کد خبر: ۸۹۲۵
۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۰

تلخ و شیرینی‌های هنر تردستی دایی علی

اسماعیل کفاش، معروف به «دایی‌علی»، بیش از دو دهه از عمر خود را در حرفه شعبده‌بازی گذرانده است. او بلد است که چطور مردم را سرگرم کند و برای لحظاتی، تماشاچیان را از دنیای پردغدغه‌شان دور کند.

کسانی که در دهه ۷۰ و ۸۰ کوهستان‌پارک‌شادی و پارک های امت و ملت و پارک خورشید را برای تفریح انتخاب می‌کردند، احتمالا اجرا‌های پر از هیجان «دایی‌علی» و پسرانش، محمدحسن و محمدحسین، معروف به «سومر» و «جاوید» را در خاطر دارند.

یادشان هست که دایی‌علی، سر پسربچه‌ای را در استوانه می‌کرد، بعد بنزین را داخل استوانه می‌پاشید و مقابل نگاه خیره تماشاچیان، کبریت می‌زد و شعله‌های آتش زبانه می‌کشید. حیرت و جیغ تماشاچیان که بیشتر می‌شد، پسرک با خونسردی، سرش را از محفظه استوانه‌ای بیرون می‌آورد و این‌بار صدای سوت و فریاد شادی بلند می‌شد.

اسماعیل کفاش، معروف به «دایی‌علی»، متولد‌۱۳۵۶ در روستای فروک بیرجند و ساکن محله فرامرزعباسی است و بیش از دو دهه از عمر خود را در حرفه شعبده‌بازی گذرانده است. او هنوز هم بلد است که چطور مردم را سرگرم کند و با ماجرا‌های مهیجی که خلق می‌کند، برای لحظاتی، تماشاچیان را از دنیای پردغدغه‌شان دور کند.

تلخ و شیرینی‌های هنر تردستی آقای شعبده‌باز

 

در آرزوی دیدن «علی‌بابا»

کفاش از بچگی عاشق انجام کار‌هایی بود که هر‌کسی توان انجامش را ندارد؛ مثل معرکه‌گیر تنومندی که روز‌های جمعه به روستایشان می‌آمد و بساط معرکه‌گیری‌اش را پهن می‌کرد. آن سال‌ها زنجیر‌پاره‌کردن و نمایش زور بازو رواج داشت، اما دایی‌علی وقتی در ده دوازده سالگی برای همیشه به مشهد آمد و برای اولین‌بار اجرای مرحوم علی‌بابا، شعبده‌باز معروف مشهدی، را در پارک ملت دید، تصمیم گرفت هر‌طور شده شعبده‌باز شود؛ تصمیمی که عملی شد و ۲۵‌سال بعد، ما را رو‌به‌روی یکی از بهترین شعبده بازان و تردستان شهرمان نشاند.

اسماعیل (دایی‌علی) توانست پا جای پای علی بابا بگذارد و سال‌ها در تفرجگاه‌های شهر به اجرای برنامه‌های مهیج بپردازد. او که از اول عاشق تیپ و شخصیت علی‌بابا شده بود، از روزی می‌گوید که برای تماشای اجرا‌های شعبده‌باز شهر به‌همراه برادرانش به پارک ملت رفت؛ «آوازه علی‌بابا را خیلی شنیده بودم. در تردستی دست و سر می‌برید که خیلی ترسناک و پر از هیجان بود. تبدیل عصا به دسته گل و درآوردن خرگوش و کبوتر از کلاه هم جذاب بود. اما قد بلند و چشمان سبز جذابش هم در کشیده‌شدن من به‌سمت این هنر بی‌تأثیر نبود.»

اسماعیل نوجوان در ماه چند‌بار برای دیدن کار‌های علی‌بابا به پارک ملت می‌رفت. آرزویش شده بود برای یک‌بار هم که شده به پشت صحنه برود و او را از نزدیک ببیند، اما او را ترسانده بودند که «نمی‌شود. آنجا انگشت می‌بُرند، سر می‌بُر‌ند. نباید بروی آن پشت.»

اگرچه او در همان عالم بچگی هم باور نکرده بود این دست و سر بریدن و خوردن تیغ و توپ‌های رنگی واقعی باشد، سخت به‌دنبال حل معما‌هایی بود که در ذهنش شکل گرفته بود و دوست داشت از این راز سر درآورد.

