کد خبر: ۸۲۲۷
۰۴ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

عمو کفش‌دوز روزه‌مان را می‌دوخت

سر کوچه می‌ایستادیم و به محض آمدن کفش‌دوز می‌گفتیم: «عمو کفش‌دوز، روزه‌مونو دوختی؟» او هم یکی‌یکی به ما اطمینان می‌داد که روزه‌مان را دوخته و ما با خیال راحت به خانه برمی‌گشتیم.

جشن‌های شعبانیه وقتی به یک میهمانی بزرگ وصل می‌شود، تماشایی‌تر است؛ میهمانی‌ای که جا برای همه دارد؛ پیر و خرد کوچک و بزرگ. سحر‌هایی که کنار سفره می‌نشینیم و یک بار دیگر خدا را به‌خاطر لطف و نعمتی که به ما داده است، شکر می‌کنیم.

از صدای ربنا و بازار داغ حلیم، شله، آش رشته و ظرف‌های پر از زولبیا و بامیه که بگذریم، برکت این ماه را می‌شود از جلسه‌های دوره قرآن و سفره‌های افطار فهمید.

در آستانه این ماه، آدم بزرگ‌های محله را بردیم سراغ خاطرات گذشته‌شان؛ روز‌هایی که روزه‌گرفتن واجبشان شده بود. آدم‌بزرگ‌هایی که با یادآوری آن روز‌ها هم بغض می‌کنند و هم می‌خندند به روز‌های شیرینی که شیرین تمامش کرده‌اند.

 

به پیشواز می‌رفتیم

زهرا نساج‌مقدم از محله سراب، اولین کسی که با شنیدن نام ماه خدا بغض می‌کند و می‌گوید: این روز‌ها دیگر توان روزه‌گرفتن ندارم.

این را تکرار می‌کند و با حسرت ادامه می‌دهد: حیف از این نعمت بزرگ که دیگر نمی‌توانم از آن بهره ببرم. هم‌محله‌ای ما که بیش‌از ۶۰‌دهه از زندگی‌اش می‌گذرد، تجربه چشیدن الطاف این ماه را دارد و تعریف می‌کند: در گذشته مردم در ماه‌های رجب و شعبان، خود را برای شرکت در ضیافت رمضان آماده می‌کردند و با اعتقاد به اینکه روزه‌گرفتن در این ماه‌ها اجر بیشتری دارد، به پیشواز رمضان می‌رفتند.

پیشواز رفتن در فاصله یک هفته مانده به ماه رمضان بیشتر می‌شد و اگر یوم‌الشک هم ایجاد می‌شد، خیر و صلاح را در این می‌دانستند که با روزه‌گرفتن خود را از شک برهانند.

در خانواده، ما مادرم مقید بود که همه هنگام سحر بیدار شوند؛ فرقی نمی‌کرد به سن تکلیف رسیده بودیم یا نه؛ در هر صورت باید بیدار می‌شدیم. پدرم هم اعتقاد داشت باید همسایه‌های اطراف بیدار شوند؛ به همین دلیل با برادرم روی پشت‌بام می‌رفتند.

برادرم فانوس را می‌گرفت و پدرم مناجات‌خوانی می‌کرد تا در محله کسی خواب نماند. زمانی که ما به سن تکلیف رسیده بودیم، هوا به شدت گرم بود. مادرم می‌گفت باید روزه بگیرید و‌گرنه کافر می‌شوید.

او با همان اعتقادات صاف و پاکش، ما را بزرگ کرد. گاهی در عالم کودکی وسوسه می‌شدم برای رفع تشنگی یواشکی آب بخورم، اما به محض اینکه  یادم می‌آمد خدا این کار را دوست ندارد، سرم را به بازی گرم می‌کردم و از این کار منصرف می‌شدم.

آن روز‌ها هم مثل حالا نماز جماعت در مساجد رونق داشت. من به‌همراه مادرم در نماز شرکت می‌کردم. خوب است که نماز‌های جماعت و جلسه‌های قرآن حالا هم برقرار است و با اینکه توان روزه‌گرفتن ندارم، می‌توانم در این جلسه‌ها شرکت کنم.

رمضان، بهترین فصل قرآن‌خوانی است؛ حتی برای آن‌ها که توان روزه‌گرفتن ندارند، فرصت خوبی است که از این طریق، ناتوانی در روزه‌گرفتن را جبران کنند.

 

روزه من رو دوختی

«خرامان وطن‌پرست» مادر شهید‌قاسمیان از محله شهید بهشتی موضوع جالبی را تعریف می‌کند: «یادم می‌آید برای بیدار‌شدن اهل محله در سحر روی پشت‌بام‌ها طبل می‌زدند. قبل‌از اینکه روزه‌گرفتن واجبم شود، روزه می‌گرفتم. من و بچه‌های محل، چون سن‌و‌سالمان کم بود، روزه به‌اصطلاح امروز، کله‌گنجشکی می‌گرفتیم؛ یعنی از صبح تا ظهر چیزی نمی‌خوردیم.

نماز را می‌خواندیم و چیزی می‌خوردیم، دوباره دهانمان را می‌شستیم و تا نماز مغرب روزه بودیم. آن زمان مرد کفش‌دوزی بود که اعتقاد داشتیم دو تا روزه‌مان حتما باید توسط او دوخته شود تا روزه کامل به حساب بیاید.

سر کوچه می‌ایستادیم و به محض آمدن کفش‌دوز می‌گفتیم: «عمو کفش‌دوز، روزه‌مونو دوختی؟» او هم یکی‌یکی به ما اطمینان می‌داد که روزه‌مان را دوخته و ما با خیال راحت به خانه برمی‌گشتیم.

بعضی وقت‌ها که خیلی تشنه و گرسنه می‌شدیم، به همسایه‌ای که عادت به اذان‌گویی داشت، می‌گفتیم عمو نردبانت را بیاور و برو پشت بام اذان بگو.

او با مهربانی می‌گفت تا وقتی من نردبان را بیاورم و یکی‌یکی بالا بروم، شما چشم‌هایتان را ببندید و صلوات بفرستید و بعد خواهید دید که اذان گفته می‌شود.

«محمد قاسمیان» پدر شهید هم تعریف می‌کند: زمانی که روزه به من واجب شده بود، در روستا بودیم و گندم درو می‌کردیم.

در بین روز که شدت گرما بیشتر می‌شد، جای مشخصی بود که برای استراحت می‌رفتیم. این تنها ماهی بود که بین کار اجازه استراحت داشتیم؛ روزه‌گرفتن آن روز‌ها در هوای گرم و درحال کار، جهاد به حساب می‌آمد.



* این گزارش سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵  در شمـاره ۱۹۶ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر