب‌خوان‌ها

محمد آقا می‌گوید: «‌در حقیقت کتاب‌فروشی، یک هنر است. هنری که خاستگاه آن عشق پنهانی به ترویج آگاهی بین مردم و ایجاد هوشیاری و روشنگری است. این کسب غیر از کسب‌های دیگر است که با هدف درآمدزایی راه‌اندازی می‌شود. 

در کتا‌ب‌فروشی فلسطین به ‌دلیل ازدحام آن قسمت از شهر و موقعیت مکانی مغازه که سر نبش بود باید در روز به پنجاه‌نفر آدرس می‌دادم. به همین دلیل احساس کردم از اهدافم دور شده‌ام و این روند خسته‌ام کرده بود، برای همین با سپردن تصدی کتاب‌فروشی فلسطین به دیگری، مدتی مغازه‌ای در پاساژ دانشگاه رهن کردم که از بیا و برو و شلوغی‌ها دور بود. 

بعد از چند سال وقتی آقای سپهری (کتاب‌فروشی سپهری) اقدام به خرید ملک کرد‌، در خیابان گلستان درست کنار کانون زبان مغازه دیگری برای خودم رهن کردم.در مغازه‌ای که اقبال در خیابان گلستان راه‌اندازی کرده بود، امانت‌دادن کتاب رونق بیشتری داشت تا فروش. گویی آنجا را فقط به نیت اشاعه فرهنگ کتاب‌خوانی و حمایت از اهل مطالعه راه انداخته بود. این را از نوشته پرده سفید بزرگ سر در مغازه آن روزهایش می‌شد فهمید. نوشته: «آهای مردم نازنین، کتاب کرایه می‌دهیم.» 

خودش تعریف می‌کند: «بعد از چند سال کتاب‌های کتاب‌فروشی گلستانه را به جایی دنج‌تر منتقل کردیم، زیست‌خاور طبقه منهای2. جایی که در کنار امانت‌دادن کتاب، فضای دنجی داشتیم برای اهالی ادب و هنر و گپ و گفت‌های صمیمانه اهل دل. من در تمام این 60 سال و خرده‌‌ای که در این حوزه کار کرده‌ام، لحظه‌ای احساس خستگی نکرده‌ام.»

این‌ها همه در حالی‌است که کتاب‌فروشی فلسطین در تمام این سال‌ها با همان کیفیت و کمیت روز نخست فعال است. البته با این تفاوت که چند ماهی است فرزندان محمد اقبال راه پدر را پیش گرفته و چراغ این کتاب‌فروشی را که برای خیلی از مشهدی‌ها نوستالژیک و پرخاطره است روشن نگاه داشته‌اند.  

 

 

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

امانت‌دادن کتاب را با آگاهی به اینکه این‌کار نیکی کردن به مردم است انجام می‌داده و نتیجه آن را هم دیده است. «قبل از راه‌اندازی کتاب‌فروشی گلستان و روال امانت‌دهی کتاب به کسانی که تشخیص می‌دادم اهل مطالعه هستند اما شرایط خرید کتاب را ندارند، به‌طور امانت کتاب می‌دادم.‌ سالش را یادم نیست، اما خوب به خاطر دارم غروب یک روز بهاری بود که پسری جوان حدود هجده،نوزده‌ساله‌ همراه پدرش برای خرید کتاب کمک‌درسی به کتاب‌فروشی ما آمد. 

پسر کتاب سومی را که برداشت پدرش با نگاه، تشری به ‌آن بیچاره زد که معنایش «بس است دیگر» بود. رو به مرد گفتم چه‌کارش داری باباجان. بگذار هر چه لازم دارد بردارد ببرد. وقتی که کارش تمام شد دوباره برگرداند. اول تصور کرد یه چیزی به استهزا یا شوخی گفتم، اما ‌موقع حساب و کتاب که شد گفتم این کتاب‌ها حساب و کتاب ندارد بابا. ببرد بخواند وقتی کارش تمام شد برگرداند.

مرد باورش نمی‌شد پولی برای آن کتاب‌ها نگیرم. گذشت تا چند سال بعد در خیابان بزرگمهر متوجه خرابی خودرو و روشن‌نشدنش شدم. حیران و سرگردان مانده بودم که یک وانت آبی آمد، راننده‌اش پیاده شدکاپوت را بالا زد، بعد جابه‌جایی خودروها دو تا کابل اتصال را که نمی‌دانستم چه بود آورد و خلاصه خودرو را راه انداخت.

موقع حساب و کتاب که شد گفتم این کتاب‌ها حساب و کتاب ندارد بابا. ببرد بخواند وقتی کارش تمام شد برگرداند

کارش که تمام شد به گمانم که از این تعمیرکارهای سیار است، گفتم جناب! مزد زحمتتان چقدر می‌شود تقدیم کنم. او در حالی‌که می‌خندید گفت که اختیار دارید آقای اقبال قابل شما را ندارد و بعد اشاره کرد به جوانی که کنارش ایستاده بود و گفت که یادتان هست چند سال قبل آمدیم از کتاب‌فروشی شما کتاب امانت گرفتیم. الان پسرم دانشجوست. شاید باورتان نشود آن لحظه به‌شدت از شنیدن این خبر خوشحال شدم. یک حس بسیار خوب. آن رو‌ز مصداق عینی این مصرع که تو نیکی می‌کن و در دجله‌ انداز را درک کردم.»

 

کندو، نشریه ابتکاری زمان خودش

«سال‌های64-65 با چاپ یک برگهA4 پشت و رو که حاوی داستان‌های کوتاه و مفید بود، سعی کردم در ترغیب مردم شهرم به مطالعه و ایجاد علاقه به بیشتر خواندن کاری کرده باشم. از همین رو تصمیم به انتشار نشریه‌ای به نام کندو گرفتم. در این برگه ‌درباره موضوعات مختلفی از جمله ‌ادبی، عرفانی، روان‌شناسی، تاریخی و... مطالب کوتاه و مختصری آورده‌ و بعد از چاپ به پشت شیشه مغازه‌ام که نبش چهارراه پر از ازدحام آدم‌ها بود، می‌زدم. 

وقتی می‌دیدم رهگذرانی ایستاده و محو خواندن متن کندو هستند در پوست خودم نمی‌گنجیدم. همان تک برگه کلی مشتری داشت و حتی برای تکثیر در مدرسه هم می‌آمدند دنبالش. جناب دکتر محمد رکنی، استاد دانشگاه و نویسنده کتاب‌های «شوق دیدار» و «برگزیده کشف‌الاسرار» دست‌نوشته‌ای درباره این مرقومه داشته‌ و در بخشی از آن «طرح مطالعه کوتاه و مفید» را اسمی با مسمّا و کاری ابتکاری نامیده‌اند. 160نسخه از این نشریه به صورت کتابی درآمد. 

دوست صحافی داشتم که پنج نسخه از این مجموعه را به صورت کتاب درآورد. از آن پنج نسخه سه نسخه را برای دوستان فارسی زبانم در آمریکا فرستادم. نکات اخلاقی و آموزنده و کاربردی کندو سبب استقبال این نشریه در دوره خودش در داخل و خارج شده بود و سخت طالب داشت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44