 

دیدن شعبده‌باز معروف شهر

بالاخره یک جمعه وقتی علی‌بابا برای هواخوری به بیرون از سالن نمایش می‌آید، اسماعیل موفق به دیدن و هم‌کلامی با او می‌شود. از عشق و علاقه‌اش به این شغل می‌گوید و اینکه دوست دارد یک روز شعبده‌باز بزرگی مانند علی‌بابا شود.

علی‌بابا هم می‌گوید اگر علاقه دارد، باید برود وردستش شود تا چم‌و‌خم کار را یاد بگیرد، آن هم بدون مزد و مواجب. اما اسماعیل درس داشت و از سویی فاصله محله طلاب تا پارک ملت برای یک پسربچه ده‌دوازده‌ساله کم نبود. بااین‌حال برادر بزرگ‌تر اسماعیل، که علی نام داشت و پا‌به‌پای او در تماشای اجرا‌های علی‌بابا حاضر بود، به شاگردی این شعبده‌باز رفت.

کفاش تعریف می‌کند: دادش‌علی چهار‌سالی کنار دست این شعبده‌باز بود. او هرشب که به خانه می‌آمد، کیف سامسونتش را باز می‌کرد و اسباب و وسایل شعبده‌بازی را در‌می‌آورد و شروع می‌کرد به تمرین. من حواسم به او بود و همه ترفند‌ها را بین کارهایش کشف می‌کردم. حتی بعضی روز‌ها که نبود، به‌سراغ کیفش می‌رفتم و شروع به تمرین می‌کردم. داداش‌علی بعد‌ها چند‌سالی در کوهستان‌پارک‌شادی به اجرا پرداخت.

علی‌آقا که حالا بین مردم به «دایی‌علی» معروف شده است، وقتی متوجه علاقه برادر کوچک‌ترش به این هنر شد، تمام ریزه‌کاری‌های شعبده‌بازی را به او آموخت. مدتی بعد، برادر ازدواج کرد و راهی گرگان شد. حالا نوبت اسماعیل بود که جای خالی برادر را در سالن بزرگ کوهستان پارک پر کند و نام دایی‌علی در گذر زمان به فراموشی سپرده نشود.

کفاش تعریف می‌کند: هفده‌ساله بودم که اولین برنامه را در پارک امت اجرا کردم. «اخوان» نامی بود که برای علی‌بابا کار می‌کرد؛ به «گلابگیر» معروف بود. مداح و نوحه‌خوان هم بود. پسرش، ناصر گلابگیر، جزو بهترین شعبده‌بازانی بود که حدود پنجاه‌روز قبل فوت کرد.

بعد از کشیدن کبریت، شعله به مو‌های پسرک رسید. سریع با حوله خاموشش کردم اما آن شب، نظم برنامه به هم ریخت

او و گروهش در سالن پارک امت، برنامه‌ای اجرا می‌کردند. بخشی از برنامه را به اجرای من اختصاص داده بودند. جمعیت زیادی در سالن به تماشا نشسته بود و من استرس زیادی داشتم، به‌طوری‌که وقتی رفتم روی سن، پاهایم می‌لرزید. اولین اجرا تبدیل‌کردن عصا به دسته‌گل بود. همین‌که عصا در دستانم به دسته‌گل تبدیل شد، صدای سوت و هورای تماشاگران بلند شد؛ چنان جان گرفتم که از این همه هیجان در پوست خود نمی‌گنجیدم. اعتماد به‌نفسم زیاد شده بود و برنامه‌های بعدی را هم اجرا کردم.

اسماعیل جوان بعد‌از گذراندن دوره سربازی در سال‌۱۳۷۷ با گرفتن مجوزی از ارشاد به‌صورت مستقل کارش را ادامه داد. می‌گوید: بعد‌از گرفتن مجوز تا چند‌سال در بوستان‌های امت و ملت، پارک خورشید و بیشتر از همه، کوهستان‌پارک‌شادی و در مجالس عروسی و شادی اجرا کردم. در حال حاضر هم بیشتر در مراسم شادی و جشن و مناسبت‌هایی که ادارات و ارگان‌های دولتی و خصوصی دعوت می‌کنند، به همراه دو پسرم، محمدحسن و محمدحسین، به اجرا می‌پردازم.

 

به خاطر امام‌رضا(ع) بخشیده شدم

از او درباره اتفاقات و حوادث ر‌وی صحنه و برنامه‌هایی که مستقیم اجرا می‌شود، می‌پرسم. با خنده تعریف می‌کند: اجرای شعبده‌بازی همه‌اش هیجان و شادی است، اما دور از اتفاق و حادثه هم نیست؛ برای همین اجرا‌کننده به‌شدت استرس دارد. یادم است همان ماه‌های اول اجرا برنامه‌ای داشتم با عنوان آتش‌زدن سر. در پارک امت ا‌جرا داشتیم. پسر‌بچه شیرازی آمد بالا. برنامه به این شکل بود که سر پسر‌بچه در محفظه استوانه‌ای قرار می‌گرفت.

این محفظه دو‌لایه است. اغلب اندکی از بنزین را درون محفظه دومی می‌ریزیم و کبریت می‌کشیم. منِ بی‌تجربه بنزین بیشتری ریختم، طوری‌که بنزین به محفظه دوم نفوذ کرد. بعد از کشیدن کبریت، شعله به مو‌های پسرک رسید. اگرچه سریع با حوله خیس، خاموشش کردم و فقط کمی از روی مو‌های فرفری پسر، کز کرده بود، آن شب، نظم برنامه به هم ریخت. پدر پسرک روی سن آمد و وقتی دید پسرش سالم است، رو به امام‌رضا (ع) کرد و گفت «شما را به امام‌رضا (ع) بخشیدم.» بعد‌از آن شب، تا سال‌ها به‌سراغ این نوع اجرا نرفتم.


تلخ و شیرینی‌های هنر تردستی دایی علی

به عشق امام‌رضا(ع) برگشتم

شغل اصلی کفاش، کارگری در شرکت لوله است، اما روز‌های تعطیل و شب‌ها را روی سن می‌رود و هنر تردستی و شعبده را به نمایش می‌گذارد. او از اجراهایش در شهر‌ها و روستا‌های کشور و استان می‌گوید و اینکه پیشنهاد کاری خوبی از شهر زادگاه همسرش، گرگان، داشته، اما به‌دلیل عشق به امام‌رضا (ع) آن را قبول نکرده است؛ «حدود یک‌سال‌و‌نیم قبل بود. کارهایم را در مشهد دیده بودند و می‌خواستند در گرگان هم اجرا داشته باشم. اتاقک استخر توپی بازی بچه‌ها در پارک جنگلی ناهارخوران بدون استفاده مانده بود.

همان را برای اجرای برنامه آماده کردیم. روز‌ها پسرهایم تن‌پوش خرس پاندا به تن می‌کردند و در شهر روی وانت برنامه را تبلیغ می‌کردند و شب‌ها به اجرا می‌پرداختیم. برنامه هر‌شب، شلوغ‌تر از شب قبل می‌شد. استقبال عالی بود و تا ۲ هزار نفر هم تماشاگر داشتیم. همان زمان پیشنهاد‌های خوبی برای ماندن ما در آن شهر شد، اما من به‌خاطر امام‌رضا (ع) نمی‌توانستم ماندن در آنجا را قبول کنم. برای همین بعد‌از سه ماه اجرا به مشهد برگشتیم.»

 

خاطرات دایی علی از سوتی‌ها و شیرین‌کاری‌ها

- پرتماشاگر‌ترین اجرایتان در کجا بوده است؟
حدود ۹‌سال در کوهستان‌پارک‌شادی اجرا داشتم؛ سالن بزرگی که تا ۲‌هزار‌نفر ظرفیت داشت. شب‌های جمعه جمعیت تا ۲ هزار‌نفر هم می‌رسید. بیشتر تماشاگران هم زائران و مسافرانی بودند که برای تفریح به این بوستان آمده بودند.

- چه شد که اسم دایی‌علی را انتخاب کردید؟ این اسم متعلق‌به برادرتان بود؟
برادرم که شاگرد علی‌بابا بود، بعداز چندسال اجرا در مشهد کارش حسابی گرفته بود. برادرم که از مشهد رفت، من بعداز رفتن به کوهستان‌پارک با همان اسم برادرم ادامه دادم. همه شعبده‌باز‌ها اسم مستعار دارند؛ مثلا نام علی‌بابا متعلق‌به علی محدث بود. پسرانم محمدحسن و محمدحسین هم به نام‌های جاوید و سومر معروف هستند.

