کد خبر: ۶۳۴
۲۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

روایت زندگی حامد علیزاده، جودوکاری که ۲بار المپیکی شد

با اینکه یک دستم آسیب دیده بود و دکتر می‌گفت خوب نمی‌شود تمرین می‌کردم. آن‌قدر تمرین کردم تا اینکه واقعا خوب شد. وقتی چیزی را از دل و جان بخواهی خدا بهت می‌دهد. بعد که خوب شدم رفتم پیش دکتر و گفتم یادت است یک زمانی می‌گفتی این دست دیگر خوب نمی‌شود؟! حالا ببین! گفت: حامد تو چه کار کردی؟! تو بهترین اراده دنیا را داری. شماره‌ام را داده بود به مریض‌هایش که از روند درمانشان ناامید شده بودند که بروید با این آدم صحبت کنید!

حامد علیزاده دو بار در پارالمپیک‌های 2014 و 2016 شرکت کرد، اما هربار با اینکه امید تیم ایران بود به دلیل آسیب‌دیدگی پایش نتوانست بالا برود و پنجم شد. او کلی مدال آسیایی و جهانی در رشته جودو دارد، اما هنوز امیدوار است. او به دلیل ضعف در بینایی ترجیح داد که در پاراالمپیک شرکت کند، اما مدال‌های زیادی هم در مسابقات معمولی دارد. حامد با ورزش در میدان خاکی چوخه آشنا شد. بچه جاده قدیم است و می‌گوید چوخه ورزش آدم‌های زحمتکش است. پیش از او برادر حامد هم جودو را حرفه‌ای دنبال می‌کرد و خواهرش هم. برادرش آینده خیلی خوبی داشت، اما درآمد پدر جوری نبود که بتواند از پس خرج و مخارج سه ورزشکار حرفه‌ای بربیاید. برادر ناچار شد که در اوج آمادگی و امیدهایی که نسبت به او وجود داشت ورزش را کنار بگذارد و دنبال کار برود تا حامد بتواند ادامه بدهد.

حامد حالا به اصالت خودش افتخار می‌کند و می‌گوید همین چیزها بوده‌اند که او را تاکنون از آسیب‌ها حفظ کرده‌اند. شرایط او بعد ازپارا المپیک خوب نبود. از یک طرف آسیب دیدگی زانو و از سوی دیگر افسردگی به خاطر باز ماندن از مسابقات. ولی اراده او بیشتر از این حرف‌ها بود. می‌گوید: «با اینکه یک دستم آسیب دیده بود و دکتر می‌گفت خوب نمی‌شود تمرین می‌کردم. آن‌قدر تمرین کردم تا اینکه واقعا خوب شد. وقتی چیزی را از دل و جان بخواهی خدا بهت می‌دهد. بعد که خوب شدم رفتم پیش دکتر و گفتم یادت است یک زمانی می‌گفتی این دست دیگر خوب نمی‌شود؟! حالا ببین! گفت: حامد تو چه کار کردی؟! تو بهترین اراده دنیا را داری. شماره‌ام را داده بود به مریض‌هایش که از روند درمانشان ناامید شده بودند که بروید با این آدم صحبت کنید! باید یک چیزهایی را از خدا عاشقانه بخواهی. نه اینکه توی خانه بنشینی و از خدا کمک بخواهی!». 

با حامد علیزاده قهرمان جودوی ساکن محله امام هادی ساعتی به گفت‌وگو نشستم که در ادامه می‌خوانید.

 

از چه زمانی و چطور با جودو آشنا شدید؟

از چهارده سالگی. تا قبل از آن چوخه کار می‌کردم. یک بار یکی از دوستانم گفت بیا برویم جودو، مثل چوخه است. گفت لباسش سفید است و آستین دارد. رفتم. تمریناتم را شروع کردم و در مسابقات استانی نوجوانان به خواست خدا اول شدم. بعد منطقه‌ای و بعد هم کشوری در سال 76 اول شدم. از آنجا رفتم تیم ملی و دیگر شروع شد.

 

همان‌طور که دوستتان گفته بود، جودو مثل چوخه بود؟

آره. فقط چوخه آستین ندارد، ولی جودو آستین و پاچه شلوار دارد. در چوخه نباید از آرنج به پایین بگیری، ولی در جودو می‌توانی برای بعضی تکنیک‌ها از آستین بگیری یعنی خیلی رشته ضربه‌ای و برخوردی نیست. لباس‌ها را می‌گیری و تکنیک می‌زنی.
پس همان چوخه خودمان است، ولی مدل ژاپنی‌اش...
آفرین..البته قانون‌های خودش را دارد، ولی در چوخه همین که پشتت به زمین بخورد ضربه شدی.

 

کدام به نظرتان جذاب‌تر است؟

چوخه عشق است ولی کاربرد جودو در مبارزات بیشتر است. جودو جز 5 ورزش زیبای دنیاست.

 

پس از همان چهارده سالگی اوج گرفتید؟

بله به دعای پدر و مادرم رفتم تیم ملی و ادامه دادم. سالی که در مسابقات نوجوانان یزد اول شدم و برای مسابقات آسیایی هند انتخاب شدم، پدرم کارش را ول کرده و به سالن آمد. آنقدر خوشحال شده بود که بشکن می‌زد می‌گفت حامد می‌رود هند! حامد طلا گرفت! هیچ وقت آن شادمانی‌اش را فراموش نمی‌کنم. پدرم برایم شخصیت خیلی بزرگی است.

 

وقتی برادرتان ورزش را ول کرد واکنش پدر چه بود؟

توی خودش می‌ریخت و هیچی نمی‌گفت، ولی به من می‌گفت تمرین کن بابا... خدا بزرگ است. از طرفی پای خودش هم در حاثه‌ای آسیب دیده بود و مدام باید خرج دوا و دکتر می‌کرد.

 

اولین باری که اول شدید چه حسی داشتید؟

اولین بار در مسابقات استانی بود. روی سکو به من یک لباس جودو دادند. آن‌قدر خوش‌حال شده بودم که نمی‌دانستم باید چه کار کنم. آخر وقتی می‌خواستم مسابقه بدهم اصلا لباس جودو نداشتم. دوستم گفت: بیا برویم جودو مسابقه بدهیم. گفتم: من لباس ندارم. گفت: بیا برویم یک کاری می‌کنیم. رفتیم آنجا، کارت بیمه نداشتم پول هم نداشتم که بگیرم. به گریه افتادم. پدر یکی از بچه‌ها پیرمرد سیدی بود که قبلا کشتی من را در چوخه دیده بود، گفت: چی شده حامد جان؟ گفتم: می‌خواهم بروم مسابقه بیمه ندارم. دو هزار و پانصد تومان پولش بود. 

هیچ وقت یادم نمی‌رود. پول را داد و من را بیمه کرد. بعد که آمدم مسابقه بدهم، لباس جودو نداشتم. گریه می‌کردم. فقط چهارده سالم بود. هیچ کس لباسش را به من نمی‌داد. یک نفر راضی شد که بدهد که آن هم لباسش دو سایز از من بزرگ‌تر بود. همان‌ها را پوشیدم و آستین‌هایش را بالا دادم و پاچه شلوارش را هم چند بار تا دادم. بچه‌ها به من می‌خندیدند. همان‌ها را ولی به لطف خدا زیر 30ثانیه ضربه کردم. بعدش همه می‌گفتند: حامد بیا، بیا لباس من را بگیر مسابقه بده! قبلش هیچ کدامشان من را آدم حساب نمی‌کردند، ولی بعد همه رفیق شدند. این‌ها همه لطف خداست. بعد که من اول شدم مسئولان مسابقه فهمیده بودند که من لباس ندارم. به ایشان گفته بودند: «این پسره مال جاده قدیمه و فقط چوخه می‌گرفته.» همان سید خدا بیامرز، همانجا به هیئت گفته بود که یک لباس جودو از طرف من به او بدهید.

من نمی‌دانستم. رفتم روی سکو و هیئت فقط به من یک لباس جودو داد. بعد از یکی دو سال یک نفر بهم گفت: حامد آن لباس جودو را یادت است؟! آن را سید داده بود! اصلا نفهمیدم چه حالی شدم. رفتم پیشش و از او معذرت خواهی کردم و خیلی تشکر کردم. می‌خندید و می‌گفت: دوست دارم یک روزی توی المپیک ببینمت. خدا خداست که به آن درجه رسیدم، ولی آن محبت را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. سید 2سال پیش فوت کرد. بعضی جاها آدم‌هایی توی زندگی‌ات می‌آیند و دو سه هزار تومان‌هایی، ده پانزده هزار تومان‌هایی برایت خرج می‌کنند که برایت حکم میلیاردها تومان دارد. شاید اگر سید آن دو سه هزار تومان بیمه من را نمی‌داد و من برمی‌گشتم، دیگر هیچ وقت نمی‌توانستم جودو را جدی دنبال کنم. آدم باید به هر جایگاهی که می‌رسد این آدم‌ها را فراموش نکند.

 

اسمش چه بود؟ بگویید که یادی ازش بشود.

سیدحسن موسوی. وضعش خوب بود. خیلی دوست داشت بچه خودش در ورزش موفق باشد، ولی متاسفانه نشد. همیشه همراه پسرش به مسابقات می‌آمد. یکی دو سال از من بزرگ‌تر بود، ولی ریزنقش‌تر از من. سید اول خواست لباس پسرش را بپوشم که دیدم اندازه‌ام نیست. بعد به یک نفر گفت لباست را بهش بده دیگر! که او هم حرف سید را زمین نگذاشت و لباسش را داد که دو سایز بزرگ‌تر بود.

 

بعد که جودو برایتان جدی شد زیر نظر مربی کار را دنبال کردید؟

اول با استاد جواد غضنفری شروع کردم. افت‌ها را او به من یاد داد. بعد آمدم پیش استاد رضا خوش‌سیما که تمام موفقیت من در رده نوجوانان که قهرمان کشور شدم به دلیل کمک‌های او بود. واقعا برایم زحمت کشید و وقت می‌گذاشت. من هم عاشق بودم. مثلا تمرین می‌داد که 30 تا شکم برو، من 35 تا می‌زدم. همیشه انفجاری کار می‌کردم. آدم‌های عاشق موفق‌ می‌شوند، ولی آدم‌هایی که علاقه‌ دارند، ممکن است این علاقه‌شان فقط یک دوره‌ای طول بکشد. من عاشق بودم. تهران که رفتم زیر نظر استاد امیر قمی‌ کار کردم. استادی است که همه المپیکی‌ها زیر دست او کار کرده‌اند. همه تهران او را می‌شناسند، ولی متاسفانه به جایگاهی که حقش بود نرسید.

 

چوخه را چطور یاد گرفته بودید؟

چوخه را پدرم یادم داده بود. من و برادرم را می‌برد توی زمین‌های خاکی و می‌گفت با هم کشتی بگیرید. این را هم بگویم که قبل از اینکه به جایی برسم که بتوانم بزنم خیلی خوردم. همه موفقیت‌ها از باخت شروع می‌شود، اگر با باخت ادامه دادی شخصیت بزرگی می‌شوی. نه فقط در ورزش در هر چیزی. کار، درس... باید بجنگی و جلو بروی. آن وقت است که موفقیت برایت شیرین می‌شود.

 

نوجوان‌ها معمولا به نشان دادن بازوهای خودشان و قدرت نمایی تمایل دارند. به ویژه برای پسرهای ورزشکار و رزمی‌کارها در سنین چهارده، پانزده سالگی این موضوع غلوآمیزتر به نظر می‌رسد. شما هم توی این فازها بودید که رفتید سراغ جودو؟

نه، من اصلا توی این فازها نبودم. من از بچگی از هفت، هشت سالگی فقط می‌گفتم المپیک. دیده‌ام بچه‌هایی را که توی این فازها بوده‌اند، ولی واقعا من نبودم. شاید فکر کنید من خیلی مغرورم که این را می‌گویم، اما از این اداهای جلب توجه و خودنمایی نداشتم. دوست داشتم همه چیز وسط میدان باشد. حتی در بیرون اگر به من بی‌ادبی می‌کردند جواب نمی‌دادم. این را پدرم یادم داده بود. همیشه بهم می‌گفت «بابا حرفت فقط توی گود باشد. آمدی بیرون هرچه گفتند حتی اگر بی‌ادبی کردند و حرف زشتی بهت زدند از یک گوشت بگیر و از گوش دیگر بیرون بده. سعی کن به جای قهرمان پهلوان باشی. خودت را پیدا کن بابا.» می‌گفت «آدم های پهلوان تا ابد پهلوان‌اند. ولی قهرمان نه.» واقعا هم همین طور است. خیلی از قهرمان های دنیا را داریم که اخلاق نداشته‌اند الان چه کسی از آن‌ها یادش است؟

 

خیلی‌ها فقط دنبال این هستند که اسمی‌ محل باشند و اغلب عاقبت خوبی نداشته‌اند. از این موارد دور و برتان کسی را داشتید؟

بله متأسفانه. خیلی‌ها وارد کارهای خلاف شدند. یکی از دوستانم همین بلا سرش آمد. هوا برش داشت و وارد باندهای مواد مخدر شد. چقدر بهش گفتم نکن ولی پول زیر دندانش مزه کرده بود. سر 6ماه اعدام شد. هنوز سر قبرش نرفته‌ام. متأسفانه هیچ کس به فکر آینده ورزشکارها نیست. طرف از بچگی فقط به ورزش فکر می‌کند و تمرین می‌کند. 20 را که رد می‌کند ازدواج می‌کند. در ورزش که پولی درنیاورده است. بعد چه می‌شود؟ یک دفعه زیر بار زن و زندگی می‌رود و پول می‌خواهد. این است که ممکن است به راه خلاف هم کشیده شود.

 

مگر رشته‌های دیگر پول دارند؟

به نسبت بهتر هستند. رشته‌هایی مانند چوخه مال آدم‌های ضعیف‌تر جامعه است. مال بچه‌های خاکی و زحمتکش است. کسانی که پول دارند هیچ وقت سمت این جور ورزش‌ها نمی‌آیند. می‌روند بدمینتون و رشته‌های پرخرج.

 

شما بعد از اول شدن در استان و ماجرایی که تعریف کردید که لباس نداشتید و آن سید بهتان کمک کرد، انگیزه‌تان برای دنبال کردن جودو بیشتر شد؟

بله دیگر. توی یک جمعی بودم که هیچ کس من را نگاه نمی‌کرد. یک دفعه همه نگاه‌ها به سمت من آمد. همه تشویقم می‌کردند. همه می‌آمدند به من می‌چسبیدند و می‌گفتند بیا لباس من را تنت کن! بیا باشگاه ما تمرین کن. این‌ها جلب توجه می‌آورد. از آن موقع عشق من به جودو بیشتر شد. عشقی که اولین بار در هفت هشت سالگی آن را فهمیده بودم. کمتر بچه‌ هشت ساله‌ای توی فاز المپیک است، ولی من توی بازی‌هایم می‌رفتم با زغال قلیان مادر روی زمین حلقه‌های المپیک را می‌کشیدم. مادر می‌گفت این‌ها چی است؟ می‌گفتم آرم المپیک است. می‌خندید.

 

به رشته خاصی هم فکر می‌کردید که با آن المپیک بروید یا اینکه فقط می‌دانستید که باید به المپیک بروید؟

می‌گفتم یا کشتی آزاد یا چوخه. جودو کار نمی‌کردم آن موقع. همه عکس‌های تختی را روی دیوار زده بودم. نمی‌دانستم که باید پله پله بروی. فکر می‌کردم همین که بزرگ شوم می‌توانم بروم المپیک. دیگر نمی‌دانستم که برای المپیک اول باید سهمیه بگیری.

 

و بالاخره رفتید پاراالمپیک...

بله دو بار هم رفتم. 2014 و 2016 به پاراالمپیک لندن و برزیل رفتم.

 

وقتی وارد ورزشگاه پاراالمپیک شدید چه حسی داشتید؟

وقتی در دهکده پاراالمپیک برای افتتاحیه می‌چرخیدیم فهمیدم ورزشکار بودن یعنی چی. اینکه می‌گویم از سر غرور نیست، ولی به نظرم کسی که المپیک نرود ورزشکار نیست. المپیک که می‌روی تازه عظمت ورزش را می‌‌بینی. مردم دور تا دور نشسته‌اند. اسم‌های تیم‌ها را که می‌خوانند و تیم‌ها وارد می‌شوند همه آن جمعیت بلند می‌شوند و تشویق می‌کنند. حسی است که هیچ کس آن را نمی‌فهمد. فقط کسی که المپیک رفته می‌فهمد من چه می‌گویم.
حس غرور و افتخار است. همه می‌گویند می‌خواهیم در این میدان برای کشورمان موفق شویم. وقتی به آنجا می‌روی ناخودآگاه به زندگی‌ات فکر می‌کنی. زمانی که بچه بودی و دوست داشتی بیایی المپیک. همه گذشته‌ام و همه سختی‌هایی که کشیده بودم جلوی چشمم می‌آمد، ولی بعد می‌بینی که همه بهت افتخار می‌کنند و بهت باور دارند. همه دوستت دارند.

 

سطح ورزش خودتان را با دنیا مقایسه می‌کردید؟

بله شک نکنید. آدم در هر جایگاهی که هست خودش را می‌سنجد با بقیه. من می‌خواستم خودم را به قهرمان‌های دنیا برسانم، ولی وقتی وارد پاراالمپیک شدم این فاصله به نظرم زیاد نیامد. گفتم چیزی نیست راحت می‌توانم به آن برسم. فقط باید تمرین کنم و عاشق باشم.

 

چه مقامی‌ آوردید؟

پنجم شدم. قبل فینال پای چپم آسیب دید و به فینال نرسیدم. پاراالمپیک بعدی هم که رفتم دوباره همان پا اذیتم کرد. بعد از آن تا 6ماه افسرده بودم و گریه می‌کردم.
تا قبل از پاراالمپیک چقدر به من توجه داشتند و بعد پارا المپیک یک نفر در خانه‌ام را نزد بگوید حامد حالت چطور است؟ من برای عمل آخر ماشینم را فروختم. فدراسیون گفت باید با دکترهای ما عمل می‌کردی. گفتند برود عمل کن پولش را می‌دهیم، ولی ندادند.

 

یکی از مدال‌هایتان را هم گویا به سردار شوشتری تقدیم کردید؟ درست است؟

مدال نقره بازی‌های آسیایی قبل از پاراالمپیک بود. چون سردار شوشتری را واقعا دوست داشتم. شخصیت بزرگی برای من بود. من سرباز نیروی انتظامی‌ در پاس تهران که بودم چند مسابقه با او رفتم. وقتی دوم شدم رفتم پیشش گفتم سردار خوبی؟ من همشهری‌ات هستم، دوم شده‌ام. شانه‌ام و سرم را بوسید و گفت بارک‌الله باعث افتخار خراسانی. گفتم با دعای شما. چندین سال بعدش در بمب‌گذاری شهید شد. بعدش مسابقات جهانی که رفتم گفتم می‌خواهم مدالم را به سردار شوشتری تقدیم کنم.

 

الان چه کار می‌کنید؟

با برادرم کار می‌کنم. متأسفانه بعد از ورزش آینده‌ای نیست. نه استخدامی‌ و نه جایی. در کار معامله زمین هستم و در بازار می‌چرخم. یکی از کسانی که خیلی در این شرایط کمک کرد حاج تقی شهامتی است که خودش در حوزه ورزش باستانی و زورخانه‌ای فعالیت می‌کند. بعد از پاراالمپیک او بود که دستم را گرفت و کمکم کرد. هفت، هشت ماه قبل از المپیک حقوق کمی‌ می‌دهند، پاراالمپیک که تمام می‌شود آن را هم نمی‌دهند. الان دنبال درمان پایم هستم هدف دارم برای پاراالمپیک 2024 که خودم را آماده کنم. نزدیک به 2سال است که دارم بدنسازی کار می‌کنم و دنبال درمان هستم. تیم ملی هم دعوتم کردند، ولی نتوانستم بروم.

 

به آرزوهایی که داشتید رسیده‌اید؟

من دو تا پنجمی‌ پاراالمپیک دارم. دوست دارم طلا و نقره پاراالمپیک را داشته باشم. حاضرم همه مدال‌هایم را بدهم یکی از مقام‌های اول تا سوم پاراالمپیک را داشته باشم. مدال پاراالمپیک آرزوی هر ورزشکار حرفه‌ای است. برای من هم یک رویا است.

 

برای همین به رغم این همه آسیب می‌خواهید خود را به پاراالمپیک بعدی برسانید؟

بله می‌خواهم دوباره بروم که به رؤیایم دست پیدا کنم. شک نکنید پایم خوب می‌شود. درپارا المپیک 2016 اولین مسابقه من با نماینده آمریکا بود. آمریکایی در پاراالمپیک قبلی طلا گرفته بود. من او را بردم. او را که بردم همه می‌گفتند «ایران گود مدال».... یعنی ایران اول می‌شود، ولی متأسفانه پایم آسیب دید. همه می‌گویند که تو بدشانسی آوردی. من تمام مسابقاتی که رفته‌ام به یاری خدا مدال آورده‌ام... ولی در پاراالمپیک که هدف‌های بزرگم بود زانویم اذیتم کرد و نشد. بعضی وقت‌ها با تمام قدرت می‌روی جلو ولی نمی‌شود. شاید قسمت نبود. من قبلا به قسمت اعتقاد نداشتم. می‌گفتم این حرف‌ها یعنی چی؟ آدم باید تمرین کند و جوابش را خدا می‌دهد. آن زمان خیلی خوب تمرین می‌کردم. 5 دقیقه زیر آب می‌ماندم. دور پارک ملت را به 10 دقیقه می‌دویدم که می‌گویند اگر 12 دقیقه بزنی قهرمان پارا المپیک می‌شوی. آخر کوی آب و برق را به 5 دقیقه تا کوه می‌رفتم. خیلی آماده بودم.

 

بعد از پاراالمپیک گفتید که افسرده شدید؟

بله. نصف موهایم بعدپار المپیک سفید شد. 6ماه مثل بچه‌ها بغض کرده بودم. اسم پارا المپیک می‌آمد گریه‌ام می‌گرفت. وقتی هم که آمدم ایران و بی‌توجهی‌ها و بی‌معرفتی‌ها را می‌دیدم دلم بیشتر می‌شکست. ما توقع آنچنانی نداریم. توقعاتمان مثل فوتبال میلیاردی نیست، ولی می‌خواهیم حداقل زندگی را داشته باشیم. من کم از مردم کنایه نشنیدم که گفتند تو این همه ورزش کردی به کجا رسیدی؟ این زخم زبان‌ها آدم را عذاب می‌دهد. چون غیرت روی ورزش‌مان داریم. نمی‌دانند که برای پاراالمپیک رفتن چه دردهایی را باید تحمل کنی بعد بیایی تیکه‌هایی را از آدم‌هایی بشنوی که در عمرشان یک دقیقه هم ورزش نکرده‌‌اند. این‌ها خیلی سخت است، ولی شکر خدا.

 

چطور از آن شرایط درآمدید؟

دیگر باید خودت را پیدا کنی. زمان همه چیز را برمی‌گرداند.
خیلی‌ها هم بوده‌اند که برنگشته‌اند.
بله خیلی‌ها رفته‌اند به سمت مواد و قرص که خودشان را آرام کنند، ولی این‌طوری اصلا به درد نمی‌خورد.

 

دیده بودید از این موارد؟

دو نفر از کشتی‌گیرهای خوب کشورمان به المپیک رفتند و مقام نیاوردند. بعد از آن برای اینکه آرام شوند به دام قرص افتادند. کسی هم سراغشان نرفت. من می‌دانم که چه کشیده‌اند، ولی انسان باید قوی باشد. به من هم پیشنهاد می‌دادند، ولی من نمی‌رفتم چون هیچ وقت آدم رفیق‌بازی نبوده‌ام. از بچگی تنها رفقایم بابا و داداشم بوده‌اند. خیلی مهم است که بعد از المپیک سراغ آن‌هایی برویم که مقام نیاورده‌اند، اگر مراقب نباشیم می‌روند. آن‌قدر قهرمان داشته‌ایم که الان گوشه زندان افتاده‌اند یا معتاد شده‌اند! ولی آدم باید قوی باشد. هیچی غیر از خود خدا حال نمی‌دهد که بنشینی و با او خلوت کنی به مولا.

 

شما سراغ کسی رفته‌اید که شرایط مشابه خودتان در گذشته داشته و افسردگی گرفته باشد؟

خیلی. چون دردش را کشیده‌ام. وقتی می‌رفتم با کسی که در این شرایط بود صحبت می‌کردم می‌گفتم به خدا من می‌فهمم چی می‌کشی... چون خودم در این شرایط بوده‌ام، ولی قوی باش، ناامید نباش. تو در مسابقات قهرمان کشوری یا آسیایی مقام نیاوردی و به این حال افتادی، ولی من درپارا المپیک بودم و نابود شدم. پایم پاره شد. خب بروم با سرنوشت بجنگم؟

 

ماجرایش را تعریف می‌کنید؟

یکی از بچه‌های شمال به من گفت: حامد! فلانی در رشته فلان در سطح جهانی مقام نیاورده و حالا رفته توی خودش. خیلی تو را دوست دارد بیا یک روز با هم برویم سراغش. رفتم دیدم حالش خیلی خراب است. دور و برش پر از قرص ترامادول و لورازپام بود. همه‌ این قرص‌ها را می‌خورد و می‌خوابید. یک ماه پیشش ماندم. می‌گفت چرا من این‌قدر بدبختی کشیدم و حالا هیچ کس به من توجه نمی‌کند. با همان لهجه شیرین شمالی می‌گفت. گفتم به خدا من هم درد تو را می‌فهمم، ولی قوی باش. پاشو خودت را بتکان. دوباره شروع کن. تو دنیایی از اراده هستی. باهاش ماندم و کم‌کم قرص‌ها را ازش گرفتم. با هم تمرین کردیم. خدا را شکر خودش را پیدا کرد و تمرین می‌کند. الان هم ماهی سه چهار بار حداقل با هم صحبت می‌کنیم. می‌گوید حامد این دفعه می‌خواهم بترکانم. می‌خواهم منفجر کنم. تو اگر نمی‌آمدی مطمئن باش که من معتاد می‌شدم. اگر یک ماه کنارم نمی‌بودی و درکم نمی‌کردی. 

می‌گفت با پدر و مادرم صحبت می‌کردم، ولی آن‌ها من را نمی‌توانستند درک کنند. ورزش که نکرده بودند، مسابقات آسیایی و جهانی که نرفته بودند، ولی همه‌اش لطف خدا بود. یکی از دوستان دیگرم در خراسان هم که برای مسابقات آسیایی قرار بود او را ببرند ولی نبردند. باز برای انتخابی جهانی هم بهانه آوردند و نبردنش. از این ناحقی‌ها زیاد اتفاق می‌افتد. 2سال بعدش آسیایی رفت که چهارم شد. او هم مثل خودم بچه جاده قدیم است، ولی آدم‌های بدی دور و برش بودند. یک روز از دوستانم پرسیدم از فلانی چه خبر؟ گفتند از وقتی از آسیایی برگشته و مدال نیاورده حالش خیلی خراب است، همه ولش کرده‌اند. کتفش هم ضربه خورده و از نظر مالی در مضیقه است. خب گفتم بالاخره من هم وظیفه‌ای دارم. رفتم پیشش. تا من را دید زد زیر گریه. گفت حامد تو می‌دانی من چی می‌گویم. ده پانزده روزی با هم بودیم تا اینکه خودش را پیدا کرد. داشت از دست می‌رفت. هم درد داشت و هم افسردگی، فقط قرص می‌خورد. 

گفتم نکن تو رو قرآن... نابود می‌شوی. گفتم تو یک بار درد من را نکشیدی که من 23 جای بدنم شکست. همه جای بدنم را عمل کردم. دکترها می‌گفتند تو نباید ورزش کنی. می‌گفتند فقط دعا کن بتوانی روی زانوهایت راه بروی. گفتم شما اصلا سختی نکشیدید در ورزش. من دو ماه تهران که بودم شب‌ها توی پارک می‌خوابیدم. وضع مالی‌ام خوب نبود که بتوانم جایی بروم. تیم ملی را هم دوست داشتم ولی تیم ملی جای خواب نداشت. فقط من بچه شهرستان بودم. هفده سالم بود. دو ماه شب‌ها در پارک می‌خوابیدم. منتظر بودم که باشگاه باز شود و بروم دوش بگیرم. شب‌ها معتادها می‌آمدند پیشم درددل می‌کردند. دو ماهی این روال بود تا اینکه تیم ملی خوابگاه داد. فهمیده بودند که من این شرایط را دارم و به من جا دادند. سختی همیشه هست، ولی بعضی چیزها هیچ وقت از ذهن آدم نمی‌رود. من هیچ وقت آن دو هزار تومان و آن لباس جودویی را که سید به من داد فراموش نمی‌کنم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44