- مرحوم علی‌بابا هم برای تماشای اجرای شما به سالن آمده است؟
بله، بعد‌از شروع کار به همان آموزش‌ها اکتفا نکردم. سی‌دی‌های شعبده‌بازی را از بولوار مدرس می‌گرفتم و بعد از تماشا شروع می‌کردم به تمرین. فیلم‌های شعبده‌باز‌های خارجی را هم نگاه می‌کردم تا کار‌های جدید را یاد بگیرم؛ مثلا یک بازی بود که یک پسربچه ده‌دوازده‌ساله می‌رفت داخل جعبه. پارچه را می‌کشیدند روی جعبه؛ بعد که پارچه کنار می‌رفت، بچه غیب می‌شد. دوباره که پارچه روی جعبه کشیده می‌شد و کنار می‌رفت، بچه در جعبه ظاهر می‌شد.

بریدن انگشت و سر هم بود؛ به‌همین‌دلیل اجراهایم مهیج‌تر و پر‌تماشاتر بود. از دوستانی شنیدم وقتی به گوش علی‌بابا رسیده بود که در مشهد، یکی روی دستش بلند شده است، از اسم و رسمم پرسیده و برای تماشا به کوهستان‌پارک آمده بود. او بعد‌از دیدنم به اطرافیانش گفته بود که من را می‌شناسد و من از ده دوازده‌سالگی شوق شعبده‌بازی داشته‌ام.

- در اجرا‌ها از کبوتر و خرگوش هم استفاده می‌کنید؟
بله، البته کبوتر نیست؛ یا کریم است. معمولا بعد‌از بیرون آمدن از درون محفظه، پرنده روی شانه‌ام می‌نشیند و خرگوش روی باکس مخصوص خودش.

دل‌نشین‌ترین اجراهایم آن‌هایی است که برای خیریه‌ها و مراکزی، چون فیاض‌بخش و خانه سالمندان اجرا کرده‌ام

 - خاطره‌ای دارید که مرتبط با همین اجرایتان باشد؟
برای اجرا در جشن عروسی به یکی از روستا‌های کلات رفته بودیم. یادم رفته بود یا‌کریم برنامه را با خودم ببرم. به داماد گفتم یک کبوتر می‌خواهم. قرار بود بیست‌دقیقه بعد، برنامه کبوتر اجرا شود. کبوتری آوردند و در محفظه پنهان جانمایی شد، اما مجری به‌جای اعلام اجرای برنامه من، رقص داماد را اعلام کرد. بزن و بکوب یک‌ساعتی طول کشید. نوبت من که شد، کاغذ را آتش زدم و به‌سمت محفظه بردم.

طبق برنامه با رسیدن دود به محفظه باید کبوتر بیرون می‌پرید و پرواز می‌کرد. اما کبوتر تکان نخورد. به داخل جعبه که نگاه کردم، سر کبوتر افتاده بود. حیوان بیچاره خفه شده بود. بماند که با چه شرمندگی‌ای موضوع را به داماد گفتم و فهمیدم آن کبوتر چه کبوتر قیمتی‌ای بوده است. اما تقصیر من هم نبود؛ چون برنامه تغییر کرد و اجرایم به تعویق افتاد، حیوان تلف شد.

- از شیرین‌ترین و تلخ‌ترین اجرا‌ها برایمان بگویید.
همه اجرا‌هایی که تماشاگر را پای برنامه میخکوب و متعجب می‌کند، برای ما شعبده باز‌ها شیرین و لذت‌بخش است. دل‌نشین‌ترین اجراهایم آنهایی است که برای خیریه‌ها و مراکزی، چون فیاض‌بخش، فتح‌المبین و خانه سالمندان اجرا کرده‌ام. اما تلخ‌ترین برنامه‌ام را اسفند سال گذشته در بند اعدامی‌های زندان وکیل‌آباد اجرا کردم. حدود سیصدنفر آنجا حضور داشتند که از دیدنشان اشکم درآمد.

در پایان برنامه، چند‌نفری آمدند من را در آغوش گرفتند و خواستند برایشان دعا کنم. جالب اینکه چند‌نفر هم آمدند و راز حقه‌ها و فوت و فن اجرا را گفتند. وقتی از آنها پرسیدم چطور فهمیده‌اند، گفتند «ما اینجا بیکاریم. در فیلم‌هایی که می‌گذارند، شعبده‌بازی را بار‌ها دیده‌ایم. آنها را تجزیه و تحلیل می‌کنیم تا بالاخره به جواب برسیم.»

- از قدیمی‌ها و افراد بنام این حرفه بگویید و کسانی که الان در مشهد فعالیت می‌کنند.
مرحوم علی محدث معروف به علی‌بابا، بهروز کریمی که به پدر شعبده‌بازی ایران مشهور است، مرحوم ناصر گلابگیر که تقریبا هم‌دوره خودم بود.

- شعبده‌بازی هم فوت استادی دارد که بخواهید به کسی آموزش دهید؟
قطعا. خدا رحمت کند علی‌بابا را. همیشه می‌گفت شعبده‌باز نباید کار خودش را بی‌ارزش کند و راز کارش را برای کسی بگوید؛ چون جذابیت و هیجانش از بین می‌رود. شاگردی نداشتم که بخواهم فوت استادی را به او یاد بدهم یا ندهم. اما دو پسرم، محمدحسن و محمد‌حسین، از بچگی کنار دستم هستند و کار را یاد گرفته‌اند، به‌جز چند کار که از همان اول شرط کرده‌ام به‌سراغ آن‌ها نروند. 

- در شعبده‌بازی خطری هم برایتان پیش آمده است؟
‌در دوره خدمت سربازی در بخش فرهنگی کار می‌کردم. بعضی شب‌ها برای بچه‌ها در خوابگاه اجرا داشتم. استرس آمدن مافوق و شیطنت بعضی سرباز‌ها اجازه نمی‌داد آن‌طور‌که باید تمرکز داشته باشم. یک شب موقع اجرا توپی که باید بلعیده می‌شد در گلو‌یم گیر کرد. دوستانم فکر کردند جزو اجراست، اما یکی از بچه‌ها که متوجه شد، سریع پرید و محکم به پشتم کوبید و توپ را در‌آورد. اجرای سخت دیگر، بلعیدن یک بسته دوازده‌تایی تیغ است. این تیغ‌ها با نخ نامرئی به هم وصل هستند.

وقتی در دهان گذاشته می‌شود، ظاهرا بلعیده و یک لیوان آب هم رویش نوشیده می‌شود، اما با ترفندی، یکی‌یکی تیغ‌ها در‌حالی‌که به هم متصل هستند، از دهان بیرون آورده می‌شود. در آن ماجرا متأسفانه دسته دوازده‌تایی تیغ درست به هم متصل نشده بود و با خوردن آب، از هم باز شد و... (با خنده) اگر سریع اقدام نمی‌کردم، الان برای گفتگو رو‌به‌روی شما نبودم.

- وردی که شعبده‌باز‌ها به وقت شعبده‌بازی می‌خوانند، چیست؟
این ورد وقتی خوانده می‌شود که یکی از تماشاگران را بالای سن می‌آوریم و با ابزار مشابهی که در دستان هر‌دو ماست، یک کار را انجام می‌دهیم. گفتن عبارات «اجی‌مجی لا‌ترجی، سن‌سالاوی کارا کارا گودی‌گودی» هشت‌ثانیه بیشتر زمان نمی‌برد، اما برای یک تردست، ترفند و خریدن زمان است تا حقه را اجرا کند، اما تماشاگران احساس می‌کنند با آن عبارات اجی‌مجی، کار انجام شده است.

- شده است در محافل دوستانه و خانوادگی از شما بخواهند برنامه اجرا کنید؟
در اغلب میهمانی‌های خانوادگی و دوستانه این درخواست بیان می‌شود. به‌همین‌دلیل یک کیف سامسونت کوچک‌تر از چمدان از ابزار و وسایلم دارم که همیشه عقب ماشین است. یکی از اجرا‌های خانگی‌ام، آتش درآوردن از لای روسری بود. بعد‌از اجرای کار، جوانی گفت «کاری ندارد و من هم می‌توانم انجام بدهم.» خلاصه او بعد‌از سوزاندن سه‌روسری رفت و سر جایش نشست!

* این گزارش شنبه یکم اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر